عمر بن خطاب به نزد پيامبر(ص) آمد. وي را بر حصيري خفته ديد چنان که نقش آن بر پهلوي وي پديد بود. عمر در اين باره با رسول خدا(ص) سخن بگفت. پيامبر فرمود: آهسته تر اي عمر، پنداري پيغمبري نيز چون پادشاهي است؟
|
|
در حديث آمده است که آن گاه که مرد به چهل سالگي رسد و توبه نکند شيطان بر صورتش دست کشد و گويد: پدرم فداي اين صورت باد که رستگاريش نيست.
|
|
لقمان فرزند را گفت: اي فرزند، خطاهايت را هميشه تا آن زمان که جان دهي پيش چشم داشته باش. اما حسناتت را بگذار چه آنها را کسي خواهد شمرد که چيزي فراموش نکند.
|
|
در اين زمينه که آيا ديدن تصوير چيزي در سطحي صيقلي ناشي از انعکاس است يا انطباع اختلاف است. و دلايل هر کدام از طرفين قابل ايراد است، مصنف را در اين زمينه که آن تصوير ناشي از انطباع است، دليلي است.
و آن اين که تجربه نشان مي دهد که مستوي را در آينه معکوس بينند و معکوس را مستوي. مثلا نوشته و يا نقش مهر در آينه معکوس ديده شود. و اين ناشي از انطباع است.
چنانکه اگر نوشته اي را از کاغذي بر کاغذ ديگر منتقل کنيم معکوس شود، و نيز اگر با مهر چيزي مهر شود، تصوير معکوس بود. در صورتي که اگر تصوير چيزي در آينه به انعکاس بود، همانگونه ديده مي شد.
زيرا بنا به اعتقاد کساني که انعکاس را باور دارند، ديده شد. در آينه، خود شي ء است. جز آن که بيننده آن را به وهم مقابل خويش بيند.
|
|
شبلي صوفئي را ديد که به حجامتگري مي گفت: در راه خدا سر من بتراش. هنگامي که سرش بتراشيد، شبلي چهل دينار وي را داد که اين دينارها اجرت خدمت خويش بدين درويش بستان.
حجامتگر گفت: من سر وي در راه خدا تراشيدم و پيمان خويش با خدا با چهل دينار همي نشکنم. شبلي دست بر سر خويش زد و گفت: همه ي بندگان خداوند از تو بهترند حتي اين حجامتگر.
|
|
بويائي آدمي از ديگر حيوانات ضعيف تر است و براي شنيدن بو، محتاج گرم شدن جسم يا خراشيدن آن يا ريز شدن پاره اي از ذرات آن است.
در بالاي بيني دو منفذ باريک است که از گوشه چشم بدان پيوندد. و بوهاي تند از آن دو منفذ به چشم رسد. و اين است که چشم از بوي بد زير بغل يا هنگام بوئيدن پياز رنج برد.
نيز باقيمانده هاي غليظ چشم از همين راه با اشک به داخل بيني رود. و اگر اين دو منفذ به سببي بربسته شود، اخلاط در چشم زيادت کند و از اين رو بيماري هاي مختلفي چشم را حادث شود.
|
|
بطلميوس گفت: بيماري تن، زندان جسم است و غم زندان روح.
|
|
ابن ابي صادق طبيب، زيبا روي و پيراسته خلق بود و بخش هاي حکمت نيک مي دانست. سلطان وي را بخدمت خود خواند.
وي پاسخ داد که بدانچه دارد قانع است و شايسته ي خدمت سلطان نيست. و کسي که برخدمت اکراه شود، خدمتش نفعي نيارد.
|
|
فيلسوفي گفت: آدمي حد انسانيت را جز با مرگ به کمال نخواهد رسانيد.
شاعري سرود: خداوند مرگ را خير دهاد که با ما از هر مهرباني مهربانتر است. همي کوشد که ما را از رنج برهاند و نيز ما را به عالمي همي برد که شريف تر از اين جهان است.
|
|
واعظي گفت: کوشش بندگان خداوند و صفاي حال عارفان زندگاني بر ابليس تلخ همي کند. چرا که وي ايشان را در همان خلعت بيند که روزي از آن او بود و نيازش همان ولايت بيند که زماني وي داشت. آشکار است که کسي را که از ولايتي بردارند، با جانشين خويش به حسادت دشمني کند.
|
|
عارفي گفت: تاخير عطاي خداوندي با همه ي الحاحت در دعا، مبادا دلزده ات کند. چرا که خداوند بر عهده دارد آن چه را که خود خواهد، به هر وقت که پسندد، به تو ارزاني دارد. نه آن که هر چه تو خواهي و هر زمان که خواهي.
|
|
کسي که فروتني را بر خود ثابت بيند، براستي خودبين است. چه فروتني جز از رفعتي نشود. از اين رو هرگاه فروتني را بر خود ثابت ديدي. از خود بيناني.
فروتن آن نيست که چون فروتني کند، خود را برتر از کار خويش داند. بل آن است که آن هنگام خود را فروتر از کار خود پندارد.
|
|
اگر خواهي نعمت هاي خداوند ترا رسد. نياز خويش بدرگاه او به کمال رسان چرا که: «انما الصدقات للفقراء»
|
|
از مناجات حق تعالي به موسي بر پيامبر ما و وي درود بادا: اي موسي آن گاه که بيني تهيدستي فرا رويت آيد، بگوي، خوشا تهيدستي که شعار صالحان است. و آن گاه که بيني بي نيازي فراآيدت، بگوي، گناهي پيش آيد که کيفرش در پي است.
|
|
در عبادت خويش به درگاه حضرت حق، بي نيازي حق سبحانه را منگر، چرا که حق اگر بدان مي نگريست از تو عبادت نمي خواست. بل وي به نياز تو به عبادت نگريسته است و کمال تو بدان.
از اين رو تو نيز آنگونه به عبادت خويش بنگر و با تکيه بر بي نيازي خداوند از آن، به تصحيح عبادت کوش. و اگر چنين نکني، مقام ديگر کرده باشي و نظام تباه ساخته.
|
|
عارفي گفت: هر آنکه به ديده ي خرد بيند، ناگزير است که تحقق پيشي وجود بر عدم را باور دارد. چه همه ي موجودات بر اين شاهد است.
و اگر عدم مطلق بر وجود پيشي داشت، وجود موجود ممکن نمي شد. اين است که حق اول و آخر و ظاهر و باطن است.
|
|
بي ترديد لذت عقلي تمام تر و بزرگتر از لذائذ حسي است. و نيز با اعمال نيک و اخلاق نيکو بر شدن به سوي خداوند و لذت مناجاتش در يافتن، بالاترين کمال و بزرگترين لذت است.
با اين همه شگفت است که خداوند تعالي در مقابل طاعتش و آنچه بهر نزديکي او کنند، پاداش نهاده است. چه آن کس که آدميان را بر هدايت دليل بود، و نيز ايشان را بر عمل به هدايتي که يافته اند توفيق دهد، خود شايسته ي پاداش است. اما وسعت کرم وي و گشادگي بخشايش وي اين هر دو را با يکديگر مقتضي است.
|
|
خداوند تعالي فرموده است: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان » بنگر تا چگونه نکوئي کند و جزايش نام دهد و حق آن دقايق بگذار و آن که ترا بدين راهها داند، سپاسگزاري کن.
|
|
زهد مردمان عموما، پرهيز ظاهري از دنياست. زهد خواص اما آن است که دنيا را چيزي ندانند که در خور پرهيز بود. در اين صورت، بي نيازي و نياز نزد تو يکي خواهد بود و نيز حال تو در دو گونه تن پوش يا طعام يکسان شود.
چنان که اميرمومنان(ع) فرمود: ايمان مرد آن زمان کمال يابد که اعتنا نکند کدامين جامه را پوشيده يا کدامين طعام را خورده است.
و در اين معني نيز اشارتي در قرآن است چنان که خداي تعالي فرمايد: «لکي لاتاسوا علي ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتيکم ».
|
|
صالحي گفت: اگر نافرماني خداوند را ناخوش نمي داشتم، آرزو مي کردم کاش در دنيا هر که بود در پوستين من افتد و بدگوئي من کند.
چه کدام چيز گواراتر از حسنه اي است که آدمي به رستاخيز در نامه ي اعمالش بيند که خود آن را به جاي نياورده باشد و نداندش.
|
|
مومن را زيادتي مصيبت و پي در پي آمدن ناگواريها از تسليم به خداوند و خشنودي او باز ندارد. وي چونان کبوتري است که از لانه اش بردارند و باز به لانه ي خويش باز گردد.
|
|
عمر کوتاه تر از آن است که آدمي آن را به فرمان کينه گذراند. آن کس که انس به خداوند کند، از بندگان بگريزد.
|
|
هارون الرشيد، ابن سماک را گفت: مرا پندي ده. گفت: بپرهيز از آن که به فردوسي گام نهي که پهنايش به اندازه ي آسمان ها و زمين بود و ترا در آن جاي پائي نبود.
|
|
ابو سليمان داراني گفت: اگر خردمند باقي عمر خويش را برآنچه بدون طاعت خدا ازعمرش بگذرانده، نگريد، روا بود که اندوه از آن رو وي را کشد. با اين همه حال آن کس که باقي عمر را نيز چنان که به ناداني گذرانده است، بگذراند، چون است؟
|
|
عارفي گفت: نفس آدمي سخت دست خشک و پست و در اوج ناداني و بدفهمي است. اين معني از آن جا حاصل شود که اگر خواهد نافرماني خدا کند يا از شهوتي پيروي کند
و تو حق سبحانه و رسول (ص) و همه ي پيغمبران و کتب آسماني و صالحان را بر او شفيع کني وحتي مرگ و گور و رستاخيز و فردوس و آتش را بيادش آوري، سر فرود نياورد و آن شهوت رها نکند. اما اگر گرده ي ناني از او دريغ کني، رامش گيرد و پس از آنهمه سرکشي زبوني و نرمي آغازد و آن شهوت بگذارد.
|
|
شيريني دنيا زهرآگين است و تو از آن شهدي جز همراه زهر نخواهي نوشيد.
خواهي توانگر باش يا نيازمند، زمانه، از اين هر دو گروه خواهد بريد.
هنگامي که کاري بپايان رسد، عيوبش آشکارا شود. از اين رو هر گاه گفتند کاري بپايان رسيد، بدان که زوالش فرا رسيده است.
هنگاميکه بلايا آن قدر شد که گوئي دل ها همي سوزد، و مصيبت عظيم شد و تعزيت اندک، آن هنگام فرجي در پيش خواهد بود.
|
|
عارفي مراد خويش را بگفت مرا وصيتي تمام فرماي. گفت: سفارش خداوند رب العالمين را بر تمام پيشينيان و مردم واپسين به تو گويم.
آنجا که فرمود: «و لقد وصينا الذين اوتواالکتاب من قبلکم و اياکم ان اتقوا الله » چه بي شک خداوند از همه کس به مصلحت بندگان داناتر است و نيز بخشايش و مهر او به بندگان بيش از هر کس ديگر است.
از اين رو اگر به دنيا خصلتي به صلاح نزديک تر، و جامع تر خير و گرانبهاتر از اين خصلت بودي، روا بود که خداوند آنرا ذکر همي فرمود و مردمان را بدان سفارش مي کرد.
و از آن جا که تنها بدان کفايت کرد دانسته آمد که تمامي نصايح و رهنمودها و آگاه کردن ها و سداد و خير در آن جمع است.
|
|
هر گاه خردمندي دنيا را آزمايد، آشکارا گردد که دشمني به جامه ي دوست اندر است.
|
|
عارفي گفت: دنيا را بهر سه چيز خواهند، بي نيازي، عزت و راحت. آن کس که از دنيا پرهيزد، عزت يابد و آن کس که قناعت پيشه کند، بي نياز شود و آن کس که در طلب دنيا کم کوشد، راحت يابد.
|
|
حکيمي گفت: ترا دو دشمن است يکي آن کس که بر تو ستم کرده است و با ستمش ترا با خود دشمن داشته است. ديگري آن کس که ستمش کردي و بدان دشمن تو گشته است.
حال اگر مصيبتي ترا ناگزير کرد که از دشمنانت ياري خواهي، به آن کس که ستمت کرده است، بيش تکيه کن تا آن کس که ستمش کرده اي.
|
|
از سخن حکيمان: بردباري تو بر زيردستان، عيب خواري تو نزد فراز دستان را پوشاند.
|
|
حکيمي را مرگ فرا رسيد. يکي از يارانش سخت همي گريست. حکيم گفت: اي برادر آرام گير، چرا که بزودي در مجلسي که ذکر من در آن رود، خندان ديده شوي.
|
|
جالينوس گفت: من از آن همي خورم که زنده مانم و ديگران خواهند زنده مانند که خورند.
|
|
حکيمي گفت: اگر سه چيز نبود، آدمي بهيچ چيز سر فرود نمي آورد: تهيدستي، بيماري و مرگ.
|
|
حکيمي را گفتند: چه کس را سفر درازتر است؟ گفت: آن کس که در طلب دوستي صالح است.
|
|