بخش چهارم - قسمت دوم
عارفي فرياد و ضجه ي دعاي مردمان در موقف حج بشنيد. گفت: برآن شدم که سوگند خورم که خداوند ايشان را آمرزيده است. اما بخاطر آوردم که خود نيز بين ايشانم و نيارستم گفت.
|
|
مسيحيان اتفاق دارند که خداوند تعالي در ذات خويش يگانه است و مرادشان از اقانيم اتحاد صفات و ذات است که از آن ها به اب و ابن و روح القدس تعبير همي کنند.
و مرادشان از «اب » ذات همراه با وجود است، و از «ابن » ذات همراه باعلم که بدان کلمه نيز گويند. و مرادشان از روح القدس ذات همراه با حيات است.
ايشان متفق اند که مسيح فرزند مريم است و مصلوب افتاد. و انجيل که در دست ايشان است سيرت عيسي(ع) است که چهار کس از يارانش متي، لوقا، ماريوس و يوحنا - آن را گرد کرده اند. معناي واژه ي انجيل مژده است.
ايشان را کتابهائي است که بزرگانشان بنوشته اند و در زمينه ي احکام عبادات و معاملات به آن رجوع همي کنند. و نماز به آهنگ مزامير کنند.
از بين ايشان سه گروه نيک مشهود است: اول ملکانيان - که گويند جزئي از عالم لاهوت در عالم ناسوت فرود آمد و در جسم مسيح يگانه گشت.
و علم را پيش از اين آميختن «ابن » نام نهند. ايشان به صراحت به تثليت معتقداند و مراد آيه ي شريفه ي «لقد کفرالذين قالوا ان الله ثالث ثلثه » هم ايشان است.
ايشان همي گويند که قتل و صلب بر جزء ناسوتي مسيح واقع گشته نه جزء لاهوتيش.
دوم - يعقوبيان: گفته اند که کلمه به صورت خون و گوشت درآمده صورت مسيح را يافته است که هم او خداست. و مراد آيه ي شريفه ي «لقد کفرالذين قالوا ان الله هو المسيح بن مريم » هم ايشان است.
سوم - نسطوريان: که گفته اند عالم لاهوت بر علم ناسوت چنان که آفتاب بر بلوري تابد، تافته است و قتل و صلب مسيح بر جزء ناسوتي او واقع شده نه جزء لاهوتيش. و مرادشان از ناسوت جسد است و از لاهوت روح.
|
|
بايزيد بسطامي گفت: تمامي اسباب دنياوي جمع کردم، به ريسمان قناعتشان بر بستم و در کفه ي منجنيق صدق نهادم و همه را به بحر يأس فکندم و رامش يافتم.
|
|
بسا که حسن خلق و کرم به سبب عوارض و پيشامدها به بدخوئي و بي شرمي بدل شود. چنان که آن پيشامدها، نرمي را خشونت و آسان گيري را سختي و گشادگي را عبوسي کند. اين عوارض و پيشامدها را از روي استقرار مي توان در هفت چيز خلاصه کرد:
اول - حکمروائي که در اخلاق و رفتار آدمي دگرگوني فراهم آورد و وي را به خطاي پوشيده وادارد و اين يا از پستي بود يا از کوتاه نظري.
دوم - معزولي از مقام.
سوم - توانگري که فرومايه را طغيان دهد و راهش را زيان بارتر کند.
شاعري در اين معني گويد: وانگري خلق و خوئي پست از تو آشکارا ساخت که پيشتر زير پوشش فقر مستور بود.
چهارم - تهيدستي که شخص را گاه جهت گريز از خواري سرکشي دهد يا بر توانگري از دست شده فسوس خوارش کند.
از همين روست که صاحب شريعت که درود بر او بادا فرمود: نزديک است که فقر به کفر انجامد. پاره اي از تهيدستان اما، تهيدستي را به آرزومندي تعديل کنند. شاعري سروده است:
هنگامي که آرزوئي کرده ام، شب را شادمان بگذرانيده ام، آري آرزومندي سرمايه مفلسان است.
پنجم - غماني که خرد را مبهوت کند و دل را مشغول چنان که نه توان صبرش بود نه ياراي تحملش. اديبي گفت: غم بيمارئي انباشته در دلي اندوهگين است.
ششم - بيماري که چنان که جسم با آن دگرگون شود، طبع را نيز دگرگوني دهد. و از اين رو خلق و خوي با آن به اعتدال نماند و تحمل خويش از دست دهد.
هفتم - بالا رفتن بسال و فرا رسيدن پيري. که در اين صورت نيز همچنان که جسم آدمي از تحمل بارهاي سنگيني که مي برد، ناتوان همي گردد، طبع وي نيز از تحمل نامهرباني ها و درد ناسازگاري ها درمي ماند.
|
|
يکي از بليغان، نامه اي شيوا به منصور خليفه نوشت و در آن از بدي حال خويش و فزوني نانخواران و دست تنگيش ناليد.
منصور در پاسخ نوشت: بلاغت و توانگري اگر يک جا جمع شود، سرکشي آرد. اميرالمومنين، از آن جا که ترا سرکش نخواهد، يکي از آن دو را بهر تو کافي همي داند.
هنگامي که اسکندر سرزمين فارس را بگرفت، ارسطو را نوشت که تمامي مردمان شرق و غرب فرمانبردار خويش کردم.
ترسم از آن است که پس از من اما قصد سرزمين من کنند و قوم من را ايذا روا دارند. از اين رو بر آن شدم که تمام فرزندان باقي مانده ي پادشاهان بقتل رسانم و ايشان را به پدران خويش ملحق دارم تامردم را سرمايه اي از اين رهگذر نماند که بر او گرد شوند.
ارسطو در پاسخ نوشت: اگر شاهزادگان را بکشي، کار مملکت به دست فرومايگان افتد و ايشان اگر حکومت يابند، سرکشي کنند و ستم روا دارند.
نظرم آن است که هر يک از شاهزادگان را حکومت ناحيه اي بخشي تا هر يک در مقابل ديگري ايستد و به يکديگر مشغول شوند و فراغت نيابند. اسکندر، سرزمين هاي مفتوح بدين سبب بين سرکردگان طوايف بخش کرد.
|
|
پاسخگو راست که هنگام پاسخ هر سؤال، تنها دنبال مصلحت پرسشگر بود و چيزي که وي را مناسب تر است. و نيز اين که وي را به کاري رهنمائي کند که رستگاري وي در آن بود.
و گاه که مطلوب وي به حالش مناسب نبود، وي را به روشي مناسب و شيوه اي در خور پاسخ مخالف دهد چنان که طبع وي به جنبش درآورد و گوش وي به خود مشغول دارد.
چنان که اگر کسي که وي را سودا غالب است از طبيب خواهد که اجازت دهد پنير خورد، وي را گويد که آب پنير خور. يا اگر کسي که صفرايش غالب است، ميل عسل کند، گويدش با اندکي سرکه تناول کند.
|
|
. . .
هاي و هوئي کن در اين بستان که برخواهد پريد
مرغ روح از شاخسار عمر تا هي ميکني
شيخ نظامي راست:
خراميدن لاجوردي سپهر
همي گرد برگشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازيگري است
سراپرده اي اين چنين سرسري است
در اين پرده يک رشته بيکار نيست
سر رشته بر کس پديدار نيست
نه زين رشته سر ميتوان يافتن
نه سر رشته را ميتوان يافتن
اعرابئي به پرده ي کعبه درآويخته بود که: خداوندا، گروهي که با زبانشان به تو ايمان آوردند تا خونشان محفوظ ماند، آنچه خواستند، به دست آوردند. و ما اما با دلهامان به تو ايمان آورده ايم که ما را از عذاب خويش پناه دهي، پس ما را نيز به آرزويمان برسان.
|
|
زاهدي گفت: اگر به روز رستاخيز بين بهشت و دوزخ مخيرم کنند، از شرم دخول به فردوس، دوزخ را بگزينم. اين سخن به گوش جنيد رسيد، بگفت: بنده را کجا اختيار رسد؟
|
|
حکيمي گفت: مال از آن رو مال گويند که مردمان را از طاعت خداوند عز و جل به ديگر سو ميل دهد.
|
|
معاويه مردي را پرسيد: رهبر قوم تو کيست؟ گفت: من. گفت: اگر تو چنان بودي، گفتن نيارستي.
|
|
مردمان به نزد معاويه از يزيد فرزندش - که لعنت خدا بر او باد - هنگامي که بهرش بيعت ستانده بود، سخن گفتند. احنف آن ميان ساکت بود. معاويه گفت: اي ابوبحر، سخن بگو. گفت: اگر راست گويم از تو بيمناکم. و اگر دروغ گويم از خداوند بيمناکم.
|
|
واعظي خليفه اي را گفت: اگر ترا از نوشيدن آب منع کنند و سخت تشنه گردي، جرعه اي آب به چند خريداري؟ گفت: به نيم ملک خويش.
گفت: اگر بول کردن نتواني، توانستن آن را به چند خريداري؟ گفت به نيم ديگر ملکم. گفت: پس حکومتي که به بهاي جرعه آبي و بولي ارزد، مفريبدت.
|
|
از سخنان بزرگان: دنيا به تو چيزي ندهد که مسرورت سازد، بل از آن دهد که بفريبدت. يحيي بن معاذ گفت: دنيا باده ي شيطانهاست. هر کس از آن نوشد، زماني بخود آيد که پشيمان و ناکام و زيان ديده بين مردگان بود.
|
|
هنگامي که هارون الرشيد، در راه سفر حج، به کوفه رسيد، مردمان براي ديدن وي که بر هودجي بلند نشسته بود، بيرون شدند.
بهلول از آن ميان فرياد زد: هارون! خليفه پرسيد: کيست که باما گستاخي همي کند؟ گفتند: بهلول است. هارون پرده ي هودج به يکسو زد.
بهلول گفت: اي اميرالمومنين. به اسناد، ما را از قدامه بن عبدالله عامري روايت کرده اند که گفت: رسول خدا(ص) را ديدم که رمي جمره مي کرد و وي را حاشيه اي نبود که کسي را بزنند و برانند و دور کنند. از اين رو، فروتني تو در اين سفر نيک تر از تکبرت بود.
هارون چنان گريست که آب ديده اش بر زمين ريخت و گفت: اي بهلول، همچنين برگوي. گفت: آن مرد که خداوندش مال و جمال و قدرت دهد و وي آن مال انفاق کند و آن جمال را به عفت نگاه دارد، و در آن قدرت داد ورزد، در ديوان خداوندي نامش جزء ابرار نوشته آيد.
رشيد گفت: نيکو گفتي. و فرمان داد وي را جايزه اي دهند. بهلول گفت: مرا بدان نيازي نيست. آن را بدان کس ده که از او ستانده اي.
هارون گفت: پس برايت مقرري بنهم که کارت راست دارد؟ بهلول به آسمان نگاه کرد و گفت: اي اميرالمومنين، من وتو هر دو نانخوار خداونديم. محال است که ترا به ياد آرد و مرا نيارد.
|
|
روايت شده است که اعرابئي را ديدند که حلقه ي در کعبه بگرفته و گويد: بنده ي تو بر درگاه تو ايستاده است، روزگارش بگذشته، گناهانش مانده، شهواتش بگسسته، و پيامدهاي آن شهوات باقي مانده. از او خشنود شو يا عفوش کن. چه گاه شود که سروري بي آن که از برده اش راضي بود، وي را عفو کند.
|
|
در کتاب ارشاد القاصد الي اسني المقاصد آمده است: در حرمت جادوگري جاي سخني نيست. اما سخن بر سر حرمت مجرد علم جادوست. ظاهر آن است که مباح است.
پاره اي اما برآنند که مجرد آن علم را دانستن واجب کفائي است. چه ممکن است جادوگري به ادعاي نبوت برخيزد. و رواست که در امت کسي بود که کار وي آشکارا سازد.
نيز مي دانيم که در کار جادوگري اموري است که آدميان را همي کشد و بدان رو جادوگر شايسته ي قصاص شود.
|
|
موسي - که بر پيامبر او و او درود بادا - گفت: سفر را مذمت مکنيد، چه من به سفر چيزهائي حاصل کردم که هيچ کس آن را حاصل نکرده است. مراد آن حضرت آن بود که خداوند، وي را در سفر به پيامبري مبعوث فرمود و شرف همسخني خويش داد.
|
|
در حديث است: مردي که قدر خويش داند، هلاک نگردد.
|
|
حکيمي گفت: کسي که عيب هاي نهاني مردمان دنبال کند، از مهرباني ايشان محروم ماند.
|
|
از سخنان بزرگان: از بسياري سخن پرهيز چه عيوب پوشيده ي تو آشکارا سازد و دشمني خفته ي تو نزد اين و آن بيدار سازد. کسي که در سخن افراط کند، لغزد و کسي که مردان را خوار شمرد، خوار گردد.
- خردمرد را از کم سخني وي مي توان دريافت و فضل وي را از بيشي تحملش.
|
|
. . .
خود را بر آتش گر زند
بهر تو کس پروا مکن
قربان تمکينت شوم
مي بين و سر بالا مکن
از جامي:
والي مصر ولايت ذوالنون
آن به اسرار حقيقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جواني ديدم
چه جوان، سوخته جاني ديدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وي ز سر مهر سؤال
که مگر عاشقي اي شيفته مرد؟
که بدين گونه شدي لاغر و زرد؟
گفت: آري، به سرم شور کسي است
کش چو من عاشق رنجور بسي است
گفتمش: يار به تو نزديک است؟
يا چو شب روزت از او تاريک است؟
گفت: در خانه ي اويم همه عمر
خاک کاشانه اويم همه عمر
گفتمش: يکدل و يکدوست به تو؟
يا ستمکار و جفا جوست به تو؟
گفت: هستيم به هر شام و سحر
به هم آميخته چون شير و شکر
گفتمش يار توي اي فرزانه
با تو همواره بود همخانه
سازگار تو بود در همه کار
بر مراد تو بود کارگزار
لاغر و زرد شده بهرچه اي؟
سر به سر درد شده بهرچه اي؟
گفت: رورو که عجب بي خبري!
به کزين گونه سخن در گذري
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هيبت قربم خون است
هست در قرب همه بيم زوال
نيست در بعد جز اميد وصال
آتش قرب دل و جان سوزد
شمع اميد روان سوزد
آن گاه که هارون الرشيد جعفر برمکي را بردار بکرد. فرمان داد تا چندي همچنانش به دار بگذارند. و از آن رو که مردمانش شبانه فرود نياورند، کساني را به پاسداريش گماشت. تا اين که بشنيد روزي، کسي، خطاب به جسد بردار وي شعر زير را خواند، و ناگزير فرمان داد فرودش آوردند:
اينک جعفر است که بر چوبه ي دار، وزش بادهاي پرغبار زيبائي هايش را زايل ساخته، سوگند به خدا که اگر بيم سخن چينان نبودي و چشماني که به جاسوسي بهر خليفه نمي خوابد، گرد چوبه دارت طواف همي گرديم و همچنان که مردمان حجرالاسود را بوسند، و دست کشند، بر چوبه دارت بوسه همي زديم.
|
|
کليني از امام صادق(ع) روايت کرد که فرمود: تا آن زمان که به دنيا پرهيز پيشه نکنيد، شيريني جرعه ي ايمانتان حرام است.
هم او از پيامبر(ص) نقل کرده است. تا زماني که مرد به خورش دنيائي بي اعتنائي نکند، شيريني ايمان را درنيابد.
|
|
. . .
پيش عفوش قلت تقصير ما تقصير ماست
عفو بي اندازه مي خواهد گناه بي حساب
در تفسير نيشابوري، پيرامن آيه ي: «ياايها الانسان ماغرک بربک الکريم؟» از قول مؤلف کتاب آمده است که: در آغاز جواني، چونان خفته اي ديدم که قيامت فرا رسيده است.
همان زمان بر دلم گذشت که اگر خداوند تعالي مرا پرسد که: «يا ايهاالانسان ماغرک بربک الکريم؟» پاسخ چه گويم؟ سپس خداوند در همان رؤيا الهامم کرد که گويم: خداوندا کرم تو مغرورم ساخت، بعدها همين معني را در تفسيري ديدم.
شيخ طبرسي در تفسيرش بنام مجمع البيان، پس از نقل قول ابوبکر وراق در اين باره که اگر پرسندت که: ماغرک بربک الکريم، بايستي گوئي: مرا کرم تو مغرور ساخت، گويد: خداوند از اين رو صفت کريم را در اين جا مذکور فرموده است و ديگر اوصاف را جانشين آن نساخته که، پاسخ هنگام پرسش تلقين مخاطب شود.
آشکار است که مراد فاضل محقق نظام الدين، از «تفسيري » که اشاره کرد، همين تفسير است. چه تفسير اخير، پيش از زمان وي تصنيف گشته است. و او چنان که اهل تتبع آگاهند، از اين تفسير بسياري را نقل کرده است. و خدا بهتر داند.
|
|
از کتاب تحصين و صفات العارفين: ابن مسعود گفت، رسول خدا که بروي و تبارش درود بادا فرمود: زماني رسد که دين آدمي را در اختيارش ننهند مگر آن که چون روباه و بچگانش از کوهي به ديگر کوه و از لانه اي به ديگر لانه بگريزد.
پرسيدند: کي چنين شود؟. فرمود: زماني که روزي را جز به معصيت خداوندي نتوان بدست آورد، آن گاه بي همسري رواج يابد.
گفتند: اي پيامبر خدا، مگر تو خود ما را به زناشوئي فرمان نداده اي؟ گفت: بلي اما در آن روزگار، هلاک آدمي به دست پدر و مادرش است و اگر نباشد، به دست همسر و کودکش و اگر همسر و کودکي وي را نبود، هلاکش به دست خويشان و همسايگان اوست.
گفتند: چگونه اي پيامبر خدا؟ گفت: وي را برتنگي معيشت سرزنش کنند و به کارهائي که توانش را ندارد آنقدر تکليف کنند که به هلاکت اندر افتد.
|
|
سحابي راست:
منماي بدين خلق مجازي خود را
مشهور مکن به نکته سازي خود را
خود ميداني که اهل مجلس کوراند
اي شمع چه هرزه ميگذاري خود را؟
هم او راست:
با مردم چشم خود خطابت بايد
با کس نه سؤال و نه جوابت بايد
چشمي داري و عالمي در نظر است
ديگر چه معلم، چه کتابت بايد
عارفي گفت: خداوند تعالي گنجينه هاي همت خويش را در دسترس آرزومندانش نهاده است. اما کليد آن گنجينه ها صدق نيت خواستار آن است.
|
|
ابن دريد به خط خويش در دفترش نوشته است: گنجينه هاي آن کس که خزائنش در دسترس آرزومندان است و کليد آن را صحت خواست ايشان نهاده است، مرا کافي است.
حکيمي گفت: کسي که به پست ترين چيز راضي شود، از دنيا راضي گردد. کسي که خصومتي را رها کند، بر آن افسوس نخورد.
بر طول زمان دوستي تکيه مکن و هر زمان که شود، عهد دوستي نو کن. چرا که دوستي طولاني اگر نو نگردد. کهنگي و ژندگي گيرد. خردمند خودکامه را رايزني نکند. عزت هم نشيني در کم گوئي است و زود برخاستن. آب رو را بهائي نيست.
|