بخش چهارم - قسمت دوم

از خاقاني:

هر لحظه هاتفي به تو آواز مي دهد
کاين دامگه نه جاي امان است الامان
دل دستگاه تست به دست جهان مده
کاين گنج خانه راندهد کس برايگان
فلسي شمر ممالک اين سبزه کارگاه
صفري شمر فذلک اين تيره خاکدان
از کتاب ملل و نحل: بقراط واضع علم طب بود و گذشتگان و متاخران به فضل وي اعتراف دارند.
از سخنان اوست که: امنيت يا تهيدستي بهتر از توانگري با ترس است.
روزي وي نزد بيماري شد و وي را گفت: من و تو بيماري سه تن هستيم. اگر تو مرا در مقابل آن با پذيرش آنچه گويم ياري کني، ما دو تن شويم و بيماري تنها ماند و هرگاه دو تن عليه يکي دست بدست هم دهند، بروي پيروز شوند.
نيز مي گفت: هر بيماري با داروهاي سرزمين خويش مداوا شود چه طبع وي با غذا و هواي وي آشناتر است.
در احاديث از زراه از ابوجعفر(ع) از پيامبر خدا(ص) نقل است که فرمود: زماني که خورشيد غروب کند، درهاي آسمان و بهشت گشوده شود و دعاها مستجاب افتد. خوشا حال آن کس که آن هنگام کار نيکي بهر او به آسمان رود.
در نهج البلاغه آمده است که: خداوند واجباتي را بر شما فرض داشته است. آنها را تباه ميسازيد. نيز مرزهائي نهاده است، از آن مرزها پا فراتر ننهيد نيز چيزهائي را مسکوت بگذاشته است - نه به سبب نسيان - بدآنهاخود را به ذبح ميفکنيد.
عارفي گفت: فضايل اخلاقي در چهار چيز گرد شده است: کم گوئي، کم خوري، کم خفتن و دوري از مردمان.
از پيامبر(ص) نقل است که فرمود: بروز رستاخيز، گروهي بيايند و حسناتشان همانند کوههاي تهامه بود. اما فرمان آيد که به آتششان افکنيد.
گفتند: اي پيامبر. آيا ايشان نماز مي خوانده اند؟ فرمود: نماز مي خواندند، روزه مي گرفتند. و تا پاسي از شب گذشته را (زنده مي داشتند). اما زماني که چيزي دنياوي بديشان نموده مي شد، بهرش همي جستند.
يکي از پيشينيان گفت: خود وصي نفس خويش باش و مردمان را وصي خود منه. چگونه تواني اگر سفارشت ضايع کنند، ملامتشان داري در حالي که خود به زندگانيت آن را تباه ساخته اي؟
در کتاب انيس العقلاء آمده است: بدان که پيروزي با صبر است و فرج پس از شدت و آساني با سختي.

. . .

مشو با کم از خود مصاحب که عاقل
همه صحبت بهتر از خود گزيند
گراني مکن با به از خود که او هم
نخواهد که با کمتراز خود نشيند
نزديک شدن به اخلاق مردمان، آدمي را از فتنه ي ايشان مامون دارد.
کسي که چيزي را طلب کند، تمامش را بدست آرد يا پاره اي از آن را.
فضل بن سهل گفت: کسي که والي بودنش بيش از توانائيش بود، بدان تکبر ورزد. و کسي که ولايتش کم تر از قدرت وي بود، بدان تواضع کند.
يکي از بليغان همين مضمون را بگرفته و چنين گفته است: مردمان در قابل ولايت دو دسته اند: يک دسته کساني که با فضل و مروت از شغل خويش برترند.
و يک دسته کساني که به سبب نقص و فرومايگي شغل ايشان را برتري دهد. دسته ي اول با داشتن آن مشغله تواضع و گشاده روئي بيش کنند، و دسته ي دوم کبر و غرور بيش.
حکيمي گفت: بگذار شرم تو از خويشتن بيش از شرمت از خداوند بود. ديگري گفت: کسي که پنهاني کاري همي کند که از آشکارايش شرمسار شود، نفسش را نزد خود بهائي نيست.
جمعي مردي را که با وي همواره مداعبت مي کردند، خواندند، پاسخ نگفت و سپس گفت: ديروز به چهلمين سال زندگي پا نهادم و ديگر از سنم خجالت همي کشم.
گزيده اي از گفتار جارالله زمخشري: کسي که حسد کارد، مصيبت درود. بيش گفتن لغزشي ناگفته است. تا کي صبح و شام کنم و امروزم از ديروز بدتر بود؟ اسب تيزتک را نيز تازيانه بايد.
نور خورشيد پنهان نشود و نور حق خاموش نگردد رشوت باطل را نيز پيروزي دهد. پنداري روزه داري و در گوشت برادرت افتاده اي؟
جز به مصاحبت اشخاص مناسب راضي مشو. زماني که سرکشان افزايش گيرند، خداوند طاعون بهرشان فرستد. چنان که مبتلاي زکام از بوي گل لذت نبرد، احمق نيز از حکمت لذت نيابد. خوشا آن کس که پايان عمرش چونان آغاز عمرش بود و اعمالش موجب رسوائيش نبود.

از شاهي:

اي بيخبر از درد دل و داغ نهاني
ما قصه ي خود با تو بگفتيم و تو داني
دل مينگرد روي تو، جان ميرود از دست
داريم از اين روي بسي دل نگراني
اي شمع که ما را به سخن شيفته کردي
پروانه ي خود را مکش از چرب زباني
ما حال دل از گريه به جائي نرسانديم
اي ناله تو شايد که به جائي برساني
عمري است که با عارض تو شمع به دعوي است
وقت است که او را پي کاري بنشاني
چون غنچه زخوناب جگر لب نگشاديم
افسوس که بر باد شد ايام جواني
چون دفتر گل سر به سر از گفته ي شاهي
هر جا ورقي بازکني، خون بفشاني
چنان ناچيز شو در خود که گر در آينه بيني
نيابي عکس خود با آن که بزدائي فراوانش
عارفي بيشتر شب را نماز همي خواند و سپس که بر بستر ميخفت، مي گفت: اي جايگاه هربدي، به خدا سوگند چشم بهم زدني از تو راضي نيم و سپس همي گريست.
وي را پرسيدند: چه چيز ترا به گريه همي اندازد؟ مي گفت: اين فرموده ي خداوند که «انما يتقبل الله من المتقين ».
در اخبار آمده است که پروردگار تعالي جهنم را از فزوني رحمت خويش خلق کرده است تا چونان تازيانه اي بندگان را به سوي بهشت راند.
نيز در خبر آمده است که خداوند تعالي همي گويد که: من مردمان را از آن رو آفريدم که از من سود برند نه آن که ايشان را بهر آن آفريده ام که از آنان سود برم.
صالحي که از نوميد نامبارک ابدي سخن همي گفت، ابوسهل زجاجي را با منظري نيک به خواب ديد و او را گفت: حالت چون است؟
گفت: کار را از آن که مي پنداشتيم، آسان تر يافتيم. خدايش خيردهاد، ابوسعيد ابوالخير را که سرود:
گويند به حشر گفتگو خواهد بود
و آن يار عزيز تند خو خواهد بود
از خير محض جز نکوئي نايد
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
ناموري گفت: فروتني کمند والائي بود. از ناموري پرسيدند، سرور کيست؟ گفت: آن کس که در حضورش بيمناک باشند و در غيابش عيبش گويند.
عارف رباني مولانا عبدالرزاق کاشاني در تاويلات خويش از امام صادق جعفر بن محمد(ع) نقل کرده است که فرمود: خداوند تعالي در سخنان خويش بر بندگان تجلي کرده است «ولکن لايبصرون ».
در همان کتاب نيز روايت شده است که وي يک بار هنگام نماز بيهوش بيفتاد. زماني که سببش را پرسيدند، فرمود: آن قدر اين آيه را تکرار کردم تا آن را از گوينده اش بشنيدم.
فاضل ميبدي در شرح ديوان از شيخ سهروردي نقل کرده است که پس از نقل اين حکايت گفت: زبان امام در آن هنگام چونان درخت موسي(ع) بوده است آن زمان که گفت: «اني انا الله ». اين معني در کتاب احياء در تلاوت قرآن آمده است.

. . .

در مکتب عشق فضل و دانش رندي است
دانشمندي مايه ي ناخورسندي است
يک خنده زروي عجز بر خاک نياز
بهتر زهزار گونه دانشمندي است
سقراط، شاگرد فيثاغورث حکيم گفت: زماني که حکمت روي آرد. شهوات به خدمت خردها برخيزد. اما زماني که حکمت پشت کند، خردها در خدمت شهوات برخيزد.
نيز گفت: فرزندانتان را به پيروزي از خويشتن ناگزير مسازيد. چه ايشان بهر زماني جز زمان شما خلق گشته اند. نيز گفت: شايسته است که به مرگ شادان شوي و به زندگاني اندوهگين.
چه ما از آن زنده شويم که بميريم و از آن ميريم که زنده شويم. زندگاني را دو مرز است: اول آرزو و دوم مرگ. بقاي زندگاني به اولي است و فنايش به دومي.
حکيمي گفت: شايسته تر کس به خواري کسي است که بهر کسي سخن گويد که به وي گوش ندهد.

کمال خجند:

گر در پي قول و فعل سنجيده شوي
در ديده خلق مردم ديده شوي
با خلق چنان مزي که گر فعل ترا
هم با تو عمل کنند، رنجيده شوي

ميرزا حسابي:

زين بزم برون رفت و چه خوش رفت حسابي
کازرده دل آزرده کند انجمني را

کمال اسماعيل:

چندين هزار گلشن شادي در اين جهان
ما با غم تو دامن خاري گرفته ايم

خان ميرزا:

من از دو روزه حيات آمدم به جان اي خضر
چه ميکني تو زعمري که جاودان داري

حالتي:

تا بدرد نااميدي مانده ام دانسته ام
قدر آن ذوقي که دل در انتظار يار داشت

فکاري:

زين پيش گريه را اثري بود در دلش
چندان گريستم که در آن هم اثر نماند

ملک قمي:

وصل تو گر نصيب شد از سعي ما نبود
گر دون تلافي ستم خويش مي کند

از شيخ عطار، مصيبت نامه:

بود عين عفو تو عاصي طلب
عرصه عصيان گرفتم زين سبب
چون به ستاريت ديدم پرده ساز
هم بدست خود دريدم پرده باز
رحمتت را تشنه ديدم آبخواه
آبروي خويش بردم از گناه
چشم بر صد بحر حب افکنده ام
لاجرم خود را جنب افکنده ام
گشتم از درياي فضلت با خبر
آمدم دست تهي تشنه جگر

از مثنوي:

آن زليخا هر چه او رو نمود
نام او را جمله يوسف کرده بود
نام او در نام ها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتي موم زآتش نرم شد
آن بدي کان يار با ما گرم شد
ور بگفتي مه برآمد، بنگريد
ور بگفتي سبز شد آن شاخ بيد
ور بگفتي برگها خوش مي تپند
ور بگفتي خوش همي سوزد سپند
ور بگفتي که سقا آورده آب
وربگفتي که برآمد آفتاب
صد هزاران نام اگر بر هم زدي
قصد او يوسف بدي، يوسف بدي
گرسنه بودي چو گفتي نام او
ميشدي او سير و مست جام او
تشنگيش از نام او ساکن شدي
نام يوسف شربت باطن شدي
وقت سرما بودي او را پوستين
اين کند در عشق، نام دوست، اين

گوينده اش را نمي شناسم:

ابروي تو ماه عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر باد گران به زمني واي به من
ور با همه کس همچو مني، واي همه