پريدم در فضاي دلپذيرش
پرم تر گشت از ابر مطيرش
حرم تا در ضمير من فرو رفت
سرودم آنچه بود اندر ضميرش!
بآن رازي که گفتم پي نبردند
ز شاخ نخل من خرما نخوردند
من اي مير امم دل از تو خواهم
مرا ياران غزلخواني شمردند
نه شعر است اينکه بر وي دل نهادم
گره از رشته ي معني گشادم
باميدي که اکسيري زند عشق
مس اين مفلسان را تاب دادم
تو گفتي از حيات جاودان گوي
بگوش مرده ئي پيغام جان گوي
ولي گويند اين ناحق شناسان
که تاريخ وفات اين و آن گوي
رخم از درد پنهان زعفراني
تراود خون ز چشم ارغواني
سخن اندر گلوي من گره بست
تو احوال مرا ناگفته داني
زبان ما غريبان از نگاهيست
حديث دردمندان اشگ و آهيست
گشادم چشم و بر بستم لب خويش
سخن اندر طريق ما گناهيست
خودي دادم ز خود نامحرمي را
گشادم در گل او زمزمي را
بده آن ناله ي گرمي که از وي
بسوزم جز غم دين هر غمي را
درون ما جز دود نفس نيست
بجز دست تو ما را دست رس نيست
دگر افسانه ي غم با که گويم؟
که اندر سينه ها غير از تو کس نيست
غريبي دردمندي ني نوازي
ز سوز نغمه ي خود در گدازي
تو ميداني چه مي جويد چه خواهد
دلي از هر دو عالم بي نيازي
نم و رنگ از دم بادي نجويم
ز فيض آفتاب تو برويم
نگاهم از مه و پروين بلند است
سخن را بر مزاج کس نگويم
در آن دريا که او را ساحلي نيست
دليل عاشقان غير از دلي نيست
تو فرمودي ره بطحا گرفتيم
وگر نه جز تو ما را منزلي نيست
مران از در که مشتاق حضوريم
از آن دردي که دادي ناصبوريم
بفرما هر چه خواهي بجز صبر
که ما از وي دو صد فرسنگ دوريم
به افرنگي بتان دل باختم من
ز تاب ديريان بگداختم من
چنان از خويشتن بيگانه بودم
چو ديدم خويش را نشناختم من
مي از ميخانه ي مغرب چشيدم
بجان من که درد سر خريدم
نشستم با نکويان فرنگي
بر آن بي سوز تر روزي نديدم
فقيرم از تو خواهم هر چه خواهم
دل کوهي خراش از برگ کاهم
مرا درس حکيمان درد سر داد
که من پرورده ي فيض نگاهم
نه با ملا نه با صوفي نشينم
تو ميداني که من آنم نه اينم
نويس، الله، بر لوح دل من
که هم خود راهم او را فاش بينم
دل ملا گرفتار غمي نيست
نگاهي هست در چشمش نمي نيست
از آن بگريختم از مکتب او
که در ريگ حجازش زمزمي نيست
سر منبر کلامش نيشدار است
که او را صد کتاب اندر کنار است
حضور تو من از خجلت نگفتم
ز خود پنهان و بر ما آشکار است
دل صاحبدلان او برد يا من؟
پيام شوق او آورد يا من؟
من و ملا ز کيش دين دو تيريم
بفرما بر هدف او خورد يا من؟
غريبم در ميان محفل خويش
تو خود گو با که گويم مشکل خويش
از آن ترسم که پنهانم شود فاش
غم خود را نگويم با دل خويش
دل خود را بدست کس ندادم
گره از روي کار خود گشادم
بغير الله کردم تکيه يک بار
دو صد بار از مقام خود فتادم
همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامه ها اندر بر من
هنوز از جوش طوفاني که بگذشت
نياسود است موج گوهر من
هنوز اين خاک داراي شرر هست
هنوز اين سينه را آه سحر هست
تجلي ريز بر چشمم که بيني
باين پيري مرا تاب نظر هست
نگاهم زانچه بينم بي نياز است
دل از سوز درونم در گداز است
من و اين عصر بي اخلاص و بي سوز
بگو با من که آخر اين چه راز است؟
مرا در عصر بي سوز آفريدند
بخاکم جان پر شوري دميدند
چو نخ در گردن من زندگاني
تو گوئي بر سر دارم کشيدند
نگيرد لاله و گل رنگ و بويم
درون سينه ام مرد آرزويم
غم پنهان بحرف اندر نگنجد
اگر گنجد چه گويم با که گويم؟
من اندر مشرق و مغرب غريبم
که از ياران محرم بي نصيبم
غم خود را بگويم با دل خويش
چه معصومانه غربت را فريبم
طلسم علم حاضر را شکستم
ربودم دانه و دامش گسستم
خداداند که مانند براهيم
به نار او چه بي پروا نشستم!
بچشم من نگه آورده ي تست
فروغ لا اله آورده ي تست
دوچارم کن به صبح من ر آني
شبم را تاب مه آورده ي تست!
چو خود را در کنار خود کشيدم
به نور تو مقام خويش ديدم
درين دير از نواي صبحگاهي
جهان عشق و مستي آفريدم
در اين عالم بهشت خرمي هست
بشاخ او ز اشک من نمي هست
نصيب او هنوز آن ها و هو نيست
که او در انتظار آدمي هست
بده او را جوان پاکبازي
سرورش از شراب خانه سازي
قوي بازوي او مانند حيدر
دل او از دو گيتي بي نيازي
بيا ساقي بگردان جام مي را
ز مي سوزنده تر کن سوز ني را
دگر آن دل بنه در سينه ي من
که پيچم پنجه ي کاوس و کي را
جهان از عشق و عشق از سينه ي تست
سرورش از مي ديرينه تست
جز اين چيزي نميدانم ز جبريل
که او يک جوهر از آئينه ي تست
مرا اين سوز از فيض دم تست
بتاکم موج مي از زمزم تست
خجل ملک جم از درويشي من
که دل در سينه ي من محرم تست
درين بتخانه دل با کس نه بستم
وليکن از مقام خود گسستم
ز من امروز مي خواهد سجودي
خداوندي که دي او را شکستم
دميد آن لاله از مشت غبارم
که خونش مي تراود از کنارم
قبولش کن ز راه دل نوازي
که من غير از دلي چيزي ندارم!
حضور ملت بيضا تپيدم
نواي دلگدازي آفريدم
ادب گويد سخن را مختصر گوي
تپيدم، آفريدم، آرميدم
بصدق فطرت رندانه ي من
بسوز آه بيتابانه ي من
بده آن خاک را ابر بهاري
که در آغوش گيرد دانه ي من
دلي بر کف نهادم، دلبر نيست
متاعي داشتم غارت گري نيست
درون سينه ي من منزلي گير
مسلماني ز من تنهاتري نيست
چو رومي در حرم دادم اذان من
از و آموختم اسرار جان من
به دور فتنه ي عصر کهن او
به دور فتنه ي عصر روان من
گلستاني ز خاک من برانگيز
نم چشمم بخون لاله آميز
اگر شايان نيم تيغ علي را
نگاهي ده چو شمشير علي تيز
مسلمان تا بساحل آرميد است
خجل از بحر و از خود نا اميد است
جز اين مرد فقيري دردمندي
جراحت هاي پنهانش که ديده است
که گفت او را که آيد بوي ياري؟
که داد او را اميد نو بهاري؟
چون آن سوز کهن رفت از دم او
که زد بر نيستان او شراري؟
ز بحر خود بجوي من گهر ده
متاع من بکوه و دشت و در ده
دلم نگشود از آن طوفان که دادي
مرا شوري ز طوفاني دگر ده
بجلوت ني نوازي هاي من بين
بخلوت خود گدازي هاي من بين
گرفتم نکته ي فقر از نياگان
ز سلطان بي نيازي هاي من بين
بهر حالي که بودم خوش سرودم
نقاب از روي هر معني گشودم
مپرس از اضطراب من که با دوست
دمي بودم دمي ديگر نبودم
شريک درد و سوز لاله بودم
ضمير زندگي را وا نمودم
ندانم با که گفتم نکته ي شوق
که تنها بودم و تنها سرودم
بنور تو برافروزم نگه را
که بينم اندرون مهر و مه را
چو مي گويم مسلمانم بلرزم
که دانم مشکلات لا اله را
بکوي تو گداز يک نوا بس
مرا اين ابتدا اين انتها بس
خراب جرأت آن رند پاکم
خدا را گفت ما را مصطفي بس
ز شوق آموختم آن ها و هوئي
که از سنگي گشايد آبجوئي
همين يک آرزو دارم که جاويد
ز عشق تو بگيرد رنگ و بوئي
يکي بنگر فرنگي کج کلاهان
تو گوئي آفتابانند و ماهان
جوان ساده ي من گرم خون است
نگهدارش ازين کافر نگاهان
بده دستي ز پا افتادگان را
به غير الله دل نا دادگان را
از آن آتش که جان من برافروخت
نصيبي ده مسلمان زادگان را
تو هم آن مي بگير از ساغر دوست
که باشي تا ابد اندر بر دوست
سجودي نيست اي عبدالعزيز اين
بروبم از مژه خاک در دوست
تو سلطان حجازي من فقيرم
ولي در کشور معني اميرم
جهاني کو ز تخم لا اله رست
بيا بنگر بآغوش ضميرم
سرا پا درد درمان ناپذيرم
نه پنداري زبون و زار و پيرم
هنوزم در کماني ميتوان راند
ز کيش ملتي افتاده تيرم
بيا با هم در آويزيم و رقصيم
ز گيتي دل برانگيزيم و رقصيم
يکي اندر حريم کوچه ي دوست
ز چشمان اشگ خون ريزيم و رقصيم
ترا اندر بياباني مقام است
که شامش چون سحر آئينه فام است
بهر جائي که خواهي خيمه گستر
طناب از ديگران جستن حرام است
مسلمانيم و آزاد از مکانيم
برون از حلقه ي نه آسمانيم
بما آموختند آن سجده کز وي
بهاي هر خداوندي بدانيم
ز افرنگي صنم بيگانه تر شو
که پيمانش نمي ارزد بيک جو
نگاهي وام کن از چشم فاروق
قدم بيباک نه در عالم نو