داستان نوشابه پادشاه بردع - قسمت دوم

ستيزه در آن کار نامد صواب
فرو ماند يک بارگي در جواب
بترسيد و شد رنگ رويش چو کاه
به داراي خود بر خود را پناه
چو دانست نوشابه کان تند شير
هراسان شد از تندي آمد به زير
بدو گفت کي خسرو کامگار
بسي بازي آرد چنين روزگار
مينديش و مهر مرا بيش دان
همان خانه را خانه خويش دان
ترا من کنيزي پرستنده ام
هم آنجا هم اينجا يکي بنده ام
به تونقش تو زان نمودم نخست
که تا نقش من بر تو گردد درست
اگر چه زنم زن سير نيستم
ز حال جهان بي خبر نيستم
منم شير زن گر توئي شير مرد
چه ماده چه نر شير وقت نبرد
چو بر جوشم از خشم چون تند ميغ
در آب آتش انگيزم از دود تيغ
کفلگاه شيران برآرم به داغ
ز پيه نهنگان فروزم چراغ
ز مهرم مکش سوي پيکار خويش
گرفته مزن بر گرفتار خويش
منه خار تا در نيفتي به خار
رهاننده شو تا شوي رستگار
تو آنگه که بر من شوي دست ياب
زني بيوه را داه باشي جواب
من ار بر تو چربم به هنگام کين
بوم قايم انداز روي زمين
درين هم نبردي چو روباه و گرگ
تو سر کوچک آيي و من سر بزرگ
چنين آمدست از نقيبان پير
که با هيچ ناداشت کشتي مگير
که بر جهد آن گز تو چيزي کند
بکوشد به جان تا ترا بفکند
تنم گر چه هست از مقيمان شهر
دلم نيست غافل ز شاهان دهر
ز هندوستان تا بيابان روم
ز ويران زمين تا به آباد بوم
فرستاده ام سوي هر کشوري
فراست شناسي و صورتگري
بدان تا ز شاهان اقليم گير
کند صورت هر کسي بر حرير
نگارنده صورت از هر ديار
سرانجام نزد من آرد نگار
چو آرند صورت به نزديک من
در او بنگرد راي باريک من
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
ز هر کس که اين از که دارد سرشت
چو گويند نقش فلان پادشاست
پذيرم که آن نقش نقشيست راست
پس از ناخن پاي تا فرق سر
گمارم بهر صورتي بر نظر
ز هر سال خوردي و هر تازه اي
بگيرم به قدر وي اندازه اي
بد و نيک هر صورتي از قياس
شناسم که هستم فراست شناس
شب و روز بي چاره سازي نيم
درين پرده با خود به بازي نيم
ترازوي همت روان مي کنم
سبک سنگن خسروان مي کنم
ز هر نقش کان يافتم بر پرند
خيال تو آمد مرا دلپسند
که با جان به مهر آشنائي دهد
برآزرم خسرو گوائي دهد
چو گفت اين سخن به اسکندر دلير
ز تخت گرانمايه آمد به زير
فرو ماند شه را در آن دستگاه
که يک تخت را برنتابد دو شاه
نبيني دو شاهست شطرنج را
که بر هر دلي نو کند رنج را
پريچهره چون از سر تخت خويش
فرود آمد و خدمت آورد پيش
عروسانه بر کرسي زر نشست
شهنشاه را گشت پايين پرست
شه از شرم آن ماهي چون نهنگ
چو زرافه از رنگ مي شد به رنگ
به دل گفت کاين کاردان گر زنست
به فرهنگ مردي دلش روشنست
زني کو چنين کرد و اينها کند
فرشته بر او آفرينها کند
ولي زن نبايد که باشد دلير
که محکم بود کينه ماده شير
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازو شکن
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بي پرده افغان بود
چه خوش گفت جمشيد با راي زن
که يا پرده يا گور به جاي زن
مشو بر زن ايمن که زن پارساست
که در بسته به گرچه دزد آشناست
دگر باره گفت اين چه کم بود گيست
شفاعت درين پرده بيهوده گيست
به تلخي در انديشه را جوش ده
در افتاده اي تن فراموش ده
بجاي چنين دلبر مهربان
که زيبا سرشتست و شيرين زبان
گرت دشمن کينه ور يافتي
بجز سر بريدن چه بر تافتي
از اينجا اگر برکشم پاي خويش
نگهدارم اندازه راي خويش
نپوشم دگر رخ چو بيگانگان
نگيرم ره و رسم ديوانگان
دل بسته را برگشايم ز بند
گره بر گره چون توانم فکند
چو درطاس رخشنده افتاد مور
رهاننده را چاره بايد نه زور
شکيبائي آرم در اين رنج و تاب
خياليست گوئي که بينم به خواب
شنيدم رسن بسته اي سوي دار
برو تازگي رفت چون نوبهار
بپرسيدش از مهربانان يکي
که خرم چرائي و عمر اندکي
چنين داد پاسخ که عمر اين قدر
به غم بردنش چون توانم بسر
درين بود کايزد رهائيش داد
در آن تيرگي روشنائيش داد
بسا قفل کو را نيابي کليد
گشاينده اي ناگه آيد پديد
ازين در بسي گفت با خويشتن
هم آخر به تسليم در داد تن
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
بدو ديو را دست گردد دراز
مغني چو بي پرده گويد سرود
زند خنده بر بانگ وي بانگ رود
چو لختي منش را بماليد گوش
نشاند آتش طيرگي را ز جوش
شکيبندگي ديد درمان خويش
به تسليم دولت سرافکند پيش
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پري پيکران
ز هر گونه آرايش خوان کنند
بسيچ خورشهاي الوان کنند
کنيزان چون شمع برخاستند
ملوکانه خواني برآراستند
نهادند نزلي ز غايت برون
ز هر بخته اي پخته از چند گون
رقاق تنک، گرده گرد روي
ز گرد سراپرده تا گرد کوي
همان قرصه شکر آميخته
چو کنجد بر آن گرده ها ريخته
اباهاي نوشين عنبر سرشت
خبر داده از خوردهاي بهشت
ز بس کوهه گاو و ماهي چو کوه
شده در زمين گاو و ماهي ستوه
ز مرغ و بره روي رنگين بساط
برآورده پر مرغ وار از نشاط
مصوص سرائي و ريچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز
ز بس صاف پالوده عطر ساي
بسا مغز پالوده کامد بجاي
ز لوزينه خشک و حلواي تر
به تنگ آمده تنگهاي شکر
فقاع گلابي گل شکري
طبرزد فشان از دم عنبري
جدا از پي خسرو نيک بخت
بساط زر افکند بالاي تخت
نهاده يکي خوان خورشيد تاب
بر او چار کاسه ز بلور ناب
يکي از زر و ديگر از لعل پر
سه ديگر ز ياقوت و چارم ز در
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز
به شه گفت نوشابه بگشاي دست
بخور زين خورشها که در پيش هست
به نوشابه شه گفت کي ساده دل
نوا کج مزن تا نماني خجل
در اين صحن ياقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
چگونه خورد آدمي سنگ را
طبيعت کجا خواهد اين رنگ را
طعامي بياور که خوردن توان
به رغبت برو دست کردن توان
بخنديد نوشابه در روي شاه
که چون سنگ را در گلو نيست راه
چرا از پي سنگ ناخوردني
کني داوري هاي ناکردني
به چيزي چه بايد برافراختن
که نتوان از او طعمه اي ساختن
چو ناخوردني آمد اين سفله سنگ
درو سفلگانه چه آريم چنگ
در اين ره که از سنگ بايد گشاد
چرا سنگ بر سنگ بايد نهاد
کساني که اين سنگ برداشتند
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
تو نيز ار نه اي مرد سنگ آزماي
سبک سنگ شو زانچه ماني به پاي
ز بيغاره آن زن نغزگوي
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوي
به نوشابه گفت اي شه بانوان
به از شير مردان به توش و توان
سخن نيک گفتي که جوهر پرست
ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
وليک آنگه اين نکته بودي درست
که گوينده جوهر نجستي نخست
مرا گر بود گوهري بر کلاه
ز گوهر بنا شد تهي تاج شاه
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
ملامت نگر تا که را درخورست
چه بايد به خوان گوهر اندوختن
مرا گوهر اندازي آموختن
زدن خاک در ديده گوهري
همه خانه ياقوت اسکندري
وليکن چو ميبينم از راي خويش
سخنهاي تو هست بر جاي خويش
هزار آفرين بر زن خوب راي
که مارا به مردي شود رهنماي
زپند تو اي بانوي پيش بين
زدم سکه زر چو زر بر زمين
چو نوشابه آن آفرين کرد گوش
زمين را ز لب کرد ياقوت نوش
بفرمود کارند خوانهاي خورد
همان نقلدانهاي ناديده گرد
نخست از همه چاشني برگرفت
در آن چابکي ماند خسرو شگفت
ز خدمت نياسود چندانکه شاه
ز خوردن بر آسود و شد سوي راه
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد در آزار نوشابه جهد
بفرمود شه تا وثيقت نبشت
بدو داد و شد سوي بزم از بهشت
سکندر چو زان شهر شد باز جاي
فريب از فلک ديد و فتح از خداي
بدان رستگاري که بودش هراس
رهاننده را کرد صد ره سپاس
شب از روز رخشنده چون گوي برد
چراغي برافروخت شمعي بمرد
بتاوان آن گوي زر بر سپهر
بسا گوي سيمين که بنمود چهر
شه آسايش و خواب را کار بست
دو لختي در چار ديوار بست
برآسود تا صبحدم بر دميد
سپيدي شد اندر سياهي پديد
سر از خواب نوشين برآورد شاه
يکي مجلس آراست چون صبحگاه
که خورشيد نارنج زرين بدست
ترنج فلک را بدو سر شکست
پري چهره نوشابه نوش بهر
به فال همايون برون شد ز شهر
چو رخشنده ماهي که در وقت شام
بر آيد ز مشرق چو گردد تمام
کنيزان چو پروين به پيرامنش
ز تارک درآموده تا دامنش
روان ماهرويان پس پشت او
چو ناهيد صد در يک انگشت او
پريرخ چو در لشگر شاه ديد
جهان در جهان خيل و خرگاه ديد
ز بس پرنيانهاي زرين درفش
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
ز بس نوبتيهاي زرين نگار
نميبرد ره بر در شهريار
نشان جست و آمد به درگاه شاه
سر نوبتي ديد بر اوج ماه
زده بارگاهي بريشم طناب
ستونش زر و ميخش از سيم ناب
فرود آمد از بارگي بار خواست
زمين بوس شاه جهاندار خواست
رقيبان بارش گشادند بار
درآمد به نوبتگه شهريار
سران جهان ديد در پيشگاه
سرافکنده در سايه يک کلاه
کمر بر کمر تاجداران دهر
به پيش جهان جوي پيروز بهر
چنان کز بسي رونق و نور و تاب
شده چشم بيننده را زهره آب
همه گشته با نقش ديوار جفت
نه ياراي جنبش نه آواي گفت
عروس حصاري چو ديد آن حصار
بلرزيد از آن درگه تنگبار
زمين بوسه داد آفرين برگرفت
درو مانده آن شير مردان شگفت
بفرمود خسرو که از زر ناب
يکي کرسي آرند چون آفتاب
عروسي چنان را نشاند از برش
عروسان ديگر فراز سرش
بپرسيد و بس مهرباني نمود
بدان آمدن شادماني نمود
نشيننده را چون دل آمد بجاي
اشارت چنان رفت با رهنماي
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهاي خوش در ميان آورد
نخستين ز جلاب نوشين سرشت
زمين گشت چون حوضهاي بهشت
يکي جوي از آن حوض نوشين گلاب
نه خسرو که شيرين نديده به خواب
نهادند خوان آنگهي بي دريغ
گراينده شد گرد عنبر به ميغ
ز هر نعمتي کايد اندر شمار
فرو ريخته کوهي از هر کنار
حريري رقاق دو پرويزني
چو مهتاب تابنده از روشني
همان گرده نرم چون ليف خز
کزو پخته شد گرده گرده پز
اباهاي الوان ز صد گونه بيش
به خوانهاي زرين نهادند پيش
جهان را يکي خورد الوان نبود
کزان خورد چيزي بران خوان نبود
چو خوردند چندان که آمد پسند
ز جام و صراحي گشادند پند
مي ناب خوردند تا نيمروز
چو مي در ولايت شد آتش فروز
نشاط ابروي مي پرستان گشاد
ز نيروي مي روي مستان گشاد
پري پيکراني بدان دلبري
نشستند تا شب به رامشگري
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوي خوابگاه آورد
بدان لعبتان گفت سالار دهر
يک امشب نبايد شدن سوي شهر
چنانست فرمان که فردا پگاه
براريم بزمي ز ماهي به ماه
به رسم فريدون و آيين کي
ستانيم داد دل از رود ومي
مگر چون برافروزد آتش ز جام
شود کار ما پخته زان خون خام
زماني ز شغل زمين بگذريم
به مرجان پرورده جان پروريم
فروزنده گرديم چون گل به مي
بدان کوره از گل برآريم خوي
زمين را به جرعه معنبر کنيم
به سرشوي شادي گلي تر کنيم
پريزادگان بوسه دادند خاک
پريوار هم شاد و هم شرمناک
فروزنده نوشابه در بزم شاه
فروزان تر از زهره در صبحگاه
چو شب زيور عنبرين ساز کرد
سر نافه مشک را باز کرد
شه از زلف مشگين آن دلگشاي
کمندي برآراست عنبر فشان
مه و مشتري را به مشگين کمند
فرود آوريد از سپهر بلند
شب جشن بود آن شب دل نواز
پري پيکران چون پري جلوه ساز
مگر کاتشي برفروزند لعل
در آتش نهند از پي شاه نعل
بفرمود شه آتش افروختن
به رسم مغان بوي خوش سوختن
ز باده چنان آتشي پرفروخت
که ميخوارگان را در آن رخت سوخت
به رود و مي و لهوهاي دگر
همي برد شب را به شادي بسر
چو شنگرف سودند بر لاجورد
سمور سيه زاد روباه زرد
دگر باره در جنبش آمد نشاط
درآموده شد خسرواني بساط
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
خرامش درآمد به کبک و تذرو
نواگر شدند آن پريچهرگان
نوآيين بود مهر در مهرگان
ز بيجاده گون باده دل فروز
فشاندند بيجاده بر روي روز