جمال بود معشوقت تو بنگر
تن اندر عشق ده گر مرد کاري
تو همچون عاشقان بردباري
تن اندر عشق ده تا جاودانت
کند بيخويش از نام و نشانت
تن اندر عشق ده تا در فنايت
بمان جاودان ديد بقايت
تن اندر عشق ده وز وصل او بين
بجز او هيچ اينجا کل نکو بين
تن اندر عشق ده تا راز يابي
حقيقت روي جانان باز يابي
تن اندر عشق ده چون انبيا تو
مثال انبيا ميکش بلا تو
تن اندر عشق ده تا آخر کار
برافتد پرده جسمت بيکبار
تن اندر عشق ده صاحب دلانه
که تا يابي بقاي جاودانه
تن اندر عشق ده وز خويش بگذر
اگر مرد رهي در خويش منگر
تن اندر عشق ده وين جسم در باز
حقيقت جسم را با اسم در باز
تن اندر عشق ده تا گردي آزاد
فنا شو تا کني مر جانت آباد
تن اندر عشق ده تا اصل يابي
که از عشق حقيقي وصل يابي
تن اندر عشق ده تا جان شوي تو
درون جزو و کل جانان شوي تو
تن اندر عشق ده پس بي نشان شو
درون خويش کلي جان جان شو
تن اندر عشق ده وز بي نشاني
بياب آخر حقيقت رايگاني
تن اندر عشق وز عشق ميگوي
جمال بي نشان در عشق ميجوي
تن اندر عشق ده تا راز اول
بيابي و نماني تو معطل
اگر مرد رهي از عشق مگريز
حقيقت از بلاي او مپرهيز
بلاي عشق کش تا ذات بيني
چنين کن اگر تو صاحب يقيني
بلاي عشق کش اي زنده دل تو
ممان چنديني اندر آب و گل تو
حقيقت هر که اينجاگه بلا ديد
يقين او آخر کارش لقا ديد
حقيقت هر که او مجروح يار است
مر او را رازهاي بيشمار است
حقيقت هر که اينجا جان و سر باخت
سر خود چون علم اينجا برافراخت
حقيقت هر که اينجا جان ببازيد
عيان دريافت چونن مرديد توحيد
اگر چه مرد عاشق در بلايست
چه غم چون عاقبت عين لقايست
لقا اندر بلا بنهاد جانان
کسي کاينجاي خود را راز جانان
لقا اندر بلايست ار بداني
بلا کش تا ترا باشد نهاني
حقيقت رازها مانند منصور
شوي از عشق خود از جزو او دور
دلا عطار با تست و تو اوئي
چرا چندين تو اندر گفتگوئي
نيامد آخر کار تو آغاز
نديدي همچنان سر رشته ات باز
نيامد مر ترا مقصود حاصل
نگشتستي تو اندر عشق واصل
نيامد مر ترا آغاز و انجام
حقيقت مي نديدي تو سرانجام
چرا چندين تو اندر گفتگوئي
نکردستي تو گم در جستجوئي
نکردي هيچ گم چون اصل داري
در اينجاگه تو بود وصل داري
نيامد وقت خاموشي ترا هان
که داري خويش را در نص و برهان
نيامد وقت خاموشيت آخر
چو مقصود تو شد در عشق ظاهر
نيامد وقت خاموشي کنونت
هنوز اينجا نداري تو سکونت
نيامد وقت خاموشي زماني
که پردازي بهر دم داستاني
نيامد وقت خاموشي بديدار
که تا گردي بکلي ناپديدار
نيامد وقت خاموشي چو منصور
چو گشتي در همه آفاق مشهور
نيامد وقت خاموشي چون مردان
که گفتي سر حقيقت تن زني زان
ترا چون رازهست اينجاي سرباز
مگو تو بيش از اين چندين و سرباز
ترا چون راز هست اينجاي سرباز
بگو تا بعد از اين ديگر چه جوئي
ترا چون هست اصل و وصل گوئي
بگو تا چند خواهي گفت از يار
ترا چون هست اعيان آخر کار
دلت ماندست و آنت رفت از دست
نماندت عقل و جانت رفت از دست
شدت در آخر کار تو واصل
کمالت ايدل بيچاره حاصل
برافتادست مر پرده بيکبار
کمالت يافتي در آخر کار
حقيقت تو يقين ديدي بسي ذل
کمالت يافتي اينجا شدي کل
رخت بنموده است منصورت اينجا
کمالت يافتي بيصورت اينجا
حقيقت در سوي جانان رسيدي
کمالت بي نشاني بود و ديدي
که اندر بي نشان او يافتي باز
کمالت بي نشاني بود از آغاز
از آن بودي تو بود بود اينجا
کمالت بي نشاني بود اينجا
از آن بودي تو بود بود اينجا
کمالت بي نشاني سوي حق بود
از آن صورت نشاني گوي حق بود
کمالي بي نشاني بود از دوست
از آن ديدي حقيقت روي دلدار
کمالت بي نشاني بود از آن يار
کنون اندر جلالت من رسيدم
کمالت بي نشاني بود و ديدم
از آن اسرار پيدا و نهان بد
کمالت بي نشاني در نشان شد
چنان کز بي نشان بد اندر اينجا
کمالت بي نشان شد اندر اينجا
در اينجا آمده کل باز ديده
کمالت عاشقان راز ديده
از آن در ديدن ديدند بينا
کمالت عارفان ديدند اينجا
يقين خود در کمال خود رسيدي
گمان خويشتن هم خود بديدي
يقين خود در کمال خود رسيدي
چنان بگشاده در اصل آغاز
که بگشاده نيامد هيچکس راز
درت باز است و نادان ره نداند
مر اين جز مر دل آگه نداند
درت باز است آنکس راز بيند
که او اندر درون شهباز بيند
درت باز است آنکو ديد در باز
حقيقت بر در در گشت سرباز
درت باز است شهبازان عالم
درون آيندت و بينند در دم
درت باز است ايجان جهان تو
نه بگذاري کسي را رايگان تو
درون خلوت خود هيچکس را
تراني عاقبت شان باز پس را
مگر آنکو سر خود را ببازيد
ترا در خلوت اي گل رايگان ديد
نبيند روي تو جز سر بريده
حقيقت گشته و عشق تو ديده
نبيند هيچکس روي تو اينجا
مگر گمگشته سوي تو اينجا
نبيند روي تو جز صاحب درد
که آيد کشته تو او بود فرد
نبيند روي تو جز ناتواني
که خواري ديده باشد هر زماني
نبيند روي تو جز دل شده باز
که بنمائي ورا انجام و آغاز
نبيند روي تو جز در بلاکش
که باشد در يقين او در بلا خوش
کسي ديدست رويت اندر آفاق
که چون منصور شد ازجسم و جان طاق
کسي ديدست رويت در حقيقت
شده او کشته در کويت حقيقت
کسي ديدست روي تو ز پرده
که باشد خون دل در عشق خوردهک
کسي ديدست رويت اي شه کل
که آمد در بر تو آگه کل
کسي ديدست رويت در عنايت
که بخشيدي ورا اينجا هدايت
کسي ديدست رويت در درونش
که هم تو کرده مر رهنمودش
کسي ديدست رويت از تجلي
که چون منصور شد در عين الا
همه در حسرت اين راز باشند
اگر اينجايگه سرباز باشند
همه در حسرتند و گفتگويند
توئي در اندرون در جستجويند
نداند راه جز ره کرده در تو
درون جسم و جان در پرده در تو
هر آنکو آمد اندر پرده ات باز
بديد او سر خود در پرده ات باز
از اين پرده که اينجا باز بستي
حقيقت خويش را در راز بستي
ترا اين پرده اينجا شد مسلم
که بستي بيشکيش در ديد آدم
طلب کردند اندر پرده اينجا
ز هر سوئي بسي گمکرده اينجا
نشان از پرده اينجا ميدهد باز
ولي کي باز بينندت باعزاز
درون پرده يا در بروني
ولي دانم که اندر پرده چوني
نه بيروني وليکن از درون تو
درون بگرفته و رهنمون تو
يقين کاندر درون مي راز جوئي
ز بيرونت درون را باز جوئي
چو خورشيدي ز بيرون در درونم
بنور خود يقين شد اندرونم
که بر تو هم درون و هم برونست
از اعيان يقين بيچه و چونست
وصالت در درونم مي در آيد
اگر چه از برونم مينمايد
بسي دادست اينجا گوشمالم
يقين هجران تو اندر وصالم
بسي خوردم غم و خون جگر من
نبردم راه از کويت بدر من
ره از کوي تو بيرون نيست دانم
که هر دو در يقين يکيست دانم
ره از کوي تو چون بر در نباشد
حقيقت جز يکي رهبر نباشد
بسي در کوي تو زحمت کشيدم
گهي در خاک و گه در خون طپيدم
بسي در کوي تو بردم غم تو
نديدم هيچکس را همدم تو
بسي در کوي تو از ناتواني
حقيقت برده ام جانا تو داني
بسي بردم در اين کوي تو خواري
ز هر ناکس بسي فرياد و خواري
تو ميداني که عطارست خسته
در اين کوي تو جانا دل شکسته
دل او هم تو بشکستي در اينجا
اگر چه بر خودش بستي در اينجا
نظر اندر دل بشکسته داري
از آنش با خود او پيوسته داري
از آن پيوسته با تو در نمودت
که بد پيوسته اندر بود بودت
از آن پيوسته باشد در نور پاکت
که او پيوسته بد در ديد خاکت
از آن پيوسته شد اندر جلالت
از آن پيوسته او اندر کمالت
از آن پيوسته شد در قربت تو
که از تو يافت جانان عزت تو
از آن پيوسته شد در ديد الا
کههم از تو زد اينجاگه تولا
از آن پيوسته شد در حضرت تو
که يکي ديد اندر قدرت تو
همه ديدار تو ديد از يقين است
يقين دان او يمين اولين است
همه ديدار تو ديد از يقين او
که بود اندر عنايت پيش بين او
وصالت را نيابد جز وصالت
جلالت مي نبيند جز جلالت
تو هم تو خويشتن بنموده باز
حقيقت بود خود بر بوده باز
بهردم کسوتي ديگر بر آري
من اندر ديد آنم پايداري
مرا جز ديدن تو هيچ نبود
از اول هيچ آخر هيچ نبود
از اين جاگه کمالي يافتستم
از آن بد گر وصالي يافتستم
حقيقت گر چه گفت آمد پديدار
درون پرده کلي خود خريدار
درون پرده بيرونم گرفتي
يقين در خاک و در خونم گرفتي
درون پرده در پرده تو
حقيقت خويشتن گمکرده تو
درون پرده در عز و اعزاز
همي خواهم که اندازي مر اين باز
براندازي مر اين پرده در آخر
کني ديدار خود را جمله ظاهر
کني ديدار مر بيچارگانت
که ميجويند در پرده نهانت
تو اظهاري و ني در هفت پرده
حقيقت ره بسوي شاه برده
منم اين پرده از هم بر دريده
به بيشرمي وصالت باز ديده
ولي چون هر نفس در پرده يابي
حقيقت پرده ديگر بيابي
ولي چون من چنين در رازم ايجان
تو خود مگشاي پرده بازم ايجان
حقيقت جان و هم اين پرده بگشاي
مرا رخ از درون پرده بنماي
درون پرده را عشاق گشتي
مکن بر بي دلان خود درشتي
اسيران را کشتي اينجا تو در ناز
همه کشته شدند و بس تو در ناز
روا باشد که عاشق را کشتي تو
کني با عاشقانت سرکشي تو
همه از وصل تو پوئي طلبکار
در اين ميدان همه گوئي طلبکار
در اين ميدان بخون آلودگانت
فتادستند مر بيچارگانت
در اين ميدان بسي کشتي بزاري
حقيقت هم تو خود رحمي نداري
در اين ميدان چه جاي گفتگويست
گرم گردان کني سر همچو گويست
در اين ميدان تو من گفته ام راز
سرم از تن تو چون گوئي بينداز
در اين ميدان تو من راز گفتم
ابا جمله حقيقت باز گفتم
در اين ميدان زدم من گوي شوقت
سخن گفتم يقين از روي ذوقت
در اين ميدان زنم گوي دمادم
که بر دستم حقيقت گويت ايندم
در اين ميدان زنم من گوي ديدت
شوم در عين ميدان ناپديدت
در اين ميدان عشقت پايدارم
زنم گوي حقيقت جاي دارم
در اين ميدان منم چون گوي خسته
فتاده عاقبت چوگان شکسته
در اين ميدان اگر در تک و تازم
دگرگوني دمي از عشق بازم
مکن عطار از اين بر گوي بازي
بگو تا چند خواهي گوي بازي
مکن عطار در ميدان دلدار
چو گوئي باش سرگردان دلدار
مکن عطار در گوئي تو از راز
در اين ميدان سرت چون گوي انداز
چه گوئي سر در اين ميدان بيفکن
ز دست خويشتن چوگان بيفکن
بيفکن گوي و چوگان هر دو از دست
که ديدت اينزمان با يار پيوست
وصال دوست چوگانستو تو گوي
سخن از وصل آن چوگان هميگوي
سخن از وصل گوي و زلف چوگان
که دلدارست زلفش همچو چوگان
دلت در زلف چون جوگان چو گويست
از آن پيوسته اندر گفتگويست
از آن چوگان زلفش گوي دلها
در اين ميدان خاک افتاده غوغا
از اين ميدان خاک افتاده چون گوي
دل عشاق اندر جستن و جوي
دل تو همچو گوئي اوفتادست
عجائب سر در اين ميدان نهادست
در اين ميدان بسي دلهاست خسته
چو گوي اندر خم چوگان شکسته
بسي دلها در اين ميدان فتادست
چو گوي اندر خم چوگان فتادست
در اين ميدان وحدت راز دارم
چو گوئي در خم چوگان يارم
در اين ميدان وحدت راز جويم
که مر چوگان آن دلدار گويم
سر خود همچو گوئي باختم من
در اين ميدان عشق انداختم من
سر خود همچو گوي انداختم باز
در اين ميدان تو من باختم باز
بخواهم باخت سر مانند گوئي
که تا عشاق از آن مانند گوئي
چو ميدانم که خواهي کشتنم زار
هميگويم مر اين معني بناچار
در اين ميدان تو منصور دارم
تو چون منصور کن بر سوي دارم
نه چندانست وصف يار و ميدان
که بتوان گفت اندر گوي و چوگان
معاني بيش از اندازه است در دل
که در اين سر توانم کرد حاصل
معاني بيش از اندازه است در جان
که گنجد اندر اين اجسام جانان
نميگنجد حقيقت راز در دل
اگر چه من شدم از دوست واصل
نميگنجد حقيقت ذات اينجا
همي پنهان کنم ذرات اينجا
رسيدست وقت کشتن چند گويم
توئي با من حقيقت چند جويم
توئي با ما و ما طاقت نداريم
در اين جان و در اين راحت نداريم
توئي با ما و ما از تو پديدار
بسر گشتيم عشقت را خريدار
ز وصلت ما اگر بسيار گفتيم
در اسرار بسياري بسفتيم
مرا زين صورت اينجا گه برون کن
تنم اينجايگه پر موج خون کن
من اين صورت نميخواهم در اينجا
مر تا چند باشد شور و غوغا
دلم پر خون شده از بيهوده گفتن
نمي يارد دگر جانم شنفتن
چنانم جانم شده است از خويشتن پاک
که ميخواهد که باشد خاک در خاک
چنان جانم ز خود بيزار گشته است
که در يکي حقيقت باز گفتست
برو اي خاک شوي خاک خوش شو
تو از عطار اين اسرار بشنو
برو اي خاک در سوي مکانت
که اينجاگه بيابي جان جانت
برو اي خاک و کلي در فنا باش
بسوي مسکنت عين بقا باش
برو اي خاک و واصل شو تو در وصل
که اندر خويش خواهي يافتن وصل
برو اي خاک اندر اصل ديدار
هم اندر خويشتن شو ناپديدار
برو اي خاک در عين اليقينت
هم اندر خويشتن بين اولينت
برو اي خاک اندر جوهر خود
حقيقت باز بين از خود تو در خود
برو اي خاک تو در کوي جانان
فنا شو بيشکي در کوي جانان
برو اي خاک اندر معدن کل
که بساري کشيدي رنج با ذل
برو اي خاک اندر مسکن ديد
که خواهي شد يکي در عين توحيد
برو اي خاک و بشنو راز خويشت
ز خود بين مرعيان آغاز خويشت
برو اي خاک و کلي شو ز خود پاک
که تا گردي حقيقت تو ز خود پاک
فنا شو خاک آنگاهي لقا بين
نمود خويش بيچون و چرا بين
فنا شو خاک اندر سوي منزل
که مقصود تو خواهد گشت حاصل
فنا شو خاک اندر حضرت دوست
که خواهي گشت مغعز ار چه توئي پوست
فنا شو خاک تاجانان ببيني
توئي راز خودت پنهان بيني
فنا شو خاک تا يابي تو اسرار
که گردانم ترا از خود خبردار
فنا شو خاک تا گردي حقيقت
تو چون جانان شوي پاک از طبيعت
فنا شو خاک در اسرار بيچون
که تا جانان بيابي بيچه و چون
فنا شو خاک و لا شو تا ز الا
بيابي سر و کل گردي هويدا
فنا شو خاک چون ديدار گفتيم
ترا هر سر در اين اسرار گفتيم
فنا شو خاک و اينجا باد بگذار
ببادش پرده و باديش پندار
فنا شو خاک اندر باد منگر
که تا بادست اينجاگه سراسر
فنا شو خاک و باد از خود بينداز
يقين در ديد جانانسر برافراز
فنا شو خاک و باد اينجا بين تو
درون خويشتن را راز بين تو
فنا شو خاک و باد اينجا روانه
کن از خود تا تو باشي جاودانه
فنا شو خاک و باد اينجا درونت
بيفکن از خود و خود کن برونت
فنا شو خاک و باد از پيش بردار
که تو اندر فنائي صاحب اسرار
فنا شو خاک و آب اينجا خبر کن
که با او بوده هم او نظر کن
فنا شو خاک و او را ده وصالش
چو خود اندر تجلي جلالش
فنا شو خاک و آتش را بسوزان
حقيقت آب در آتش فروزان
فنا شو خاک و آتش را رها کن
حقيقت آب و آتش هم فنا کن
فنا شو تا يکي بيني تو در چار
يکي اصلست آخر اين بناچار
ز يک اصليد اينجا باز مانديد
ابا همديگرش دمساز مانديد
فنا خواهيد شد هر چار در دوست
که با مغزت نخواهد ماند چون پوست
فنا خواهيد شد هر چار در يار
حقيقت لا شويد و ليس في الدار
فنا خواهيد شد هر چار در ديد
يکي خواهيد شد در سر توحيد
فنا خواهيد شد هر چار در اسم
که پيدا هم نماند صورت و جسم
فنا خواهيد شد هر چار تحقيق
که آخر مر شما را هست توفيق
فنا خواهيد شد هر چار اينجا
حقيقت آنزمان گرديد يکتا
فنا خواهيد شد هر چار در ذات
يکي خواهيد بودن عين آيات
فنا گرديد و آنگه راز بينيد
وصال جاوداني باز بينيد
فنا گرديد و آنگه جان نمائيد
چو خورشيد يقين رخشان نمائيد
فنا گرديد پيش از آن در اينجا
که گردانندتان اينجا هويدا
فنا گرديد از ديد زمانه
که تا گرديد ذات جاودانه
فنا گرديد همچون اصل اول
که خواهد بودتان اينجا مبدل
فنا گرديد اندر ذات بيچون
که تا گرديد اعيان بيچه و چون
حقيقت چون شما را رفت بايد
چنين اينجا بماندن را نشايد
فنا گرديد اينجا اي دل و جان
که تا يابيد در خود جان جانان
حقيقت چون شما را آخر کار
حقيقت مر فنا آمد پديدار
حقيقت چون ز يک اصليد و جوهر
بمعني هر يکي در هفت کشور
وجود آدم از بود شما شد
حقيقت از شما اينجا فنا شد
فنا شد از شما آدم در اينجا
حقيقت رفت سوي دوست يکتا
شما نيز اينزمان عين فنائيد
که اينجاگاه نقشي مي نمائيد
خبر دادم شما را از شما را
که خواهد بودتان آخر فنا را
خبر دادم شما را راز بينيد
چني فارغ يقين تا کي نشينيد
خبر دادم شما را از خداوند
که کلي تان برون آرد از اين بند
خبر دادم شما را بيچه و چون
که خواهيد اينزمان بودن دگرگون
شما را تا خبر باشد فنايست
حقيقت آخر اين عين لقايست
در آخر هر چهار از هم جدائيد
از اين صورت طلبکار بقائيد
در اينصورت نخواهيد از معاني
نمائيد اندر اينجا جاوداني
در اينصورت نمي مانيد جاويد
ببايد رفتتان در عين خورشيد
ببايد رفتتان و چاره نيست
چه غم داريد آخر چون يکي زيست
نمود بودتان در آخر کار
يکي خواهد بدن در عين ديدار
نمود بودتان در جمله اشيأ
ز پنهاني شود آن لحظه پيدا
نمود بودتان در جزو و کل ديد
شود يکي عيان در عين توحيد
نمود بودتان آخر يکي است
اگر چه اندر اينجا بيشکي است
يکي خواهيد شد در سر جوهر
ز باطن آنگهي آئيد ظاهر
يکي خواهيد بودن همچو خورشيد
نباشدتان ز اول هست جاويد
شويد آنگه عيان گرديد در يار
خبرتان ميدهد در عشق عطار
شويد آنگه عيان و دوست گرديد
در آخر همچو ديد ذات فرديد
حقيقت يار خواهي در ره خويش
حجاب اينجا براندازيد از پيش
حجاب اينجا براندازيد از رخ
که حقتان ميدهد اينجاي پاسخ
حجاب اينجا براندازيد از دل
که مقصودست اندر ديد حاصل
حجاب اينجا براندازيد از جان
که جان تحقيق آمد ديد جانان
حجاب اينجا براندازيد از ذات
يکي گرديد عين جمله ذرات
حجاب اينجا نخواهد ماند لائيد
حقيقت اندر آن لا کل خدائيد
حجاب اينجا نخواهد ماند در بيشک
شو اي خاک مبارک در عيان يک
حجاب اينجا نماند در ذات
شو از تحقيق نادان عين آيات
حجاب اينجا نماند آتش خوش
تو هم سوي وصال کل علم کش
سوي مسکن شو اي آتش يقين تو
که محوي اندر آتش همچنين تو
سوي مسکن شو اي باد همايون
که گفتم سر کلتان بيچه و چون
جدا خواهيد شد تا خوش بدانيد
کنون زين منزل ناخوش برانيد
از اين منزل برانيد از دل پاک
حقيقت نار و ريح و آب با خاک
در آنمنزل وصال کل شما راست
کنون گفتم حقيقت با شما راست
در آنمنزل وصال کل عيانست
شما را بيشکي راز نهانست
در آنمنزل يکي خواهيد بودن
بسي سر در يکي بايد نمودن
شما را اول و آخر نبودست
حقيقت بودتان از بود بودست
شما را اول و آخر عيانست
در اول نقش آخر بي نشانست
شما را اول و آخر هويداست
حقيقت بودتان پنهان و پيداست
شما را اول و آخر يکي بود
ز ذات اعيان صفاتت اندکي بود
عجب اول در آنحضرت که بوديد
از آنحضرت سوي فطرت فزوديد
از آن حضرت گذر کرديد بيشک
سوي ديد صفات عقل در يک
از ان حضرت جدا گشتيد بي ديد
نه خارج بود الا عين توحيد
از آن حضرت که بد اعيان ذاتش
گذر کردند در سوي صفاتش
حقيقت آتش از اينجا بد آنجا
ره بود فنا کردي هويدا
سوي بادي در اينجاگه سوي آب
کند گردي در اينجا گه با شتاب
سوي خاک آمدي و خاک هستي
حقيقت نور نور پاک هستي
سوي خاک آمدي پس خرم و خوش
ولي آخر شدي در عشق سرکش
سوي خاک آمدي و بود معبود
که تقدير تو از وي همچنين بود
سوي خاک آمدي از حضرت ذات
وطن کردي عجب در عين ذرات
سوي خاک آمدي از منزل جان
ترا آمد حقيقت جان جانان
سوي خاک آمدي و جان شدي تو
ز پيدائي خود پنهان شدي تو
سوي خاک آمدي و کل شدي راز
عجب ديدي ز خود انجام و آغاز
سوي خاک آمدي اول ز افلاک
وطنگاه تو شد اين کره خاک
سوي خاک آمدي يال الثرابي
چو از اينجا بدانجا ميشتابي
سوي خاک آمدي و نقش بستي
باخر عهد در اينجا شکستي
سوي خاک آمدي و باد گشتي
تو زين نقش فنا آباد گشتي
سوي خاک آمدي جان و دلي تو
اميد جان و ديد حاصلي تو
سوي خاک آمدستي از تجلي
دگر خواهي شدن در عين الا
سوي خاک آمدي عين العيانت
شد از خاک نهان پيدا عيانت
سوي خاکي و باد آباد کرده
ز اول خويش را کل ياد کرده
سوي خاکي و جان در وي رسيدي
که از نور تجلي کل پديدي
سوي خاکي و جان از تست مشهور
حقيقت دانمت نور علي نور
سوي خاکي وز خاکت عيانست
ترا اينجا نمود جسم و جانست
سوي خاکي عيان بين ذات اينجا
که خواهي ديد در ذرات اينجا
سوي خاکي و اسرار وجودي
عيان ذات را سري نمودي
سوي خاکي و سر لا يزالي
ز ماضي سوي مستقل تو حالي
سوي خاکي و نور افروز کرده
ز نور خويش طين فيروز کرده
سوي خاکي و هر سه از تو معروف
توئي عين العيان و ذات موصوف
سوي خاکي و نور در تجلي
نديده اينزمان اسرار مولي
تو نوري اينزمان در عين ناري
فتاده اندر اين نقش و غباري
تو نوري اينزمان در خاک بوده
ز باد و آب مر نقشي نموده
تو نوري اينزمان نار يقيني
در اين هر سه بکل در پيش بيني
تو نوري اينزمان ديدي سرانجام
در اينجاگاه هم آغاز و انجام
تو نوري و در اين دريا فتاده
بهر دل شعله بر دل گشاده
تو نوري و در اين درياي اسرار
عيان پرتو ز خود کردست اظهار
تو نوري و در اين درياي جاني
کنون اسرار پيدا و نهاني
تو نوري و در اين درياي ذاتي
کنون اعيان و پنهان صفاتي
تو نوري اينزمان زاندم نزاده
درون جسم اين در را گشاده
تو نوري ايندم و آندم بديده
وجود عالم و آدم بديده
تو نوري ايندم و آندم بديده
درون جان و دل آدم بديده
تو نوري ايندم و آن نور ديدي
در ايندم کل بدان دم در رسيدي
تو نوري ايندم و آندم نظر کن
جمال خويش در آدم نظر کن
تو نوري ايندم و آندم ببين تو