بخش دوم - قسمت دوم
از عارف، سعدي:
اگر مرد عشقي کم خويش گير
و گرنه ره عافيت پيش گير
مترس از محبت که خاکت کند
که باقي شوي گر هلاکت کند
ترا با حق آن آشنائي دهد
که از دست خويشت رهائي دهد
که تا با خودي در خودت راه نيست
وزين نکته جز بيخود آگاه نيست
نه مطرب که آواز پاي ستور
سماع است اگر عشق داري و شور
مگس پيش شوريده اي پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زير
به آواز مرغي بنالد فقير
سراينده خود مي نگردد خموش
وليکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوريدگان مي پرستي کنند
به آواز دولاب مستي کنند
به چرخ اندر آيند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگريند زار
به تسليم سر در گريبان برند
چو طاقت نماند گريبان درند
مکن عيب درويش بيهوش و مست
که غرق است از آن مي زند پا و دست
نگويم سماع اي برادر که چيست
مگر مستمع را بدانم که کيست
اگر از برج معني پرد طير او
فرشته فرو ماند از سير او
اگر مرد لهو است و بازي ولاغ
قوي تر شود ديوش اندر دماغ
جهان پر سماع است و مستي و شور
وليکن نبيند در آئينه کور
پريشان شود گل به باد سحر
نه هيزم، که نشکافدش جز تبر
نبيني شتر بر حداي عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمي را نباشد، خر است
در يکي از تاريخ هاي مورد اعتماد آمده است که جمعي سر از طاعت حجاج زدند و به جنگ وي برخاستند. پيشواي ايشان که مردي دلير و زاهد بود، اسير گشت.
حجاج فرمان داد دستان وي را از کتف و پاهاي وي را از زانو ببريدند. و رهايش کردند که تا صبح در خون خويش غلت خورد.
صبح که شد، وي بي لکنت زباني رهگذران را نداد درمي داد که چه کسي در طلب اجر، دو دلو آب بر من خواهد ريخت.
دوشينه من محتلم گشته ام. راوي گفت: اين بس شگفت است که کسي دستان و پاهايش را ببريده باشند، محتلم شود.
|
|
يکي از حکيمان فرزند خويش را که به سفر مي رفت، گفت: اي پسرکم سيماي خويش نيکو بدار که نشانه ي حرمت است. دستان خويش نظيف نگاه دار که نشانه ي سلطنت و قدرت است.
و ظاهر خويش را پاکيزه بدار که نشانه ي زندگي در نعمت است. نيز هموار بر بوي خوش مداومت کن که مردانگي آدمي آشکارا کند و نيز بر ادب که باعث کسب محبت شود.
و بگذار که خرد تو فرودتر از دينت بود و سخنت فرودتر از کردارت و پوشاکت فرودتر از آنچه در خورد تو است.
|
|
از سخنان بزرگان: دوست تو آن است که با تو راست گويد نه آن که تصديق دروغهايت کند. و برادرت آن کس است که ملامتت کند نه آن کس که بهر تو عذر تراشد.
|
|
شاعر چيره و زبان آور، ابوسعيد رستمي اصفهاني از شاعران (مدح گوي صاحب بن عباد است . . . .وي در وصف نهر آبي سروده است:
مياه علي الارض تجري کانها
صفايح تبر قد سبکن جداول
کأن بها من شره الجري جنه
لذا البستهن الرياح سلا سلا
. . . و مولف گويد، گمان مي کنم سلطان ساوجي در توصيف خود او رود دجله بروزگار طغيانش از شعر ابوسعيد تأثر گرفته باشد:
دجله را امسال رفتاري عجيب مستانه بود
پاي در زنجير و کف بر لب مگر ديوانه بود
که طي شعر اخير عبارت «کف بر لب » معني را بس نيکوتر ساخته است.
|
|
زني شوي خويش را گفت: به خدا سوگند موش هم در خانه ي تو تنها به سبب عشق به وطن طاقت همي آورد.
|
|
اشعب فرزندش را که به زني خيره گشته بود، گفت: پسرکم اين گونه نگريستن تو وي را آبستن همي کند.
|
|
خداوند را بندگاني است که به نعم وي مخصوص اند تا آن را در جهت منافع ديگر بندگان صرف و بذل ايشان کنند. حال اگر ايشان چنان نکنند، خداوند نعمتشان را واپس گيرد و بديگري دهد.
|
|
اميري فرزند را گفت: اي فرزند، کسي را که اميدي بدست تو دارد. وامدار که مکرر مطالبه کند، چه شيريني ياري تو به تلخي خلف وعده نيرزد.
|
|
اميري را گفتند: خدمتکارانت برتو چنان جسور گشته اند که ندايت را پاسخ نمي دهند. وي گفت: مرا چنين پيش آمد که يا ايشان فاسد شوند يا خلق و خوي مرا تباه سازند. از اين رو فساد ايشان را سبک تر از تباهي اخلاق خويش يافتم.
|
|
يکي از اشراف عرب را پرسيدند: چگونه بدين سروري و آقائي رسيدي؟ گفت از آن رو که هر که به خصومت با من دست زد، بين خود و او موضعي بهر صلح باقي نهادم.
|
|
حکيمي گفت: سه چيز را ننگي نيست: بيماري، تهيدستي و مرگ.
|
|
يکي از بزرگان گفت: سه چيز آدمي را نيک شادمان کند، يکي اين که ميوه ي درختي را خورد که خود غرس کرده است. ديگر اين که بيند که مردمان فرزند وي را ثنا گويند. و سوم اين که شنود شعرش را همي خوانند.
|
|
سه کس، از سه کس هرگز انصاف نبينند: بردبار از احمق، مؤمن از فاجر و شريف از فرومايه.
|
|
يکي گفت، دوستي سه گونه است: دوستي خداوند عز وجل بدون آن که از اميدي بود يا بيمي. اين دوستي را عذر و خيانت نمي آلايد.
ديگر دوستئي از روي عشق و محبت در جهت معاشرت. و سوم دوستئي که از اميدي بود يا بيمي که اين يکي از همه بدتر است و زودتر از ميان رود.
|
|
افلاطون گفت: سه کس شايسته ي رحمت آوردن اند: ضعيفي که اسير قدرتمندي بود. کريمي که نيازمند فرومايه اي بود و خردمندي که فرمان ناداني بر او روان بود.
|
|
لقمان حکيم گفت: سه کس را در سه حالت توان شناخت: دلير را هنگام جنگ، بردبار را هنگام خشم و برادر را هنگامي که بدو نياز داري.
|
|
يکي از بزرگان گفت: سه چيز را حيله اي نتوان، تهيدستي که با تنبلي آميخته بود. عداوتي که با حسادت آميخته بود. و بيماري که آميخته به پيري.
|
|
حسن بن سهل گفت: سه چيز بي سه چيز ديگر تباه بود. ديني که بدانش متحلي نبود، قدرتي که به فعليت درنيايد و مالي که بذل نشود.
|
|
در حديث آمده است که چهار چيز از گنجينه هاي بهشتي محسوب است: پوشاندن نياز، پوشاندن صدقه، پوشاندن مصيبت و پوشاندن درد.
|
|
حکيمي پادشاهي را به چهار عبارت پند داد و بگفت، آن ها را از من به ياد دار که صلاح ملک و استواري کار رعيت تو در آن هاست: يک اين که وعده اي مده که به ايفايش مطمئن نيستي.
دو ديگر اين که فراز رفتني آسان که فرودآمدني سخت را واجد بود، ترا نفريبد. سه ديگر بدان که هر عملي را جزائي است.
از اين رو از پايان کارها برحذر باش و چهارم آن که هرامري را اسراري است که بر تو مستور است، آن ها را آماده باش.
|
|
در کليله و دمنه آمده است که: ثروتمند بايد که مال خويشتن را در سه موضع صرف کند: اگر خواهان آخرت است، در راه صدقه. اگر خواهان دنياست در ياري پادشاه و اطرافيانش. و اگر خواهان عيش و عشرت است در کار زنان.
|
|
مأمون گفت: مردان سه گونه اند: مرداني که چون غذايند و هميشه مورد نياز. مرداني که چون دارويند که گاه مورد نياز شوند. و مرداني چون بيماري اند که ازايشان به خدا پناه همي بريم.
|
|
حکيمي گفت: شايسته چنان است که زن در چهار چيز پس تر از مرد بود: سن، قد، ثروت و نسب.
|
|
احنف بن قيس گفت: شتاب جز در چهار چيز ستوده نيست: نکاح کردن دوشيزگان هنگامي که همتاي مناسبي يافته شود. روياروي شدن با کاري سترگ که ناگزير است و کار نيکو کردن.
|
|
حکيمي گفت: کسي که خويشتن را از چهار چيز نگاه دارد، سعادتمند است: شتاب، ستيزه، سستي و خودبيني.
ابوعلي سينا:
کفر چو مني گزاف و آسان نبود
ثابت تر از ايمان من ايمان نبود
در دهر چو من يکي و آن هم کافر
پس در همه دهر يک مسلمان نبود
. . .
اي خاک بوسي درت مقصود هر صاحب دلي
بردن به خاک اين آرزو مشکلتر از هر مشکلي
درحديث آمده است که: پنچ چيز را پيش از پنچ چيز غنيمت دان: جوانيت را پيش از پيري. سلامتت را پيش از بيماري. بي نيازيت را پيش از فقر و آسودگيت را پيش از گرفتاري و زندگانيت را پيش از مرگ.
|
|
يکي از حکيمان يونان گفت: گردآوري مال جز با پنج خصلت نشود: رنج بردن در کسب مال. مشغول شدن از آخرت بدان. بيم از ربوده شدنش. تحمل صفت بخل که مانع از دست شدنش شود و بريدن از ياران به سبب مال.
|
|
حکيمي گفت: خردمند در جائي که يکي از اين پنج را واجد نبود، نشايد که سکني گزيند: پادشاهي دورانديش، طبيبي دانا، قاضئي عادل، نهري جاري و بازاري استوار.
|
|
اميرمؤمنان (ع) فرمود: پنج خصلت از کرم آدمي است: اينکه مالک زبان خويش بود، به کار خويش پردازد، به وطن خويش شيفته بود و ياران قديم خويش حفظ کند.
|
|
حکيمي گفت: خردمند بايد که از پنج کس بر حذر بود: کريمي که اهانتش کرده باشند، فرومايه اي که گراميش داشته باشند، خردمندي که محرومش داشته بود، احمقي که با وي مزاح کرده بود و فاجري که با وي معاشرت کرده باشند.
|
|
در حديث آمده است که شش تن را غم هرگز رها نکند: اهل حقد، حسود، تهيدستي که از ثروت تازه به فقر افتاده باشند، خواهان درجه اي که توانائي حصول آن را واجد نبود، و همنشين با اديبان که خود از ادب بي بهره بود.
|
|
اميرمؤمنان(ع) فرمود: در مصاحبت کسي که شش خصلت در او گرد بود، فايدتي نيست: کسي که اگر سخن گويد دروغ گويد و اگر سخنش گوئي دروغ شمرد، اگر امينش پنداري خيانت ورزد و اگر امنيت نهد، متهمت کند. اگر به وي بخشيدي، کفران کند و اگر به تو بخشد، بر تو منت نهد.
|
|
يکي از حکيمان گفت: آباداني دنيا منوط به شش چيز است: اول - زيادتي نکاح و قوه ي موجب آن چه اگرآن انقطاع يابد، تناسل انقطاع يابد.
دوم، عشق به اولاد که اگر نبود، موجبات تربيت ايشان زائل شود و در آن صورت فرزندان به هلاکت رسند. سوم بلندي دامن آرزوها که اگر نبود، کارها و ساختن ها را يک سو نهند.
چهارم جهل به زمان مرگ و طول عمر که اگر نبود، دامنه ي آرزوها بلند نمي شد. پنجم اختلاف مردمان به ثروت و نياز برخي به ديگران بدان سبب که اگر همه يکسان بودند، شايد معاششان انتظام نمي يافت. ششم وجود حکومت (سلطان) که اگر نبود، برخي مردم ديگران را به هلاکت رسانند.
يکي از حکيمان گفت: شش خصلت را تنها کساني دارايند که شريف باشند: ثبات هنگام پيش آمدن نعمت هاي بزرگ. بردباري هنگام حدوث مصيب هاي عظيم.
عنان نفس را هنگام انگيخته شدن شهوات بدست خرد دادن. راز خويش را از دوست و دشمن پوشاندن. بر گرسنگي بردباري کردن و سرانجام تحمل همسايه ي بد را داشتن. هر کثرتي دشمن طبيعت است. هر شتاباني کامياب نيز اگر بود، سرزنش شود.
گنجينه هاي اسرار هر چند بيشي يابد، تباهي نيز يابد. هر چند نعمت جاهل بيشي شود، زشتي وي را افزايد. هر چيزي، چيزي است جز دوستي دروغزن که هيچ چيز نيست.
لباس آدمي زبان گوياي نعمت خداوندي به اوست.
هم نشيني سنگين دلان تب جان است و زکوه راي، نصيحت نصيحت خواهان است. اوج بلا دست تنگي و بيشي عيال است. روز ناتوان فرداست، دوست پدر عموي فرزند است.
صواب نادان چونان خطاي خردمند است. نشانه ي دروغزن سوگند خوردن بهر کسي است که از او سوگند نخواسته، هر فردائي را طعامي خواهد بود.
از اشرف اعمال کريمان تغافلشان از چيزهائي است که دانند. دانائي دشمن آدمي از سعادت اوست. زبان نادان وي را به هلاکت رساند.
مرگ آدمي نکوکار، راحت جان اوست و مرگ شرير راحت جان ديگران است. نيکوترين مال آدمي آن است که او را نگاه دارد و بدترين آن که آدمي آن رانگاه دارد.
نيکوترين عفو، عفو با قدرت است. هر قوم را روزگاري بود. فوت شدن نياز نيک تر از آن است که از غير اهلش خواسته شود.
نيک ترين مال تو آن بود که به کارت آيد و نيک ترين تجربه ي تو آن که از آن پند نپذيرفته باشي. ستم بر ضعيف ستمي شديد است.
|
|
از سخنان حکيمان: معرفت تو به فساد نفست، مصلحت تست. خشم نادان در کلامش ظاهر شود و خشم دانا در عملش.
|
|
حق کسي را که با بي نيازي، ترا بزرگداشته باشد، رعايت کن. اگر دوست تو به ولايت رسد، به ده يک دوستيش پيش از آن راضي شو.
|
|
آنچه را رهبر قوم تو خواهد بگذار نه آنچه را خداوند خواهد. دري را که بستنش را بر تو عيب دانند، مگشاي. تيري را که ردش را نتواني مينداز.
از بخشش اندک شرم مدار چه امتناع از آن نيز اندک تر است. از آن کسان مباش که شيطان را آشکارا لعن همي کنند و پنهاني دوست اويند. هيچ کنيزکي را روز خريداريش مستاي. چون ملخ باش که هر چه يابد خورد و هر چه يابدش، خوردش.
نه آن قدر نرم باش که بفشارندت و نه آنقدر سخت باش که بشکنندت، لطف حسود ترا جز وحشت از وي نيفزايد. زهر را با تکيه به پادزهري که داري منوش.
در کاري کوچک که ممکن است عظمت گيرد، سستي مکن. پيرامن آنچه نداني مگوي چه در آنچه داني متهمت کنند. با شروران مصاحبت مکن چه گزند نرسانشان را بر تو منت نهند.
اگر ادب را نيارستي، سکوت پيشه کن. هر گاه دو امر بر تو مشتبه شود، آن را که از هواي نفس تو دورتر است بگزين.
هر گاه قدرت زيادتي گيرد، شهوت نقصان يابد. زمان که حاجت زشت بود، امتناع زيباست. اگر آنچه خواهي نبود، آن را که هست بخواه.
|