چونکه آن درويش مرد راه شد
بي دل و بي صبر پيش شاه شد
پيش شاه آمد زمين را بوسه داد
دست او بر دست ديگر بر نهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم و جان
زود باش از گفت خلقم وارهان
اي بتو نور دلم رخشان شده
اي چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگويم بعد ازين من ما و من
وارهان بيچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسيد اينجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در ميانه من شدم بر اشتياق
وارهان گر ميکني بيخ تنم
جوهر اصلي بده تو روشنم
شاه از بالاي اسب آمد نشيب
تيغ اندر دست با سهم و نهيب
دست آن درويش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلي در شکست
بر سر پايش نشاند آن جايگاه
تيغ محکم کرد آنگه تيز شاه
زود آن درويش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وي براند
چون که آن درويش شد تسليم شاه
ناگهان آمد عنايت در پناه
از سوي حضرت هدايت در رسيد
شوق او بي حد و غايت در رسيد
شاه شمشير آنگهي بر هم شکست
ناگهان شمشير بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روي خود بر پاي او ماليد زار
خوش خوشي بگريست شاه نامدار
خلعت بي حد ببخشيد آن زمان
هم ببخشيد او همه بر مردمان
زر و در و نعمتش بر فرق ريخت
هر زمان از بار ديگر غرق ريخت
هر چه شه او را بدادي بيش و کم
قسم کردي او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوي بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پيش او ستاده آنگهي
گفت اي جان و جهانم تو شهي
شاه اين تخت و ممالک تو شدي
شاه اين دور و زمانه تو بدي
گفت تا جوهر بياوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هيچ ديگر پيش ازين
در خزانه نيست جوهر بيش ازين
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهي و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهريار اين لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
اين زمان آن تو شد کل لاجرم
هر که او در پيش شاه آيد قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او را در زمان واصل بگشت
هر که صاحب دولت هر دو جهانست
در نظرگاه خداوند او نهانست
در گذشت از بود و از نابود و جان
بازيان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عز او کسي هرگز دهد؟
هر که آنجا پيش شه دولت گرفت
بعد از آن در پيش جان عزت گرفت
اي ترا هر لحظه رنجي بيشتر
چند خواهي خورد بر جان نيشتر
نيشتر باري سبکباره بخور
آنگهي کلي بيکباره ببر
کر ترا جوهر نباشد پيش شاه
کي تواني کرد در رويش نگاه
جوهر خود باز جو از پيش شاه
تا ترا جوهر دهد آن جايگاه
جوهري بدهد که در روي جهان
همچنان جوهر نه بيند کس عيان
جوهر شاهت کند خدمت به پيش
بازيابي جوهر آنجا بيش بيش
جوهري گز بحر لاهوتي بود
آن ترا پيوسته ناسوتي بود
شاه دنيا گر وفاداري کند
يک دمي ديگر گرفتاري کند
شاه عالم مر ترا در دل نمود
روي خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقيم
تو چنين افتاده اينجا اي سقيم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زين جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشي بر تن و بر جان خويش
بيش ازين منشين تو سرگردان خويش
چند لرزي تو برين صورت کنون
کي تواني گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هر که خواهد جان بران ايثار کرد
جوهر عشقش عجايب جوهرست
قيمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسي بشناختست
کين دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسي حاصل کند
کو درين عالم تنش بيدل کند
ترک جان گيرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هر که از خود بگذرد جوهر بيافت
گرچه بسياري بهر جانب شتافت
يکزمان در سوي بازار آي تو
از وجود خويشتن باز آي تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژي اين راستي را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تا ترا از سر حق آگه کند
گر تو مرد راه بيني بگذري
آنگهي آيي بسوي جوهري
جوهر شاه جهان آري بدست
بگذر از وي تا شوي در نيست هست
جوهر شه را بخواه از جوهري
جوهر شه را بجان شو مشتري
جوهر شه را ازو درخواست کن
قيمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پيش خلق
ورنه شيدا گردي اندر پيش خلق
خلق دنيا چون طلبکار آمدند
از پي جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خريدار آمدند
اندرين معني گرفتار آمدند
هر کسي بر کسوه و شيوه
بر سر هر شاخ همچون ميوه
در طلبکاري ديگر آمدند
هر يکي در راه رهبر آمدند
جمله يکره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوي بازار آمدند
هر يک از نوعي بگفتار آمدند
جملگي جوياي اين جوهر شدند
نيز بعضي يار همديگر شدند
تا مگر جوهر ابا دست آورند
پاي چرخ پير را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهري راکرده شان دامن بدست
جوهري عشق مي گويد ترا
چند پيچي خويش را در ماجرا
شاه ما اين جوهر او داند بها
پيش شه رو تا کند قيمت ترا
خويشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پيش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منت نهد
جوهرت را پيش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زير دار
تا مراد خود بيابي در جهان
بگذري از اين جهان و آنجهان
شاه هر چيزي که ميفرمايدت
عاقبت مقصود ازو بر آيدت
تو ز کشتن رو مگردان برخلاف
که همه کارت بود کلي گزاف
تو ز کشتن جان خود ايثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بار کن
اينسخن از ترجماني ديگرست
مرغ اين از آشياني ديگرست
گر ترا سهمي دهد آن جايگاه
جان خود ايثار کن در پيش شاه
گر ترا سهمي دهد تو زان مترس
بيش از اين نادان مشو از جان مترس
گر ترا او آزمايش مي کند
در فنا آنگه فزايش مي کند
گر ترا آن جايگه سهمي دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او تراهرگز نخواهد رنج تو
اين سخن را يک بيک بر سنج تو
او ترا شد جان کني پيشش فدا
او ترا گردد بکلي پيشوا
هر چه داري جملگي در باز تو
از وصال شه بکل مي ناز تو
جوهر کلي چو روشن گرددت
جمله عالم چو جوشن گرددت
جملگي يک حلقه باشد بيشکي
اين همه حلقه نباشد جز يکي
جملگي يکي شود چه نيک و بد
اينسخن درياب دورست از خرد
جملگي يکي شود بر اصل ذات
يک يکي اندر يکي گردد صفات
جوهري شاهت دهد در حال هم
تا نيفتي آن زمان در قال هم
جوهري يابي ز استغناي حق
تا بگردي اين زمان شيداي حق
جان جانت را شود کلي پديد
آنزمان پيدا شود از ديد ديد
جوهري کز بحر بي همتا بود
يا بدش غواص اگر بينا بود
جوهر دريا يکي باشد همه
آب دريا مي شود جوهر همه
جوهر ذاتست بيشک در صفات
اندرين دريا بود آب حيات
جوهر ذاتست در کلي همه
جمله عالم زين سخن بر دمدمه
اسم جوهر دان نفخت فيه را
پيش ره داني بجان تنبيه را
گر تو اين راز اندرين جا پي بري
در زمان از هر دو عالم برخوري
اين جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمي مضمرست
اين جهان و آن جهان اسمي بود
اولين اسم آن رسمي بود
موي در مويست اين راه عجب
گر فروماني بماني در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان و هم و فهم آنگه ز خود
نفي نيک و بد بکن تا کل شوي
ورنه تو زين راه عين ذل شوي
هر سه ميدان تو يکي بي قيل و قال
ماضي و مستقل و آنگاه حال
هر چه بيني نيک بين چه نيک و بد
نيک و بد چه از عيان چه از خرد
چون که مرد راه بين آيد تمام
نه بد و نه نيک ماند والسلام
چون تو مرد راه بين آيي بحق
در جهان جاودان گيري سبق
هر که از بي علتي در حق فتاد
در خوشي جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نيک بيني بد نديد
از کمال سر جانان خود بديد
گر ترا سهمي کند گر خواريي
آن ز عزتست نه از بيزاريي
چند در پندار ماني مبتلا
چند خواهي بود در عين بلا
چند خود را خوار و سرگردان کني
چند خود را چون فلک گردان کني
هر دم از نوعي دگر آيي برون
زان بمانده بر برون بي درون
هر چه انديشي بلاي جان تست
نيک و بد درد تو و درمان تست
اين زمان در صورتي از هر صفت
ميزني دستانها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم مي دارد وي از کردار تو
هر چه ميگويي محالي بيش نيست
هر چه مي بيني خيالي بيش نيست
در تو آز و آرزو تلبيس تست
صورت حسي بکل ابليس تست
گر تو زين ابليس خود دوري کني
گردن صورت بکلي بشکني
هست اين ابليس ما جمله به بين
مرد را بشناس از روي يقين
هست اين ابليس اندر بند تو
ليک بگرفتست يک يک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هواي کام و شهوت مي رود
در مقام کبر و نخوت مي رود
هر دم از نوعيت سرگردان کند
هر زمان تلبيس ديگر سان کند
انبيا را ره زد اين ملعون سگ
زود زو بگريز تا نفتي بشک
گر تو اندر شک بماني مانده باز
کي رسي آن جايگه در پرده باز
صورت نقش مجوسي قيد کن
يکدم اين صياد بد را صيد کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
يکزمان با او دراي اندر نبرد
گر تو بروي چيره گردي در زمان
صورت و معني بيابد زو امان
گر تو او را پيش از خود بر زني
گردن او را بمعني بشکني
اين خيال فاسدت باطل شود
هر چه ميجوئي ترا حاصل شود
چند انديشي خيال نيک و بد
خود همي داني تو خود را پر خرد
اين خيال لامحال از دل برون
کن که گردي در زمانه ذو فنون
هر چه انديشي خيالي باشدت
هر چه برگوئي محالي باشدت
از خيال خويشتن تو دور شو
پر صفا اندر ميان نور شو
از خيال صورت اشيا بگرد
بعد از اين در گرد اين صورت مگرد
هر چه ديدي در زمانه نيک و بد
آن تويي ليکن تو دوري از خرد
چون خيال از پيش خود برداشتي
آنچه آنجا ديده اي بگذاشتي
چون خيال تو بکلي گم شود
قطره تو آنزمان قلزم شود
چون خيالت در زمان صافي کني
در ميان عرصه کم لافي کني
در خيال خويشتن چندين مشو
هر زماني بيش ازين غمگين مشو
از خيال خويش چون فاني شوي
هر چه ميگويي هم از خود بشنوي
از خيال تست هم خواري تو
هم بلا و رنج و بيماري تو
هر چه آن در دهر آيد از خيال
هست پيش عارفان عين محال
همچو نقاشي خيال انگيز تو
همچو شاعر در خيال آميز تو
رمل زن چون در خيال خود شود
هر چه ميگويد هم از خود بشنود
در خيال خويش يک يک ميروند
خواه پير و خواه کودک ميروند
چون خيالست اين سپهر پرخيال
هست پيش عاشقان عين محال
کل دنيا چون خيالي آمدست
در بر وحدت محالي آمدست
هر کتابي را که پنهان ساختند
از خيال خويش برهان ساختند
حرفها آنجا خيال آمد به بين
هر چه برخواني خيالي برگزين
جملگي تصنيف عقلست و خيال
جز معاني جملگي آمد وبال
از خيالست اين که هر روزي فلک
بر خيال خويش گردد چون سمک
گرد اين عرصه چنان گردان شده
از خيال خويش سرگردان شده
کوکبان اندر خيال آفتاب
گاه بي نور و گهي با نور و تاب
ماه هر دم چون خيالي مي شود
از خيالش چون هلالي ميشود
گاه در دوري گهي اندر کمي
گاه در افزون و گاهي در کمي
جمله اشيا در خيالي مانده اند
جمله در نور جلالي مانده اند
عقل تنها در خيال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله يکيست
از خيال اين جمله را با خود شکيست
از خيال اين چرخ آمد بر دور
از دور پيدا شود کلي صور
ماه و خورشيد و کواکب بي محال
بيخبر از خود شده اندر خيال
از خيال خويش کلي بيخبر
گر چه زيشانست عالم سربسر
اين همه از فوق و تحت آمد پديد
هر يکي اندر خيالي در رسيد
جمله يکسان بود اما از خيال
گشت پيدا اين حقيقت لامحال