نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
شرف نامه نظامي
به هراي
گنجش
چو بد رام کرد
به پهلو زبانش هري نام کرد
اقبالنامه نظامي
ز زر گوش را گنجدان داشتي
چو
گنجش
ز مردم نهان داشتي
ديوان وحشي بافقي
پاسبان گنج را ماند، شده
گنجش
به باد
الحذر از دود آه اژدها آساي من
ناظر و منظور وحشي بافقي
نهادي در دلش سد گنج بر گنج
وزان
گنجش
زبان کردي گهر سنج
به اندک خاک چون قانع شود مار
بود پيوسته با
گنجش
سروکار
هفت اورنگ جامي
هر عمارت که زدي ويران کن
همچو
گنجش
به خود آبادان کن
ديوان هاتف اصفهاني
در گران قيمتي بود و سپهر از جفا
در دل خاکش نهاد ساخت چو
گنجش
دفين
ديوان عرفي شيرازي
مگر بدامن جود تو دست زد قلمم
که
گنجش
از بن ناخن دميد نرگس وار
ديوان خواجوي کرماني
گر يار يار باشدت اي يار غم مخور
گنجت
چو دست مي دهد از مار غم مخور
ديوان امير خسرو
مبين گدايي من بر درت که در همت
توانگرم که غمت گنج
شايگان
من است
ديوان انوري
گفتم آخر
شايگان
خوش به از وجدان بد
في المثل چون حادثاتي از وراي حادثات
تا هم ميان صرح ممرد به پيش چشم
بر روي او فشاند همه گنج
شايگان
ديوان پروين اعتصامي
زان گنج
شايگان
که بکنج قناعت است
مور ضعيف گر چو سليمان شود رواست
ديوان حافظ
اي آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذره حقير بود گنج
شايگان
ديوان خاقاني
بر خط دستش که هند و چين در اوست
هفت گنج
شايگان
خواهم فشاند
تا قلم را مار گنج پادشاهي کرده اند
از دهان مار گنج
شايگان
افشانده اند
گنج بخشا يک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج
شايگان
خواهم گزيد
خيز خاقاني ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنين توان اندوخت گنج
شايگان
مواعظ سعدي
صد گنج
شايگان
به بهاي جوي هنر
منت بر آنکه مي دهد و حيف بر منست
ديوان صائب
تا مه روي تو پرتو بر جهان انداخته
پيش هر ويرانه گنج
شايگان
انداخته
حصار مارپيچش اژدهاي گنج را ماند
ولي ارزد به گنج
شايگان
هر خشت ديوارش
ديوان عبيد زاکاني
خجسته کلک گهربار عنبر افشانت
به سائلان خبر گنج
شايگان
آورد
ز بهر سائل و زاير خجسته خامه تو
گره گشاي در گنج
شايگان
باشد
جوهر الذات عطار
سکون کرد و ز ذات کل عيان شد
پس آنگه لايق هر
شايگان
شد
ويس و رامين
ز بس زيور چو گنج
شايگان
بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
کجا رامين که با تو مهربان گشت
به چشمت خاک راه
شايگان
گشت
به مرو
شايگان
مژده درافتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد
به يک هفته به مرو
شايگان
شد
ز غم خسته دل و خسته روان شد
عماري دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو
شايگان
شد
چنان تير که بودش راه پرتاب
ز مرو
شايگان
تا مرز گوراب
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه
شايگان
بخشايي از من
ديوان قاآني
او گنج
شايگان
و منم آن گدا که هست
بر گنج باز ديده حسرت نگر مرا
ز فيض جود تو هر قطره فرومايه
ز پايه مايه صد گنج
شايگان
دارد
آنکه يک رشح کف او آشکارا صد هزار
گنج بادآورد و گنج
شايگان
مي آورد
ابرکي بخشد به سايل نقد گنج
شايگان
ابرکي بارد به جاي قطره در شاهوار
به طرف عارض هريک دو زلف غاليه سا
دو اژدها به سر گنج
شايگان
بينم
ديوان مسعود سعد سلمان
نه کوه بيستون را با زخم تو توان
نه گنج
شايگان
را با بذل تو يسار
تا حمله برد جود تو بر گنج
شايگان
با کس نياز نيز نپيوست کارزار
نخواست ماندن اگر گنج
شايگان
بودي
بماند اين سخن جانفزاي تا محشر
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج
شايگان
گريد همي نياز جهان بر عطاي تو
خندد همي عطاي تو بر گنج
شايگان
به عطاها بسي تهي کردي
شايگان
گنج ها يکان و دوکان
مهرگان آمد به خدمت شهريارا نزد تو
در ميان بوستان بگشاد گنج
شايگان
زمين چه گفت به يک بخششم تهي کردي
اگر سراسر پر گنج
شايگان
شدمي
ديوان عرفي شيرازي
اميد ابر اثر نقش پاي احسانت
دو گام زد بسر گنج
شايگان
آمد
بصحن باغ زگنجينه امانت او
بدوش ديده کشد گنج
شايگان
نرگس
بکام قافيه سنجان ز لذت سخنم
سزد که قافيه
شايگان
شود شيرين
برآستان تو صد گنج
شايگان
ريزد
چو آستينت اگر نامه ام بر افشاني
آن کو بقناعت مثل آمد او را
گر هيچ نه گنج
شايگان
ميبايد
گر متاع وصل شيرين را بدان نتوان خريد
بر دل پرويز گنج
شايگان
آيد گران
ديوان محتشم کاشاني
تو اي غير اين زمان چون در ميان ما و يار ما
به اين نامحرمي
گنجي
که محرم هم نمي
گنجد
شاهنامه فردوسي
بفرمود تا خلعتش ساختند
گرانمايه
گنجي
بپرداختند
ارمغان حجاز اقبال لاهوري
بيک مسجد دو ملا مي نه
گنجد
ز افسون بتان
گنجد
بيک دير
ديوان امير خسرو
به راه عشق سلامت چگونه در
گنجد
؟
زهي محال که در شوق خواب و خور
گنجد
با تو در سينه جان نمي
گنجد
تو دروني ازان نمي
گنجد
جام جم اوحدي مراغي
غير در غار ما نمي
گنجد
عشوه در بار ما نمي
گنجد
ديوان خواجوي کرماني
لطافت دهنش در بيان نمي
گنجد
حلاوت سخنش در زبان نمي
گنجد
ديوان سعدي
حديث عشق به طومار در نمي
گنجد
بيان دوست به گفتار در نمي
گنجد
ديوان سيف فرغاني
درين سخن صفت حسن يار چون
گنجد
حساب بي عدد اندر شمار چون
گنجد
ديوان شاه نعمت الله ولي
ذوق ما در جهان نمي
گنجد
حال ما در بيان نمي
گنجد
در دلم غير او نمي
گنجد
بد چه باشد نکو نمي
گنجد
بود و نابود در نمي
گنجد
مايه و سود در نمي
گنجد
گنج و ناگنج نزد او
گنجد
گنج او در دلم نکو
گنجد
دو چه گوئي يکي نمي
گنجد
غير او بيشکي نمي
گنجد
سخن اينجا دگر نمي
گنجد
گنج و ناگنج در نمي
گنجد
او نمي
گنجد
که مي گوئيم او
او نمي
گنجد
چه جاي ما و تو
سلب و ايجاب در نمي
گنجد
شيخ و محراب در نمي
گنجد
ديوان صائب
شکوه خامشي در ظرف گفت و گو نمي
گنجد
محيط بيکران در تنگناي جو نمي
گنجد
ديوان عطار
اسرار تو در زبان نمي
گنجد
واوصاف تو در بيان نمي
گنجد
مختار نامه عطار
آن مرغ عجب در آشيان کي
گنجد
وان ماه زمين در آسمان کي
گنجد
نه دل به تمناي تو در بر
گنجد
نه عقل ز سوداي تو در سر
گنجد
ديوان عراقي
امروز مرا در دل جز يار نمي
گنجد
وز يار چنان پر شد کاغيار نمي
گنجد
ديوان فيض کاشاني
از آن ميان نزنم دم که مو نمي
گنجد
وزان دهان که درو گفتگو نمي
گنجد
ديوان شمس
اين طرفه که يار در دامن
گنجد
جان دو هزار تن در اين تن
گنجد
در يک گندم هزار خرمن
گنجد
صد عالم و در چشمه سوزن
گنجد
شادم که غم تو در دل من
گنجد
زيرا که غمت بجاي روشن
گنجد
ناظر و منظور وحشي بافقي
نه آن حرف است کاندر نامه
گنجد
بيانش در زبان خامه
گنجد
جام جم اوحدي مراغي
هست
گنجي
نهان به هر کنجي
تو نداري، درين ميان
گنجي
ديوان سعدي
تو در عالم نمي
گنجي
ز خوبي
مرا هرگز کجا
گنجي
در آغوش
ديوان شاه نعمت الله ولي
عشق او
گنجي
و دل ويرانه اي
آنچنان
گنجي
در اين ويران خوش است
هرکجا کنجي است
گنجي
در وي است
کنج هر ويرانه بي
گنجي
کي است
هر کجا کنجي است
گنجي
در وي است
کنج هر ويرانه بي
گنجي
کي است
ديوان صائب
گنجي
که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجي
است که در سينه ويرانه عشق است
هيلاج نامه عطار
اگر آگاه
گنجي
در بر دوست
حقيقت دان که
گنجي
اوست از دوست
خسرو نامه عطار
چو در دنيا نمي
گنجي
تو از خويش
چگونه در لحد
گنجي
بينديش
ديوان عراقي
گنج حسني و نپندارم که
گنجي
در جهان
و آنچنان
گنجي
عجب در کنج ويراني بود
خسرو و شيرين نظامي
چو شه
گنجي
که پنهان بود ديدش
همان با قفل هر
گنجي
کليدش
مخزن الاسرار نظامي
هرکه قدم بر سر
گنجي
نهاد
چون به سخن آمد
گنجي
گشاد
ديوان شاه نعمت الله ولي
آن گنج که مخفي بود از عالم و از آدم
پيدا شده است بر من و من محرم آن
گنجم
ديوان شمس
مي منم خود که نمي
گنجم
در خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
دل من چون صدف باشد خيال دوست در باشد
کنون من هم نمي
گنجم
کز او اين خانه پر باشد
گر در غم و در رنجم در پوست نمي
گنجم
کز بهر چو تو عيدي قربانم و قرباني
که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
مقام
گنجم
و تو حبه اي از آن داري
گفت: « چو من شوم روي، تو به يقين فنا شوي
اين نبود که با کسي،
گنجم
من به خرگهي
ديوان امير خسرو
افسوس که شاديي نديدم
وين عمر عزيز
رايگان
شد
ديوان اوحدي مراغي
من آن خاکسارم، که گر برگذاري
بيفتم، کسم
رايگان
برنگيرد
بر سر کوي سبکباران عشق
از گراني
رايگان
افتاده اي
ديوان انوري
انوري گر حريف نرد اين است
ندبت
رايگان
بخواهد برد
بخرش پيش از آنکه بشناسيش
وانگهت
رايگان
گران باشد
آب دندان حريفي آوردي
کوش تا
رايگان
تواني جست
صفحه قبل
1
2
3
4
5
6
...
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن