بخش دوم - قسمت دوم
عارفي را پرسيدند: آيا بلائي را شناسي که بر مبتلايش رحم نکنند و نعمتي را که منعمش را حسادت نورزند؟ گفت: بلي، فقير چنين است.
گويند، عارفي هنگامي که سخن مشهور را شنيد که: دو نعمت است که ناشناخته مانده است: سلامتي و ايمني. گفت: اين دو را سومي نيز هست که سپاسش نيز ندارند.
چه مردمان سلامتي و ايمني را گاه سپاس همي دارند. گفتند: آن سوم چيست؟ گفت: فقر. چه فقر نيز نعمتي است که بر تمام منعمانش پوشيده است جز آن کسان که خداوند ايشان را نگاه داشته است.
|
|
وقت در اصطلاح صوفيه زمان حال است و صوفي حال خويش وصف آن همي کند. يعني اگر خود مسرو بود، وقت، را وقت سرور شمرد. و اگر محزون بود، وقت حزنش شناسد.
به همين ترتيب هنگامي که گويند: صوفي ابن الوقت است، بدان معني است که در هر زمان جز به اقتضاي آن عمل نکند و وي را پرواي گذشته و آينده نبود.
|
|
رومي گويد:
باشد ابن الوقت، صوفي، اي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
از شاعري ناشناخته:
آن را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گويد همه دلکش باشد
تو قصه ي عاشقان همي کم شنوي
بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد
از سخنان بزرگان: سخن که تکرار شود، رونقش برود.
|
|
عارفي گفت: عرفا را در وراي هر واژه نکته اي و ضمن هر قصه، بهره اي و در هر اشاره مژده اي و در هر حکايت، کنايتي است.
و از اين روست که بيني در بين سخنانشان حکايات گوناگون گويند تا هر يک از شنوندگان نصيب خود برحسب استعداد خود از آن گيرد.
چه «مردمان آبشخور خويش دانسته اند» و از اين روست که آمده است: «قرآن را ظاهري است و باطني. و آن باطن را هفت باطن بود» از اين رو مپندار که مراد از داستان ها و حکاياتي که در قرآن آمده است، محض قصه و داستان است. چه سخن پروردگار از اين برتر است.
|
|
زني باديه نشين را گفتند: از کجا معاش خويش آريد؟ گفت: اگر از جائي که همي دانيم، معاش نخوريم، زنده نمانيم.
|
|
اعرابئي نماز خويش بر خود تخفيف داد. ملامتش کردند. گفت: خامش که حريف بخشنده است.
|
|
ابن سماک صوفئي را گفت: اگر جامه اي که بر تن داريد، موافق سريرت شماست، دوست همي دارم که مردمان بر آن آگه شوند و اگر نيست. واي بر شما که هلاک شديد.
|
|
شاهزاده اي معلم فرزند خويش را گفت: قبل از کتابت وي را شنا آموز. چه کسي را يابد که به جايش بنويسد اما کسي را نيابد که به جايش شنا کند.
|
|
زني باديه نشين را پرسيدند: خواري چيست؟ گفت اين که بزرگواري بر در فرومايه اي ايستد و اجازت نيز نيابد. پرسيدند: شرف چيست؟ گفت: کمند منت بر گردن مردان افکندن.
|
|
اياس قاضي را گفتند: تنها عيب تو آن است که در قضاوت تعجيل همي کني و در آن ژرفانگري نکني. اياس دست خويش برافراشت و گفت: چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج.
گفت: زچه رو تعجيل کرديد و نگفتيد يک، دو، سه، چهار يا پنج؟ گفتند: آنچه را دانيم نشماريم. گفت: من نيز آنچه حکمش روشن بود، به تأخير نيندازم.
|
|
مردي اعمش را گفت: تو درهم دوست همي داري. گفت: بلي از آن رو که بي نيازي از سؤال از چون ترا دوست همي دارم.
|
|
عالمي را پيرامن اين آيه پرسيدند که: «اماالسائل فلاتنهر» گفت: مراد طالب علم است.
|
|
نظامي راست:
ز يک جوي اگر روضه اي آب خورد
برويد از او سنبل و خار و ورد
نه اين يک بود سرخ و آن يک سياه
از اين سان بود فيض الطاف شاه
ز عشقي که شدي عاشق خسته زرد
بود روي معشوق از آن همچو ورد
بلي، آن زمين تابه ايوان عرش
مقيمان کرسي، نزيلان فرش
ز يک مي همه مست گشتند ليک
بود در ميان فرق ها نيک نيک
ز مهري که شد زعفران زرد او
بود سرخي لاله و ورد از او
به قدر ظروف و اواني خويش
برند آب از اين بحر ذاخر، نه بيش
از اهلي:
رفت آن که چشم راحت خوش مي غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سينه دود ما را
امروز کو که بيند سرمست و بت پرستيم
آن کو به نيک نامي دي مي ستود ما را
ممکن نگشت ما را توبه ز خوبرويان
گيتي به محنت و غم چند آموزد ما را
نيز از اوست:
گذشت يار تغافل کنان ز ما اهلي
چه بي زبان شده اي، نامراد آهي کن
شيخ ادري:
دي زلف عبير بيز عنبر سايت
از طرف بناگوش سمن سيمايت
افتاده به پاي تو به زاري مي گفت
سر تا پايم فداي سرتاپايت
از مثنوي:
گفت پيغمبر که معراج مرا
نيست بر معراج يونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او به شيب
زان که قرب حق برون است از حسيب
قرب ني بالا نه پستي رفتن است
قرب حق از حبس هستي رستن است
از حافظ:
از سادگي و سليمي و مسکيني
وز سرکشي و تکبر و خودبيني
در آتش اگر نشانيم، بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
ضميري راست:
در وعده گاه وصل تو دل را قرار نيست
تمکين صبر و حوصله ي انتظار نيست
صد زخم بر تنم بود از ضرب تيغ عشق
اما يکي زمعجز عشق آشکار نيست
گوئي، از اين شعر سعدي مأخوذ است که:
کشته بينندم و قاتل نشناسند که کيست
کاين خدنگ از نظر خلق نهان مي آيد
مستغرق فراقم و جوياي وصل يار
کشتي شکسته چشم اميدش به ساحل است
زماني که حطيئه در شرف نزع بود، وي را گفتند: اندکي از مال خود به مساکين وصيت کن. گفت: وصيتشان مي کنم که برگدائي مداومت کنند چه اين تجارت کسادي نپذيرد.
گفتند: ما را وصيتي کن. گفت: گفته اند هرگز کريم بر خر نميرد. از اين رو مرا بر خري برنشانيد شايد نميرم. سپس چنين سرود:
هر تازه اي را لذتي است. اما من مرگ را تازه اي خالي از لذت ديدم. سپس پرسيدندش که شاعرترين اعراب کيست؟ به خود اشاره کرد و گريست. گفتندش: از مرگ همي نالي؟ گفت: نه، اما واي بر شاعر از راويان بدشعر وي.
|
|
حکيمي گفت: اگر خواهي دانائي را عذاب دهي، جاهلي قرين او کن.
زاهدي نزد بازرگاني شد تا جامه اي بخرد. يکي از حاضران بازرگان را گفت: او فلان زاهد است، به وي ارزان تر ده. زاهد خشمناک شد و براه افتاد و گفت: آمده ايم با درهم خويش جامه خريم نه با زهد خود.
|
|
از سخنان حکيمان: دوست خويشاوند روح است و اقرباء خويشاوند جسم.
|
|
زاهد چوپاني را ديدند که گرگ بين گوسفندانش است اما آن ها را نمي درد. گفتند: از کي گرگان با گوسفندان تو صلح اختيار کرده اند؟ گفت: از آن زمان که چوپانشان با خداي خويش صلح کرده است.
|
|
در ربيع الابرار مذکور است که: معتصم هشتمين خليفه ي عباسي بود. دوران خلافتش نيز هشت سال و هشت ماه به طول انجاميد.
وي را هشت پسر و هشت دختر بود. هشت قلعه را برگشود و هشت کاخ برپاي داشت و هشت هزار دينار و هشت هزار درهم بر جاي نهاد.
|
|
اعمش به هم نشين خود گفت: بزغاله اي فربه و ناني گوارا و سرکه اي تند ميل داري؟ گفت: بلي. اعمش اما ناني خشک با اندکي سرکه بيرون آورد که بخورند. مرد گفت: پس بزغاله و نانها چه شد؟ گفت: نگفتم آن ها را دارم. گفتم ميل داري يا نه؟
|
|
مردي فيلسوفي را گفت: فلان، دي باز، ترا چنين و چنان بگفت. فيلسوف گفت: آنچه او از گفتن به حضور من شرمسار بود، تو پيش رويم بگفتي.
|
|
يکي از وزرا گفت: يکي از دلايل راستي طبع آدم ميل به سه چيز است: زيتون، خربزه و بادمجان. اگر شخصي يکي از اين سه را دوست نداشته باشد، ثلث آدميتش از دست رفته است.
|
|
اعرابئي را شتر گم شد. سوگندان خورد که اگر يافته آيد، به يک درهمش بفروش رساند. قضا را شتر يافته شد. و اعرابي را دل طاقت نمي آورد که بدان قيمتش بفروشد.
اين شد که گربه اي را بگرفت و به گردن شتر آويخت. و منادي همي کرد که: شتر يک درهم، گربه پانصد درهم، با يکديگر همي فروشم. اعرابئي دگر از آن جا بگذشت. گفت: اگر آن گردنبند نبودي، شتر چه ارزان بودي؟
|
|
. . .
گفتم چگونه مي کشي و زنده مي کني؟
از يک جواب کشت و جواب دگر نداد
. . .
زير بار هجر بيمار است دل
وين تغافل هاي تو سرباري است
زاهدي گفت: اگر شب نمي بود، دل نمي خواست در دنيا مانم.
|
|
ابن مسعود مي گفت: دنيا تمامي اندوه است. آنچه از آن شادي است، سود آدمي است.
مردي ديگري را گفت: اگر شب هنگام شبحي ديدي، پيش رو و مترس. چه او نيز همچنان که تو بيمناکي، بيمناک است.
مرد گفت: ترسم از آن است که وي نيز اين سخن شنيده باشد.
|
|
از امام زين العابدين(ع) نقل است که: دنيا خوابي است و عقبي بيداري و ما در اين ميانه اضغاثي بيش نيستيم.
|
|
جارالله زمخشري در ربيع الابرار گفت: هارون الرشيد بارها امام کاظم(ع) را گفت: حدود فدک را بر گوي تا آن را بتو دهيم. و ايشان امتناع مي کرد. تا روزي اصرار از حد گذراند.
امام فرمود: آن را با حدودش خواهيم گرفت. پرسيد: حدودش کدام است؟ پاسخ داد: اگر مرزهايش به تو گويم آن رابه ما ندهي. گفت: به نياي تو سوگند همي خورم که بدهم.
گفت: حد اولش عدن است. - رنگ هارون تغيير کرد- و گفت: ادامه ده. گفت: مرز دومش سمرقند است. رشيد روي درهم کشيد و گفت: ادامه ده. گفت: مرز سومش افريقاست.
رنگ رشيد به سياهي گراييد و گفت: ادامه ده. گفت: مرز چهارمش کرانه ي درياست تا ارمنيه. رشيد گفت: با اين ترتيب چيزي بهر ما نماند. جارالله مي گويد: از آن پس رشيد عزم کشتن وي کرد.
|
|
حکيمي، زيبا صورتي بدخلق و خوي را ديد. گفت: خانه اما زيباست ولي ساکنش زشت است.
|
|
يکي از نياکان را پرسيدند: اگر خداوند رحيم است، بندگان را چگونه کيفر فرمايد؟ گفت: رحمت وي بر حکمتش فزوني نگيرد.
|
|
يکي از زاهدان خواست زن خويش طلاق گويد. گفتندش: عيبش بر گوي. گفت: آيا کسي عيب زن خويش کند؟
هنگامي که طلاقش بگفت و زن با ديگري تزويج کرد، گفتندش عيب او اکنون گوي. گفت: اکنون او زن ديگري است، ما را با يکديگر کاري نيست.
|
|
خياطي اين مبارک را گفت: من جامه ي شاهان همي دوزم. آيا بيمناک نيستي که از ياران ستمگران به شمار آيم؟ پاسخ داد: ياران ستمگران کساني اند که نخ و سوزن به تو همي فروشند. تو خود اما از ستمگران به نفس خويشي.
|
|
دو کس به محضر مأمون ترافع همي کردند. يکي از آن دو صداي خويش بلندتر کرد. مأمون گفت: اي فلان، حق با کسي است که دلايلش محکم تر است نه آن که صدايش شديدتر.
|
|
در ربيع الابرار - باب بيست و چهارم - مذکور است که: اشخاص متلون را بوقلمون صفت گويند. و بوقلمون پارچه اي ابريشمين است رنگارنگ که به روم و مصر بافته آيد.
|
|
مردي به ديگري گفت: اي پسر بدکاره! وي پاسخ داد: اي پسر عفيفه، دروغ گوي تا دروغ گويم.
شعر زير قريب به همين مضمون است:
دي در حق ما يکي بدي گفت
دل را زغمش نمي خراشيم
ما نيز نکوئيش بگوئيم
تا هر دو دروغ گفته باشيم
نيز
«نظام » بي نظام ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغي
مسلمان خوانمش زيرا که نبود
مکافات دروغي جز دروغي