بخش اول - قسمت دوم

حلاج:

مرا نوشاندند و گفتند سيراب شدني نيستي. هر چند اگر کوههاي «سراه » را بنوشانند، سيراب شود.

از کمال اسماعيل :

بر ياد قدت دل رهي ناله کند
چون مرغ که بر سرو سهي ناله کند
گويند مکن ناله و اين غم که مراست
بر دل نه، که بر کوه نهي ناله کند

سنائي عارف - که تربتش نيکو باد - چه خوش سروده است:

ترا ايزد همي گويد که در دنيا مخور باده
ترا ترسا همي گويد که در صفرا مخور حلوا
زبهر دين نبگذاري حرام از گفته ي يزدان
وليک از بهر تن ماني حلال از گفته ي ترسا
شيخ مورد اعتماد امين الدين ابو علي طبري پيرامن اين آيه «انما التوبه علي الله للذين يعملون السؤ بجهاله ».
پيرامن معني اين آيه اختلاف نظري است. يکي از وجوه معنايش اين که، هر معصيتي که از بنده سرزند، حتي اگر به عمد باشد، به جهالت سرزده است.
چرا که جهل بنده را بدان خوانده و آنرا بهر او نيکو جلوه داده. اما از ابن عباس و عطاء و مجاهد و قتاوه از حضرت ابوعبدالله (ع) روايت شده است که گفت: هر گناهي که بنده اي ارتکاب کند، حتي اگر عالم نيز بود، از آن جا که با گناه کردن خطر همي کند، جاهل به حساب مي آيد
چنان که حق سبحانه نيز گفته ي يوسف (ع) را خطاب به برادران چنين ياد مي کند که : «هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذانتم جاهلون » و ايشان را از آن رو که خود را در معصيت خداوند به خطر همي افکنند، به جهل نسبت مي دهد.
دو ديگر اين که مراد از حمل آن است که بنده، کنه عقوبت را آن چنان که لازمه ي علم است، نداند و اين گفته ي فراء است.
سوم اين که معني آن است که گناهکاران نمي دانند که عملشان گناه و معصيت است و مرتکبش مي شوند و به تأويلي به خطايش انجام ميدهند.
يا به تأويل ديگر از آن رو که در استدلال پيرامن قبح گناه افراط مي ورزند. اين گفته ي جبائي است. اما رماني اين تفسير را از آن رو ضعيف شمرده است که خلاف اجماع مفسران است.
نيز اين رو که بايسته است که کسي که ميداند آن اعمال گناه است. توبه از آتش نبود. زيرا که صدر آيه ي «انما التوبه » مفيد اين معني است که توبه از آن همان کسان است نه جز آنها.
در کافي در کتاب معيشت باب عمل پادشاه از ابوعبدالله (ع) پيرامن اين آيه «ولاترکنوا الي الذين ظلموافتمسکم النار» منقول است که: مراد کسي است که نزد پادشاه رود و دوست همي دارد که آن قدر ماند تا شاه دست در کيسه کند و وي را چيزي بخشد.

در آخر مجلس هفتاد و ششم امالي ابن بابويه آمده است:

هارون الرشيد به ابوالحسن موسي بن جعفر نوشت، مرا باختصار پندي ده. وي نوشت: هيچ چيزي نيست که چشمت بر آن افتد و در آن پندي نبود.
ابوسعيد ابوالخير را از تصوف پرسيدند. پاسخ داد: تصوف، بکار بردن وقت براي مناسب ترين کارهاست. يکي از صوفيان گفت: تصوف بريدن از همه ي علائق و انقطاع از همه چيز در راه پروردگار عالميان است.
مجنون را به سر منزل ليلي به نجد گذر بود. سنگ ها را بوسيدن آغازيد و پيشاني بر خرابه ها نهاد. ملامتش کردند که چرا چنين ميکني.
سوگند خورد که جز روي ليلي را نبوسيده و جز به جمالش نگريسته است. پس از آن، بجاي ديگرش ديدند که خرابه ها را مي بوسد و سنگ ها را لمس همي کند. ملامتش کردند که اينجا که سرمنزل ليلي نيست. در پاسخ سرود:
مگوئيد سرمنزل وي در خاور نجد است، چرا که هر دشتي سر منزل اوست. او را بهر سرزميني جائي است و بر هر اثري ردپائي.
عارف رومي در مثنوي معنوي به بخشي از همين معني اشارت کرده است:
من نديدم در ميان کوي او
در درو ديوار الا روي او
بوسه گر بر در دهم ليلي بود
خاک بر سر گرنهم ليلي بود

نيز هم او راست:

چون همه ليلي بود در کوي او
کوي ليلي نبودم جز روي او
هر زماني صد بصر مي بايدت
هر بصر را صد نظر مي بايدت
تا بدان هر يک نگاهي مي کني
صد تماشاي الهي مي کني

ميراشکي:

شدم به عشق تو مشهور و نيستم خوشحال
که هر که ديد مرا آورد ترا به خيال

شيخ اکبر محي الدين عربي راست:

اگر دلدار جلوه کند، با کدامين چشم بينمش ؟
وي را با چشم او بايد ديد تا جز او به ديده نيايد

يکي از صوفيه سروده است:

دم عشق ترا عطري است که جان را زندگي بخشد
و حديث تو، طومار غمان را از دل در نوردد.
بهجت سيماي شکوهمند و کمال اوصاف تو مرا مسرور کند.
دلي که ياد تو اش نلرزاند، اميد که هرگز مبادا.
هر چند، دل غافلان را ملامت نشايد چرا که نابينايان به نديدن مغروراند مردمان، همان کسانند که ترا بشناختند. جز آنها، بي سروپائي بيش نيستند.
آن کسان که نيکي کردند و بر شده بمدارج والا رسيدند.
ايشان فهم معني کردند و دمي از ذکر حق غافل نماندند.
تهيدست بدين دنيا گام نهادند و همچنان تهيدست ترکش گفتند.
و در صراحي انديشه شان، شراب ناب هواي دوست نوشيدند.
اي مدعي، اگر ترا ادعاي رهروي راه ايشان است، راه خود راست کن.
ترا دعوي عشق ليلي است و شب چشم بر هم نهي، بخدا قسم طالبي بي حيائي!

از حکيم سنائي که تربتش نيک بادا:

طرب اي عاشقان خوش رفتار
طلب اي نيکوان شيرين کار
در جهان شاهدي و ما فارغ
در قدح باده اي و ما هشيار
بر سر دست عشق، بازانند
ملک الموت گشته در منقار
اي هواهان تو هوي انگيز
وي خدايان تو خدا آزار
ره رها کرده اي، از آني گم
عز ندانسته اي، از آني خوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
ده بود آن نه دل که اندر وي
گاو و خر باشد و ضياع و عقار
کي درآيد فرشته تا نکني
سگ ز در دور و صورت از ديوار
خود کلاه و سرت حجاب دهند
خود ميفزا برآن کله دستار
افسري کان نه دين نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
اي سنائي از آن سگان بگريز
گوشه اي گير از اين جهان هموار
هان وهان تا ترا چو خود نکند
مشتي ابليس ديده ي طرارتر
تر مزاجي، مگرد در سقلاب
خشک مغزي، مپوي در تاتار
گر سنائي زيار ناهمدم
گله اي کرد از او شگفت مدار
آب را بين که چون همي نالد
هر دم از هم نشين ناهموار

از هموست:

تو به علم ازل مرا ديدي
ديدي آن گه به عيب بخريدي
توبه علم آن و من به عيب همان
رد مکن آنچه خود پسنديدي

از حسن دهلوي :

ساقيا مي ده که ابري خاست از خاور سفيد
سرورا سرسبز شد صد برگ را چادر سفيد
ابر چون چشم زليخا بهر يوسف ژاله بار
ژاله ها چون ديده ي يعقوب پيغمبر سفيد
عنکبوت غار را گفتم که اين پرده چه بود
گفت: مهمان عزيزي بود کردم در سفيد
محضر آزادگان مي جستم از ابناي دهر
کاغذي در دست من دادند سرتاسر سفيد
اي حسن اغيار را هرگز نباشد طبع راست
راست است اين زاغ را هرگز نباشد پر سفيد
توبه، گناه را نابود مي کند. تهيدستي زبان هوشمند را از ذکر حجت برمي بندد. کامل مرد کسي است که لغزشهايش معدود بود.
بيماري زندان جسم است و اندوه زندان روح. آنچه از آن شادمان شوند، در نبودش اندوهگين گردند. گريز بهنگام، پيروزي است. صائب ترين راي تو، دورترين راي تو از هواهاي توست.
ابوحنيفه - که خدايش راضي باد - به مؤمن الطاق گفت: مقتداي تو يعني امام جعفر صادق(ع) درگذشت.
مؤمن الطاق پاسخ داد: اما مقتداي ترا تا روز حشر مهلت داده اند. مهدي از اين حاضر جوابي خنديد و ده هزار درهم به مؤمن الطاق بخشيد.
شريف، ملک صلاح الدين بن ايوب را هدايائي فرستاد. رسول آن هدايا را يک يک بيرون ميآورد و بنظر پادشاه مي رساند.
تا آن که بادبزني از برگ خرما بيرون آورد و گفت: پادشاها، اين بادبزني است که نه شاه مانندش را ديده است نه پدرانش. ملک خشمگين شد و آن را بستد. ديد برآن نوشته اند:
من برگ خرمائي ام که در گور کنار من، سرور جميع مردمان خفته است.
سعادت آن مکان چنان مرا در برداشت که اکنون در کف ابن ايوب قرار گرفته ام.
صلاح الدين، دانست که آن بادبزن از برگ خرما بن مسجد رسول خدا (ص) است. آن را بوسيد و بر سر نهاد و به رسول گفت: راست گفتي، راست گفتي.

از مولف:

مي کشد غيرت مرا گر ديگري آهي کشد
زآن که ميترسم که از عشق تو باشد آه او

شاه طاهر:

با رقيبان خاطرت خوب است و با ما خوب نيست
کار ما سهل است اما از تو اين ها خوب نيست
حجاج اعرابئي را ديد و بدو گفت: بدستت چه داري؟ گفت: عصاي من است که براي دانستن وقت نماز بر زمينش نصب مي کنم.
در برابر دشمنانم بکارش مي برم، چهارپاي خود را با آن مي رانم و بدان در سفر توانا مي شوم، براه رفتن بدان تکيه مي کنم تا گام فراخ تر نهم. با آن از نهرها مي پرم و مانع افتادنم مي شود.
عباي خويش برآن مي افکنم، مرا از گرما و سرما حفظ مي کند. آنچه در دسترسم نيست، در دسترسم قرار مي دهد. سفره ي خويش و ديگر ابزارم را بدان مي آويزم. با آن در مي کوبم و سگهاي گزنده را مي رانم.
در هماوردي جاي نيزه ام را ميگيرد و در مبارزه جاي شمشيرم را. آن را از پدر بارث برده ام و پس از من به پسرم به ارث رسد.
با آن برگ درختان را براي گوسفندانم فرو مي ريزم و حاجتهاي ديگر نيز از آن روا مي کنم. حجاج حيران شد و براه خويش رفت.

امير شاهي:

اگر در پايت افکندم سري عيبم مکن کآندم
چنان بودم که از مستي زسر نشناختم يارا
حقا که به افسون دگرش خواب نيايد
آن کس که شبي بشنود افسانه ما را

از تاريخ ابن زهره اندلسي:

بايزيد بسطامي سالياني چند خدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق(ع) مي کرد. و آن حضرت وي را لقب طيفور سقاء داده بود، چرا که وي آبکشي خانه ي وي را به عهده داشت. تا سرانجام وي را بازگشتن به بسطام اجازت داد.
هنگامي که بايزيد بنزديکي بسطام رسيد، مردمان شهر به پيشوازش از شهر خارج شدند. بايزيد ترسيد که بدان سبب خود بيني بر وي چيره شود.
و از آنجا، که بازگشتش به رمضان بود، دست به سفره ي خويش برد و گرده اي نان برگرفت و همچنان که بر چهارپايش ميرفت، بخوردن پرداخت.
هنگامي که به سواد شهر رسيد و دانشمندان و زاهدان شهر ديدندش که روزه مي خورد. اعتقادشان از او سست شد و قدرش در چشمشان اندک گرديد و بيشترشان از گردش پراکنده گشتند. بايزيد در اين حال گفت: اي دل! درمان تو چنين بايستي کردن.
از سخنان اوست: بنده عاشق پروردگار خويش نخواهد شد مگر آن که خويشتن را آشکارا و پنهان در راه خشنودي وي بذل کند، و خداوند از دل وي خواند که جز او را نخواهد.
بايزيد را پرسيدند: نشانه ي عارف چيست؟ گفت: سستي نگرفتن در ذکر حق سبحانه و بيزاري نيافتن در حق وي و انس نگرفتن به غير او.
نيز گفته است: الي عشق مرا به توي جاي شگفتي نيست. چرا که من، بنده اي تهيدستم. اما عشق ترا به من جاي شگفت است، چرا که تو، پادشاهي توانائي.
وي را گفتند: بنده از چه راه به بالاترين درجات رسد؟ گفت: اينکه کر و کور و لال بود.
روزي احمد بن خضرويه بلخي بمحضر بايزيد آمد. وي احمد را گفت: تا کي گرد جهان همي گردي؟ احمد گفت: آب اگر درجائي درنگ کند، بدبو شود. بايزيد گفتش: دريا شو تا بدبو نگردي.
نيز گفته است: تصوف صفتي از آن حق سبحانه است که بنده در پوشدش.
نيز گفت: آن کس که خدا را شناخت، با خلق خدايش لذتي نخواهد بود، و کسي که دنيا را شناخت، زيستن در آن لذتش نبخشد. آن کس چشم بصيرتش گشوده شود، مبهوت گردد، و ديگرش فرصت سخن نبود.
نيز گفت: بنده تا آن زمان که جاهل است، عارف است. و هرگاه جهلش زوال يابد. معرفتش نيز زايل گردد. نيز گفت: تا زماني که بنده پندارد که بدتر از او بين مخلوق يافت شود، متکبر محسوب شود.
بايزيد را پرسيدند: آيا شود که بنده اي به يک ساعت به حضرت حق رسد؟ گفت: بلي، اما سود بقدر سفر است. نيز مردي از او پرسيد: با کدام کسي همنشين شوم؟ گفت: با آن کس که نيازمند آن نباشي که چيزهائي را که خداوند از آن آگاه است، از او پنهان کني.