نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
شاهنامه فردوسي
پشيمان شد و درد بگزيد و رنج
نهاده ببخشيد بسيار
گنج
دژ و
گنج
و دژبان سراسر تراست
چو آيي بدان ساز کت دل هواست
در
گنج
بگشاد و روزي بداد
سپه برنشاند و بنه برنهاد
گهي
گنج
بودي گهي ساز بزم
نديدم ز کاووس جز رنج رزم
ازان نوشدارو که در
گنج
تست
کجا خستگان را کند تن درست
چو انديشه
گنج
گردد دراز
همي گشت بايد سوي خاک باز
ازين هر چه در
گنج
رستم نبود
ز گيتي فرستاد و آورد زود
ز جم و فريدون و هوشنگ شاه
فزوني به
گنج
و به شمشير و گاه
در
گنج
بگشاد و چندان گهر
ز ديباي زربفت و زرين کمر
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دينار وز
گنج
آراسته
سه روز اندر آن سور مي در کشيد
نبد بر در
گنج
بند و کليد
چرا خواسته داد بايد بباد
در
گنج
چندين چه بايد گشاد
بدو گفت
گنج
و گهر پيش تست
تو گويي سپه سر به سر خويش تست
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در
گنج
دينار بگشاد شاه
چو چشم زمانه بدوزم به
گنج
سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
دلي کز خرد گردد آراسته
يکي
گنج
گردد پر از خواسته
به
گنج
و درم چاره آراستم
کنون شد بران سان که من خواستم
چه جستي جز از تخت و تاج و نگين
تن آساني و
گنج
ايران زمين
وراگر ز بهر فزونيست جنگ
چو
گنج
آمد و کشور آمد به چنگ
سپردم ترا
گنج
و پيلان کوس
بمان تا بيايد سپهدار طوس
يکايک برو بر شمر هرچ هست
ز
گنج
و ز تاج و ز تخت نشست
سياوش بگيرد جهان فراخ
بسي
گنج
بي رنج و ايوان و کاخ
کجا من گشايم در
گنج
بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
سپاه و در
گنج
و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبايدت جست
ترا باشد ايران و
گنج
و سپاه
ز کشور به کشور رساند کلاه
سپردم ترا تاج و پرده سراي
همان
گنج
آگنده و تخت و جاي
ندانست کس
گنج
او را شمار
ز ياقوت و ز تاج گوهرنگار
سپاه و در
گنج
من پيش تست
مرا سودمندي کم و بيش تست
به
گنج
اندرون آنچ بد نامدار
گزيده ز زربفت چيني هزار
نخواهم که باشد مرا بوم و
گنج
زمان و زمين از تو دارم سپنج
مرا
گنج
و خوبي همه زان تست
به هر جاي رنج تو بينم نخست
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از
گنج
و هم تاج آراسته
چه بندي دل اندر سراي سپنج
چه يازي به رنج و چه نازي به
گنج
صد اشتر ز
گنج
و درم بار کرد
چهل را همه بار دينار کرد
چو کاخ فرنگيس ديدم ز دور
چو
گنج
گهر بد به ميدان سور
همش پادشاهيست و هم تاج و گاه
همش
گنج
و هم دانش و هم سپاه
بدو گفت برخوردي از رنج خويش
همه سال شادان دل از
گنج
خويش
سپردم بدو کشور و
گنج
خويش
نکرديم ياد از غم و رنج خويش
پس از نيکويها و هرگونه رنج
فدي کردن کشور و تاج و
گنج
نبيني تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و
گنج
نه از دشمني آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردي و
گنج
چو گستاخ شد دست با
گنج
او
بپيچيد همانا تن از رنج او
ز اسپ و پرستنده و بيش و کم
بده هرچ بايد ز
گنج
و درم
دران مرز شاه سپيجاب بود
که با لشکر و
گنج
و با آب بود
همان
گنج
دينار و در و گهر
همان افسر و طوق زرين کمر
از ايران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و
گنج
و شهر آن تست
از ايوان همه
گنج
او بازجست
بگفتند با او يکايک درست
در
گنج
دينار و پرمايه تاج
همان گوهر و ديبه و تخت عاج
يکايک ز هر سو به چنگ آمدش
بسي گوهر از
گنج
گنگ آمدش
ز گستردنيها و از بيش و کم
ز پوشيدنيها و
گنج
و درم
ز
گنج
سليح و ز تاج و ز تخت
به ايران کشيدند و بربست رخت
چنان شاهزاده جوان را بکشت
ندانست جز
گنج
و شمشير پشت
گره سست شد بر در رنج او
پديد آمد آن نامور
گنج
او
کنون جان خسرو شد و رنج من
همين رنج بد در جهان
گنج
من
چو آب دو ديده پراگنده کرد
سبک سر سوي
گنج
آگنده کرد
به ايوان يکي
گنج
بودش نهان
نبد زان کسي آگه اندر جهان
يکي
گنج
آگنده دينار بود
زره بود و ياقوت بسيار بود
همان
گنج
گوپال و برگستوان
همان خنجر و تيغ و گرز گران
در
گنج
بگشاد پيش پسر
پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنين گفت با گيو کاي برده رنج
ببين تا ز گوهر چه خواهي ز
گنج
همه پاسبانيم و
گنج
آن تست
فدي کردن جان و رنج آن تست
سر
گنج
را شاه کرد استوار
به راه بيابان برآراست کار
درم داد و آباد کردش ز
گنج
ز داد و ز بخشش نيامدش رنج
به
گنج
و فزوني نگيري فريب
همان گر فراز آيدت گر نشيب
ز تخم لواده چو هشتادو پنج
سواران رزم و نگهبان
گنج
گه بخشش و کينه شهريار
شود
گنج
دينار بر چشم خوار
به مردان همي
گنج
و تخت آوريم
به خورشيد بار درخت آوريم
چرا برد بايد غم روزگار
که
گنج
از پي مردم آيد به کار
چنين گفت کين هديه آن را که رنج
ندارد دريغ از پي نام و
گنج
هم از
گنج
صد دانه خوشاب جست
که آب فسردست گفتي درست
فراوان بدان مرز پيلست و
گنج
تن بيگناهان از ايشان برنج
مشو در جواني خريدار
گنج
ببي رنج کس هيچ منماي رنج
بپوييم و رنجيم و
گنج
آگنيم
بدل بر همي آرزو بشکنيم
ز گيتي برادر ترا
گنج
بس
همان کين و آيين به بيگانه کس
ندارد جز او گيو فرزند نيز
گراميترستش ز
گنج
و ز چيز
زماني دهد تخت و
گنج
و کلاه
زماني غم و رنج و خواري و چاه
بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست
وگر هست هم رنج بي
گنج
نيست
مرا ايدر اکنون نگينست و گاه
پرستنده و
گنج
و تاج و سپاه
هم از تخمه گيو چون بيست و پنج
که بودند زيباي ديهيم و
گنج
فرنگيس چون
گنج
بگشاد سر
مرا داد چندان سليح و کمر
بدو گفت کاندر جهان رنج من
تو بردي و بي بهري از
گنج
من
ابا
گنج
دينار جفتي مکن
ز بهر سليح ايچ زفتي مکن
ز من هرچ بايد فزوني بخواه
ز اسپ و سليح و ز
گنج
و سپاه
ز دينار و
گنج
و ز تاج و گهر
کلاه و کمان و کمند و کمر
جهان
گنج
و گنجور شمشير تست
سر سروران جهان زير تست
ندارند سر کم ز افراسياب
که با تخت و
گنج
اند و با جاه و آب
از ايرانيان هرچ پرسيد شاه
نه
گنج
و سپاهست و نه تاج و گاه
تو ايرانيان را ز مام و پدر
بهي هم ز
گنج
و ز تخت و گهر
ز ديده همي آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگاني و
گنج
همم
گنج
و بوم است و هم چارپاي
نبينم همي روي رفتن بجاي
بزرگان و خويشان افراسياب
که با
گنج
و تختند و با جاه و آب
فرستند نزديک ما تاج و
گنج
ازايشان نباشيم زين پس برنج
چو گفت اين بگفتيم کاري رواست
بتوران ترا تخت و
گنج
و نواست
گنهکار با
گنج
و با خواسته
که گفتست پيش آرم آراسته
سراپرده و افسر و
گنج
و تاج
همان ژنده پيلان و هم تخت عاج
توان داد
گنج
و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آوري
گنج
بار آورد
ز ياقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دينار وز افسر و
گنج
و تاج
ز چين و ز سقلاب وز هند و وهر
همه
گنج
داران گيرنده شهر
يکي
گنج
ازين سان همي پرورد
يکي ديگر آيد کزو برخورد
صفحه قبل
1
...
13
14
15
16
17
...
49
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن