نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
کامل صفت آن باشد کو صيد فنا باشد
يک موي نمي
گنجد
در دايره فردي
دل را چو خيال تو بنوازد مسکين دل
در پوست نمي
گنجد
از لذت دلداري
کان مهره شش گوشه هم لايق آن نطع است
کي
گنجد
در طاسي شش گوشه انساني
من نيت آن کردم تا باشم سودايي
نيت ز کجا
گنجد
اندر دل شيدايي
اين کعبه نه جا دارد ني
گنجد
در جا
مي گويد العزه و الحسن ردايي
يک موي نمي
گنجد
در حلقه مستان
جز رقص و هياهوي و مراعات افندي
خمش کن عشق خود مجنون خويش است
نه ليلي
گنجد
و ني فاطمستي
آن جا که منم چو من نگنجم
گنجد
دگري بگو که ني ني
چمن نگر که نمي
گنجد
از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحاني
خموش وصف دل اندر بيان نمي
گنجد
اگر به هر سر مويي دو صد زبان داري
در شش جهة عالم آن شير کجا
گنجد
آن پنجه شيرانه بيرون بود از هر شش
پهلوي شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبريل کجا
گنجد
آنجا که من و يزدان؟!
خمش کن، آب معني را بدلو معنوي برکش
که معني در نمي
گنجد
درين الفاظ مستعمل
اينجاي چگونه کفر و ايمان
گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست
آن غم که نگنجد در افلاک و زمين
اندر دل چون چشمه سوزن
گنجد
پر از عيسي است اين جهان مالامال
کي
گنجد
در جهان قماش دجال
شورابه تلخ تيره دل کي
گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال
ديوان ناصر خسرو
خراسان جاي دونان گشت،
گنجد
به يک خانه درون آزاده با دون؟
خسرو و شيرين نظامي
نشسته هر يکي چون دوست با دوست
نمي
گنجد
کس چون در پوست
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو يا خنده
گنجد
يا دم سرد
سپهري کي فرود آيد به چاهي
کجا
گنجد
بهشتي در گياهي
ديوان وحشي بافقي
به بوستان تو گر مرغ ما نمي
گنجد
گرش ز بال درستي شکسته بالي هست
ميان عاشق و معشوق کي دويي
گنجد
برو برو که تو پنداري امتيازي هست
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
به پهلو يکدلي بنشان نکو خو
که جز يک دل نمي
گنجد
به پهلو
هفت اورنگ جامي
شرح آن را کسي چه سان سنجد
نيست زانسان که در بيان
گنجد
بس که خود را ز موي سنجد کم
گنجد
آنجا که مو نگنجد هم
هر که در کوفت باد مي سنجد
زانکه مو در ميان نمي
گنجد
کفليز به کف طعام سنجد
در کاسه هر کس آنچه
گنجد
آنکه خداي همه
گنجد
در او
اين همه پيداست چه سنجد در او
نه چندي
گنجد
آنجا و نه چوني
فرو بند از کمي لب وز فزوني
ز نوشين لعلش استمداد جويم
ز وصفش آنچه در
گنجد
بگويم
ديوان عرفي شيرازي
فارغيم اي عاملان حشر زاحسان شما
کشت و کار ما نمي
گنجد
بميزان شما
ديوان امير خسرو
ترک جهان فروزش
گنجي
ز نيمروزش
موي طلسم سوزش مار مسلسل از شب
خسروا، گر در نمي
گنجي
به خلوتگاه دوست
همنشين با عاشقان زار بودن هم خوش است
احمقي باشد که
گنجي
دارد و خرجيش نيست
بر ستور انبار گوهر کي بود سود ستور؟
ديوان اوحدي مراغي
در جسم نمي
گنجي
وز جان نروي بيرون
جسمي تو بدين خوبي؟ يا جان؟ زکه پرسيمت؟
گنج وصلت هم درين ويرانهاست
آن چنان
گنجي
ز ناگاهم بده
گر عاشقي رنجي ببر، بار گران سنجي ببر
اي اوحدي،
گنجي
ببر، زين خانه ويران شده
کنج اين ويرانه بي
گنجي
نباشد اوحدي
مست گشتي، خيز و آوازي درين ويرانه ده
گرم دستگاه گل و لاله بودي
به
گنجي
گران مي نبشتم قباله
به
گنجي
مي خرم وصل ترا، گر
ز کنجي بر نيايد من يزيدي
ببسته زلف چو مارش ميان به کشتن تو
تو در خيال که:
گنجي
به دستت افتادست
در وجودت نهفته
گنجي
هست
تو بر آن گنج خفته چون ماري
جام جم اوحدي مراغي
حيف باشد چنين سخن سنجي
بي نصيب آنگه از چنان
گنجي
تا شد اين خاک پر گهر
گنجي
خلق نامبرده بر يکي رنجي
با تو
گنجي
چنان روان دايم
تو پي حبه اي دوان دايم
هر کرا باشد اين چنين
گنجي
برده باشد به حاصلش رنجي
ديوان انوري
گير کامروز بر سر
گنجي
پا نه فردات بر دم مارست
ديوان بيدل دهلوي
کمال از خجلت عرض تعين آب ميگردد
خوشا
گنجي
که در ويرانه دارد خاکبازيها
بيدماغي نقد امکانرا وديعت خانه ايست
مهر هر
گنجي
که خواهي بر دل تنگم گذار
صفحه قبل
1
...
20
21
22
23
24
...
34
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن