آن يار که مشک بر قمر مي سايد
از لعل لبش در و گهر مي زايد
هر چند که خائيده سخن مي گويد
شيرين دهنش ولي شکر مي خايد
اسبي که مرا خواجه بر آن اسب نشاند
هر کس که بديد اسب شطرنجش خواند
چون راندمش در اولين گام بماند
بد جانوري بود، ندانم به چه ماند
اي خواجه فلان الدين که ريشت . . . باد
ريشت نفسي نيست ز دندان آزاد
بر ريش تو يک گوزگره خواهم زد
ز آنان که به دندان نتوانيش گشاد
ابر است گهر بار و هوا عنبر بيز
عاشق ز هوا چون کند آخر پرهيز؟
ساقي سپهر بر کف نرگس مست
بنهاد پياله اي که کج دار و مريز
از جام توام بهره خمار آمد و بس
وز باغ توام نصيب خار آمد و بس
از هر چه درآيد به نظر مردم را
در ديده من خيال يار آمد و بس
رويت که از او گرفت نيرو آتش
از فتنه برافروخت به هر سو آتش
با روي تو در ستمگري زد پهلو
زلف تو و کرد زير پهلو آتش
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش
گفتا که چه دل؟ دل که؟ دل چيست؟ خموش
زلف تو اگر چه حال ما مي ماند
ليکن طرف دوش تو مي دارد گوش
گل بين که دريدند همه پيرهنش
کردند برهنه بر سر انجمنش
در چوب شکافتند همه پيرهنش
کردند به صد پاره ميان چمنش
در راه بسر همي پويد شمع
پروانه اي از حسن تو مي جويد شمع
تا ز آتش لعل تو سخن گويد شمع
هر لحظه دهان به آب مي شويد شمع
اي داده غمت بباد جانم چون شمع
تا کي ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر مي کشي ام بکش که خود را همگي
من با تو نهاده، در ميانم چون شمع
از باغ جمالت آگه ار بودي گل
اين راه پر از خار نپيمودي گل
با اين همه خارها که در پا دارد
چون آمد و چون رفت بدين زودي گل؟
امسال مکرر است وقت گل و مل
وز غم سر و برگ گل ندارد بلبل
با آن همه شوکت ز پريشاني وقت
بي تيغ و سپر برون نمي آيد گل
اي کارگزاران درت شمس و زحل،
در مملکت تو سايه اي مير اجل
اي شمه اي از لطف تو درباره نحل
وي آيتي از صنع تو در شأن عسل
توفيق نمي شود به زاري حاصل
وز عمر عزيز است چه خواري حاصل
چون باد ز گرديدن بيهوده چه چيز
کرديم به غير جانسپاري حاصل؟
در باغ بهشت اگر نباشي خوشدل
مي دان به يقين که خوش نيايد منزل
بي برگ نواي عيش و عشرت چه بود
از برگ گل و نواي بلبل حاصل
بيمارم و کس نمي کند درمانم
خواهم که کنم ناله ولي نتوانم
از ضعف چنانم که اگر ناله کنم
با ناله برآمدن برآيد جانم
شعر تو که هست قوت جان مردم
آورد به ما رقعه رسان مردم
بر مردمک ديده نهادم سخنت
مشهور شد اين سخن ميان مردم
در وصل نماند بيش از اين تدبيرم
پيشم بنشين دمي که پيشت ميرم
چون اشک ز چشم من جدا خواهي شد
آخر کم آنکه در کنارت گيرم
سرمايه دين و دل به غارت دادم
سود دو جهان را به خسارت دادم
سوگند ز مي هزار پي خوردم و باز
مي خوردم و ايمان به کفارت دادم
دوش آن بت شوخ دلربا گفت به چشم:
با دل که نيايي بر ما، گفت: به چشم
اما به چه رو توانم آمد پيشت
اول تو به ما رهي نما، گفت: به چشم
ني دولت آنکه يار غارت بينم
ني فرصت آنکه در کنارت بينم
ماهي که همه وقت ز دورت بينم
عمري که هميشه در گذارت بينم
تا کي چو گل از هوا مشوش باشيم؟
چند از پي آبرو در آتش باشيم؟
چون جان عزيز ما به دست قدر است
تن را به قضا دهيم و دلخوش باشيم
من باغ ارم بر سر کويت ديدم
من روز طرب در شب مويت ديدم
ابروي کج تو راست ديدم چو هلال
فرخنده هلالي که به رويت ديده ام
از دوست مرا چون نگزيرد چه کنم؟
هر عذر که گويم نپذيرد چه کنم؟
آهو صفتم گرفت صحراي غمش
چون دوست مرا به سگ نگيرد چه کنم؟
در مجلس تو ز گل پراکنده ترم
وز نرگس مخمور، سرافکنده ترم
از غنچه گل اگر چه دل زنده ترم
از غنچه به خون جگر آکنده ترم
درويش، ز تن جامه صورت برکن
تا در ندهي به جامه صورت تن
رو کهنه گليم فقر بر دوش افکن
در زير گليم طبل سلطاني زن
دارم عجب از غنچه دل تنگ که چون
از دل رخ نازنين گل کرد برون
در خون دل غنچه اگر نيست چراست؟
گل را همه پره هاي دامن پر خون
خواهم شبکي چنانکه تو داني و من
بزمي که در آن بزم تو واماني من
من بر سر بسترت بخوابانم و تو
آن نرگس مست را بخواباني و من
زير و زبر چشم ترا بس موزون
نقاش ازل سه خال زد غاليه گون
پندار که در شب فراز عينت
دو نقطه يا نهاد و يک نقطه نون
مهمان شمائيم نظر با ما کن
مهماني ياران لب چون حلوا کن
مي خواستي و چراغ، ني، حاجت نيست
امشب که چراغ واکني رو واکن
شاها به خطاي اسب اگر شاه ز زين
گرديد و جدا گشت، چه افتاد ازين؟
حاشا که تو افتي و نيفتد هرگز
مانند تو شهسوار در روي زمين
تا کي پي هر نگار مهوش، سلمان،
گردي چو سر زلف مشوش، سلمان؟
گر طلعت شاهد قناعت بيني
زلفش به کف آر و خوش فروکش سلمان
عمري ز پي کام دل و راحت تن
گشتيم و نديديم جز از رنج و محن
درد آمد و گفت از بن دندان با من:
راحت طلبي به کام، دندان برکن
عالم همه سرنگون توانم ديدن
خود را شده غرق خون توانم ديدن
جان از تن خود برون توانم ديدن
من جاي تو بي چون توانم ديدن؟
ديديم که اين دايره بي سر و بن
انگيخت بسي جور نو از دور کهن
گر بالش چرخ زير دست تو شود
زنهار به هيچ رو بر او تکيه مکن
تا با شدم اين جان گرامي در تن،
خواهم به غم عشق تو جان پروردن
چون زلف تو تا سر بود بر گردن
شور تو ز سر بدر نخواهم کردن
بيماري شمع بين و آن مردن او
تب دارد و مي رود عرق از تن او
بر شمع دلم سوخت که در بيماري
کس بر سر او نيست به جز دشمن او
ياقوت لبا، لعل بدخشاني کو؟
و آن راحت روح و راح ريحاني کو؟
گويند حرام در مسلماني شد
تو مي خور و غم مخور مسلماني کو؟
اين ابر نگر خيمه بر افلاک زده
صد نعره شوق از دل غمناک زده
از دست زليخاي هوا يوسف گل
بر پيرهن حرير صد چاک زده
اي سايه سنبلت سمن پرورده،
ياقوت تو را در عدن پرورده،
همچون لب خود مدام جان مي پرور
ز آن راح که روحي است بدن پرورده
در رشته دندان تو اي غيرت مه
دري اگر از دود دلي گشت سيه
از جوهر حسن تو نشد هيچ تبه
آراسته شد رشته درت به شبه
ديدم صنمي خراب و مست افتاده
در دست مغان دلربا افتاده
از مي چو صراحي شده افغان خيزان
وانگه چو قدح دست به دست افتاده
اي سکه اي از خاک درت بر هر وجه
از سيم رخ تو نيست نازک تر وجه
از هر چه نسيم سحري مي آورد
جز خاک درت نمي نشيند در وجه
چون حال دل من ز غمت گشت تباه
آويخت در آن زلف دل آشوب سياه
ز آنسان که در آتش سقر اهل گناه
آرند به مار و کژدم از عجز پناه
با منعم خود برون منه پاي ز راه
عصيان ولي نعم گناهست گناه
در منعم خود که او دواتست، چو کلک
بگشاد زبان او سيه گشت سياه
اي بس که شکست و باز بستم توبه
فرياد همي کند ز دستم توبه
ديروز به توبه اي شکستم ساغر
امروز به ساغري شکستم توبه
اي دوست کجائي و کجائي که نئي؟
آخر تو کرائي و کرائي که نئي؟
بيگانگي تو با من افتاد ارنه
تو يار کدام آشنائي که نئي؟
چون چشم سيه بناز مي گرداني
بر من غم دل دراز مي گرداني
شوخي است عظيم نرگس بيمارت
خوش مي گردد چو باز مي گرداني
در معده خالي ندهد مل ذوقي
بي ساغر مي ندارد از گل ذوقي
بي برگ و نواي عيش حاصل نشود
از برگ گل و نواي بلبل ذوقي
سوسن ز صبا يافت خط آزادي
ز آن کرد از آن به صد زبان آزادي
در پرده صبا دوش ندانم که چه گفت؟
با غنچه که غنچه برشکفت از شادي
تا اسب مراد شه صفت مي تازي
با حال من پياده کي پردازي؟
من با تو چو رخ راست روم ليکن تو
چون فيل و چو فرزين همه کج مي بازي
دي ديده به دل گفت که چرا پر خوني؟
ز آن سلسله زلف چرا مجنوني؟
من ديده ام از براي او پر خونم
آخر تو نديده اي، چرا پر خوني؟
اي ديده پي بلاي دل مي پوئي
در آب بلاي دل، بلا مي جوئي
خواهي که به اشک خون دل پاک کني
سودت ندهد که خون به خون مي شوئي
مي گفت که عماد کاشي از ناداني
کامسال گراني بود از بي ناني
تا بود وجود او گران بود همه
چون مرد کنون هست بدين ارزاني
زنجير سر زلف چو مي جنباني
بر دامن ماه مشک مي افشاني
چشم سيهت که شوخ مي خوانندش
شوخ مي رود چو باز مي گرداني
گر زآنکه بدين شاهدي و شيريني
در خود نگري، بروز من بنشيني
منگر به جمال خويشتن، ورنگري
در آينه، هر چه بيني از خود بيني
اي ديده اگر هزار سيل انگيزي
خاک همه تبريز به خون آميزي
از عهده ماتمش نيائي بيرون
بي فايده آب خود چرا مي ريزي؟