صد هزاران بر يکي گير و برو
از يکي پيداست اينها نو بنو
از يکي دو ميشود تنها پديد
وز دو ميگردد سه هم پيدا بديد
وز سر ميگردد چهارم آشکار
پنج آنگه ميشود باز از چهار
تا صدو سيصد هزاران ياد کن
آن عددها جملگي بر باد کن
چون برون آري تو ازاول يکيست
مي ندانم تا کرا آنجا شکيست
چون يکي گردي يکي بيني همه
چون همه يکست يک بيني همه
اين الف اول يکي باشد ز اصل
بعد از آن پيدا اعداد وصل
چون شود کژ دال گردد در حساب
دال همچون راست گردد در حجاب
چون خمي بر خويشتن آرد دگر
را شود اين جايگه اي بي خبر
چون الف از راست خم گردد چوني
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بي
چون الف نعلي شود نوني بود
اين سخن مرد خدابين بشنود
جمله چون از اصل يکي باشدت
ليک هر نوعي همان بنمايدت
صد هزاران قطره يک باران بود
چون ز باران بگذرد عمان بود
ليک اين نقش از تو پي گم ميکند
مر ترا بر هر صفت گم ميکند
چون تو عورت بين شدي در اصل کار
چون يکي بيني عددها در شمار
هر که بيني يک صفت دارد چو تو
ليک ره گم ميکند آنجا ز تو
هر که بيني شان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست
آنچه تو داري در ايشان هست هم
ليک از روي معاني هست کم
عقل رنگ آميز آمد بر خلاف
اين سخن بشنو نه از روي گزاف
عقل اندر گفت و گوي عالمست
ورنه چون تو بنگري کل آدمست
از تفاوت آدمي حيران شود
چون عددها ديد سرگردان شود
هر دم از راه دگر آيد برون
کي برد راز معاني در درون
گر درونت با برون يکسان شود
اين عددها جملگي يکسان شود
گر درونت گردد از صورت بري
اندرين معني که گفتم ره بري
گر درونت همچو دل صافي بود
در عقول خويش کم لافي بود
اين ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خويشتن يابي حضور
اين صور چون مختلف آيد بکار
باز مي ماند ز فعل روزگار
چون تو راه خويشتن گم مي کني
صورت آهنگ مردم مي کني
اين همه صورت يکي آمد بديد
ليک از صورت شکي آمد پديد
هر چه مي بيند ز رنگي ديگرست
هر چه مي يابد ز سنگي ديگرست
هر چه مي گويد از آن نه آن بود
هر چه ميجويد از آن نه آن بود
هر چه آرد در ضمير خويشتن
عاقبت گردد اسير خويشتن
چون خلاف صورتي هم صورتي
زين همه دارم ترا معذورتي
اي دريغا رنج تو ضايع بماند
دفتر عشق اين دلت يکدم نخواند
آب هر ساعت ز رنگي ديگرست
بر سر هر شاخ ننگي ديگرست
آفتاب از گردش خود جاي جاي
ميکند هر لحظه رنگي جانفزاي
گاه رعد و گاه ابر و گاه ميغ
گاه برق تيزرو بگشاده تيغ
اين همه برعکس کشته مختلف
همچو وصف راستي دال و الف
هست اين صورت فرومانده بخود
گاه در نيکي و گاه مانده بد
چيست اين صورت عجايب در عجب
کاه مکر و گاه زرق و گه تعب
چون تواند صورتي در مانده باز
کي شود بر وي در توحيد باز
هست اين صورت گرفتار نفس
کي بيابد در معاني دسترس
باز مانده از حقيقتهاي خويش
تا که آرد لقمه ديگر به پيش
روز و شب در خوردن و در بردنست
خويش را در هر مجازي بردنست
گر کنم معني اين اسرار فاش
گر تو مرد راه بيني گل بپاش
صورت تو معني جان گم بکرد
در خلاف اين بسي انديشه کرد
چون محمد صورت جان يک صفت
گردد آنگاهي برون از معرفت
ديد اول ديد آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد
جمله را در خويشتن يکسان بديد
نه چو تو صورت بداو هرسان بديد
از کمال عقل تقديري نهاد
وز کمال جان رهي بر دل گشاد
هيچ غيري پيش او سر بر نزد
تا علم برکاينات او بر بزد
چون يقين دانست صورت هيچ بود
در گذشت از وي که ره پر پيچ بود
چون يقين دانست صورت بر فنا
در فناي کل رسيد اندر بقا
جمله اندر خويشتن يکسان بديد
نه چو تو صورت بهر دستان بديد
جان خود در راه حق کرد او نثار
سيد و صدر رسل در هر ديار
خويش را کل ديد گرچه بود کل
ليک از دست صور او ديد ذل
عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روي عالم از شريعت راست کرد
چون بدانست او رموز جملگي
پس از آنست او رموز جملگي
راه فقر انبيا کلي بديد
ليک راه خويش را بر کل گزيد
راه و ترتيبي دگر بنياد کرد
تا همه روي جهان آباد کرد
چون بدانست او که اصلي نيست جزو
هيچ ترتيبي نديد از جسم و عضو
راه خود بر فقر کرد او اختيار
کس نديد اين سر که کرد او اعتبار
راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسي ديگر رهي نتوان نهاد
راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتيبي حقيقت در عيان
شرع راه مصطفي آمد يقين
کس نبد ماننده او راه بين
آنچنان اين شرع را کلي نهاد
تا شود پيدا بکلي هر نهاد
آنچنان کو ديد راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق
حق اگر حق بين شناسد آن اوست
جملگي حق دفتر ديوان اوست
اوست حق بين و دگر ره بين بدند
هر کسي بر کسوتي آئين بدند
ليک او اين راه کلي بازيافت
او ز حق اين رتبت و اعزاز يافت
اوست حق گر حق شوي دريابي اين
از گمان آئي برون سوي يقين
اين رهي بر شرع او آسان نهاد
او در معني بکلي برگشاد
هرچه بودش او بکلي فاش کرد
ليک پنهان نقش او نقاش کرد
هر که اندر راه حق حق باز ديد
خويش را اندر ميان ناز ديد
راه راه اوست گر تو عاشقي
در کمال راه او گر لايقي
راه او جوي و هواي او طلب
رتبت او و بقاي او طلب
راه راه اوست ديگر راه نيست
ليک جان تو زره آگاه نيست
تا ترا نوري کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را
تا ز خوف جاودان ايمن شوي
اين سخن بايد که از جان بشنوي
گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کي شود نور يقين همراه تو
اوست سلطان و همه درويش او
جمله چون خواني نهاده پيش او
گر نه او بودي که بودي راه بر
راه بودي دايما پر از خطر
راه دين او از خرابي پاک کرد
جمله کژبينان درين ره خاک کرد
نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل يقين گاه همه
چون وجود جملگي بيهوش يافت
از شراب صرف وحدت نوش يافت
آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگي کرد آشکار
هر کسي فهمي دگر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بيان
شرح او هرگز نداند خويش بين
شرح او در يافت مرد پيش بين
شرح او نه لايق هر ناکس است
کلکم في ذاته حمقي بس است
شرح او بسيار کردند و بيان
شرح او آمد ز قران پس بخوان
چون محمد شرح حق بسيار گفت
هر چه بود از شرح شوق يار گفت
شرح او در شرح باشد بي خلاف
هر چه نه اين باشد آن باشد گزاف
او ز نور و نور او نور حقست
هيچکس اين سر نبيند مطلق است
شرح آن موسي چو در تورات ديد
راه خود از شرح و وصفش باز ديد
شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله يکسر گشت نور
شرح او عيسي چو در انجيل يافت
لاجرم بر دانشش تعليل يافت
شرح او جز ز حق نداند هيچ کس
شرح او داند يکي الله و بس
هر که او را روي بنمود آن شروح
يافت او نور ذوي آلاف روح
اندرين ره جملگي چون حق بديد
حق بديد و حق بگفت و حق شنيد
چون برفت از صورت حسي برون
خود يکي ديد او برون را با درون
جمله حق شد جمله حق گشت آنزمان
اين نه راه صورتست اندر بيان
مرتضي را گفته بد او را ز خويش
تا بداند او از ان کل راز خويش
مرتضي دانسته بد اسرار او
مرتضي دانسته بد گفتار او
مرتضي او را بجان دلدار شد
لحمک لحمي از آن در کار شد
مصطفي و مرتضي هر دو يکيست
من ندانم تا کرا اينجا شکيست
مرتضي اسرار احمد کل بيافت
گرچه در آخراز انسان ذل بيافت
مرتضي با او و او با مرتضي
يکنفس از هم نگشتندي جدا
مرتضي او را بجان تصديق کرد
جان خود در ورطه تحقيق کرد
مرتضي اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقيقت در نهان
مرتضي بيشک خدا را يافته
نه چو ما در شوق دنيا تافته
مرتضي اسرار سبحاني شده
آنگهي انوار رباني شده
گفت لو کشف الغطا او از يقين
مرتضي بود اندرين ره راه بين
مرتضي هر مشکلي را حل بکرد
مرتضي از بهر حق گردش نبرد
او همه شرح ره تحقيق کرد
تا جهاني در جهان توفيق کرد
گر نه او بودي نبودي نور حق
گر نه او بودي که بردي اين سبق
گر نه او بودي نبودي مهر و ماه
راه و شروع مصطفي پشت و پناه
گر نه او بودي مصاف و جنگ را
بهر غيرت را و نام و ننگ را
گر نه او بودي سخاوت را نشان
کي بدي در روي عالم مهر شان
گر نه او بودي به بخشش بحر جود
خود نبودي بخششي اندر وجود
بخشش و گفتار حيدر راست شد
تا همه روي زمين زو راست شد
چون محمد رفت از اين جاي خراب
ديد حيدر يک شبي او را بخواب
پيش او رفتي و کردي دست بوس
روي يک ديگر بدادندي ببوس
روي يکديگر بديدندي بخواب
خواب ايشان هست بيداري ناب
خواب و بيداريشان هر دو يکيست
خواب صورت بين هميشه در شکي است
مصطفي گفتا علي را آنزمان
اي مرا نور دل و درياي جان
اي من از تو تو ز من در کل حال
اي مرا کلي مراد لايزال
اي مرا سر دفتر جود و کرم
از تو درياي يقين بي بيش و کم
اي يکي بين ازل اندر ابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد
چشم دوران همچو ما ديگر نديد
آن چه ما ديديم از درياي ديد
راز حق من ديده و تو ديده باز
آنچه من ديدم تو کلي ديده باز
هر چه ما ديديم کس آنرا نديد
آن چه ما ديديم از درياي ديد
آنچه ما ديديم از درياي کل
بس کسان آورده اند از عين ذل
اين از آنسان راه هر دو ديده ايم
نه ز گفت ديگران بشنيده ايم
يا علي در نه قدم در معنيت
بگذر از صورت نگر در معنيت
يا علي ياري کن و بشتاب زود
تا دگر با هم رسيم از بود بود
جمله ياران ما را کن خبر
تا بيابند اين معاني سر بسر
ديد راه کل تو با ايشان بگو
چاره درد دل ايشان بجوي
با ابوبکر و عمر آن راز کن
ديده ايشان بکلي باز کن
تا ز صورت سوي معني دل نهند
آنگهي از بند صورت وارهند
هست اين ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاري در آيي سوي گنج
اين جهان را ترک گيري در خوري
تا برون آئي ز نيکي و بدي
تا يکي گرديم جمله سر بسر
آنگهي نبود ميان نقش بشر
تا يکي گرديم و گرديد آشنا
وارهيد از اين بلا و اين عنا
هست دنيا مر شما را کرده بند
بند برداريد از خود بند بند
چند مانيد اندرين صورت اسير
چند باشيد اندرين حبس و زحير
چند در صورت شويد از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت
معرفت را زين جهان حاصل کنيد
خويشتن در آن جهان واصل کنيد
آن جهان جاودانست از يقين
جمله زين راهيد هر يک راه بين
صورت خود در ميان آريد کل
وارهيد و بگذريد از عين ذل
اين جهان را کل فرا خواهيد دهيد
منت حق در ميان جان نهيد
سوي ما آئيد و با ما بنگريد
زود از اين منزل بکلي بگذريد
اين جهان را ترک گيريد يکسره
پس برون آئيد از آن سوي دره
تا درين صورت نه بيني روي جان
بر کناريد از صفاي صوفيان
روز ديگر حيدر کرار باز
گفت با ياران خود آن جمله راز
گفت بوبکر نقي با من بگوي
چاره درد مرا تو باز جوي
مصطفي بد کلي از حق رازدار
اين سخن بشنو تو با من رازدار
هر چه از حق آمدي در سوي وي
فاش کردي در ميان گفت وي
هر چه آن از حق يقين آمد بگفت
در معني جملگي يکسر بسفت
رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلي در ميان
او سراسر گفت هر چه راز بود
جمله ياران را تمامت وانمود
چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در درياي خون
تو گرفتي عزلت از ما جملگي
ما فرو مرديم اينجا جملگي
گفت بوبکر نقي با مرتضي
کاي محمد را تو ياري با وفا
اي محمد را تو يار جان شده
بر تو از سيدرهي با جان شده
رازدار مصطفي هر جايگاه
بوده پيوسته تو نزديک شاه
تو ز راز او بگيتي راز دان
راز او اکنون تو ما را باز دان
چون ندانستي تو کي داند کسي
رنج بايد برد بي درمان بسي
چون نمي دانم چه گويم مر ترا
تا يکي گردد ترا راي دو تا
روز و شب هم صحبت او بوده اي
روز و شب در صحبتش آسوده اي
مصطفي بد حق و حق بد مصطفي
زان مصفا بود گشته با صفا
ذات او با حق يکي بد در صفت
پر بد از ادراک و علم و معرفت
ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات
صورت و معني او يک بود يک
او خدا بود و خدا بي هيچ شک
گفت در خواب اينسخن با من بر از
من بخواهم گفت اين اسرار باز
گر بداني پيش کس هرگز مگو
تا نباشد در ميانه گفت و گو
چون بداني هيچ ناداني مکن
تا تواني هر چه بتواني مکن
راز پيغمبر تو راز دوست دان
مغز ديگرهاست باقي پوست دان
گر تو اين اسرار داري در نهان
روي بنمايد حقيقت جاودان
گر تو اين اسرار داري راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر
همچو نابيناي مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه
چشم بردارد دگر بينا شود
بار ديگر راز را گويا شود
تا نگردد چشم دل بيناي راه
کي تواني کرد در رويش نگاه
چون بداني راز تو جانان شوي
آنگه اين داني که کلي جان شوي
راز حق هرگز نداند اين سخن
جز کسي کو يافت اين سر کهن
سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بين نداند در عيان
تا نگردي تو ز صورت بي نشان
کي تواني کرد اين ره را بيان
راز را در ياب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو
راز را درياب آنگه باز بين
آنچه گم کردي هم اکنون باز بين
راز حق درياب و سر از من متاب
راز حق، بي خويشتن از من بياب
راز خود آنجا تمامت باز جوي
آنچه دريابي بخود آن بازگوي
تا ترا آئينه آيد در نظر
آنگهي سيبي نهي در رهگذر
سيب در آئينه ها پيدا شود
همچو جان و جسم و دل يکتا شود
چون در اين و آن شود پيدا هم اوست
هر دو يک سيب است بي شک مغز و پوست
آينه با سيب يک بيني همه
نيست جز ديدار يک بيني همه
اين جهان و آن جهان دو آينه است
ليک يک بين داند آن دو آينه است
چون تو آئينه يقين بشناختي
خويشتن را سوي حق انداختي
گرنه آئينه ترا حاصل شود
کي دل تو اندر آن واصل شود
هست اين آئينه دايم حق نما
بلکه آن آئينه حق شد رهنما
چون تو عکس آئينه بيني همه
کي ترا پيدا شود اين زمزمه
چون تو در آئينه هرگز ننگري
از همه کون و مکاني برتري
چون همه آئينه هستي در ميان
جان تو گردد بکلي جان جان
چون تو آئينه بکلي بشکني
پنج وسواس طبيعت بر کني
خانه را خالي کني از مکر ديو
محو گرداني همه بي مکر و ريو
پس جهان جاودان بنمايدت
آنگهي در هيچ جا نگذاردت
کل يکي بيني تو محو اندر احد
اندر آنجا نيست اعداد عدد
آنگهي روي معاني کل شود
هر چه بودت با صفاي دل شود
چون يکي اندر يکي مقصود ماست
هم يکي اندر يکي معبود ماست
اين يکي اندر يکي يکي بود
اينسخن جز مرد معني نشنود
جمله را يک ديد و از يک باز گفت
گوهر اسرار معني باز سفت
جمله ذرات از خود يکرهست
هر کسي بر وصف خود زان آگه است
آنچه مي بايد نميداند کسي
اين سخن را چون بداند هر کسي
اي ترا ناديده ديده همچو تو
ني دگر هرگز شنيده همچو تو
اي چو ديده تو ترا ديده نديد
از تو پيدا گشته کلي ديد ديد
هر که در تو کم شود او گم شود
همچو يک قطره که در قلزم شود
قطره را پيوسته استسقا بود
در درون قطره صد دريا بود
قطره باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها يک در بود
در شود آنگاه در توي صدف
تا زند تير مرادي بر هدف
در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو اين گفتار را مانند در
زير هر حرفي ازين در نفيس
کي بداند اين سخن مرد خسيس
در درياي حقيقي يک بود
در بحار عشق راه اندک بود
درهايي کز کمال جسم و جان
هر زماني مي شود دل بي نشان
اين ز اسرارست رمزي پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب
با ادب گر سوي اين دريا شوي
هست آوازي همي چون بشنوي
هست ملاحان در آنجا بي شمار
در همي جويند ايشان در کنار
هر که سوي بحر او شد در بيافت
بر کنار بحر هرگز در نيافت
سالها بايد که تا يک قطره آب
در بن دريا شود در خوشاب
گر همه دري بدي در يتيم
هر يتيمي مصطفي بودي مقيم
بر کنار بحر اين در بود و بس
همچو او دري نه بيند هيچکس