نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
1658 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
گنجينه مهر او در سينه نمي
گنجد
کاشانه بدين تنگي يک باره خراب اولي
ديوان قاآني
لباس عقل که کون و مکان در او
گنجد
به قد قدر تو سنجيدمش قصير آمد
آنکه گفتي بر تن هستي نمي
گنجد
لباس
کاش ديدي اين قبا بر جسم شاه کامگار
ثنايت را که يزدان داند و بس
نه در منظوم مي
گنجد
نه منثور
بگشا نظر عقل و ببين صورت مقصود
زيرا که
گنجد
به عيان راز عياني
نمي
گنجد
جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رويش شادماني
ديوان محتشم کاشاني
جمالش ذره در صورت قالب نمي
گنجد
به آن عنوانکه من ز آئينه ادراک مي بينم
در بطن پشه پيل تواند شدن مقيم
گنجد
اگر سکون تو در ساحت مکان
طبع در پوست نمي
گنجد
ازين ذوق که تو
مي کني مغز معاني ز سخن استمزاج
ديوان فيض کاشاني
جان درين عالم نمي
گنجد
دگر
مي روم آنجا که اينجا تنگ شد
چه گويم از غم دل در شکنج گيسويش
که در زبان سخن تو بتو نمي
گنجد
حديث آن لب شيرين نيايدم بزبان
حلاوت اينهمه در گفتگو نمي
گنجد
وصال دوست نه بتوانم آرزو کردن
به تنگناي دلم آرزو نمي
گنجد
بفرض اگر همه روي زمين شود دفتر
حکايت شب هجران درو نمي
گنجد
چه جاي نکته باريک و حرف پنهانست
ميان عاشق و معشوق مو نمي
گنجد
زبان بکام خموشي کشيم و دم نزنيم
چه جاي نطق تصور درو نمي
گنجد
ز بس نشست ببالاي يکدگر سودا
ببقعه سر من هاي و هو نمي
گنجد
سبو ز دست بنه ساقيا و خم برگير
که قدر جرعه ما در سبو نمي
گنجد
سبو چه باشد و يا خم گلوي ماست فراخ
بيار بحر مگو در گلو نمي
گنجد
چو (فيض) در تو فنا شد دگر چه ميخواهد
چو جاي وصل نماند آرزو نمي
گنجد
مثنوي معنوي
گر بريزي بحر را در کوزه اي
چند
گنجد
قسمت يک روزه اي
قطره اي از دجله خوبي اوست
کان نمي
گنجد
ز پري زير پوست
گفت آخر هيچ
گنجد
در بغل
آفتاب حق و خورشيد ازل
بنگر اينجا هيچ
گنجد
ذره اي
اين سخن را کژ شنيده غره اي
اول و آخر ببايد تا در آن
در تصور
گنجد
اوسط يا ميان
پير عقل آمد نه آن موي سپيد
مو نمي
گنجد
درين بخت و اميد
آنک ارزد صيد را عشقست و بس
ليک او کي
گنجد
اندر دام کس
صد خورنده
گنجد
اندر گرد خوان
دو رياست جو نگنجد در جهان
او بداد کيل پر کردست ذيل
داد رزق تو نمي
گنجد
به کيل
در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه
گنجد
يا حدث
بي چگونه بين تو برد و مات بحر
چون چگونه
گنجد
اندر ذات بحر
چون همي
گنجد
جهاني زير طين
چون بگنجد آسماني در زمين
ديوان شمس
در رنگ کجا آيد در نقش کجا
گنجد
نوري که ملک سازد جسم بشر ما را
خمش کردم سخن کوتاه خوشتر
که اين ساعت نمي
گنجد
علالا
جاني که فتاد در شکرريز
کي
گنجد
در دلش چنان ها
امانتي که به نه چرخ در نمي
گنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خمش کن ختم کن اي دل چو ديدي
که آن خوبي نمي
گنجد
در القاب
چه گويم با تو اي نقش مزور
چه معني
گنجد
اندر جان تنگت
امروز خود آن ماهت در چرخ نمي
گنجد
وان سکه چون چرخت پهناي دگر دارد
سيمرغ دل عاشق در دام کجا
گنجد
پرواز چنين مرغي از کون برون باشد
تقصير کجا
گنجد
در گرم روي عاشق
کز آتش عشق او تقصير همي درد
آن سوي که کفر و دين نمي
گنجد
کي ما و من فلان دين باشد
عشق در خويش بين کجا
گنجد
ماده گرگ شير نر زايد
گل آن جهانيست نگنجد در اين جهان
در عالم خيال چه
گنجد
خيال گل
اي دوست ميان ما اي دوست نمي
گنجد
اي يار اگر گويم اي يار نمي يارم
بهر صيدي کو نمي
گنجد
به دام
دام و داهول شکاري مي کشم
وراي وهم حريفي کنيم خوش با عشق
نه عقل
گنجد
آن جا نه زحمت اجسام
آيينه تو را بيند اندازه عرض خود
در آينه کي
گنجد
اشکال کمال تو
جان مشتاقان نمي
گنجد
همي
در زمين و آسمان از سلسله
دورويي با چنان رويي پليدي در چنان جويي
چه
گنجد
پيش صديقان نفاقي کارفرمايي
کامل صفت آن باشد کو صيد فنا باشد
يک موي نمي
گنجد
در دايره فردي
دل را چو خيال تو بنوازد مسکين دل
در پوست نمي
گنجد
از لذت دلداري
کان مهره شش گوشه هم لايق آن نطع است
کي
گنجد
در طاسي شش گوشه انساني
من نيت آن کردم تا باشم سودايي
نيت ز کجا
گنجد
اندر دل شيدايي
اين کعبه نه جا دارد ني
گنجد
در جا
مي گويد العزه و الحسن ردايي
يک موي نمي
گنجد
در حلقه مستان
جز رقص و هياهوي و مراعات افندي
خمش کن عشق خود مجنون خويش است
نه ليلي
گنجد
و ني فاطمستي
آن جا که منم چو من نگنجم
گنجد
دگري بگو که ني ني
چمن نگر که نمي
گنجد
از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحاني
خموش وصف دل اندر بيان نمي
گنجد
اگر به هر سر مويي دو صد زبان داري
در شش جهة عالم آن شير کجا
گنجد
آن پنجه شيرانه بيرون بود از هر شش
پهلوي شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبريل کجا
گنجد
آنجا که من و يزدان؟!
خمش کن، آب معني را بدلو معنوي برکش
که معني در نمي
گنجد
درين الفاظ مستعمل
اينجاي چگونه کفر و ايمان
گنجد
بي چون باشد و جود من چون همه اوست
آن غم که نگنجد در افلاک و زمين
اندر دل چون چشمه سوزن
گنجد
پر از عيسي است اين جهان مالامال
کي
گنجد
در جهان قماش دجال
شورابه تلخ تيره دل کي
گنجد
چون مشک جهان پر است از آب زلال
ديوان ناصر خسرو
خراسان جاي دونان گشت،
گنجد
به يک خانه درون آزاده با دون؟
خسرو و شيرين نظامي
نشسته هر يکي چون دوست با دوست
نمي
گنجد
کس چون در پوست
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو يا خنده
گنجد
يا دم سرد
سپهري کي فرود آيد به چاهي
کجا
گنجد
بهشتي در گياهي
ديوان وحشي بافقي
به بوستان تو گر مرغ ما نمي
گنجد
گرش ز بال درستي شکسته بالي هست
ميان عاشق و معشوق کي دويي
گنجد
برو برو که تو پنداري امتيازي هست
فرهاد و شيرين وحشي بافقي
به پهلو يکدلي بنشان نکو خو
که جز يک دل نمي
گنجد
به پهلو
هفت اورنگ جامي
شرح آن را کسي چه سان سنجد
نيست زانسان که در بيان
گنجد
بس که خود را ز موي سنجد کم
گنجد
آنجا که مو نگنجد هم
هر که در کوفت باد مي سنجد
زانکه مو در ميان نمي
گنجد
کفليز به کف طعام سنجد
در کاسه هر کس آنچه
گنجد
آنکه خداي همه
گنجد
در او
اين همه پيداست چه سنجد در او
نه چندي
گنجد
آنجا و نه چوني
فرو بند از کمي لب وز فزوني
ز نوشين لعلش استمداد جويم
ز وصفش آنچه در
گنجد
بگويم
ديوان عرفي شيرازي
فارغيم اي عاملان حشر زاحسان شما
کشت و کار ما نمي
گنجد
بميزان شما
ديوان امير خسرو
ترک جهان فروزش
گنجي
ز نيمروزش
موي طلسم سوزش مار مسلسل از شب
خسروا، گر در نمي
گنجي
به خلوتگاه دوست
همنشين با عاشقان زار بودن هم خوش است
احمقي باشد که
گنجي
دارد و خرجيش نيست
بر ستور انبار گوهر کي بود سود ستور؟
ديوان اوحدي مراغي
در جسم نمي
گنجي
وز جان نروي بيرون
جسمي تو بدين خوبي؟ يا جان؟ زکه پرسيمت؟
گنج وصلت هم درين ويرانهاست
آن چنان
گنجي
ز ناگاهم بده
گر عاشقي رنجي ببر، بار گران سنجي ببر
اي اوحدي،
گنجي
ببر، زين خانه ويران شده
کنج اين ويرانه بي
گنجي
نباشد اوحدي
مست گشتي، خيز و آوازي درين ويرانه ده
گرم دستگاه گل و لاله بودي
به
گنجي
گران مي نبشتم قباله
به
گنجي
مي خرم وصل ترا، گر
ز کنجي بر نيايد من يزيدي
ببسته زلف چو مارش ميان به کشتن تو
تو در خيال که:
گنجي
به دستت افتادست
در وجودت نهفته
گنجي
هست
تو بر آن گنج خفته چون ماري
جام جم اوحدي مراغي
حيف باشد چنين سخن سنجي
بي نصيب آنگه از چنان
گنجي
تا شد اين خاک پر گهر
گنجي
خلق نامبرده بر يکي رنجي
با تو
گنجي
چنان روان دايم
تو پي حبه اي دوان دايم
هر کرا باشد اين چنين
گنجي
برده باشد به حاصلش رنجي
ديوان انوري
گير کامروز بر سر
گنجي
پا نه فردات بر دم مارست
ديوان بيدل دهلوي
کمال از خجلت عرض تعين آب ميگردد
خوشا
گنجي
که در ويرانه دارد خاکبازيها
بيدماغي نقد امکانرا وديعت خانه ايست
مهر هر
گنجي
که خواهي بر دل تنگم گذار
صفحه قبل
1
...
9
10
11
12
13
...
17
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن