دو خادم نيز خدمتکار بودند
که چون کافورو عنبر يار بودند
درآمد باد و ابري سخت ناگاه
بگردانيد کشتي قرب يکماه
به بيراهي بسي کشتي نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
کنار بحر جمعي کاروان بود
شکر لب همچو شمعي در ميان بود
مگر آن کاروان ميشد باهواز
بهمراهي ايشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکي
بزير محل او بيسراکي
زهر منزل بهر منزل همي شد
سبک ميشد از آن کز دل همي شد
شبي تيره جهاني آرميده
سياهي در پلاس شب دميده
زميني بود بگرفته سياهي
فکنده قير برمه سايگاهي
همه شب شب سياهي ميسر شتي
شتر در شب سياهي مينوشتي
شبانروزي بماهي ره بريدند
سرمه رهزنان در راه ديدند
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدي که خون بي باک ميريخت
ز حلق دايه خون برخاک ميريخت
بسي از درد دل آن دايه بگريست
که بي من چون بود اين طفلرا زيست
ندارم از جهان جز نيم جاني
دهيد اين نيم جانرا نيم ناني
که تا هر کار کان آيد ز دستم
بدان رغبت نمايم تا که هستم
چو بس بيچاره ميديدند او را
بجان آخر ببخشيدند او را
بره دربا خودش بسيار بردند
ز بيمارش بسي تيمار خوردند
چو خوزستان پديدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
کنيزک ماند با آن بچه خرد
برهنه پاي و سر بر دست ميبرد
گرسنه بيسر و سامان بمانده
زجان سير آمده حيران بمانده
طمع ببريد از دور جواني
چو پيري نا اميد از زندگاني
ز دست روز گارش پاي در گل
زچرخ بيسر وپا دست بر دل
چو ابري بررخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روي آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهاني درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابسته صحراي خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاري چشم بر صحرا نهاده
وزو فرياد در صحرا فتاده
در آن صحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش يک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگنانه
چو تنگي ديد در صحراي سينه
ز سينه ريخت بر صحرا خزينه
بسي سودا بصحرا خواست آورد
وليکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم ميزد بره تا هفتمين روز
چو پيداگشت از ايوان چارم
بروز هفتمين سلطان انجم
ز چرخ نيلگون آيينه خور
سپيده سرمه ريخت از مهبط زر
چنان آن گوي زر زير علم شد
که لوح مه ز تيغ او قلم شد
بخوزستان رسيد آن تنگ شکر
گرفته شيرخواري تنگ در بر
بره در منظري پرکار ميديد
يکي ايوان فلک کردار ميديد
چنان از دور آن ايوان نمودي
که جفت طاق نوشروان نمودي
دکاني بود پيشش سر کشيده
فلک بابام او سر در کشيده
کنيزک سخت سستي داشت در راه
بدکاني بر آمد چون بشب ماه
زرنج شر و تفت آشکاره
بناليد آن شکر لب شير خواره
کجا برگ گلي را تاب باشد
که در شهري شکر بي آب باشد
بستي سيمبر از بر بيفتاد
زبانش پيش در از در بيفتاد
ز نرگس روي زر پرسيم کرداو
دل پر خون بحق تسليم کرد او
چو کاري سخت آمد پيش مخروش
سبک کن حلقة تسليم در گوش
دلي در بند تا وقتش درآيد
تراز ان حلقه درها برگشايد
که حق يک در نبندد مصلحت را
که صد نگشايدت صد منفعت را
شه آن ناحيت را بود باغي
ز حوضش چشمه گردون چراغي
بخوشي باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ ارم بود
کنيزک بر در آن باغ خفته
دلش بيدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغباني
گلي ترديد پيش گلستاني
کجامه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردي او را کهتر ايام
در آن نزديک طفلي مرده بودش
جهان پير جاني برده بودش
مصيبت خورده مرد از باغ ميرفت
ز درد طفل دل پر داغ ميرفت
زن مه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان ان طفلشان افکند در سر
که تا اين طفل را گيرند در بر
چو ديدندنش چنان بر در بمانده
مهي ماه نوش در بر بمانده
بدو مه مرد ظني بس نکو برد
بکهتر خانه خويشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسيدند حال ان سمنبر
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و يک نانم نيازست
که اين گلرخ ز بي شيري مادر
گدازادن شد ز بهر شير و شکر
توانم ديد خود را خاکساري
نيارم ديد بر فرقش غباري
بشد مه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود اين بود و آنش
تو هم اي مرد مرده باش از پيش
که تا حلوا رسد از تو بدرويش
چو حلوا خوردن تو بيش گردد
شود خون و سزاي نيش گردد
چرا حلوا بشيريني کني نوش
که خون آرد بشيرينيت در جوش
ز حلواکي بود روي سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
در ونت دوزخست اي مالک خويش
طبق دارد زجسمت هفت بنديش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق با نان در اندازي بدوزخ
بهر گندم که خوردي بيحسابي
دلت را با بهشت افتد حجابي
شکم چون دوزخي با هفت در دان
درو هرواديي وادي دگر دان
از ان يک واديش پيشان ندارد
که حرص آدمي پايان ندارد
اگر معده نبودي غم نبودي
خصومت در همه عالم نبودي
شنودي قصه حلوا و نان را
بسست اين زله کن اين را و آنرا
کنيزک چون بسي حلوا و نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وي روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمه چشم بگشاد از نم آنش
ز بيماري در آيد کوه از پاي
چه سنجد کاه برگي باد پيماي
بر نجوري شکر شيرين نيايد
که لب را از شکر تلخي فزايد
بتراز تن شکستن زحمتي نيست
وراي تندرستي نعمتي نيست
دو نعمت را مکن در شکر سستي
يکي امن و دگر يک تندرستي
چو در باغ آن سمنبر گشت بيمار
بماند آن باغبان در رنج و تيمار
بزن گفت اي غلام تو زمانه
نهان دار اين کنيزک را بخانه
که تاگر اين کنيزک زار ميرد
دلم اين طفل را دلدار گيرد
که هرگز در همه روي زمين من
نديدم ماهرويي مثل اين من
ببيني گر بود از عمر بهره
که چون زيبا شود اين ماه چهره
بدين روي و بدين منظر که او راست
بماهي و بسر وي ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کني ساز
نگيري زين شکر لب شير خود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر اين طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم اين راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زير پرده اين در شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چون نور ديده او را راز دارم
بزير هفت پرده ش باز دارم
زن بد را مده نزديک خود جاي
که مردان از زن نيکند برپاي
بسي بهتر بود در کنج خانه
عيال نيک از گنج و خزانه
چو مرد نيک رازن ساز گارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
کنيزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بي برگ آمد
جهانش دستکاري خواست کردن
طريق کژ نمايي راست کردن
هنوز آن روي چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشيد عمرش ناگهان زرد
کنيزک بر جواني زار بگريست
ز جور چرخ کج رفتار بگريست
زن مه مرد را گفت اي گرامي
سر آمد بر دل من شادکامي
جهانم مي بنگذارد چه سازم
که پيش امد رهي دور و درازم
صلاي عمر من در داد ايام
بجاي مرگ بنشينم سرانجام
بسي رفتيم و چون ره بس درازست
که ميداند که چندين راه بازست
نديدم شادي و غم بيشمارست
چگويم چون نه دل نه روز گارست
ولي اين کودک نيکو لقا را
نگهداريد از بهر خدا را
که اين طفل گرامي شاهزادست
ز شاهي در گدايي او فتادست
سزد از ترک خورشيدش غلامي
که قيصر زاد روم است اين گرامي
خدا را دارد اين طفل و شما را
گواه اين سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاريدش بمن باز
ندارد هيچکس خصمش، خدايست
کنون اينکار کار آن سرايست
نهان در موي يک انگشتري داشت
که مهر او نشان قيصري داشت
بدو گفت اين پسر با اين نشاني
اگر در خفيه با قيصر رساني
زرفعت سربگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو اينسخن را گوش کردند
تو گفتي زهر ازان لب نوش کردند
بسي بگريستند و جاي آن بود
پذيرفتند ازو وراي آن بود
کنيزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو در تلخي مردن مبتلا شد
بسختي جان شيرين زو جداشد
فرو مرد آتش روز جواني
برش طفلي چو آب زندگاني
چنان زين تنگنا بگذشت زود او
که گفتي در جهان هرگز نبود او
جهان پيرست اما طفل سالست
که در پيريش طفلي همچو زالست
اگر پيري نبودي طفل پيشه
نگشتي سال و ماهش نو هميشه
گل بي برگ را بي مايه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دايه بگذاشت
بسي دارد جهان زين دستکاري
نخواهد يافت يک جان رستگاري
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بيجان کند در يک زمانت
درين عالم همه غرق جهاني
در آن عالم همه مشغول جاني
جهان را ترک گيرو خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار اين زن بي کس زماني
اگر مردي تو خون بگري جهاني
مقال کار عالم همچو ميغست
که برقش درد و بارانش دريغست
دريغا خفته ماندي و بصد سوز
دريغا بر تو ميبارد شب و روز
کنيزک چون جهان بر وي بسر شد
جهان جان بستد و جاي دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربانرا
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلريش
گرفتش زن ببر همچون دل خويش
چو چشمش جاي زير پرده کردند
بشير و شکرش پررده کردند
چنان پرورده شد در پرده ناز
که بيرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودي
پس او در پرده عشاق بودي
چو شد آن سرو سيمين پنجساله
بلالايي برويش رفت لاله
چنان بي مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رويش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رويش
پريشانيم بار آرد چو مويش
چو در وي يک نظر ارزيد جاني
بمهرش هر نفس نازيد جاني
کسي کز دور وصفش ميشنيدي
ترنج و دست بي او ميبريدي
همه کشور ازو پرجوش ميشد
که هر کش ديد ازو مد هوش ميشد
دل مه مرد از آن در گرامي
چو دريا موج ميزد شادکامي
جهان بي صبح روي او نديدي
دعا چون صبح بر وي ميدميدي
بخوزستان شهي خورشيدفر بود
که او را پنجساله يک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهري داشت جز نام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دومه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتري در علم احکام
خديو شهر خوزان شاه اقليم
نشاندش پيش استادي بتعليم
بسي همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلي در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز يکي بود
که عقلش بيش و عمرش اندکي بود
زاندک همر بسياري خرد داشت
ز عمر خويش کاري نيک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علي الجمله در اندک روز گاري
نماندش در هنر آموزگاري
اگر چه يک سخن چون موي بودي
ازو يک موي را صد روي بودي
چنان در بذله گفتن بي بدل شد
که آن بيمثل در گيتي مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگرديش کرد استاد دانا
لغت ها ترکي و تازي در آموخت
ز عبري و ز رومي دل برافروخت
چنين ميگفت با مه مرد استاد
که گاوي را فريدون حق فرستاد
بصورت فره شاهيست او را
بمعني سخت آگاهيست اورا
ندانم تا کجا خواهد رسيدن
کنون باري بما خواهد رسيدن
چنان بيدار بختي گشت هرمز
که نتوان ديد آن در خواب هرگز
دمي دم مي نزد بهرام بي او
زماني مي نيافت آرام بي او
بشادي از دبيرستان خود شاه
بسوي باغ رفتندي شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازي
بگرد باغ گشتندي ببازي
چو مرغ صبح افتادي بفرياد
چو جوزا هر دو رفتندي باستاد
چو از انواع دانش باز پرداخت
بتير و تيغ ويوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دو ران هيون کرد
بمردي شير مردانرا زبون کرد
بيکدست آسيا سنگي سپردي
نماندي گرچه فرسنگي ببردي
برافگندي بقوت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتي بانگشت
اسد چون بر فلک ميديد کارش
خجل ميشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدي چون ژنده پيلي
بد شواريش بردي اسپ ميلي
چو تيرش از کمان يک نيم رفتي
سخن در موي يا در ميم رفتي
چو رفتي از کمان تيرش بتعجيل
بپيکان در کشيدي مورد راميل
چو گشتي از سرمويي هدف ساز
چو موئي سر زهم بشکافتي باز
بتاب ارتير پرتابي گشادي
ازين عالم بدان عالم فتادي
اگر در خشم تيري در کشيدي
بچشم سوزن عيسي رسيدي
کشيدي تير تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانيدي بدان چشم
و گر تيري زدي بي هيچ زوري
قلم کردي ز پيکان پاي موري
چو تيغ نيلگون در کف گرفتي
ز تيغش بحر نيلي کف گرفتي
ز بيم تيغ او چون ميغ لرزان
اجل بر تيغ رفتي خسته از جان
ز تف برق تيغش نامداران
سپر بر آب افکندي چو باران
چو از فتراک بگشادي کمندي
هژبران را بگردن بر فگندي
چو سر پنجه زدي بر پاي نيزه
ز سندان بردميدن سنگ ريزه!
چنانش نيزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدي سيماب در سنگ
اگر در پيش رمحش خاره بودي
بيکساعت همي صد پاره بودي
و گر سوي فلک زوبين فگندي
بزخمي خوشه پروين فگندي
چو چوگان گيرو ميدان جوي گشتي
فلک چوگان و ماهش گوي گشتي
چو گوي آنماه افگندي بره در
مه از کويش ببردي گوي بر سر
شد آن چشم و چراغ روي آفاق
بعلم وزور چون ابروي خود طاق
چنان آوازه او معتبر شد
که چرخ از وي بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبي خط زيباييش دادند
مثال عالم آراييش دادند
در آمد خط سبزش از بناگوش
خطش شد سبزه زار چشمه نوش
خط سبزش که جانرا قوت بودي
زمرد رنگ بر ياقوت بودي
سرزلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلاي مرد و زن بود
بهر جايي که حوري سيمبر بود
ز عشق روي او رويش چو زر بود
بتي کو طوطي خطش بديدي
دلش در بر چو مرغي مي تپيدي
ز عشقش جمله را خفتن نبودي
وليکن زهره گفتن نبودي
چو زير خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خط سياهش
ز زيبايي که خط او بپيوست
نمي آموخت کس را بر خطش دست
چو طوطي بود خطش پر گشاده
دري در بسته و شکر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگي که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هيچ کاري
کبابي و شرابي و شکاري
عجب ماندند از رويش جهاني
که چون خيزد شهي از باغباني
چو بر گلگون نشستي روي چون ماه
فرو بستي زبس نظارگان راه
يکي ميگفت هرمز آن او نيست
که شهزاديست هرگز آن او نيست
يکي گفتي ازو چون، شاه خيزد
ز خوزستان چگونه ماه خيزد
چو هرمز در توانايي چنان شد
که هر مردي ز زورش ناتوان شد
بآساني شبي آن کار کردي
که ده روز آن کسي دشوار کردي
چنان مه مرد بر وي مهربان شد
که مهر هرمزش مهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهي بود
دل هرمز ز مهر او تهي بود
بدل ميگفت مه مردم پدر نيست
مرا در دل ز مهر او اثر نيست
نماند چهر او با چهره من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازين غم گرچه دل پر جوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش