نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در لب پيمانه پر مي نمي
گنجد
صدا
در دل پر خون عاشق چون فغان پيچيده است؟
اين جواب آن غزل صائب که اهلي گفته است
عاشق اندر پوست کي
گنجد
چو بيند روي دوست؟
به بيرنگي قناعت کن اگر با عشق يکرنگي
که هر جا عشق آمد رنگ در سيما نمي
گنجد
مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتي
که گوهر چون يتيم افتاد در دريا نمي
گنجد
دليلي بر شکوه عشق ازين افزون نمي باشد
که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمي
گنجد
شکوه خامشي در ظرف گفت وگو نمي
گنجد
سخن هر چند سنجيده است هيبت را زيان دارد
در حقيقت مو نمي
گنجد
ميان حسن و عشق
گر چه در ظاهر بود ناز و عتابي در ميان
لطافت بيش ازين در پرده هستي نمي
گنجد
که چون نور نظر در پرده اي پنهان و پيدايي
ديوان عطار
ميان ما و تو امشب کسي نمي
گنجد
که خلوتي است مرا با تو در نهان امشب
ديوان عراقي
در چشم پر آب من جز دوست نمي آيد
در جان خراب من جز يار نمي
گنجد
اين قطره خون تا يافت از لعل لبش رنگي
از شادي آن در پوست چون نار نمي
گنجد
جانم در دل مي زد، گفتا که: برو اين دم
با يار درين جلوه ديار نمي
گنجد
اين قطره خون تا يافت از خاک درش بويي
از شادي آن در پوست چون نار نمي
گنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دين و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمي
گنجد
بتي کز حسن در عالم نمي
گنجد
عجب دارم
که دايم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
ديوان قاآني
وين به عنوان مثل بد ورنه کي
گنجد
به لفظ
ذوق صهبا طعم شکر رنگ گل بوي گلاب
لکنتش گر در سخن بيني مشو غمگين از آنک
در دهان نوشش از تنگي نمي
گنجد
سخن
ديوان محتشم کاشاني
طبيبا چون شکاف سينه پر گشت از خدنگ او
مکش زحمت که در زخمي چنين مرهم نمي
گنجد
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پريرويان
به من حرفي که در ظرف بني آدم نمي
گنجد
مکن بر محتشم عرض متاعي جز جمال خود
که در چشم گدايان تو ملک جم نمي
گنجد
عظم تو
گنجد
در آن ليک چه در قطره بحر
گر به مکان ضم شود مملکت لامکان
در آن عالم که مي
گنجد
شکوه کبرياي تو
زمين و آسمان ديگر است و وسعت ديگر
تو را نام از بزرگي در عبارت چون نمي
گنجد
به توشيحش کنم در يک غزل درج از سخنداني
ديوان مسعود سعد سلمان
از بس تنگي که دارد اين چشم و دهان
نه گريه در اين
گنجد
نه خنده در آن
ديوان فيض کاشاني
ز دود ناله چگويم کز آسمان بگذشت
ز خون ديده که در نهر و جو نمي
گنجد
بس است (فيض) شکايت که پر شد اين دفتر
ز دود دل که درو تار مو نمي
گنجد
بيان چه سان بتوان از جمال او حرفي
چه در بيان و زبان وصف او نمي
گنجد
چو در خيال درآئي همين تو باشي تو
که در مقام فنا ما و او نمي
گنجد
اهل الديار اهل الديار هل جامع العشق القرار
با عشق کي
گنجد
قرار ناصح برو شرمي بدار
با عشق کي
گنجد
قرار ناصح برو شرمي بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمي بدار
ديوان شمس
سخن در پوست مي گويم که جان اين سخن غيبست
نه در انديشه مي
گنجد
نه آن را گفتن امکانست
خصوصا اندر اين مجلس که امشب در نمي
گنجد
دو چشم عقل پايان بين که صدساله رصد بيند
در و ديوار اين سينه همي درد ز انبوهي
که اندر در نمي
گنجد
پس از ديوار مي آيد
ز شادي و ز فرح در جهان نمي
گنجد
دلي که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز شادي و ز فرح در جهان نمي
گنجد
که چون تو يار دلارام خوش لقا دارد
آن ماه که مي خندد در شرح نمي
گنجد
اي چشم و چراغ من دم درکش و مي بينش
بخرام بيا کاين دم والله که نمي
گنجد
ني ميوه و ني شيوه ني چرخ و مه و مه وش
در اين ايوان سربازان که سر هم در نمي
گنجد
من سرگشته معذورم که بي دستار مي گردم
سرم در چرخ کي
گنجد
که سر بخشيده فضل است
دلم شاد است و مي گويد غم رب الفلق دارم
گفتم که چنان دريا در خمره کجا
گنجد
گفتا که چه داني تو اين شيوه و اين آيين
خامش که نمي
گنجد
اين حصه در اين قصه
رو چشم به بالا کن روي چو مهش مي بين
آميخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمي
گنجد
در کون و مکان اي جان
اي دل چو نمي گردد در شرح زبان من
وان حرف نمي
گنجد
در صحن بيان من
آن حکم که از هيبت در عرش نمي
گنجد
بر پشت زمان مي نه بر روي زمين مي کن
عقلي که نمي
گنجد
در هفت فلک فرش
اي عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
ني فکر چو دام آمد دريا پس اين دام است
در دام کجا
گنجد
جز ماهي بشمرده
وگر پرواز عشق تو در اين عالم نمي
گنجد
به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
گه از مي و از شاهد گويم مثل لطفش
وين هر دو کجا
گنجد
در وحدت اللهي
چنان نه اي تو که با تو دگر کسي
گنجد
ولي ز رشک لقب هاي طرفه بنهادي
ديوان وحشي بافقي
ز حرف و صوت بيرونست راز عشق من با او
رموز عشق وجدانيست در گفتار کي
گنجد
من و آزردگي از عشق او حاشا معاذلله
دلي کز مهر پر باشد در او آزار کي
گنجد
به رطل بخت يک خمخانه مي ساقي که بر لب نه
به ظرف تنگ من اين باده بسيار کي
گنجد
چه جاي مرهم راحت دل بيمار وحشي را
بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کي
گنجد
پيام مشرق اقبال لاهوري
نه تو اندر حرم
گنجي
نه در بتخانه مي آئي
وليکن سوي مشتاقان چه مشتاقانه مي آئي
ديوان امير خسرو
همانست گنج که ديدي چو خاک هر
گنجي
که زير خاک نهي، خاک بر سر آن گنج
ديوان اوحدي مراغي
اگر به دست من افتد ز طره تو شکنجي
چنان شناس که:
گنجي
به دست بي درم افتد
از همه
گنجي
سعيد وز همه رنجي بعيد
گر تو نداني که کيست؟ اوست که يار تو شد
بر دل ويران من طعنه زدن تا به چند؟
بين که: چه
گنجي
دروست با همه ويران شدن
ز بهر ديدن روي تو بينايي نگه دارم
چه ميگويم؟ نه آن نوري که در
گنجي
به بينايي
به وصفت کند ازينم من که: ميدانم نه آني تو
که در تقرير ما
گنجي
و در تحرير ما آيي
ديوان انوري
هرکجا
گنجي
نهد در کان و دريا آفتاب
مه که بيت المال او دارد ترا گنجور باد
ديوان بيدل دهلوي
در عرق گم شد جبين فطرت از ننگ هوس
آه ازان
گنجي
که گرديد آب در ويرانه ات
نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا
تو مي
گنجي
و بس گر در دل عشاق جا باشد
قدر تو کس چه داند تا بر تو جان فشاند
اي آفتاب تابان
گنجي
و گنج مفتي
ديوان خاقاني
توقيع خاقان از برش، از صح ذلک زيورش
گوئي ز جود شه برش،
گنجي
است پيدا ريخته
از لفظ من گاه بيان، در مدحت اي شمع کيان
گنجي
است از سمع الکيان، در سمع دانا ريخته
معمار دين آثار او، دين زنده از کردار او
گنجي
است آن ديوار او از خضر بنا داشته
ديوان خواجوي کرماني
گر چه ما بنياد عمر از باده ويران کرده ايم
کي بود
گنجي
چو ما در کنج هر ويرانه ئي
ديوان سعدي
هر که را کنج اختيار آمد تو دست از وي بدار
کان چنان شوريده سر پايش به
گنجي
در فروست
ديوان سلمان ساوجي
بنده در کنجي است چون
گنجي
معطل لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر مي کند
سر سوداي تو
گنجي
است نهان در دل من
به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد
در همه عالم نمي
گنجي
ز فرط کبريا
در دل تنگم نمي دانم که چون جا کرده اي
جمشيد و خورشيد ساوجي
به هر کنجي گرت صد گونه گنج است
به هر
گنجي
از آن صد گونه رنج است
ديوان سنايي
گنجي
که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
هر که در آباد جايي جست بي جايست و جاه
هر که در ويرانه رنجي برد
گنجي
بر گرفت
ديوان سيف فرغاني
تو چون
گنجي
و حب مال مارست اي پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بيرون کن
ديوان شاه نعمت الله ولي
درد درد او دواي درد ما باشد مدام
عشق او
گنجي
است در کنج دل ويران ما
نقد گنج عشق او در کنج دل ما ديده ايم
اين چنين
گنجي
طلب مي کن زما، داريم ما
گنجينه اي است ظاهر و
گنجي
است باطنش
سيد ز جان و دل به چنين گنج طامع است
سخن از گنج وطلسم ار بکنم عيب مکن
عشق
گنجي
است که در کنج دل ويران است
عقل و جان و سيد و بنده به هم آميختند
آنچنان
گنجي
که مخفي بود گشته آشکار
اگر
گنجي
طلبکاري که در ويرانه اي يابي
بيا و نعمت الله جو به شهر کوبنان بگذر
نقد عشق تو بود
گنجي
و دل ويرانه اي
گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
در دل من عشق او
گنجي
است در ويرانه اي
گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
به کنجي گر کني رغبت درآ در گوشه ديده
به
گنجي
گر بود ميلت دل ديوانه اي را جو
دواي دردمندان را ز گنج کنج دل مي جو
که درد عشق او
گنجي
است دل کنجي است ويرانه
گزيده غزليات شهريار
گوئي از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجي
از نو به سراغ دل ويران آمد
ديوان صائب
در بساط خاک
گنجي
را که مي بايد نهفت
ريزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است
خاک هر
گنجي
که در دل داشت بيرون داده است
صبح محشر گويي از گلشن پديدار آمده است
چه زر و سيم که در فقر نکرديم تلف
فقر
گنجي
است که در زير زمين پنهان نيست
گنجي
که از شکوفه برون داده بود خاک
در يک نفس به باد چو زر نثار رفت
همان
گنجي
که داري پيچ و تاب مار از شوقش
نهان در زير ديوار خراب زندگي باشد
جان انسان چه خيال است که بي تن باشد؟
اين نه
گنجي
است که برسر نبود ديوارش
چون بساط ريگ در دامان صحرا پهن کرد
خاک هر
گنجي
که در دل داشت از گوهر نهان
ديوان عطار
بي نشان شد جان کدامين جان که
گنجي
داشت او
گاه پيدايش نهاد و گاه پنهان برگرفت
هر کجا در زير خاک تيره
گنجي
روشن است
دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
به رنج آيد چنان
گنجي
به دست و خود که يابد آن
وگر هستيد از يابندگان ديار بنماييد
چه جويم بيش ازين
گنجي
که سر آن نمي دانم
چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي بينم
در جست و جويت عقل و جان واله فتاده در جهان
تو دايما
گنجي
نهان در قعر جان سبحانه
ديوان فرخي سيستاني
بار
گنجي
بدهد چون قدحي باده خورد
به دل خرم و روي خوش و لفظ چو شکر
صفحه قبل
1
...
12
13
14
15
16
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن