و سبب آن بود که زني عفيف و زيباروي بعزم حمام منجاب از خانه خارج شده بود و راه نميدانست و از رفتن خسته گشته بود.
وي مردي را بر درخانه اش ديد و از او پرسيد: حمام منجاب کجاست؟ مرد به خانه خويش اشاره کرد و گفت: همين جاست. و هنگامي که زن وارد خانه شد، مرد نيز از پي او وارد شد و در را ببست.
زن که از مکر او آگاه گشت، خود را شاد و راغب نشان داد و گفت: رو اندکي طعام و بوي خوش بستان و بازگرد. هنگامي که مرد بيرون شد. زن نيز خارج گشت و از او خلاصي يافت.
حال بنگر آن خطا چگونه وي را هنگام احتضار از ذکر شهادت مانع آمد. در صورتي که او تنها زني را بعزم زنا به خانه برده بود و آن کار از او سر نزده بود.
|
|
معاويه، ابن عباس را - پس از کور شدنش - گفت: شما بني هاشم را چه مي شود که بنابينائي مبتلا مي شويد؟ وي پاسخ داد: شما بني اميه را چه ميشود که بکور دلي مبتلا مي گرديد؟
|
|
فايده سبکباري آن است که به وطن اصلي و عالم عقلي زود توان بازگشت. و مراد از حديث «حب الوطن من الايمان » نيز همين است.
و فرموده ي خداي تعالي نيز اشاره به همين معني است که: يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه.
همان بهوش باش که از واژه ي وطن معني دمشق و بغداد و مشابه آنها را فهم نکني. چرا که اين شهرها از دنياست و سرور همگان فرمود: حب الدنيا راس کل حظيئه.
از اين جايگاه که مردمانش ستمگرانند، بيرون رو و بدل اين فرموده ي خداي تبارک و تعالي را درک کن که: من يخرج من بيته مهاجرا الي الله و رسوله ثم يدرکه الموت فقد وقع اجره علي الله و کان الله غفورا رحيما.
|
|
گروهي وامدار خويش را نزد والي بردند و ادعا کردند که هزار دينار بديشان بدهکار است.
والي از او پرسيد: چه ميگوئي؟ گفت: ايشان در ادعاي خويش صادق اند. اما من خواهان مهلتي ام تا زمين و شتر و گوسفند خويش بفروش رسانم و دين ايشان ايفا کنم.
ايشان گفتند: اي والي! او دروغ ميگويد و از کم تا زياد وي را مالي نيست. وامدار گفت: اي والي. شهادتشان را به افلاس من شنيدي، چگونه پس از من مطالبه ي بازپرداخت وام مي کنند؟ والي امر داد رهايش کردند.
|
|
ببغداد مردي دين بسيار برعهده اش بود و مفلس گشته. قاضي دستور داد که هيچ کس بدو وام ندهد، و اگر دهد صبر کند و طلب خواهي ننمايد.
و گفت که وي را باستري برنشانند و بگردانند تا مردم او را بشناسند و از معامله با وي بپرهيزند. وي را در شهر گرداندند و سپس بدر خانه اش آوردند.
هنگامي که فرود آمد، استربان گفت: کرايه ي استر من ده! گفت: اي ابله! از صبح تا کنون بچه کار اندر بوديم؟
|
|
بسم الله الرحمن الرحيم. خداوند را بر نعمتهاي بيکرانش سپاس و درود بر اشرف اولياء و پيامبرانش باد. و بعد اين شکسته ي بسته، چندي است در بحر خبب که ميان عرب مشهور و معروف است و در مابين شعراي عجم غيرمالوف بخاطر فاتر افقر فقراي باب الله، بهاء الدين محمد عاملي رسيده، نفخه اي از نفخات جنون بر صفحات حقايق مشحون او وزيده.
رجاء واثق است که اهل استعداد، اکفاهم الله شرالاضداد دامن عفو بر آن درپوشند و در اصلاح معايب آن کوشند و اجرهم علي الله و لاقوه الابالله:
اي مرکز دايره ي امکان
وي زبده ي عالم کون و مکان
تو شاه جواهر ناسوتي
خورشيد مظاهر لاهوتي
تا کي ز علايق جسماني
در چاه طبيعت تن ماني
صد ملک ز بهر تو چشم براه
اي يوسف مصر برآ از چاه
تا والي مصر وجود شوي
سلطان سرير شهود شوي
در روز الست بلي گفتي
و امروز به بستر لاخفتي
زمعارف عالم عقلي دور
بزخارف عالم حس مغرور
از موطن اصل نياري ياد
پيوسته به لهو و لعب دل شاد
نه اشک روان نه رخ زردي
الله الله تو چه بيدردي؟
يکدم بخود آي و ببين چه کسي؟
بچه بسته دلي، بکه هم نفسي
زين خواب گران بردار سري
مي پرس ز عالم دل خبري
زين رنج عظيم خلاصي جو
دستي بدعا بردار و بگو
يارب يارب به کريمي تو
به صفات کمال رحيمي تو
يارب به نبي و وصي و بتول
يارب يارب بدو سبط رسول
يارب به عبادت زين عباد
به زهادت باقر علم رشاد
يارب يارب بحق صادق
بحق موسي بحق صادق
يارب يارب برضا شه دين
آن ثامن ضامن اهل يقين
يارب به تقي و مقاماتش
يارب به نقي و کراماتش
يارب به حسن شه بحر و بر
بهدايت مهدي دين پرور
کاين بنده ي مجرم عاصي را
وين غرقه ي بحر معاصي را
از قيد علايق جسماني
و زبند وساوس شيطاني
لطفي بنما و خلاصش کن
وز اهل کرامت خاصش کن
يارب يارب که بهائي را
اين بيهده گرد هوائي را
که به لهو و لعب شده عمرش صرف
ناخوانده ز لوح وفا يک حرف
زين غم برهان که گرفتار است
در دست هوا و هوس زار است
در شغل زخارف ديني دون
مانده بهزار اهل مفتون
رحمي بنما به دل زارش
بگشا زکرم گره از کارش
از پيش مران ز در احسان
به سعادت ساحت قرب رسان
وارسته زدنيي دونش کن
سرحلقه ي اهل جنونش کن
اي مانده ز مقصد اصلي دور
آگنده دماغ زباد غرور
در علم رسوم گرو مانده
نشکسته زپاي خود اين کنده
تا چند زني ز رياضي لاف
تا کي افتي به هزار گزاف
زدواير عشر و دقايق وي
هرگز نبري به حقايق پي
وز جبر و مقابله و خطاين
جبر نقصت نشود في البين
در روز پسين که رسد موعود
نرسد ز عراق و رهاوي سود
زايل نکند ز تو مغبوني
نه شکل عروس و نه ماموني
در قبر بوقت سوال و جواب
نفعي ندهد بتو اسطرلاب
زان ره نبري بدر مقصود
فلسش قلب است و فرس نابود
از علم رسوم چي ميجوئي؟
وندر طلبش تا کي پوئي؟
علمي بطلب که ترا فاني
سازد ز علايق جسماني
علمي بطلب که بدل نور است
سينه ز تجلي آن طور است
علمي که از آن چو شوي محفوظ
گردد دل تو لوح المحفوظ
علمي بطلب که کتابي نيست
يعني ذوقي است، خطايي نيست
علمي که نسازدت از دوني
محتاج به آلت قانوني
علمي بطلب که نمايد راه
وز سر ازل کندت آگاه
علمي بطلب که جدالي نيست
حاليست تمام و مقالي نيست
علمي که مجادله را سبب است
نورش ز چراغ ابو لهب است
علمي بطلب که گزافي نيست
اجماعي است و خلافي نيست
علمي که دهد بتو جان نو
علم عشق است ز من بشنو
عشق است کليد خزاين جود
ساري در همه ذرات وجود
غافل تو نشسته به محنت و رنج
وندر بغل تو کليد گنج
جز حلقه ي عشق مکن در گوش
از عشق بگو در عشق بکوش
علم رسمي همه خذلان است
در عشق آويز که علم آن است
آن علم زتفرقه برهاند
آن علم ترا ز تو بستاند
آن علم ترا ببرد برهي
کز شرک خفي و جلي برهي
آن علم زچون و چرا خالي است
سرچشمه ي آن علي عالي است
ساقي قدحي زشراب الست
که نه خستش پا، نه فشردش دست
در ده به بهائي دل خسته
آن دل بقيود جهان بسته
تا کنده ي حرص زپا شکند
وين تخته کلاه از سر فکند