آيا پس از «سليمي » ديگر دلخواه و آرزوئي ممکن است؟
و پس از عشق او آيا عشق و شور ديگري شدني است؟
پس از ديار او آيا، پناه و خانه اي يافته آيد؟
و جز در سايه او جائي ديگر را توان پناه برد؟
هرگز مباد که عنان مرکب جز سوي ديار او شود
و ميان، جز به عزم ديدن او بسته آيد
«سليمي » اوج آرزوهاست، اگر دسترسي بوي نبود
ديگر، آرزوهاي دگر در اين دنيا بر من حرام باد
ديگر نقش جاه را از خاطر خويش زدوده ام
چنانکه گوئي، نقاشي، پيش از اين بدان نگاري نکشيده
به سختي ها و پستي هاي زمانه نيز خو کرده ام
. . . هاي سرافرازي هاي دنيا، بدرود باد!
راستي تا کي بار غرور و دلال وي را بر دوش کشم
آيا ديگرم زمان آرامش و تسلائي نرسيده است؟
روزگار پيراهن حسنش را نيک يافته است
آن چنان که ديابي پررونق در مقابلش ژنده اي بيش نيست
همزمان با برف پيري هجرانم را بگزيده است؟
زماني که بيشترين موهايم سپيد گشته
نيز آن گاه که طلايه دارن ضعف، نيرويم را کاسته
و رزمگاه مزاجم را، سياهي سايه انداخته
هر چند نه او ديگر در برج زيبائي مقام دارد
و نه من بروزگار جواني خويش ام
آنچه ما را به هم مي پيوست، بگسست
و بين ما هيچ پيوندي ديگر نمانده است
ديگر شتران جوان عزم من، براي رسيدنش سستي گرفته اند
و هيچ يکشان را کوهان و ارتفاعي باقي نمانده حکايت من و دل، آن زمان که رکاب استوار کرده است
و نيز خيمه گاه را در پيچيده
حکايت کسي است که بديار سستي گام نهاده
و تنها و گريان بدو شوق مي ورزد
شوق ماده شتري که به عشق فرزند سير مي کند
و هنگامي که مي رسد، جز ناله و تيغ خار نصيبي ندارد
شب هاي سرور بگذشت و از دست شد
هر روزگاراني را سرانجام پاياني است
راستي چه زود بگذشت و روزگاران ديگر در پي اش آمد
کاشکي دوامي داشت، هر چند نمي توانست داشته باشد
قرن هاي شادي چگونه يک ساعته ميگذرد
و روزهاي اندوه چگونه سالي است
خوشا اندوها! چسان زندگاني مرا
دراز کرد، هر چند اندوه جز باد سمومي نيست
با آن که با نديمانم حق صحبت ها بود
اکنون در پهندشت حيرت تنها مانده ام
بسا عشرت ها که جز عسرت نمي آرد
و بسا سخن ها که دل را تنگ همي کند
من که هرگز نيکي اين و آن را فراموش نکرده ام
چگونه توانم بدي ها را بفراموشي بسپارم
هر چند که مردمان زمانه، بدين فراموشي معتاداند
و هر گروه که پس از گروه ديگر آيد، نيز چنان شود
آتش معرفت و دانش و رهگشائي فرود گرفته است
شعله ي گمراهي اما سخت پرفروغ گشته است
آن زمان علم را بانگي صافي بودي
که اگر ميخواست، با افلاک سخن گفتي
و تخت دانش را چنان رفعت و بزرگي
و عزت بود که آرزو هرگز به گردش نمي رسيد
ماهتاب هدايت چنان از برجهاي دانش مي درخشيد
که گوئي برقي است که از ابرها همي جهد
کوههاي سر به فلک کشيده دامان بدنبالش مي کشيدند
و تخت سلاطين با ستونهايشان بسويش مي رفتند
اما امروز، دانش پژوهان چونان
اسيري مقهور بديار کم بهائي سوق يافته اند
روزگار چنين است و با مردمان چنين کند
و بر سر راههاشان کژي و راستي يکسان نهد
بي شک هر قيل و قالي از سر علم و حکمت نيست
و هر آهني را شمشير ساختن نتوان
زمانه، گاه بر آدمي نعمت و صحت آرد
و گاه سختي و بيماري نصيبش کند
از اين رو آن که در اين دنياست و از او چشم اميد ندارد
ملامتش نشايد و سرزنشش نبايد
دلا بهر تو تحقيق کرده ام که دنيا چيست و متاعش کدام است
و اين که آنچه دنيا مي پذيرد، خرده ريزي بيش نيست
هر چيز، در آن، بگونه اي مخالف خود، شکل مي گيرد
و مردمان اما از اين قضيه سخت غافل اند
نقص را چنان لباس کمال درپيچد
که گوئي زني عمامه به سر برنهاده است
دلا! زمانه را بگذار، آنچه در اوست، گواراي اهلش باد
هرگز تو بدان رغبتي از خود نشان مده
چرا که مردان بزرگ آن زمانه که فرومايگان
سفره داري ميکنند، گرسنه مي مانند
بويژه از آن جا که زمانه را دستگيري نيست،
آسان، بدست آمدني نخواهد بود
و اگر تو هزاران سال در دست يابيش کوشي
و او تا سر پستاني بتو دست يابد، حرام خواهد بود
در آن صورت دوباره باز خواهي گشت
و کوشش بيهوده ات تا قيامت ملامت مي پذيرد
گيرم که تمامي قدرت دنيا را بدست آري
و دنيا بتو رکاب دهد و پادشاهي بزرگ شوي
و قرني تمام از لذت هاي دنياوي بهره بري
سرانجام اما آيا، مرگ محتوم نخواهد بود؟
بويژه که مردمان را با جاودانگي نسبتي نيست
و ايشان را با مرگ مناسبت بيش است
داستان سر نهادن مردمان به سرنوشتشان است
پير و جوان تمام باور دارند
و چنان بديهي است که خردش نيز باور دارد
و اگر تواش باور نداري از اين و آن پرس
از زمين حال شاهاني را پرس که
بر بالاي ستارگان مقام داشته اند
و فرستادگان بسيار بر درگاهشان گرد مي شدند
و عاشقان بسيار بر درگاهشان ازدحام همي کردند
زمين بي آنکه کلامي گويد، پاسخت خواهد داد
پاسخي پيرامن آنچه گذشته است
اين که مرگ سرانجام، از ميان بردشان
و تيرهائي که به سويشان مي آمد، تمام، به هدف خورد
همگي همان راه را رفتند، که گذشتگان رفته بودند.
و سر منزل و جايگاهشان از ايشان خالي ماند
همه بدانجا که پيش از آن محبوبش نمي داشتند
و تا روز جزا، از آن جا بر نخواهند خاست
خداوند قصدشان را کرد و ناگهان برايشان تاخته شد
و اکنون در زير خروارها خاک، خاکي بيش نيستند
اين نود و دو بيت، را من از بهترين ابيات سروده وي برگزيده ام .
|
|