بغايت اشتها بودش همانگاه
که با او دست درگردن کند شاه
بخسرو شاه گفت ايمايه ناز
دو چشم دلبري بر روي تو باز
رخت با ماه دستي در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
لبت بر شهدو شورانگيز کرده
شکر زان شهد دندان تير کرده
خطت زنجير گرد ماه گشته
خردسر بر خطت گمراه گشته
قدت را سرو سر برره نهاده
زسروت مشک سربر مه نهاده
تنت با سيم سيمين بر نموده
زرشکت سيم رنگ زر نموده
ترا غم نيست تا يار توام من
که از هر بد نگهدار توام من
چو تو يار مني با يار سازم
بزودي چاره اين کار سازم
چو برما شد در اين خوشدلي باز
تو ماني و من و صد عيش و صد ناز
چنين دانم که امشب شاه مستست
که با لشکر بمي خوردن نشستست
چوهريک مست افتادند، برخيز
بران مستان شبيخون آروخون ريز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان برجان بدراهان سرآور
بگفت اين وزپيش شه بدر رفت
بپاي آمد، بخدمت چون بسر رفت
بصحن قلعه آمد پيش مستان
تفحص کرد حال مي پرستان
پدر را ديد با پنجه تن آنجا
فتاده هر يکي برگردن آنجا
چو دختر زنگيان را سرنگون ديد
بصد عالم از اين عالم برون ديد
بزودي نزد خسرو شد که هين خيز
بخواري خون مستان برزمين ريز
دگر هرگز چنين فرصت نيابي
وگر يابي، زکس رخصت نيابي
بگفت اين و يکي سوهان پولاد
زبهر بند ساييدن بدو داد
چو بندش سوده شد برداشت تيغي
بريخت آن قوم را خون بيدريغي
چو او از زنگيان فارغ دل آمد
بسي زنگي دلي زو حاصل آمد
بدز در بنديان بودند بسيار
همه از بهر قربان کرده پروار
بمرگ خويشتن دل کرده خرسند
نشسته دست برسرپاي دربند
چو درشب روشني ديدنداز دور
دل هريک چو شمعي گشت پرنور
بصد سختي و بند سخت برپاي
بسوي روشني رفتند از جاي
بدان اميد تا باشد که خاصي
دهد آن قوم را آخر خلاصي
يکي نيکو مثل زد عاشق مست
که غرقه درهمه چيزي زند دست
چو ناگه روي خسروشاه ديدند
تو گفتي يوسفي درچاه ديدند
بپيش شاه رخ برره نهادند
بزاري پيش خسرو شه فتادند
که اي برناي زيباروي هشيار
زما اين زنگيان خوردند بسيار
جهان برجان ما خوردست سوگند
بجاني بازخر مارا ازاين بند
زجان برخاستن هست اوفتادن
که شيرين است جان، تلخست دادن
چو شاه از بنديان بشنود پاسخ
از آن پاسخ چو گل افروختش رخ
زبند آن بنديانرا زود بگشاد
همي آنرا که بندي بود بگشاد
دونيکو راي نيکو چهره بودند
که همچون شير با دل زهره بودند
يکي فرخ دگر فيروز شب رو
دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو
دو صعلوک زبان دان زبون گير
فسونساز و درون سوز و برون گير
دل شه فتنه آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در يک پيرهن شد
خوش آمد شاه را گفتار ايشان
تفحص کرد ازيشان کارايشان
زبان بگشاد فرخزاد شب رو
زمين را بوسه زد در پيش خسرو
که حال و قصه من بس دراز ست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نيشابور شاهي شاد کامست
که عدلي دارد و شاپور نامست
قضا را از خبرگويان اطراف
مگر شاپور ميپرسيد اوصاف
زهر شهري و هرجايي نشاني
زهر دلداده يي و دلستاني
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوي پيموديم ره را
بخوبي در جهان صاحب جمالي
که دارد حسن و ملح او کمالي
بتي زيباست چون ماه فروزان
شکرلب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضي گل فام دارد
زلطف و نازکي گل نام دارد
فصيحاني که در روي جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشيد را نوري نبودي
ز شرم رويش از دوري نمودي
اگر خورشيد بيند روي آنماه
بسر گردد ز مهر موي آنماه
ز نقش روي او در هر دياري
برايوآنهاکنند از زرنگاري
چون آن صورت فرا انديش گيرند
همه صورت پرستي پيش گيرند
جهانرا زندگي از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
اگر آن نقش بيند مرد هشيار
بماند خيره همچون نقش ديوار
و گر در مردم چشم آيد آنرخ
زلطف روي او آيد بپاسخ
شه شاپور چون بشنيد اين حال
چو مرغي از هوا ميزد پروبال
شد از سوداي آن دلبر چنان مست
که گفتي شست جانش از جهان دست
من و فيروز خدمتگار بوديم
بصد دل شاه را جاندار بوديم
ز بهر نقش گل ما هردو را شاه
بسي زر داد و پس سرداد در راه
بآخر چون به خوزستان رسيديم
بديناري صد آنصورت خريديم
چو ما با نقش گل دمساز گشتيم
ز خوزستان هماندم باز گشتيم
ز گمراهي سوي اين دز فتاديم
بدست زنگيان عاجز فتاديم
قوي اقبال ياري مينمايي
که چندين خلق يافت از تورهايي
کنون در بر چو جان داريم سختت
که کرد اقبال ما را نيک بختت
چه سازم پيشکش جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
مرا با خويشتن چيزي که زيباست
زمال اينجهان يکپاره ديباست
که نقش گل منقش کرده اوست
بسي سر گشته دل خوش کرده اوست
بدانسان صورت او دلستانست
که گويي صورتش معني جانست
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنين صورت تواند کرد صورت
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نوبرين صورت نخندد
گراين صورت بديوار آوردروي
فتد زو صورت ديوار در کوي
ازين صورت صفت خامش زبانست
صفت نتوان که اين صورت چسانست
بگفت اين و پس آنصورت که بودش
نهاد از زير جامه پيش، زودش
چو خسرو پيش صورت شد ز جان باز
دلش صورت پرستي کرد آغاز
چو جاني، شاه صورت رانکو داشت
که آن صورت که با جان داشت او داشت
از آنصورت چو چشمش جوي خون شد
زچشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسيد ازان صورت بدستان
بسي زان پيش نقش او بود ديده
صفت پرسيد تا گردد شنيده
بديده نقش اوميديد و هوشش
بدان، تا بهره يابد نيز گوشش
بخسرو گفت فرخ کاي جوانمرد
ز حال تو تعجب ميتوان کرد
که باينصورت از بس آشنايي
تو با او هم زيکجا مينمايي
ازان پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسد لب در دندان
ز دل آهي بزد بس سردآهي
که غايب بود از وسالي و ماهي
بفيروز و بفرخ گفت خسرو
که اي آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داري چست باشيد
بگويم ليک ترسم سس باشيد
چو از خسرو شنيدن آن دو تن راز
بسي سوگندها کردند آغاز
که چون اين نيم جان ما از تو داريم
بجانت تا بودجان حق گزاريم
نهان نبود وفاداري مردان
گواهست اينسخن را حال گردان
وفاي صاف ما کي درد باشد
که حق جان نه حقي خرد باشد
نکرد القصه خسرو هيچ تاخير
ز اول تا بآخر کرد تقرير
چوهر دو واقف آن راز گشتند
بسوي عهد و پيمان بازگشتند
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداري بي اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بماهي
که بيند چون تويي در پادشاهي
کسي را چون تو شاهي بيش باشد
خلاف از کافري خويش باشد
تو خورشيدي دگر شاهان ستاره
نگيرد از تو جز در شب کناره
چو تو خورشيد مايي ناتوانيم
چو سايه از پس وپيشت روانيم
چوناگه تيغ زد خورشيد روشن
جهان در سرفگند از نور جوشن
منور گشت ايوان معنبر
فلک نيلي شد و هامون معصفر
چو آن هندوي شب برخاست از راه
فلک آن زنگيانرا کرد در چاه
چو پردخته شدند از کار ديوان
شد آن دختر ز بيم خود غريوان
بسي خود را بزاري بر زمين زد
که نپسندم من از خسرو چنين بد
جوانم من توهم شاه جواني
جوان برجان بسي لرزد توداني
بدين شخص جوان من ببخشاي
بجان خود که جان من ببخشاي
شهش گفتا اگر خواهي ازين دز
نگردانم ترا محروم هرگز
و گر خواهي رهي در پيش ميگير
توبه داني قياس خويش ميگير
بشه گفت اي زده برجان من راه
تو باري هستي از جان من آگاه
چو خود را بي جمالت مرده داني
چگونه بيتو يکدم زنده مانم
اگر خواهي سرم از تن جدا کن
ويا نه در بر خويشم رها کن
مرايکسو ميفکن از بر خويش
که از پايت نگردانم سرخويش
مرا از سوز عشقت دل دو نيمست
که سوز عاشقان سوزي عظيمست
بديدار از تو قانع گشته ام من
تو ميداني که خون آغشته ام من
مرا تا زنده ام تو پادشاهي
مگر مرگم دهد از تو جدايي
اگر بد کرده ام من، هم توبد کن
و يا بنشين حساب عهد خود کن
چو شد بسيار سوز و آه سردش
بدرد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگي مکن نيز
نگويم جز بکام تو سخن نيز
اگر قانع شوي از من بديدار
بدين درخواستت هستم خريدار
سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
ازان پس بنديانرا شه کسي کرد
بجاي هر کسي احسان بسي کرد
شه و فيروز و فرخ ماندو دختر
دگر از دز برون رفتند يکسر
بآخر جمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زير بار ره کشيدند
ازان دز سوي صحرا گه کشيدند
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسي راندند مرکب نيکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
وثاقي سخت عالي راست کردند
متاعي لايقش در خواست کردند
درون خانه يي شد شاه سرمست
دلي برخاسته در نوحه بنشست
فلکرااز تف دل گرم دل کرد
زمين در عشق گل از ديده گل کرد
دلي بودش بخون در خوي کرده
وزان خون هر دو چشمش جوي کرده
نه روز آرام و نه شب خواب بودش
رخي پر نم دلي پرتاب بودش
گهي چون ماه در خونابه بودي
گهي چون ماهي اندر تابه بودي
گهي چون شمع دل پر سوز بودش
گهي فرياد شب تا روز بودش
گهي بيخود شرابي در کشيدي
گهي بانگ ربابي بر کشيدي
سرود زار دردآميز گفتي
غزل گفتي و شورانگيز گفتي
چو با خود نوحه يي آغاز کردي
زخون صد بحردل پرداز کردي
بمانده در غريبستان بزاري
فشانده خون چوا بر نوبهاري
بعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل نديم نرگسش بود
بمانده جمله شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهي بر روي صورت اشک راندي
گهي باب کتاب رشک خواندي
چه گر ياران همي دادند پندش
نيامد پند ايشان سودمندش
بدل ميگفت ايدل چندم از تو
که در بندست يک يک بندم از تو
زتاج و تخت يکسويم فگندي
چو زلف دوست در رويم فگندي
محالي در دماغ خويش کردي
مرا چون خونيان در پيش کردي
شدي از دست و در پاي او فتادي
مراد خويش را برباد دادي
کنون بگذشت روز نيکبختي
فزوده تن بناکامي و سختي
بآخر رفت روزي سوي بازار
دلش از خار خار گل پر آزار
زدست عشق بس دلخسته ميشد
يکي دستار در سربسته ميشد
بگرد شهراز هر راه ميگشت
ز حال شهريان آگاه ميگشت
وسيلت جست از ارباب بينش
سخن گفت از نهاد آفرينش
ميان زپر کان نکته پرداز
شد از بسيار داني نکته انداز
چو يک چندي ببوداو ذوفنون بود
بهر علمي ز اهل آن فزون بود
چو صيت علم اوزآوازه بگذشت
نکونامي او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناييست تاج نيکخواهان
ز شهر خويش اينجا او فتادست
بغايت در پزشکي اوستادست
کسي گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او بيکساعت بيان کرد
جهانرا مثل او ديگر نبودست
ازو پاکيزه تر گوهر نبودست
توگويي ادمي نيست او فرشته است
که از فرهنگ و دانايي سرشته ست
زبانش بند مشکل را کليدست
کسي شيرين سخن تر زونديدست
اگر در پاي گل خاريست اکنون
جزاين برناکه خواهد کردبيرون
شه الحق زينسخن شادي بسي کرد
کسيرا نيک پي حال کسي کرد
برون آمد ز ايوان مرد کربز
جنيبت برد و خلعت پيش هرمز
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشيد تاج آسمان تخت
که شاه ما يکي بيمار دارد
کزو بر دل بسي تيمار دارد
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشي تا که باشي رازدارش
کنون برخيز، چون ره نيست بس دور
قدم را رنجه کن نزديک رنجور
که دي در پيش شه گفتند بسيار
که در دانش نداري هيچکس يار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادي دلش در برتپان شد
چو بي غم کارش آخر راست افتاد
زهي شادي که در ره خواست افتاد
بدل ميگفت کاي دل، مرد درويش
چرا آخر نخواهد گنج در پيش
گهي ميگفت کاي سر گشته برنا
چه بايد کور را جز چشم بينا
اگر چه رنج بي اندازه ديدي
بدان گنجي که مي جستي رسيدي
کنون چون سوي گنجي راي داري
چنان خواهم که دل بر جاي داري
بدانش عقل را برجاي ميدار
بمردي خويش را بر پاي ميدار
طبيب از درد خود گر پس نيايد
ازو درمان ديگر کس نيايد
چو بر خود خواند مشتي پند و امثال
جنيبت بر نشست و رفت در حال
روان شد، تا فرود آمد بدر گاه
سرايي چون بهشتي ديد پرماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بخدمت پيش شه، در راه افتاد
زبان پر آفرين بگشاد بر شاه
که از تو دوربادا چشم بدخواه
فلک در گاه شه را آستان باد
زمين بد خواه او را آسمان باد
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گويد که خضرم زهره بادش
بزرگاني که پيش تخت بودند
بصد نوع امتحانش آزمودند
چو در هر علم عالي گوهر آمد
زهر يک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شايسته آمد هر چه او گفت
شهش بسيار بستود و نکو گفت
چو خسرو بود در دانش بسامان
سوي گلرخ فرستادش بدرمان