نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
سوگواران
رايگان
دانند و از گردون خزند
قيمت مشک ار نهد بر توده خاکسترش
خلد برين وحشي بافقي
گفت فروشنده که اي غلتبان
چند از اين درد سر
رايگان
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
بگفتا شکرم را نرخ جان است
بگفتا گر به سد جان
رايگان
است
هفت اورنگ جامي
بر کس انگشت اعتراض منه
دين خود
رايگان
ز دست مده
تا کي اين ذکر
رايگان
گوييم
کار کرديم مزد آن جوييم
آن گهر از دست مده
رايگان
خاصه که در مدح فرومايگان
نپنداري که جان را
رايگان
داد
فروغ روي جانان ديد و جان داد
ديوان عرفي شيرازي
در مصر حسن تو نستانند
رايگان
کنعان صدف دري که بها کرد روزگار
کف عطاي تو در
رايگان
فروشي کام
متاع هر دو جهان را بيک سلم چيند
ارزش دل بيشتر آمد ز جان
آن بفروش اين بستان
رايگان
ديوان شاه نعمت الله ولي
مرا حالي است با جانان که جانم در نمي
گنجد
مرا سري است با دلبر که دل در بر نمي
گنجد
اسرار و رموز اقبال لاهوري
در نمي
گنجد
بجو عمان من
بحرها بايد پي طوفان من
بنگر آن سرمايه ي آمال ما
گنجد
اندر سينه ي اطفال ما
زبور عجم اقبال لاهوري
سيلي که تو آوردي در شهر نمي
گنجد
اين خانه براندازي در خلوت هامون به
پيام مشرق اقبال لاهوري
هر معني پيچيده در حرف نمي
گنجد
يک لحظه بدل در شو، شايد که تو دريابي
جاويد نامه اقبال لاهوري
ذره ئي از شوق بي حد رشک مهر
گنجد
اندر سينه ي او نه سپهر
روزگارش بي نياز از ماه و مهر
گنجد
اندر ساخت او نه سپهر
بوده ئي اندر جهان چارسو
هر که
گنجد
اندرو ميرد درو
ارمغان حجاز اقبال لاهوري
غم پنهان بحرف اندر نگنجد
اگر
گنجد
چه گويم با که گويم؟
خدا اندر قياس ما نه
گنجد
شناس آن را که گويد ما عرفناک
تب و تاب يکي الله اکبر
نه
گنجد
در نماز پنجگانه
مجموعه اشعار اقبال لاهوري
خودي اندر خودي
گنجد
محال است
خودي را عين خود بودن کمال است
برگ و ساز او ز قرآن عظيم
مرد درويشي نه
گنجد
در گليم
نکته ها کو مي نه
گنجد
در سخن
يک جهان آشوب و يک گيتي فتن!
ناله ئي کو مي نه
گنجد
در ضمير
تا کجا در سينه ام ماند اسير
ديوان امير خسرو
هزار پاره کنم جان مگر که در
گنجد
که چشم خوبان همچون دهان شان تنگ است
ميان غنچه و گل هيچ کس نمي
گنجد
مگر صبا که بسي در ميانشان بوده ست
جانا، به دل تنگ من اندوه تو بسيار
در
گنجد
و صبر اندک و بسيار نگنجد
مقصود دل ز خوبان معني بود نه صورت
در دل شراب
گنجد
، پيمانه مي نگنجد
چو تير غمزه گشايد رفيق تيرانداز
نه دوستي بود ار در ميان سر
گنجد
چو ما در آرزوي آستانش خاک شويم
غبار کيست که در زلف آن پسر
گنجد
؟
سخن همان قدري گو که من توانم زيست
نمک همان قدري زن که در جگر
گنجد
به ديده تو که با خويش کرده بدخويي
نه مردمي بود ار مردم دگر
گنجد
به چشم تنگ تو چندين که ناز رعناييست
چه خوش بود که اگر شرم اينقدر
گنجد
مپوش روي ز خسرو که تا ذخيره حشر
رخت بينم چندان که در نظر
گنجد
ناتوانم ز عشق و هيچ علاج
در دل ناتوان نمي
گنجد
تنگ دارد دل مرا که در او
جز تو کس، اي جوان، نمي
گنجد
آنچناني نشسته اندر دل
که نفس هم در آن نمي
گنجد
مي نگنجي تو در ميانه جان
ليک جان در ميان نمي
گنجد
غم تو آشکار خواهم کرد
چه کنم، در نهان نمي
گنجد
عشق در سر فتاد و عقل برفت
کاين دو در يک مکان نمي
گنجد
تا که خسرو زبان گشاد از تو
سخنش در جهان نمي
گنجد
تعالي الله چه تنگ است آن دهانت؟
که فکر آنجا نمي
گنجد
، گمان نيز
در محنت آباد دلم، خسرو، نمي
گنجد
غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم
آه دل زارم کنون سوزان نمي آيد برون
کش داغها اندر درون
گنجد
، نگنجد حال او
چاه ذقنت کانجا جانها به حيل
گنجد
طرفه که هزاران دل خون گشته به چه کرده
خسرو نشود هرگز عشق و خردت با هم
کان زاغ نمي
گنجد
در خانه انباغي
ديوان اوحدي مراغي
کجا
گنجد
اندر زمين؟ عاشقي کو
رخت را به شادي زماني ببيند
جام جم اوحدي مراغي
قدرتت در عدد نمي
گنجد
قدر در رسم و حد نميگنجد
ديوان انوري
درد دل چندان که
گنجد
در ضمير
حاصلست از عشق دلداري کجاست
صفحه قبل
1
...
14
15
16
17
18
...
34
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن