تو خسرو او گدايي بچه آخر
تو شاه او روستايي بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزايي
برو عيدي بکن بي روستايي
بعالم نيست طوطي را شکر بار
که پيش گاو بندي خر کني بار
گل و بيلست او را کار پيوست
ببيل او ترا کي گل دهد دست
زهي خرطبعي آخر از تو چندي
بآخر ميچمي از گاو بندي
که دارد پهلويي و دستگاهي
که پهلو سايد او با چون توماهي
اگر زين گاو باشد يکدمت وصل
بخر گم کرده يي ماني تو بي اصل
بدست خويش افگندي تو در پاي
سرخود از يکي تا پاي بر جاي
چه خلقي تو چنين آشفته رفتار
که يک جو مي نگيرد در تو گفتار
من از هر نيک و از هر بد که گفتم
يکي دردت نکرد از صد که گفتم
تو شسته چشم از ناشسته رويي
زخون خويش شستي دست گويي
ببد نامي خود گسترده يي پر
بر سوايي برهنه کرده يي سر
اگر آبت بريزد نيست بيمت
که نفروشد کسي ناني بسيمت
ترا ديو هوي ديوانه کردست
خرد را با دلت بيگانه کردست
خجل شد گل چنان کز خوي بياغشت
زشرم او نقاب از گل فر وهشت
بدايه گفت من عاجز ازين کار
بيکسو کي شوم هرگز ازين کار
اگربسيار گويي ور نگويي
مرا يکسانست تا ديگر نگويي
چنان سوداش در دل محکم افتاد
که در سنگ آنچنان نقشي کم افتاد
مبادا جان من گر سوي او نيست
مبادا چشم من گر روي او نيست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست
بچشم من چو حوري از بهشتست
بچشم تو اگر ديوست پر خشم
بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خويش کار خويشتن بين
بچشم من جمال يار من بين
مدار اي دايه زان دلخواه بازم
چو دل او را همي خواهد چه سازم
ازين محنت ترا بادا سلامت
که هرگز بر نگردم زين ملامت
چو دل اميد بهبودي ندارد
ملامت کردنت سودي ندارد
چه ميريزي ميان ريگ روغن
بهرزه آب ميکوبي بهاون
گشادم پيش تو راز نهاني
بگفتم گفتني اکنون تو داني
ببين تا چند سوگندان بخوردي
که هرگز از سر پيمان نگردي
کنون با آن همه سوگند خورده
زمن مي بگسلي پيوند کرده
چرا شرمت نمي آيد زرويم
که گويي تا ببرد شاه مويم
ترا ديدم چو نرم آهن دلي سخت
زدايه نيست دلداري زهي بخت
دمي نبود که در خوني نگردم
اگر عاشق شدم خوني نکردم
تو ميگفتي بگو، چون گفته شد راز
شدي در خشم و کردي فتنه آغاز
بسي عيب من آتش فشان تو
چو آب از بر فروخواندي روان تو
چو کارم مي بنگشايي تو آخر
بچه کارم همي آيي توآخر
چو صيدي مرده در شستم فتادي
چو پاي مور در دستم فتادي
چو پيش دام بگرفتي مرا تو
گرفته ميزني اي بيوفا تو
دليري گر دليري را گرفتي
زهي شيري که شيري را گرفتي
نبايد بامنت زين بيش آويخت
که هر مرغي بپاي خويش آويخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد
که با تو نان من در روغن افتاد
مکن اي نرم زن با من دشتي
که ما برخشک ميرانيم کشتي
شدم در پاي محنت پست تو من
فرو کوبم بسي از دست تومن
ترا چون مردمان گر شرم بودي
مرا پشتي برويت گرم بودي
چو گربه نقد بيند ديگ سر باز
نيابد شرم، سگ به زوبدر باز
بگفت اين و خروشي سخت برداشت
بچشم دايه رخت از تخت برداشت
چو دايه اين سخن بشنيد از خشم
دل خونين برون افگند از چشم
بگل گفت از هوا دلگرم کردي
مرا صدباره بي آزرم کردي
ز پيش خويش صدبارم براندي
بخواري آستين بر من فشاندي
سگم خواندي و بانگم برزدي تو
چو گربه زود در بانگ آمدي تو
ترا صدبار گفتم هوش ميدار
سخن در گوش گير و گوش ميدار
اگر رازيت باشد فرصتي جوي
دهان برگوش من نه رازبرگوي
زبان بود اينکه با دوشم نهادي
دهان بود اينکه بر گوشم نهادي
لباس نيکنامي بردريدي
بزر خواري و بدنامي خريدي
چو گل پاسخ شنود از جاي برجست
ز چشم دايه جايي دور بنشست
بيک ره صبر از و زنجير بگسست
بزخم او زه صد تير بگسست
زآه و ناله آن ماهپاره
بيک ره در خروش آمد ستاره
زمين پر گرد گشت از آه سردش
فلک پر دردشد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب
نه خوردش بود ازين انديشه نه خواب
نه بادايه سخن گفت و نه با کس
که يارمن درين محنت خدابس
همه بيچارگانرا غمگسار اوست
همه وقتي همه جاييت يار اوست
رضاي او طلب تازنده گردي
خداوندي مکن تا بنده گردي
خداوندا دلم را بنده گردان
بفضلت مرده يي را زنده گردان
دلم ميخواهد از تو ياري تو
کرامت کن مرا بيداري تو
دلا افسانه گفتن شرع ودين گفت
چرا گفتي که آوردت بدين گفت
دمي کانرا بها آياد جهاني
پي آن دم نميگيري زماني
گرفتي از سرغفلت کم خويش
نميداني بهاي يکدم خويش
ازين غفلت چو فردا گردي آگاه
پشيماني ندارد سودت آنگاه