از سرگرفتن قصه - قسمت دوم

چو دختر ديد موي مشک بيزش
گل تر کرده ازلب خشک خيزش
رخي چون روز و وزلفي همچو شب داشت
بخوبي سي ستاره زير لب داشت
رخ گل را بشب در روزي بودي
بروز اندر ستاره مينمودي
چو ديد آن روز و شب دختر، نهاني
شبش خوش کرد روز شادماني
چو گلرخ روز و شب بنمود با او
بروز و شب تو گفتي بود با او
عرق بر رخ چو شمع از شوق ميريخت
چو باران شبنمش از ذوق ميريخت
بدکاني ببر باز اوفتاده
دل دختر بپرواز اوفتاده
چو مردان خويشتن آراسته بود
بدستي ديگر از نو خاسته بود
عرق بر روي آن دلبر نشسته
چو مرواريد بروي رسته بسته
سر زلفش ز پيچ و تابداري
لب لعلش ز لطف و آبداري
يکي گفتي ز جانم تاب برده ست
دگر گفتي ز چشمم آب برده ست
چنان شد دختر از سوداي آن ماه
که از منظر بخواست افتاد بر راه
دلش در عشق گل درياي خون شد
بزير دست عشق او زبون شد
رخش از خون دل گلگون برامد
دلش چون لاله يي از خون برامد
کنيزي را بخواند و گفت آن ماه
بجان آمد دلم زين خفته در راه
ازين برناي زيبا، جان من شد
دلم خون گشت و از مژگان من شد
چو ديدم زلف او چون مارپيچان
بزد مارم، شدم زان مار بي جان
چو مشکين بند زلفش دلستانست
دل مسکين من در بند آنست
مرا در عشق او از خود خبر نيست
نکوتر زو بعالم در، پسر نيست
به چين گرچه بسي دلخواه باشند
بر اين ماه خاک راه باشند
ازو گرکام دل حاصل نيايد
مرا شادي دگر در دل نيايد
دلم از پسته او شور دارد
ازان از ديده آب شور بارد
مرا با او بهم بنشان زماني
که بستانم ازو داد جهاني
کنيزک چون سخن بشنود برجست
برگل رفت چون بادي و بنشست
زخواب خوش برامد سيمبرماه
کنيزک را برخود ديد بر راه
بترکي گفت کاي هندوت خورشيد
تويي زنگي ولي در چين چو جمشيد
قدم را رنجه کن با چاکر خويش
که ميخواند تراخاتون بر خويش
اگر فرمان بري جانت بکارست
وگرنه جاي تو زندان و دارست
که گرترکي نه در فرمانش آيد
چو پيلي ياد هندستانش آيد
مگر بختت براه آمد که آن ماه
بمهر دل تراگيرد بجان شاه
چو خاتون در جهان يک سيمبرنيست
بعالم در، چنين باغي دگر نيست
تراست اين باغ و خاتون هر دو با هم
شمادانيد اکنون هر دو باهم
چو بشنود اين سخن گلرخ فروماند
بجاي آورد و تا پايان فروخواند
بدل گفتا نبود اين هيچ سامان
که بيرون آمدم شبه غلامان
اگر همچون زنان ميبود مي من
ازين ديگر زنان آسودمي من
وليکن گر زن و گر مرد باشم
محال افتد که من بي درد باشم
نداند ديد بي دردم زمانه
ازين در درد ماندم جاودانه
هنوز اندوه خود با سر نبردم
رهي ديگر بنو بايد سپردم
دل مسکين من گمراه افتاد
برون آمد زگو درچاه افتاد
زهي گردنده چرخ کوژ رفتار
بدرد ديگرم کردي گرفتار
پياپي غم مده کزجان برايم
مکن تعجيل تا با آن برايم
جهانا هر زمان رنگي براري
که داند تا تو در پرده چه داري
چو گل پاسخ شنيد از وي خجل شد
ز گفت آن کنيزک تنگدل شد
بدو گفت اي مرا در خون نهاده
قدم از حد خود بيرون نهاده
چو تو کار غريبان داني آخر
غريبي را چرا رنجاني آخر
مکن بد نام خاتون جهانرا
ترا به گر نگهداري زبانرا
که باشم من، که جفت شاه باشم
نيم خورشيد تا با ماه باشم
بروبريخ نويس اين گرم کوشي
ز سردي چون فقع تا چند جوشي
منم مردي غريب از پيش من دور
گدايي را نباشد هيچ منشور
منم اينجا غريبي دل شکسته
چه ميخواهي ازين در خون نشسته
بگفت اين وزخون دل چو باران
فرو باريد از نرگس هزاران
کنيزک چون سخن بشنيد ازان ماه
بر خاتون خود آمد همانگاه
مه احوال با خاتون بيان کرد
سه بار ديگرش خاتون روان کرد
چونگشاد از کنيزک هيچ کاري
خود آمد پيش گلرخ چون نگاري
بگلرخ گفت اي سرو سمنبري
نگو داري همه چيزي بجز خوي
منم دل در هوايت ذره کردار
که تا چون آفتاب آيي پديدار
منم پروانه يي دل در تو بسته
طواف شمع رويت را نشسته
چو دل بردي بجانم راي داري
که الحق دلبري را جاي داري
هوايت را دل من گشت بنده
که دلها از هوا باشند زنده
چو ديدم در بساطت نقد عيني
بگردانيم با هم کعبتيني
چرا در باغ شاه چين نيايي
چو خسرو در بر شيرين نيايي
تويي شمع و دلم پروانه تست
دمي تشريف ده کاين خانه تست
چو آتش تندخو افتاده يي تو
مگر از تخم شاهان زاده يي تو
بياتا خوش بهم باشيم پيوست
بزير گل گهي خفته گهي هست
گل تر گفت ميبايد مرا اين
ولي در روم با خسرو نه در چين
چو بسياري بگفت آن سروچيني
پديد آمد ز گلرخ خشمگيني
برابر و زد گره از خشم آن ماه
گريزان شد ز پيش چشم آن ماه
چو بر نامد ازان گل هيچ کارش
نه صبرش ماند در دل نه قرارش
برآن دلبردل او کينه ور شد
ز نافرمانيش زيروزبر شد
ميان باغ در شد آن فسونگر
ازار پاي کرد آنجا بخون در
برآورد از جهان بانگ خروشي
ز خلقش در جهان افتاد جوشي
فغان ميکرد، دل پرخون و رخ تر
که اي دردا که رسوا گشت دختر
کنيزک بود گرد باغ بسيار
چو عنبر خادمان نام بردار
زبانگ او همه از جاي جستند
چو دل آشفتگان برپاي جستند
فتاده بود آن دختر بخواري
چومي جوشان چوني نالان بزاري
بديشان گفت جايي خفته بودم
بپيش بادگيري رفته بودم
خبر نه از جهان در خواب رفته
چسان باشد ميان مرگ و خفته
غريبي آمد و با من چنين کرد
برسوايي زمن خون بر زمين کرد
چو حاصل کرد کام خويش ناگاه
نهاد از قصر بيرون، سرسوي راه
دويدند و گرفتندش بخواري
در افگندنددر خاکش بزاري
يکي مشتش زدي ديگر تپانچه
يکي مويش بر آوردي بپنجه
چو بردندش بپيش دختر شاه
بيستاد آن سمنبر بر سرراه
چو دختر روي آن ماه زمين ديد
رخش چون گل لبش چون انگبين ديد
بديشان گفت کاين را باز داريد
بر شاه اين سخن را راز داريد
که تالختي بينديشم درين کار
که کار افتاد و من مردم ازين بار
بزودي خانه يي را در گشادند
بسان حلقه، بندش برنهادند
گل تر در ميان خاک و خون ماند
بزيرپاي محنت سرنگون ماند
ز خون ديده خاک خانه گل کرد
زمژگان ابرو دريا را خجل کرد
نه چندان اشک ريخت آن عالم افروز
که باران ريزد آن در يک شبانروز
فغان ميکرد کاي چرخ دونده
نگونسارم چو خود در خون فگنده
مرا از جور تو تا چند آخر
کني هر ساعتم در بند آخر
فرو ماندم نديدم شادماني
بجان آمد دلم زين زندگاني
بگوتا کي دهي اين گوشمالم
که از جورت درامد تنگ، حالم
زمن برساختي بازارگاني
چه ميگردانيم گرد جهاني
گهي آغشته دريام داري
گهي سرگشته صحرام داري
بکن چيزي که خواهي کرد با من
که من بفشاندم از تو پاک دامن
چو سوزي باره باره هر زمانم
بيکباره بسوز و وارهانم
ز سوزم نيک سودي بر نخيزد
که گر سوزيم دودي برنخيزد
ز مرگم گر چه تيماري نباشد
گلي را سوختن کاري نباشد
دلم در عشق خسرو آن بلا ديد
که هرگز هيچ عاشق آن کجا ديد
اگراندوه من کوهي بيابد
بيک يک ذره اندوهي بيابد
مرا درد فراق از بسکه جان سوخت
ازان تفت مردمم در ديدگان سوخت
سزد گر دل ازين تف مي سوزم
که گر بر دل نهم کف مي بسوزم
مرا چندانکه از رگ خون چکيدست
ز زير پاي من بر سر رسيدست
ز بس خونابه کافشاندم زديده
چو چوبي خشک برماندم زديده
دريغا کاين زمانم گريه کم شد
دلم مستغرق درياي غم شد
چو جانم آرزومندي گرفتي
دلم از گريه خرسندي گرفتي
بسي غم زاشک چون باران بدرشد
کنون چشمم ازان باران بسر شد
بخوردم خون دل ديگر ندارم
کنون بي رويش از چشمم چه بارم
چه ميگويم که چنداني بگريم
که از هر مژه طوفاني بگريم
ازان از ديده بارم نار دانه
که دل پرنار دارم جاودانه
منم کاهي چنين دلخسته از تو
چو کوهي سنگ بردل بسته از تو
تن من طاقت کاهي ندارد
دل من قوت آهي ندارد
مرا گر هيچ گونه تن پديدست
ازان دانم که پيراهن پديدست
ز زاري خويش را من مي نبينم
درون پيرهن تن مي نبينم
رخ آوردم بديوار از غم تو
شدم سرگشته کار از غم تو
چو نه دل دارم و نه يار دارم
سزد گر روي در ديوار دارم
بهم بوديم چون موم و عسل خوش
جدامانديم از هجران چو آتش
گل تر را، چو بلبل قصه دارست
غراب البين اينجا بر چه کارست
تويي جان من و من مانده بي جان
بگو تا چون بود تن زنده بي جان
چه خواهم کرد بي جان تن بمانده
عجب دارم تو بي من، من بمانده
نيم من مانده کز من آنچه ماندست
سر مويست از تن آنچه ماندست
سرمويي چه خواهد کردبيتو
که جانم نيست و تن درخورد بيتو
دلي دارم درين وادي هجران
بحکم نامرادي کرده قربان
گلم، باعمر اندک، چون بگويم
غمي کز هجر تو آمد برويم
غم و اندوه من از کوه بيشست
چه دريا و چه کوه اندوه بيشست
مرا چون خورد غم، غم چون خورم من
مگر تاجان سپارم خون خورم من
منم خاکي بسر خون خورده بيتو
چو خاکي روي درخون کرده بيتو
گر از من سير گشتي نيست زين باک
کم انگار از همه عالم کفي خاک
اگر در راه مشتي خاک نبود
زمشتي خاک کس را باک نبود
زهر نوعي سخن ميگفت آن ماه
ز چشم او شفق بگرفته آن راه
چو بحر شب برامد از کناري
همه چين گشت همچون زنگباري
چنان شد روي گردون از ستاره
که گفتي گشت گردون پاره پاره
در آن شب دختر افتاده در دام
بخون ميگشت از انمرغ دلارام
چو از شب نيمه يي بگذشت دختر
بيامد پيش گل لب خشک، رخ تر
بيامد شمع پيش ماه بنهاد
دران خانه رخش بر راه بنهاد
وزان پس شد برون، خوان پيش آورد
شراب و نان بريان پيش آورد
بگل گفت اي نکويي مايه تو
رخ زيباي تو پيرايه تو
دلم آتش فروزي در گهت را
دو چشمم آب زن خاک رهت را
رخت بر ماه نو زنهار خورده
شده نيمي از و زنگار خورده
برت بر سيم دست سنگ بسته
بمن بربسته تو تنگ بسته
منم از لعل گلرنگت شکر خواه
تو نيز آخر زمن يک چيز درخواه
ز عشق آن شکر دل خسته دارم
که بيتو چون جگر دل بسته دارم
خوشي با من بهم بنشين شب و روز
که تو هم دلبري من هم دل افروز
دودستي جام خور پيوست با من
مرا باش و يکي کن دست بامن
مکن، از خون چشم من حذر کن
کسي ديگر طلب خوني دگر کن
مکن، با من نشين گر هوش داري
که بر چشمت نهم گر گوش داري
به دست خود دريدم پرده خويش
پشيمانم کنون از کرده خويش
وليکن دل چنين کز عشق برخاست
نيايد عشق با نام نکو راست
ز تو چون سيم اندامي نديدم
بدادم نام و بدنامي خريدم
مدار اين عاشق خود را تو عاجز
مگر عاشق نبودستي تو هرگز
اگر در عشق همچون من توزاري
ز عشق من خبر آنگاه داري
ولي چون نيستي از عشق آگاه
کجا داري بسوز عاشقان راه
چه ميدانست آن درخون فتاده
که از عشقست گل بيرن فتاده
چه بسياري بگفت آن تاب ديده
چو نرگس کرد ازو پر آب ديده
اجابت مي نکرد آن ماه دلبر
که از گل مي نيايد کار ديگر
ز زن مردي نيايد هيچگونه
وليکن بود آنجا باژگونه
گلش گفت اي خرديکسو نهاده
بخون جان خود بازو گشاده
تو ميخواهي که چون زلف سياهت
بمن برتابي و اينست راهت
اگر تو في المثل چون آفتابي
بقدر ذره يي بر من نتابي
و گر تو زارزوي من بسوزي
زمن روزي نخواهي يافت روزي
وگر خونم بريزي بر سر خاک
بحل کردم ترا من از دل پاک
وگر بر سرکني خاک از غم من
همه با دست تاگيري کم من
کسي خو کرده درصد ناز و اعزاز
چگونه از کسي ديگر کشد ناز
برون آمد زپيش گل چو گردي
بسي بگريست چون باران بدردي
بسر آمد نخستين بار چون گاز
ولي چون شمع شد آخر بسر باز
درآمد خاک بر سر آب در چشم
برون شد دل پر آتش سينه پرخشم