نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
گشادن برو بر در
گنج
خويش
نبايد که يادآورد رنج خويش
چو با داد بگشايد از
گنج
بند
بماند پس از مرگ نامش بلند
سپهبد که باشد نگهبان
گنج
سپاهي که او سر بپيچد ز رنج
گر آيدت روزي به چيزي نياز
به دشت و به
گنج
و به پيلان مناز
سخن سنج و دينار گنجي مسنج
که در دانشي مرد خوارست
گنج
تن خويش آژير دارد ز رنج
بيابد بي اندازه از شاه
گنج
پرستنده گر يابد از شاه رنج
نگه کن که با رنج نامست و
گنج
ز بهري که اورا سرايد ز
گنج
نماند که باشد بدو درد و رنج
به تاراج داد آن همه خواسته
زن و کودک و
گنج
آراسته
همه
گنج
زروان بديشان نمود
دگر هرچ آن داشت مرد جهود
سپهدار با لشکر و
گنج
و تاج
بگلزريون بودزان روي چاج
زبلخ وز شگنان و آموي و زم
سليح وسپه خواست و
گنج
درم
خردمند و نامش فغانيش بود
که با
گنج
و با لشکر خويش بود
نشستست خاقان بدان روي چاج
سرافراز با لشگر و
گنج
تاج
همه زيردستان از ايشان به رنج
سپرده بديشان زن و مرد و
گنج
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز
گنج
آورد
که آن را به پايان جز از رنج نيست
به از بر پراگندن
گنج
نيست
دگر سر فرازي و
گنج
و سپاه
سليح وبزرگي نمودن به شاه
بران کينه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر
گنج
وتاج
و ديگر که گفتي ز
گنج
و سپاه
ز نيروي فغفور و تخت و کلاه
چنين باکسي گفت بايد که
گنج
نبيند نه لشکر نه رزم و نه رنج
ز داد وز بيداد وز کشورش
هم از لشکر و
گنج
وز افسرش
همه بيم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با
گنج
و با تاج بود
سخنهاي نوشين روان برگشاد
ز
گنج
وز لشکر بسي کرد ياد
پري چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زير
گنج
وزان پس يکي
گنج
آراسته
بدو در ز هر گونه اي خواسته
ز دينار و ديبا و تاج و کمر
ز
گنج
درم هم ز در و گهر
سوي طيسفون رفت
گنج
و بنه
سپاهي نماند از يلان يک تنه
بپذرفت شاه آنک او ديد رنج
فرستاد يکسر همه سوي
گنج
هرآنکس که از کار ديده ست رنج
نيابد به اندازه رنج
گنج
نبايد که يابد تهيدست رنج
که گنجور فامش بتوزد ز
گنج
گر اي دون که درويش باشد به رنج
فراز آرد از هر سويي نام و
گنج
شود خاک وبي بر شود رنج اوي
به دشمن بماند همه
گنج
اوي
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ايوان شاهي نه
گنج
و سپاه
دگر هر که خشنود باشد به
گنج
نيازد نيارد تنش را به رنج
کسي کو به
گنج
و درم ننگرد
همه روز او برخوشي بگذرد
دگر دين يزدان پرستست و بس
به رنج و به
گنج
و به آزرم کس
وزين گوهران آز ديدم به رنج
که همواره سيري نيابد ز
گنج
که دانا بلندي نيازد به
گنج
تن خويش را دور دارد ز رنج
بدو گفت اندر چه چيزست رنج
کزو کم شود مرد را آز
گنج
پرستنده شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگاني و
گنج
ز چيزي که برد اندران راي رنج
فرستاد کسري سراسر به
گنج
يکي تخت شطرنج کرده به رنج
تهي کرده از رنج شطرنج
گنج
نبايد که خواهد ز ما باژ و
گنج
دريغ آيدش جان دانا به رنج
ز چيزي که ديد اين فرستاده رنج
فرستد همه راي هندي به
گنج
بياورد زان پس شتر دو هزار
همه
گنج
قنوح کردند بار
يکي افسري خواست از
گنج
راي
همان جامه زر ز سر تا به پاي
هميدون بدش تاج و
گنج
و سپاه
هميدون نگين وهميدون کلاه
چوفرزند گردد سزاوار گاه
بدو ده بزرگي و
گنج
و سپاه
دل هرد وان شاد کردي به تخت
به
گنج
وسپاه وبنام و به بخت
به طلخند بسپار
گنج
وسپاه
من او را يکي کهترم نيکخواه
که هرگز نجويند گاه وسپاه
نه تخت و نه افسر نه
گنج
و کلاه
همه پادشاهي و
گنج
و سپاه
ازين پس به شمشير دارم نگاه
ببخشيم شاهي به کردار
گنج
که اين تخت و افسر نيرزد به رنج
دگر هرچ خواهد ز اسب و ز
گنج
بده تا نباشد روانش به رنج
ز دينار و ديبا و از اسب و
گنج
ببخشم نمانم که ماني به رنج
بگفت آنچ بشنيد و بفزود نيز
ز شاهي و ز
گنج
و دينار و چيز
چگونه دهي
گنج
و شاهي بمن
توخود کيستي زين بزرگ انجمن
توانايي و
گنج
و شاهي مراست
ز خورشيد تا آب و ماهي مراست
در
گنج
بگشاد و روزي بداد
سپاهش شد آباد و با کام وشاد
همي جامه زد چاک و رخ را بکند
به گنجور
گنج
آتش اندر فگند
بت آراي وفرخنده دستور من
هم آن
گنج
وپرمايه گنجور من
به
گنج
ور فرمان دهد تا زگنج
سپارد بمن گر ندارد به رنج
همي بود با ارج در
گنج
شاه
بدو ناسزا کس نکردي نگاه
چه با
گنج
و تختي چه با رنج سخت
ببنديم هر دو بناکام رخت
چو با
گنج
رنجش برابر نبود
بفرسود ازان درد و در غم بسود
شهنشاه چون ديد ز انديشه رنج
بفرمود تا جامه دستي ز
گنج
ز آگندن
گنج
و رنج سپاه
ز آزرم گفتار وز دادخواه
يکي نامور مايه دار ايدرست
که گنجش ز
گنج
تو افزونترست
چنين داد پاسخ کزين نيست رنج
جز ايشان هرآنکس که دارند
گنج
هش و دانش و راي دستور ماست
زمين
گنج
و انديشه گنجور ماست
ببرزين سالار و
گنج
و سپاه
نگردد تباه اختر هور و ماه
چنين گفت کز خورده منماي رنج
ببخشيد چيزي مر او را ز
گنج
چرا بايد از خون درويش
گنج
که او شاد باشد تن وجان به رنج
چنين داد پاسخ که آن خواسته
کزو
گنج
ما باشد آراسته
دگر گفت کاي نامور شهريار
ز
گنج
توافزون ز سيصد هزار
دگر گفت کاي شاه ناديده رنج
ز بخشش فراوان تهي ماند
گنج
درم بستد از بلخ بامي به رنج
سپرده نهادند يکسر به
گنج
که رنج آيد از بيشي
گنج
ما
نه چونين بود داد از پادشا
از آنکس که بستد بدو هم دهيد
ز
گنج
آنچ خواهد بران سر نهيد
چنين داد پاسخ که هرکس که
گنج
بيابد پراگنده نابرده رنج
ز هستي وبخشش بود مرد مه
تو ار
گنج
داري نبخشي نه به
وگر سفلگي برگزيد او ز رنج
گزيند برين خاک آگنده
گنج
دگر بهر ازو
گنج
و تاجست و نام
ازان مستمنديم و زين شادکام
چنين داد پاسخ که از
گنج
سير
که آيد مگر خاکش آرد بزير
در دانش از
گنج
نامي ترست
همان نزد دانا گرامي ترست
سخن ماند از ما همي يادگار
تو با
گنج
دانش برابر مدار
بپرسيد کزما که با
گنج
تر
چنين گفت کام کس که بي رنجتر
تو از آز باشي هميشه به رنج
که همواره سيري نيابي ز
گنج
سپه را بيارايد از
گنج
خويش
سوي بدسگال افگند رنج خويش
همان مرد ايزد ندارد به رنج
وگر چند گردد پراگنده
گنج
ز ما هرچ بايد ز نيرو بخواه
ز اسب و سليح و ز
گنج
و سپاه
که کز هرچ در پادشاهي اوست
ز
گنج
کهن پرکند گاو پوست
بيامد برشاه موبد چوگرد
به
گنج
آنچ بود از درم ياد کرد
بدو گفت گر
گنج
شاهي تهي
چه بايد مرا تخت شاهنشهي
سوي
گنج
ايران درازست راه
تهي دست و بيکار باشد سپاه
ز بهر سپه اين درم فام خواه
بزودي بفرمايد از
گنج
شاه
فرستاده گفت اين ندارم به رنج
که کوتاه کردي مرا راه
گنج
نخواهيم روزي جز از
گنج
داد
درم زو مخواه و مکن هيچ ياد
همه سر به سر خاک رنج توايم
همه پاسبانان
گنج
توايم
صفحه قبل
1
...
18
19
20
21
22
...
49
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن