خطي بر خونم آوردي دگر بار
منم سربر خطت چشمي گهر بار
لب لعلت رگ جانم گرفتست
خط سبزت گريبانم گرفتست
درشتي کرد خط باروي نرمت
زرويم آخر آيد بو که شرمت
منم بي روي تو سالي، ز يتمار
نشسته روي آورده بديوار
منم بي روي تو بر روي مانده
دلي پر خون تني چون موي مانده
ز گل برکش مرا پاي دل آخر
چو من کس رامکن سردر گل آخر
چو دل بر بودي و جان نيز بردي
دلم خستي و بر جانم سپردي
بعنابم چو کردي مغز خسته
ازان در پوست ميخندي چو پسته
ز دست تو چو در دستت اسيرم
مکن گردستگيري دستگيرم
زبان بگشاد هرمز کاي سمن بوي
مشو با من درينمعني سخنگوي
توميداني ز مهرت برچه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
شدم آواره بي روي تو از روم
وزانجا اوفتادم سوي اين بوم
هزاران حيله و تزوير کردم
که تا با تو سخن تقرير کردم
منم امروز همچون سايه يي خوار
چو سايه بر زمين افتاده يي زار
رهي پيشت بدان اميد آيد
که سايه از پي خورشيد آيد
چو وقت و جاي نيست اي زندگاني
چگونه خواهم از تو مژدگاني
بدان اي ماه تا دلشاد گردي
ز بي اصلي من آزاد گردي
که من فرزند قيصر شاه رومم
ز رتبت سجده ميآرد نجومم
چو زلف او زسر تابن کم و بيش
يکايک شرح دادش قصه خويش
چو گل بشنود کوشهزادرومست
سپهر ملک و درياي علومست
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
بهرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار ديگر خار افتاد
در آن گاهي که بودي باغباني
نبودت پادشاهي بر جهاني
بمن آنگه نميکردي نگاهي
نگاهي چون کني در پادشاهي
چه ميگويم کزين شادي چنانم
که در تن همچو گل بکشفت جانم
کرابود آگهي کاين بيسروپاي
نهاده بود لايق پاي برجاي
بحمدالله که اکنون پادشايي
نيي مهمرد زاد روستايي
کنون آن رفت زين پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خويشتن ساز
چنين مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا يار
طبيب من مکن از من تحاشي
خلاصم ده ازين صاحب فراشي
طبيبي باش و جاي من بگردان
وزين موضع هواي من بگردان
ز دست افتاده ام از جاي برخيز
مرا زين شهر بگريزان و بگريز
تو داني کز توام آواره گشته
چنين عاجز چنين بيچاره گشته
پدر از من زخان ومان برامد
وليکن گل زتو ازجان برامد
بيکره فتنه ها شد روشن از تو
پدر آوازه از من شد من از تو
کنون چيزي که حالي دلپذيرست
وصال امشبست و ناگزيرست
چو گردون بر زمين افگند سايه
بيايد در نهان پيش تو دايه
ترا در چادر و در موزه حالي
فرود آرد بدين ايوان عالي
مگر امشب دمي از ما برايد
وزين شادي غمي از ما سرايد
سخن با خط تو ديرينه دارم
وزان خط نسختي در سينه دارم
چو عهد عاشقي شد تازه از ما
ز صد تا صد رسيد آوازه از ما
ز سر در تازه گردانيم عهدي
بر آميزيم با هم شير و شهدي
بماند آنجايگه تا نيم روز او
سخن ميگفت پيش دلفروز او
ازان چندان بماند آن جايگه شاه
که معجون ميسرشت از بهر آن ماه
کسي گر آمدي آنجا بکاري
روان کردي گلش همچون غباري
چو گل را تيرآمد بر نشانه
چو تيري گشت خسرو شه روانه
برون آمد زايوان پيش ياران
بگفت احوال خود با نامداران
چو يارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسي شادي نمودند
چو طاس آتش گردون در افتاد
شفق از حلق شب چون خون در افتاد
کبوتر خانه شکل هفت پايه
بيک ره مرغ شب بنهاد خايه
همه شب، همچو مرغان دانه ميريخت
بگرد اين کبوتر خانه ميريخت
چو گيتي ماند از شب پاي در قير
بيامد پيش هرمز دايه پير
بهرمز گفت بر خيز و برون آي
بچادر در شو و در موزه کن پاي
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
بپيشت ميبرم شمعي درين راه
بلي چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوي چادر يارت آرد
بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزديده ناگاه
چو هرمز در قفاي او روان شد
بيک ساعت بنزد دلستان شد
برون آمد ز چادر عاشق زار
درون خانه شد از صفه بار
چو چشم هر دو تن افتاد برهم
بپيچيدند همچون مار درهم
درامد لشکر عشق از کمينگاه
فگند آن هر دو عاشق را بيک راه
سخن ناگفته يکدم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
تو گفتي آن دو ماه اوفتيده
دو ماهي اند بر آتش تپيده
چو با هوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند در هم زلف چون شست
بسي در داغ هجران بوده بودند
بکام دل دمي نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسيد حالي
جواني بود و عشق و جاي خالي
بيک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از ياقوت گل شکر هميخورد
گلاب از چشمه کوثر هميخورد
چو شه زان لب برون شکر گرفتي
گلش معشوق را در برگرفتي
زهي خوشي که شه رابود آنشب
خوشي نبود کسي را لب بر آن لب
زماني خنده زد بر لعل خندان
زماني برگرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روي کمر زد
دو دست اندر کمر گاه شکر زد
چو گل ديد آنچنان حالي زدلکش
برآورد از دم سرد از دل آتش
بدو گفت اي سر از پيمان کشيده
مرا در محنت هجران کشيده
دگر ره چون برم دربرگرفتي
ز سر در کار خود از سرگرفتي
بدستان دست پيچ آسماني
ز دستت چون نهادم همچناني
بروبر خود ببند اين درچه پيچي
که نگشايد زمن جز بوسه هيچي
کناروبوسه دارم زود برخيز
بنقدي در کنار و بوسه آويز
اگر راضي نيي با من چه خفتي
برو دنبال زن برريگ و رفتي
سرم بار دگر زير بغل گير
ز سر در باز پايم در وحل گير
چرا چون عود گرد پرده گردي
که شکر يک تنه صد مرده خوردي
شکر بارست لعلم در درستي
مکن درباره اين پاره سستي
چرا ايدوست ناسازآمدي تو
ازين ره تشنه تر باز آمدي تو
ترش کردي مرا چون غوره امشب
که تا دريابي اين ماشوره امشب
شدي در بسط و در قبضم گرفتي
طبيبي کاين چنين نبضم گرفتي
تو طراري و نقد من درستست
زهي اقبال کاين سرکيسه چستست
چو دل طراري از روي تو ديدست
درست رکنيم زو در کشيدست
شب تيره ست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده درد و چنين صافي بمنشين
شب تيره بصرافي بمنسين
دل شه جوش زد از ناصبوري
که بود از دير گاهش درد دوري
دو پاي گل چنان پيچيد برپاي
که گفتي چار ميخش کرده برجاي
چنان پيچيد گل برخود بصدرنگ
که در گهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزاده روم
در آمد تاگشايد مهرش از موم
کليد شاه ازان بردرج ره داشت
که يعني اين بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زيراين کمر کوهيست بر راه
زبان بگشاد خسرو کاي جفاکار
نديدم چون تو ياري نا وفادار
نيم زآنهاکه آرم روي در پشت
که کار پشت و روي تو مرا کشت
چو در من پشت آوردي چنين خوار
زبانرا چون بر آرم من بديدار
چو صدره از سر ديوار جستم
برون آور ازين ديوار پستم
مگر چون پاسبان بيدار گردم
همه شب گرد اين ديوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روي در ديوار آخر
ندانم تا چه ديوت راهبر بود
مگر ديوار من کوتاه تر بود
چنين من سخت کوش از حيله سازي
تو اين را سست ميگيري ببازي
چه مرغي تو که چون پر بر گشادي
مرا از پيش خود بر در نهادي
گهي از ناز بر جانم سپردي
گهي از دلبري جانم ببردي
نيازم غوره با عژمي دگربار
گرم اين غوره در نفشاري اي يار
مرا صفرا بکشت اين غوره تو
عفي الله آب تلخ شوره تو
نيمي افعي چرا ناسازي آخر
چرا اين زهر مياندازي آخر
چو سنبل زهر دارد در ميانه
تواند بود گل را اي يگانه
گلش گفت اي مرا چون جان گرامي
نبازم گر تو بر جانم خرامي
چو گل بس سخت سست افتاد بنديش
چه يازي سخت تر آخر ازين بيش
توميداني که چون در بندم از تو
بجان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بردوش زد زين سوز جوشن
نيي يک شبت چون روز روشن
چو سرگردان شدم چون چرخ گردان
ز سر در باز، در پايم مگردان
نه با من عهده کردي روز اول
که مهر من بود مهري معطل
ولي چون هر دو با هم عقد بنديم
ز چندين نسيه دل در نقد بنديم
کنون چون زارو بيمارم بدبدي
بزير چوب پندارم کشيدي
خوشم در چوب کش اي چوب تو خوش
مکن دل ناخوش اي آشوب توخوش
چو تو از گل بدينسان خرده گيري
نکوتر آنکه گل را مرده گيري
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم بهم همداستان شد
بگل گفت ايچراغ بوستانها
فروغ ماه رويت شمع جانها
زنخدانت زگردون گوي برده
شب از زلف سياهت بوي برده
جهاني جادو از بابل رسيده
ز چشمت يک بيک را دل رميده
دل و جان خرقه و زلف تو چيني
دوگيتي حلقه ولعلت نگيني
مگير از عاشق شوريده بردست
که بدمستي عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بيمار زارم
که اين جز از تو باور مي ندارم
ببيماري چنين چالاک و چستي
چگونه بوده يي در تندرستي
مرا جاني و از جان نيز برتر
چه چيز از جان به وزان چيز برتر
اگر چه خاک ره گشتم خجل وار
مگير از من غباري سنگدل يار
اگر چه خواجه تاش خاص و عامم
بجان و دل غلامت را غلامم
بگفت اين و بهم آن هر دو دلسوز
شدند از خام کاري بس دل افروز
سرتنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چوني با شکر و گل در کمر شد
لب شيرين گل چون نيشکر شد
گهي پشتي بروي يار ميکرد
گهي غنجي برخ برکارميکرد
گهي از وي بهاي ناز ميخواست
گهي از بوسه عذري باز ميخواست
چو خورد آب حيات از لعل خندان
سکندر زد بسي دامن بدندان
بوقت فرصتي گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراري
بخفتند آن دو تن يک لحظه باري
چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبديز سپهر فتنه انگيز
سپيدي يافت از صبح بگه خيز
برامد صبح پر چين کرد ابرو
چو کوم پيله ز اطلس کردا کو
چو روشن گشت آن ايوان عالي
درامد دايه فرتوت حالي
ز خواب خوش برانگيخت آن دو تن را
مه رخشنده و سر و چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلي بر چشمه نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پر خون و دل پر تاب کردش
بآخر پاي را در موزه کرد او
زلعلش يک شکر در يوزه کرد او
برون شد دايه با شمعي ز پيشش
وز انجا برد تا ايوان خويشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بيامد نيکخواهان
رخ گل را طراوت ديد بسيار
لب گل را حلاوت ديد بسيار
لبي ميديد چون ياقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب بدندان
رخي ميديد خوبي را سزاوار
از انرخ ماه کرده رخ بديوار
چو ملک خوبرويي لايقش ديد
بهر مويي هزاران عاشق ديد
ببرسيم و بلب قند و برخ ماه
چو شاه او را بديد از دست شد شاه
بگل گفت اي نگارستان خوبي
رخ خوبت گل بستان خوبي
ز رويت ماه سرگردان بمانده
گهي پيدا گهي پنهان بمانده
ز قدت سرو با فرياد گشته
ز قد خويشتن آزاد گشته
ز لعلت تنگ شکر خسته مانده
ازان معني بشوري بسته مانده
دو چشمت نيم مست باز گشته
مشعبد وار لعبت باز گشته
ز عشقت چند گرداني بخونم
چه ميداني که در عشق تو چونم
دلم تاکي بخون بنشيند آخر
بزن تا مهره چون بنشيند آخر
چو شه را تو در شهوار درجي
مباش آخر کبوتر وار، برجي
چنان آورده يي در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چرا تو جان من از تن ببردي
چو جان بردي و نام من نبردي
اگر بيماريت آمد بهانه
کنون بيماريت رفت اي يگانه
چو بس بيمار ميديدي تو خود را
زهي قربان که کردي چشم بدرا
ترا بيماري اي بت سازگارست
که در بيماريت رخ چون نگارست
مرا عشق تو پيوست چو ابرو
تو سرميتابي از من همچو گيسو
بغمزه ميزنيم از چشم، زخمي
دلم را ميبري از چشم زخمي
بچشم خود دلم را مست داري
که تو در مست کردن دست داري
چو دل پروانه شد در عکس رويت
جنون آوردم از زنجيرمويت
دلم تا در خم زنجير ديدم
هواي زلف تو دلگير ديدم
مکن اي ماه، تن در ده بکارم
که پرکاري ز خون دل کنادم
گرت از من براي آن ملالست
که تا ترک تو گويم، اين محالست
گل از گفتار او فرياد در بست
که فرياد از تو اي بيداد گرمست
مرا از خان و مان آواره کردي
جهاني خلق را بيچاره کردي
بغارت در فگندي خان و مانم
کنون گردي ز سر در قصد جانم
بگفت اين و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
برخود خواند هرمز را از ايوان
ز بهر کار گل بر ساخت ديوان
بهرمز گفت آخر چاره يي ساز
مگر کاين زن شود با من هم آواز
شدم بيمار در تيمار اين زن
مرا رايي بزن در کار اين زن
ز ناداني خرد را خيره کردست
ز گريه چشم روشن تيره کردست
بزاري گاه ميخوانم بخويشش
بخواري گاه ميرانم ز پيشش
نه زاري سود ميدارد نه خواري
من اين دارم تو بر گوتا چه داري
جوابش داد هرمز خوش جوابي
که گل با دل مگر خورده ست تابي
زخشم شاه ازان صفرا براندست
که دروي اندکي سودا نماندست
اگر خواهي که بازآيد براهي
نپيوندي دروزين پس بماهي
مگر لختي دلش آرام گيرد
مزاج گرم او انجام گيرد
من اکنون هر چه بايد ساخت سازم
وزين خدمت بگر دون سرفرازم
چنان سازم که تا يکماه ديگر
نداند جز بر شه راه ديگر
ز درد دل سوي درمانش آرم
بپيش شاه در فرمانش آرم
نگردم هيچ باز از خدمت تو
که بسيارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نچندان داد شاه او را زرو سيم
که داده بود کس در هفت اقليم
چو يافت از شاه بسياري مراعات
شهش گفتا دگر يابي مکافات
چنان بر چرخ سازم پايگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رايي
مبارک دستي و نيکو لقايي
اگر زر دارم و گر مال دارم
ترا دارم که رويت فال دارم
بگفت اين و بصد انعام و اعزام
فرستادش سوي ايوان خود باز