از آن باطنت گر رهبري تو
حقيقت ذات کل را بنگري تو
از آن ظاهرت اشيا نمايد
ترا اشيا يقين پيدا نمايد
از آن ظاهرت بنگر که غالب
شوي آخر چو هستي مر تو طالب
در اول ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازيابي عين ذاتت
حقيقت مصطفي را سر نمودار
ز باطن شد حقيقت کل پديدار
در آخر ظاهرش درخواست از حق
که تا ظاهر بيابد راز مطلق
بحق گفتا که اشياام تو بنما
در اينجا راز پيداام تو بنما
حقيقت چون ز باطن کاردان شد
عيان ظاهرش آخر عيان شد
حقيقت شرح آن از جسم و جان بين
همه در خويشتن بيشک عيان بين
وليکن اين بيان را شرح گويم
در آن هيلاج کانجا راز گويم
حقيقت شرح هيلاجم چنان است
که شرح کل در اينجاگه عيانست
يقين عين اشيا را از آن ياب
درون را در يقين راز نهان ياب
اگر با ديده اشيا تو بنگر
ز پنهاني مگو پيدا تو بنگر
چه خواهي ديد از پنهان که بودست
نظر کن سر اشيا کان نموداست
حقيقت جوهري خوش آفرينش
ترا اينجايگه در نور بينش
حقيقت جوهري خوب و لطيفست
حقيقت هم ثقيل و هم خفيفست
بياني ديگر است اين سر اسرار
ز هيلاجت کنم اينجا بديدار
ز اين جوهر که نام آمد صفاتش
از اين پيداست مر اعيان ذاتش
از اين جوهر بيابي کام اينجا
يقين آغازت و انجام اينجا
از اين جوهر نمودت جسم در ديد
که اين جوهر عيان آمد ز توحيد
از اين جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عين آدم آمد
از اين جوهر عيان شد هر چه بنمود
حقيقت اين ز ذات کل عيان بود
از اين جوهر عيان شد جوهر ذات
از اين جوهر نمودارست ذرات
از اين جوهر بين تابنده اختر
حقيقت هر شبي اعيانست جوهر
از اين جوهر ببين تابنده خورشيد
حقيقت مشتري و عين ناهيد
از اين جوهر نظر کن جوهر ماه
که ميتابد ز اعيان بهر او ماه
بسي اسرارها يابي از اين باز
اگر داري يقين چشم يقين باز
ترا چشم يقين ميبايد ايدوست
که تا يابي که اين جوهر هم از اوست
ترا چشم يقين ميبايد اينجا
که تا چشم دلت بگشايد اينجا
ترا چشم يقين ميبايد ايدل
که مقصودست بيشک جمله حاصل
ترا چشم يقين امروز بازست
نشيبي اينزمان وقت فراز است
ترا چشم يقين از ديد ديدست
کز آن اسرار جزو و کل بديدست
ترا چشم يقين پيداست بنگر
حقيقت ذات بيهمتاست بنگر
اگر امروز يابي از يقين تو
حقيقت دانم اينجا پيش بين تو
اگر امروز يابي آنچه جوئي
حقيقت چون بداني خود تو اوئي
اگر امروز چشم دل کني باز
بيابي از صفات انجام و آغاز
اگر امروز چشم جان بيابي
حقيقت ذات از اعيان بيابي
ترا چون چشم جان اينجا يقين است
حقيقت در همه عين اليقين است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقيقت او در اينجا عين رازست
وگر چشم صورت هست ديدار
حقيقت شرح گفتستم ترا يار
يقين از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل ديد صفاتست
حقيقت چشم صورت آفرينش
يقين چندي همي بيند ز بينش
حقيقت هر سه در هم راز دانند
حقيقت چون ببيني باز دانند
ولي چشم يقين از جوهر کل
يقين ديدار ذاتست از در کل
حقيقت آنست گر تو باز داني
بدان ديدار سر را باز داني
کسي کو را در اينجاگه حضور است
سراپايش حقيقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز داني
که از عين حضور اينها بداني
حضور از ذات دان ايمرد عاشق
اگر هستي در اينجاگه تو صادق
حضوري را طلب کن آخر کار
که آيد از حضورت آن بديدار
حضورت را طلب در زندگاني
که از اينجا بيابي هر معاني
حضوري را طلب در طاعت خويش
که تا يابي در آن سر راحت خويش
حضوري را طلب در صبحگاهي
که تا يابي در آن سر الهي
حضوري را طلب در وقت آندم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان و دل اندر سحرگاه
ترا بنمايد اينجا بيشکي شاه
حضور جان و دل آنوقت يابي
اگر از دل سوي طاعت شتابي
حضور طاعت اينجاگاه درياب
ز طاعت در بر جانان نظر ياب
حضور طاعت اينجاگاه مردان
يقين ديدند اينجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پيدا
از آن اعيان ذراتست اينجا
بطاعت کوش و پيش آور حضوري
که تا يابي در اينجاگه حضوري
بطاعت کوش اندر زندگاني
نماز صبح کن گر کار داني
بطاعت ياب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوي کن مانند منصور
که تا حقت شود اينجاي مشهور
بطاعت خوي کن چون انبيا تو
که از طاعت بيابي مر لقا تو
بطاعت خوي کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بيکبار
بطاعت راحت جان باز يابي
دراينجا تو عيان راز يابي
بطاعت جمله مردان راز ديدند
جمال جان ز طاعت باز ديدند
ز طاعت آفرينش رخ نمايد
ترا آن عين بينش رخ نمايد
ز طاعت انبيا بردند کل گوي
ز طاعت هر سخن از راز کل گوي
ز طاعت انبيا اسرار ديدند
در آخر جملگي ديدار ديدند
بطاعت انبيا اينجا عيانند
که ايشان پيشوايان جهانند
هر آنکو طاعت مولي کند او
چو مردان پشت بر دنيا کند او
شود او را عيان ديدار کل فاش
بطاعت يابد اينجا ديد نقاش
از اول در صفا باشي هميشه
اگر طاعت کني اي مرد پيشه
از اول در صفاي طاعت آويز
ز خوفت در گذر در راحت آويز
از اول در وضو ميدان تو اسرار
که اينجا از چه خواهي کرد اينکار
حقيقت ميشود هر نفس کل پاک
از اول تا بداني عين دل پاک
وگر چون آب آري در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقيقت نطف الله
شوي بيشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخيزد آن عين نجاست
حقيقت پاک گرداني حواست
وگر چون دست شوئي راز ميگوي
پس آنگه دست از دنيا فرو شوي
وگر چون آب آري سوي بيني
يقين مر ذات از هر سوي بيني
در آندم باشدت ز آندم فراغت
رساني آب مر سوي دماغت
حقيقت بوي جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چو آب آيد همي سوي رخانت
نمايد روي بيشک جان جانت
بگردان روي جان از سوي دنيا
مبين تو هيچ جز ديدار مولا
وگر چون هر دو دست ايدوست شوئي
يقين ميدان که جمله ديد اوئي
حقيقت دوست را از دست مگذار
دو روزي دست او فرصت نگهدار
که اندر دست خود يابي سراسر
برايشان دست چون يابي سراسر
وگر چون آب در پيشاني آري
يقين ميدان که آندم راز داري
چو پيشاني کني از آب او تر
ترا اين سر بود هر بار خوشتر
حقيقت پيش بيني پيش گيري
بماني زنده دل هرگز نميري
همه در پيش بيني آنزمان باز
حقيقت در سرت انجام و آغاز
بيابي سر پيشان آخر ايدوست
برون آئي مثال مغز از پوست
وگر چون مي بشنوئي مر قدم تو
بيابي در عيان سر قدم تو
نهي آنگه قدم در کوي دلدار
شوي آنگه ز راز او خبر دار
قدم در راه جانان نه دمي تو
فرو باران ز شوقت شبنمي تو
قدم در کوي جانان نه بتحقيق
که تا يابي در اينجاگاه توفيق
قدم در کوي جانان نه در اينجا
که تا در آن وضو باشي تو يکتا
قدم در کوي جانان نه حقيقت
چنان بسيار در راه شريعت
قدم در کوي جانان نه بتحقيق
که تا يابي در اينجا گاه توفيق
قدم در کوي جانان نه در اينجا
که تا در آن وضو باشي تو يکتا
قدم در کوي جانان نه حقيقت
چنان بسيار در راه شريعت
قدم در کوي جانان نه يقين تو
که تا يابي عيان عين اليقين تو
قدم در کوي جانان نه در اسرار
که تا باشي از اين معني خبر دار
قدم چون در ره جانان نهادي
حقيقت درد آندم بر گشادي
قدم را اينچنين نه اندر اين کوي
که تا يکي از آن يابي ز هر سوي
وگر چون در سجود دوست آئي
حقيقت مغز جان بي پوست آئي
چنان بايد چو آئي در نمازت
در اسرار باشد جمله بازت
در اسرار ايندم باز بيني
حقيقت اندر آندم راز بيني
چنان بايد چو تو تکبير بستي
يقين از دام زرق و مکر رستي
چو گفتي آنزمان الله واکبر
درون خويشتن الله بنگر
چو گفتي آنزمان الله از جان
درون بيني حقيقت راز پنهان
چو گفتي آنزمان الله از ديد
يکي بيني در آندم عين توحيد
چو گفتي آنزمان الله در راز
حقيقت ذات کل بيني ز خود باز
چو گفتي آنزمان الله ناگاه
درون خويشتن بيني رخ شاه
حضورت آنزمان حاصل نمايد
دل و جانت از آن واصل نمايد
حضورت آنزمان باشد عياني
که آندم هم عيان و هم نهاني
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان ميتواني يافت آندم
حضور آندم بود گردي تو واصل
همه مقصود از اين آيد بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ايجان
که ذات کل بود در ديد جانان
طبيعت آندم از خود دور گردان
سراپايت بکلي نور گردان
طبيعت آندم از خود دور انداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقيقت ياب کل اعيان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوي هر چيزي تو بگمار
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که در جانت نمايد روي جانان
حقيقت سجده حق ميکني باز
حقيقت باشي آندم صاحب راز
چو حق در جان و اندر جانست موجود
حقيقت ميکني سجده ز معبود
حقيقت سجده پيش او چو کردي
حقيقت از همه آزاد و فردي
حقيقت سجده جانان کن اينجا
دلت چ ون مهر و مه رخشان کن اينجا
تو سجده سجده او ميکني دوست
حقيقت جسم و جان و جملگي اوست
چو کردي سجده پيش يار اينجا
شدي کل صاحب اسرار اينجا
چو کردي سجده پيش او حقيقت
شدي اينجا مصفي از طبيعت
چو کردي سجده صافي گشتي از خويش
حجاب جسم و جان بردار از پيش
درون را با برون گردان مصفا
براي اسم و گم شو در مسما
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشي بکل نور علي نور
درون خويش اندر سوي حضرت
يقين درياب وانگه رو بقربت
بخواه از حقتعالي او يقينت
از او ميخواه در عين اليقينت
بجز او هيچ ازو اينجا مجو تو
بجز ديدار او ياري مجو تو
از او خواه اينجا در حقيقت
که تا پيدا نمايد ديد ديدت
از او اوبين حقيقت آشکاره
هم از وي هم بدو ميکن نظاره
از او او بين که بود تو يقين اوست
حقيقت هر چه بيني مغز با پوست
از او او بين که ذاتش هست موجود
ترا ديدار او چون هست مقصود
از او او بين که سر تا پايت اينجا
حقيقت اوستي هستي تو يکتا
از او او بين اگر تو راز داني
که او در خويشتن مي باز داني
از او او بين که او آمد وجودت
نمود خويش در صورت نمودت
از او او بين اگر هستي تو آگاه
که ديدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اينجا حقيقت
درون تست پيدا ديد ديدت
تو اوئي او تو ناداني در اسرار
کنون از سر کل اينجا خبردار
حقيقت اول و آخر تو باشي
يقين مر باطن و ظاهر تو باشي
سجود خويش کردي در عيان باز
تو اينجايگه در انجام و آغاز
بتو پيداست اينجا هر چه ديدي
خدائي اينزمان در ديد ديدي
حقيقت گوئي و هم در مکاني
يکي اندر يکي و جان جاني
از اول تا باخر در تو موجود
حقيقت کل توئي اسرار معبود
از اول تا باخر ذات پاکي
نه نار و باد و ني از آب و خاکي
حقيقت در خدائي خدا تو
ز يکتائي خود هستي لقا تو
تو منصوري دوئي اينجا نداري
حقيقت بود خود را پايداري