4899 مورد در 0.00 ثانیه یافت شد.

ديوان شاه نعمت الله ولي

  • نقد گنج عشق او دارم از آن
    ساکن کنج دل ويران شدم
  • نعمت الله دارم اي درويش
    گنج سلطان انس و جان دارم
  • نعمت الله نقد گنج عشق اوست
    هرکه نقد او بود او را چه کم
  • غم ندارم گر طلسم صورتم ديگر شود
    گنج معني يافتم ز افلاس ياران را چه غم
  • سينه اش بود محرم اسرار
    در دلش بود گنج حق مدغم
  • از براي گنج عشقش کنج دل
    چون سراي خويش ويران کرده ايم
  • مابهر کنجي گذر کرديم و گنجي يافتيم
    تا نگردد آشکارا گنج پنهان کرده ايم
  • گنج او در کنج ويران يافتيم
    لاجرم گنجينه ويران کرده ايم
  • از دل ما جوي عشق او که ما
    گنج او در کنج ويران يافتيم
  • دلبر خود در دل خود ديده ايم
    گنج او در کنج ويران يافتيم
  • سالها در کنج دل ساکن شديم
    گنج او در کنج ويران يافتيم
  • اين سعادت بين که چون گنج قناعت شد پديد
    خاتم ملک سليمان در گدائي يافتيم
  • گنج او در کنج ويران ديده ايم
    با تو کي گوئيم جائي يافتيم
  • از براي گنج عشقش روز و شب
    ساکن کنج دل ويران شديم
  • ما نور قديميم که پيدا به حدوثيم
    ما گنج وجوديم که از ديده نهانيم
  • گنج ار طلبي کنج دل سيد ما جو
    نقدي است درين گوشه ويران که چه گويم
  • گنج و گنجينه و طلسم به هم
    مي نمايد عيان ترا انسان
  • عشق تو گنجي و دل ويرانه اي
    جاي آن گنج اين دل ويران من
  • هر کجا کنجي است گنجي در وي است
    گنج او در جمله اشيا بجو
  • نقد گنج کنج دل از ما بجو
    آب رو جوئي درين دريا بجو
  • در دل ما نقد گنج ما طلب
    از چنين گنجي بيا آن را بجو
  • گنج او در کنج دل اي جان بجو
    جان فدا کن حضرت جانان بجو
  • گنج او در کنج دل مي جو مدام
    غير گنجش در دل ويران مجو
  • با گنج عشق مخزن قارون به پولکي
    با ملک فقر ملک سليمان به نيم جو
  • گنج و گنجينه و طلسمي تو
    هر چه خواهي ز خويشتن مي جو