چون از آن چشمه بهره يافت بسي
برزد از راز خويشتن نفسي
زان پريروي و آن حصار بلند
وانکه زو خلق را رسيد گزند
وان طلسمي که بست بر ره خويش
وان فکندن هزار سر در پيش
جمله در پيش فيلسوف کهن
گفت و پنهان نداشت هيچ سخن
فيلسوف از حسابهاي نهفت
هرچه در خورد بود با او گفت
چون شد آن چاره جوي چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس
روزکي چند چون گرفت قرار
کرد با خويشتن سگالش کار
زالت راه آن گريوه تنگ
هرچه بايستش آوريد به چنگ
نسبتي باز جست روحاني
کارد از سختيش به آساني
آنچنان کز قياس او برخاست
کرد ترتيب هر طلسمي راست
اول از بهر آن طلبکاري
خواست از تيز همتان ياري
جامه را سرخ کرد کاين خونست
وين تظلم ز جور گردونست
چون به درياي خون درآمد زود
جامه چون ديده کرد خون آلود
آرزوي خود از ميان برداشت
بانگ تشنيع از جهان برداشت
گفت رنج از براي خود نبرم
بلکه خونخواه صدهزار سرم
يا ز سرها گشايم اين چنبر
يا سر خويشتن کنم در سر
چون بدين شغل جامه در خون زد
تيغ برداشت خيمه بيرون زد
هرکه زين شغل يافت آگاهي
کامد آن شيردل به خون خواهي
همت کارگر دران در بست
کو بدان کار زود يابد دست
همت خلق وراي روشن او
درع پولاد گشت بر تن او
وانگهي بر طريق معذوري
خواست از شاه شهر دستوري
پس ره آن حصار پيش گرفت
پي تدبير کار خويش گرفت
چون به نزديک آن طلسم رسيد
رخنه اي کرد و رقيه اي بدميد
همه نيرنگ آن طلسم بکند
برگشاد آن طلسم را پيوند
هر طلسمي که ديد بر سر راه
همه را چنبر او فکند به چاه
چون ز کوه آن طلسمها برداشت
تيغ ها را به تيغ کوه گذاشت
بر در حصار شد در حال
دهلي را کشيد زير دوال
وان صدا را به گرد بارو جست
کند چون جاي کنده بود درست
چون صدا رخنه را کليد آمد
از سر رخنه در پديد آمد
زين حکايت چو يافت آگاهي
کس فرستاد ماه خرگاهي
گفت کاي رخنه بنده راه گشاي
دولتت بر مراد راهنماي
چون گشادي طلسم را ز نخست
در گنجينه يافتي به درست
سر سوي شهر کن چو آب روان
صابري کن دو روز اگر بتوان
تا من آيم به بارگاه پدر
آزمايش کنم ترا به هنر
پرسم از تو چهار چيز نهفت
گر نهفته جواب داني گفت
با توام دوستي يگانه شود
شغل و پيوند بي بهانه شود
مرد چون ديد کامگاري خويش
روي پس کرد و ره گرفت به پيش
چون به شهر آمد از حصار بلند
از در شهر برکشيد پرند
در نوشت و به چاکري بسپرد
آفرين زنده گشت و آفت مرد
جمله سرها که بود بر در شهر
از رسنها فرو گرفت به قهر
داد تا بر وي آفرين کردند
با تن کشتگان دفين کردند
شد سوي خانه با هزار درود
مطرب آورد و برکشيد سرود
شهريان بر سرش نثار افشان
همه بام و درش نگار افشان
همه خوردند يک به يک سوگند
که اگر شه نخواهد اين پيوند
شاه را در زمان تباه کنيم
بر خود او را امير و شاه کنيم
کان سرما بريد و سردي کرد
وين سرما رهاند و مردي کرد
وز دگر سو عروس زيباروي
شادمان شد به خواستاري شوي
چون شب از نافه هاي مشک سياه
غاليه سود بر عماري ماه
در عماري نشست با دل خوش
ماه در موکبش عماري کش
سوي کاخ آمد ز گريوه کوه
کاخ ازو يافت چون شکوفه شکوه
پدر از ديدنش چو گل به شکفت
دختر احوال خويش ازو ننهفت
هرچه پيش آمدش ز نيک و ز بد
کرد با او همه حکايت خود
زان سواران کزو پياده شدند
چاه کندند و درفتاده شدند
زان هزبران که نام او بردند
وز سر عجز پيش او مردند
تا بدانجا که آن ملک زاده
بود يکباره دل بدو داده
وانکه آمد چو کوه پاي فشرد
کرد يک يک طلسمها را خرد
وانکه بر قلعه کامگاري يافت
وز سر شرط رفته روي نتافت
چون سه شرط از چهار شرط نمود
تا چهارم چگونه خواهد بود
شاه گفتا که شرط چارم چيست
پرسم از وي به رهنموني بخت
گر بدو مشکلم گشاده شود
تاج بر تارکش نهاده شود
ور درين ره خرش فروماند
خرگه آنجا زند که او داند
واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشيند شاه
خواند او را به شرط مهماني
من شوم زير پرده پنهاني
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته
شاه گفتا چنين کنيم رواست
هرچه آن کرده اي تو کرده ماست
بيشتر زين سخن نيفزودند
در شبستان شدند و آسودند
بامدادان که چرخ مينا رنگ
گرد ياقوت بردميد به سنگ
مجلس آراست شه به رسم کيان
بست بر بندگيش بخت ميان
انجمن ساخت نامداران را
راستگويان و رستگاران را
خواند شهزاده را به مهماني
بر سرش کرد گوهرافشاني
خوان زرين نهاده شد در کاخ
تنگ شد بارگه ز برگ فراخ
از بسي آرزو که بر خوان بود
آن نه خوان بود کارزودان بود
از خورشها که بود بر چپ و راست
هرکس آب خورد کارزو درخواست
چون خورش خورده شد به اندازه
شد طبيعت به پرورش تازه
شاه فرمود تا به مجلس خاص
بر محکها زنند زر خلاص
خود درون رفت و جاي خوش بماند
ميهمان را به جاي خويش نشاند
پيش دختر نشست روي به روي
تا چه بازيگري کند با شوي
بازي آموز لعبتان طراز
از پس پرده گشت لعبت باز
از بناگوش خود دو لؤلؤي خرد
برگشاد و به خازني بسپرد
کين به مهمان ما رسان به شتاب
چون رسانيده شد به يار جواب
شد فرستاده پيش مهمان زود
وآنچه آورده بد بدو بنمود
مرد لؤلؤي خرد بر سنجيد
عيره کردش چنانکه در گنجيد
زان جوهر که بود در خور آن
سه ديگر نهاد بر سر آن
هم بدان پيک نامه ور دادش
سوي آن نامور فرستادش
سنگدل چون که ديد لؤلؤ پنج
سنگ برداشت گشت لؤلؤ سنج
چون کم و بيش ديدشان به عيار
هم برآن سنگ سودشان چو غبار
قبضه واري شکر بران افزود
آن در و آن شکر به يکجا سود
داد تا نزد ميهمان بشتافت
ميهمان باز نکته را دريافت
از پرستنده خواست جامي شير
هردو دروي فشاند و گفت بگير
شد پرستنده سوي بانوي خويش
وان ره آورد را نهاد به پيش
بانو آن شير بر گرفت و بخورد
وآنچه زو مانده بد خمير بکرد
برکشيدش به وزن اول بار
يک سر موي کم نکرد عيار
حالي انگشتري گشاد ز دست
داد تا برد پيک راه پرست
مرد بخرد ستد ز دست کنيز
پس در انگشت کرد و داشت عزيز
داد يکتا دري جهان افروز
شب چراغي به روشنائي روز
باز پس شد کنيز حور نژاد
در يکتا به لعل يکتا داد
بانو آن در نهاد بر کف دست
عقد خود را ز يک دگر بگسست
تا دري يافت هم طويله آن
شبچراغي هم از قبيله آن
هردو در رشته اي کشيد بهم
اين و آن چون؟ يکي نه بيش و نه کم
شد پرستنده در به دريا داد
بلکه خورشيد را ثريا داد
چون که بخرد نظر بران انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت
جز دوئي در ميان آن در خوشاب
هيچ فرقي نبد به رونق و آب
مهره اي ازرق از غلامان خواست
کان دويم را سوم نيامد راست
بر سر در نهاد مهره خرد
داد تا آنکه آوريد ببرد
مهربانش چو مهره با در ديد
مهر بر لب نهاد وخوش خنديد
ستد آن مهره و در از سر هوش
مهره در دست بست و در در گوش
با پدر گفت خيز و کار بساز
بس که بر بخت خويش کردم ناز
بخت من بين چگونه يار منست
کاين چنين ياري اختيار منست
همسري يافتم که همسر او
نيست کس در ديار و کشور او
ما که دانا شديم و دانا دوست
دانش ما به زير دانش اوست
پدر از لطف آن حکايت خوش
با پري گفت کاي فريشته وش
آنچه من ديدم از سئوال و جواب
روي پوشيده بود زير نقاب
هرچه رفت از حديثهاي نهفت
يک به يک با منت بيايد گفت
نازپرورده هزار نياز
پرده رمز بر گرفت ز راز
گفت اول که تيز کردم هوش
عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش
در نمودار آن دو لؤلؤ ناب
عمر گفتم دو روزه شد درياب
او که بر دو سه ديگر بفزود
گفت اگر پنج بگذرد هم زود
من که شکر به در درافزودم
وآن در و آن شکر به هم سودم
گفتم اين عمر شهوت آلوده
چون در و چون شکر بهم سوده
به فسون و به کيميا کردن
که تواند ز هم جدا کردن
او که شيري در آن ميان انداخت
تا يکي ماند و ديگري بگداخت
گفت شکر که با در آميزد
به يکي قطره شير برخيزد
من که خوردم شکر ز ساغر او
شير خواري بدم برابر او
وانکه انگشتري فرستادم
به نکاح خودش رضا دادم
او که داد آن گهر نهاني گفت
که چو گوهر مرا نيابي جفت
من که هم عقد گوهرش بستم
وا نمودم که جفت او هستم
او که در جستجوي آن دو گهر
سومي در جهان نديد دگر
مهره ازرق آوريد به دست
وز پي چشم بد در ايشان بست
من که مهره به خود برآمودم
سر به مهر رضاي او بودم
مهره مهر او به سينه من
مهر گنج است بر خزينه من
بروي از پنچ راز پنهاني
پنج نوبت زدم به سلطاني
شاه چون ديد توسني را رام
رفته خامي به تازيانه خام
کرد بر سنت زناشوئي
هرچه بايد ز شرط نيکوئي
در شکر ريز سور او بنشست
زهره را با سهيل کابين بست
بزمي آراست چون بساط بهشت
بزمگه را به مشک و عود سرشت
کرد پيرايه عروسي راست
سرو و گل را نشاند و خود برخاست
دو سبک روح را به هم بسپرد
خويشتن زان ميان گراني برد
کان کن لعل چون رسيد به کان
جان کني را مدد رسيد از جان
گاه رخ بوسه داد و گاه لبش
گاه نارش گزيد و گه رطبش
آخر الماس يافت بر در دست
باز بر سينه تذرو نشست
مهره خويش ديد در دستش
مهر خود در دو نرگس مستش
گوهرش را به مهر خود نگذاشت
مهر گوهر ز گنج او برداشت
زيست با او به ناز و کامه خويش
چون رخش سرخ کرد جامه خويش
کاولين روز بر سپيدي حال
سرخي جامه را گرفت به فال
چون بدان سرخي از سياهي رست
زيور سرخ داشتي پيوست
چون به سرخي برات راندندش
ملک سرخ جامه خواندندش
سرخي آرايشي نو آيينست
گوهر سرخ را بها زاينست
زر که گوگرد سرخ شد لقبش
سرخي آمد نکوترين سلبش
خون که آميزش روان دارد
سرخ ازآن شد که لطف جان دارد
در کسانيکه نيکوئي جوئي
سرخ روئيست اصل نيکوئي
سرخ گل شاه بوستان نبود
گر ز سرخي درو نشان نبود
چون به پايان شد اين حکايت نغز
گشت پر سرخ گل هوا را مغز
روي بهرام از آن گل افشاني
سرخ شد چون رحيق ريحاني
دست بر سرخ گل کشد دراز
در کنارش گرفت و خفت به ناز