بخش سوم - قسمت دوم
عارفي گفت: براي روزي که جز به حق قضاوت نشود، به حق عمل کن.
|
|
بني اميه گاه ولايت پاره اي از سرزمين هاي بزرگ را به اعرابئي همي دادند که وي را نه خردي بود نه دانشي. اوايل حکومت بني عباس نيز چنين بود.
|
|
يکي از بندگان سعيد بن عاص بيمار شد و کسي را نداشت که خدمتش کند. از اين معني دلتنگ شد و کس به نزد سعيد بن عاص فرستاد.
زماني که آمد، وي را گفت: مرا وارثي جز تو نيست. زير بستر من سي هزار درهم دفن گشته است، زماني که از دست شدم، دويست درهم آن مرا خرج کن و باقي را خود بردار.
سعيد که از نزد او مي رفت، گفت: ما با بنده ي خويش بد کرديم و در تعهد وي کوتاهي روا داشتيم. سپس کس به نزد وي فرستاد که خدمت وي به عهده گيرد.
زماني نيز که بمرد، کفني به سيصد درهم بهرش خريد. خود به تشييع جنازه اش برفت. سپس که به خانه بازگشت دستور داد جائي را که گفته بود، حفر کردند. در آن جا چيزي نيافتند.
دستور داد همه ي خانه را بکندند. همچنان چيزي بدست نيايد. در اين بين کفن فروش آمد که بهاي کفن ستاند سعيد وي را گفت: بخدا خواهم که گورش بشکافم.
|
|
يکي همي رفت که خري خرد. دوستي از او پرسيد: به چه کاري؟ گفت خر همي خرم. گفت: بگو انشاء الله. گفت: چه نيازي است. چه درهم در دست است و الاغ در بازار.
وي بهر خريد خر برفت. طراري درهم هاي وي بربود. زماني که بازمي گشت، دوستش پرسيد، چنان کردي؟ گفت: درهم هاي من انشاء الله دزد بربود.
|
|
مردي را که بايستي عقوبت مي شد، به نزد منصور آوردند. وي گفت: اي اميرالمؤمنين، انتقال عدل است اما بخشش فضل. امير بالاتر از آن است که درجه ي بالا بنهد و خود را به کم ترين خشنود سازد. منصور وي را ببخشيد.
|
|
ديوانه اي به اصفهان نزد امير آن ديار شد. امير پرسيدش: حالت چون است؟ گفت: خدا امير را عزت دهد، حال کسي که فضولات مردمان از او گرامي تر است چگونه تواند بود؟ امير گفت: چگونه؟ گفت: اين گونه که فضولات مردمان را بر بهترين خران حمل مي کنند و من پياده ام.
|
|
ابودلامه نزد منصور خليفه شد. دو پسر وي مهدي و جعفر و نيز عيسي بن موسي نزد وي بود. منصور گفت: ابودلامه، با خداوند عهد کرده ام که اگر يکي از مجلسيان را هجو نکني، زبانت را قطع کنم.
ابودلامه گفت: در دل گفتم، عهد کرده است و ناچار اجرايش کند. از اين رو به مجلسيان نگريستم. به مجلس خليفه بود و دو پسر و پسر عموي وي و هر يکشان با دست اشاره همي کرد که اگر هجوش نکنم، انعام خواهد داد.
نيز يقين کردم که اگر هر يکشان را هجو کنم، کشته شوم. به چپ و راست مجلس نگريستم تا مگر خادمي را يابم و هجوش کنم، نيافتم.
به خود گفتم، خليفه، اهل مجلس را منظور دارد و من خود نيز از اهل مجلسم و جز آن که به هجو خويش پردازم، چاره ايم نيست. از اين رو گفتم:
ابودلامه، چه ناخوشايندي، نه از کريماني و نه کرم را با تو نسبتي است. زماني که عمامه بر سر نهي چون بوزينه اي و گوش برداري چون خرکي.
زشتي و خست را گرد کرده اي. چنين است، خست در پي زشتي آيد. اگر تمام نعمت هاي دنيا را جمع داري، شادان نشو چه خود قيمتي ندارد.
ابودلامه گويد: منصور با شنيدن اين اشعار آنقدر خنديد که به پشت بيفتاد و فرمان داد جايزه دهند. ديگران حاضران نيز مراصله اي قابل توجه دادند.
|
|
حافظه راست:
بخت ار مدد کند که کشم رخت سوي دوست
گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم
خوش آمد گل وزين خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلي درياب درياب
که دايم در صدف گوهر نباشد
بيا اي شيخ در خمخانه ي ما
شرابي خور که در کوثر نباشد
عجب راهي است راه عشق کآنجا
کسي سر برکند، کش سر نباشد
بشو اوراق اگر همدرس مائي
که علم عشق در دفتر نباشد
کسي گيرد خطا بر نظم حافظ
که هيچش لطف در گوهر نباشد
ابوالعينا گفت: قاصد پادشاه روم نزد متوکل آمده بود. روزي با او بنشستم و شراب آوردند. وي گفت: چگونه است که در کتاب شما مسلمانان شراب و گوشت خوک حرام گشته است اما شما يکي از اين دو را عملي مي کنيد و ديگري را نه؟ گفتمش، من شراب نمي خورم. اين معني از کسي پرس که خورد.
گفت: علت آن است که شما بهر گوشت خوک، جانشيني بهتر چون گوشت پرندگان و بره يافته ايد، اما چيزي مشابه شراب نيافته ايد و از اين رو نهيش را گردن ننهاده ايد. ابوالعينا گفت: شرمسار شدم و ندانستم وي را چه گويم.
|
|
ابوداود کوفي را گفتند: بهر کاري با ما نزد سلطان آي. وي با همان جامه ي زشت و کهنه که به تن داشت، برخاست.
گفتند: آيا اين جامه با جامه اي ديگر عوض نکني که ترا آرايد؟ گفت: هرگز. اين جامه اي است که در آن با خداوند مناجات همي کنم.
|
|
مردي، رقاصه اي عرب را به کنيزي خواست. او را پرسيد: آيا صنعتي از دستت ساخته است؟ گفت: نه، اما از پايم بلي.
|
|
اصمعي از زندگاني اعراب حکاياتي مي ساخت و بهر هارون الرشيد همي گفت تا بخندد، در يکي از کتب تاريخ ديده ام که وي روزي نزد رشيد شد. رشيد سخت گرفته بود.
او را گفت: چيزي بگوي که خود ديده باشي. حکايت خنده آور گفت: تمام که شد رشيد بسيار خنديد، پرسيد اين حکايت را از کجا آوردي؟ گفت: وسط دولنگه ي در که بودم آن را ساختم.
|
|
از سخنان حکيمان: شور سخنور به تناسب فهم شنونده است. وسعت خلق و خوي آدمي گنجينه ي روزي اوست. مهارت آدمي جزء روزي اوست.
عارف رومي همين معني را نيک به فارسي سروده است:
اين سخن شير است در پستان جان
بي کشنده شيرکي گردد روان
محمد بن ابراهيم موصلي گفت: در سفري به قبيله اي از قبائل اعراب رسيديم. در آن جا مردي سخت زشت، لوچ، با ريشي بلند و سپيد زنش را همي زد که بس زيبا بود چونان ماه تابان.
ما خواستيم که وي را از زدن او بازداريم. گفت: رهايش کنيد. وي کار نيکي کرده است و من گناهي. خداوند مرا پاداش وي نهاده است و او را جزاي من.
|
|
ذوالرياستين، ثمامه را پرسيد: با بسياري صاحبان حاجت و حاشيه نشينان چکنم از زيادتي ايشان تنگدلم. ثمامه پاسخ داد: منصب خويش رها کن، قول مي دهم که کسي بسراغت نيايد. گفت: راست گفتي. و به برآوردن حاجات ايشان پرداخت.
|
|
زاهدي پيرزني آسيابان را گفت: گندم مرا آرد کن وگرنه نفرين کنم خرت به سنگ بدل شود. پير زن گفت: خر را رها کن، گندمت را دعا کن تا به آرد بدل شود.
|
|
مولف کتاب الکامل، پيرامن حوادث سال چهارصد و هشتاد و نه گفته است: بدين سال شش ستاره در برج حوت گرد شده بود.
منجمان گفتند: طوفاني چون طوفان نوح در پيش است. خليفه المستظهر، ابن عيسون منجم را خواند و نظر وي را جويا شد.
وي گفت: هنگام طوفان نوح، هفت سياره در برج حوت گرد شده بود. اکنون اما شش ستاره گرد شده است. و زحل همواره آن ها نيست.
اين نشانه ي آن است که شهري و بقعه اي غرقه شود و مردمان بسيار در آن جا باشند. خليفه بر بغداد بيمناک شد که مردمان بسياري بدانجا بودند.
فرمان داد آن ديار را ديواري در مقابل سيل کشند. قضا را حجاج در وادي مناقبه فرود آمده بودند. سيلي عظيم بدان جا آمد و ايشان را جز آنان که به کوه پناه بردند، غرق کرد. اموال و چهارپايانشان نيز ببرد. مستظهربالله، ابن عيسون را خلعت بسيار بخشيد.
|
|
در حديث آمده است که مردي را نزد رسول خدا(ص) گذر افتاد. گفتند: که وي مجنون است. رسول خدا(ص) فرمود: مجنون کسي است که به نافرماني خداوند مداوت کند. وي را گوئيد که سبک مغز است.
|
|
مردي رابعه ي عدويه را گفت: من خداوند را نافرماني کرده ام. آيا مرا خواهد پذيرفت؟ رابعه گفت: واي بر تو، خداوند آن کسان را که از او اعراض کرده اند، همي خواند، چگونه کسي را که رو بسويش رود، نپذيرد؟
|
|
از حکيم غزنوي:
اگر مرگ خود هيچ لذت نبخشد
همين وارهاند ترا جاوداني
اگر مقبلي از گران قلتبانان
اگر مدبري از گران قلتباني
در ربيع الابرار آمده است: اعرابي نماز سبک بخواند. علي(ع) با تازيانه بايستاد و وي را گفت: نماز اعاده کن. چون اعاده کرد، پرسيدش: اين يک نيک تر بود يا آن که خواندي؟ گفت: اولي. پرسيد چرا؟ گفت: از آن که نماز اول بهر خدا بود دومي بهر تازيانه.
|
|
سورچراني را پرسيدند: ياران پيامبر(ص) به جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت: سيصد تن و سيزده گرده ي نان.
|
|
در باب بيست و پنج ربيع الابرار آمده است که مردي از بني اسرائيل، هر گاه مي خواست بگويد: که جز خداوند خدائي نيست، از زن خويش دوري همي کرد و چهل روز گوشت نمي خورد.
|
|
مبرد، هر گاه ميهمان کسي ميشد، وي را سخن از سخاوت ابراهيم همي گفت. و هر گاه کسي به مهماني نزد وي همي آمد، ز زهد عيسي(ع) و قناعت وي بهرش همي گفت.
|
|
ابن مقنع گفت: هرگز حکيمي را نديده ام جز آن که غفلتش از زيرکيش بيش بوده است.
|
|
حکيمي گفت: کسي را که سوداي رياست بود، رستگاري نيست.
|
|
خليل بن احمد گفت: شخص هرگز بدانچه نيازمند آن است نرسد، مگر آن که بداند به چه چيزهائي نيازمند نيست.
|
|
در ربيع الابرار آمده است که: عيسي (ع) زناشوئي و سفر هنگام محاق و قمر در عقرب را خوش نمي داشت.
|
|
. . .
زندگاني چيست؟ مردن پيش دوست
کاين گروه زندگان دل مرده اند
شايد که مي بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که ديده باشد رخساره اي چنان را
از ولي:
چون او نه به حسن، دلربائي بوده
چون من نه به عشق مبتلائي بوده
او در پي صلح بوده و من غافل
گستاخي آرزو ز جائي بوده
خواجه حسين ثنائي:
اي مايه ي ناز جمله کار تو خوش است
مانند بهار روزگار تو خوش است
ناديدن و ديدن رخت هر دو نکوست
خشم تو و مستي خمار تو خوش است
حيرتي راست:
گل همان به که به هر حرف نيندازد گوش
ورنه درد دل مرغان چمن بسيار است
زاهدي گفت: آن قدر نفس خويش گريان به سوي خدا بردم تا سرانجام به رفتن خندان شد.
|
|
خواجه عصمت:
آفتابي است قبول نظر اهل کمال
که به يک تابش او سنگ شود صاحب مال
تا ز گرد ره مردي نکني سرمه ي چشم
از پس پرده ي غيبت ننمايند جمال
هر که خاصيت اکسير محبت دانست
به يکي عشوه گر و کرد همه منصب و مال
آرزومند وصاليم، خدا را مپسند
ما چنين تشنه و درياي کرم مالامال
درويش دهکي:
نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو
که نامد اين چنين نخلي به گشت بوستان تو
از قصه ي من روايتي مي شنوي
وز سوز دلم حکايتي مي شنوي
در حديث آمده است. شخص تا زماني که خردش کمال نيابد، کمال نيابد. و از اين روست که دوزخيان نگويند: اگر روزه داشتيم، نماز همي خوانديم و حج همي گزارديم، بل گويند: «لوکنا نسمع او نعقل، ما کنا في اصحاب السعير».
|
|
از سخنان شيخ عارف، نجم الدين کبري: فقر سه گونه است، فقر به خداوند و نه جز او. فقر به خداوند و به جز او. و فقر به جز خدا.
و پيامبر(ص) در فرموده ي خويش به نوع اول اشاره دارد که فرمود: الفقر فخري. و به نوع دوم آن جا که فرمود: کادالفقران يکون کفرا. و به نوع سوم آن جا که فرمود: الفقر سواد الوجه في الدارين.
|
|
. . .
شاها، ملکا قد فلک را
جز بهر سجود خم نکردي
بر من که پرستشت نکردم
ور ناکردم ستم نکردي
آن چيست که از بدي نکردم
و آن چيست که از کرم نکردي
گفتي که دهم سزاي جرمت
چون وقت رسيد هم نکردي
از کمال اسماعيل:
تا با لب تو لبم هم آواز نشد
و اندر ره وصل با تو دمساز نشد
از گريه دو چشم من فراهم نامد
وز خنده لبان من ز هم باز نشد
در ديده ي روزگار نم بايستي
يا با غم من صبر بهم بايستي
اندازه ي غم چو عمر کم بايستي
يا عمر به اندازه ي غم بايستي
شد ديده به عشق، رهنمون دل من
تا کرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم نماند روزي
از ديده طلب کنيد خون دل من
دل بي تو مرا يک نفس آسوده نديد
وز هجر تو جز خسته و فرسوده نديد
تا خاک ترا به کاه گل نندودند
خورشيد کسي به کهگل اندوده نديد