ابوسهل صعلوکي صوفي گفته است: آن کس که پيش از هنگام صدر نشيند، خود موجب خواري خويش شده است. نيز گفته است: کسي که آرزومند حالي چون حال دردمندان است، پا از گليم خود برون نهاده است.
|
|
يکي از بزرگان صوفيه گفته است: تصوف علتي چون سرسام است که آغازش هذيان است و پايانش آرامش. نيز اگر تواند، آدمي را گنگ کند.
|
|
شيخ عارف، مجدالدين بغدادي گفت: زماني پيامبر (ص) را بخواب ديدم و پرسيدم: اي پيامبر بو علي سينا را چه ميگوئي؟ فرمود: مردي بود که ميخواست بيواسطه ي ما به خدا رسد. دست حجابش کرديم و به آتش افتاد.
|
|
جان به بوسي ميخرد آن شهريار
مژده اي عشاق آسان گشت کار
ابذلوا ارواحکم يا عاشقين
ان تکونوافي هوانا صادقين
در جواني کن نثار دوست جان
رو «عوان بين ذلک » را بخوان
پير چون گشتي گران جاني مکن
گوسفند پير قرباني مکن
هر که در اول نسازد جان نثار
جان دهد آخر به درد انتظار
من نگويم زين طريق آمد مراد
مي تپم تا از کجا خواهد گشاد
سر بريده مرغ هر سو مي تپد
تا کدامين سو دهد جان از جسد
مردنت اندر رياضت زندگي است
رنج اين تن روح را پايندگي است
هان رياضت را بجان شو مشتري
چون سپردي تن به خدمت جان بري
هر گراني را کسل خود از تن است
جان زخفت دان که در پريدن است
من زديدگي لقمه اي بندوختم
کف سيه کردم دهان را سوختم
يوسفم در حبس تو اي شه نشان
هين تو از دست زنانم وارهان
زاري يوسف شنو اي شهريار
يا بر آن يعقوب بيدل رحم آر
ناله از اخوان کنم يا از زبان
دور افتادم چون آدم از جنان
اي عزيز مصر و در پيمان درست
يوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او يکي خوابي ببين
زود والله يحب المحسنين
جان شو و از راه جان، جان را شناس
يار بينش شو نه فرزند قياس
مزد مزدوران نمي ماند بکار
کان عرض وين جوهر است و پايدار
سر غيب آن را سزد آموختن
کو زگفتن لب تواند دوختن
جوش نطق از دل نشان دوستي است
بستگي نطق از بي الفتي است
دل که دلبر ديد کي ماند ترش
بلبلي گل ديد کي ماند خمش
لوح محفوظ است پيشاني يار
راز کونينت نمايد آشکار
پنج وقت اندر نمازت رهنمون
عاشقان را في صلوه دائمون
نه ز پنج آرام گيرد آن خمار
که در آن سرهاست ني پانصد هزار
نيست زرغبا ميان عاشقان
سخت مستسقي است جان عاشقان
در دل عاشق بجز معشوق نيست
در ميانشان فارق و مفروق نيست
هنگامي که ليلي رخ در نقاب خاک کشيد، مجنون به قبيله ي وي آمد و نشان از گورش خواست. کسي ننمودش. براه افتاد و بهر گوري که ميگذشت، مشتي از خاکش مي بوييد، تا آن که خاک گور وي را بوييد و آن را شناخت و چنين سرود:
ميخواستند گور وي را از عاشق پنهان کنند، اما بوي خوش تربتش نشان از گور او داد.
و آن قدر اين بيت را تکرار کرد که جان بداد و در کنار وي بخاکش سپردند.
|
|
زني عرب بر گور پدر خويش ايستاد و گفت: اي پدر، عوض فقدان تو نزد خداست و اسوه ي مصيبتت پيامبر. سپس گفت: پروردگارا، بنده ي خويش را که از توشه ي آخرت دستي تهي دارد، و فراشي پرشرر، و از آنچه در دست بندگان است بي نياز است و بدانچه در دست تتست نيازمند، نزد خود فرودار.
تو تنها پروردگاري هستي که آرزومندان بر درت فرود آيند و تهي دستان به فضلت توانگر شوند و گنه کاران در وسعت رحمتت آرام گيرند.
پروردگارا! بگذار ما حضري که او از تو همي گيرد، رحمت تو بود، و فراشي که مي ستاند، بهشت تو بود . . . سپس بگريست و براه خويش رفت.
|
|
اين دغل دوستان که مي بيني
مگسان اند گرد شيريني
تا طعامي که هست مينوشند
همچو زنبور بر تو مي جوشند
تا به روزي که ده خراب شود
کيسه چون کاسه ي رباب شود
ترک صحبت کنند و دلداري
دوستي خود نبود پنداري
بار ديگر که بخت باز آيد
کامراني ز در فراز آيد
دوغ بايي بپز که از چپ و راست
در وي افتند چون مگس در ماست
راست گويم سگان بازارند
کاستخوان از تو دوست تر دارند
کم گريز از شيرو اژدرهاي نر
زآشنايان اي برادر الحذر
اي کمان و تيرها بر ساخته
صيد نزديک و تو دورانداخته
آنچه حق است اقرب از حبل الوريد
تو فکنده تير فکرت را بعبد
هر که دور اندازتر او دورتر
وز چنين گنجي بود مهجورتر
فلسفي خود را در انديشه بکشت
گو بدو، کو را سوي گنج است پشت
جاهدوافينا بگفت آن شهريار
جاهدواعنا نگفت اي بي قرار
اي بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
در گذر از فضل و از جلدي و فن
کو زخدمت دارد و خلق حسن
بهر آن آورد خالقمان برون
ما خلقت الانس الايعبدون
هر که نبود مبتلاي ماهروي
نام او از لوح انساني بشوي
دل که فارغ باشد از مهر بتان
لته ي حيضي به خون آغشته دان
سينه ي فارغ ز مهر گلرخان
کهنه انباني است پر از استخوان
کل من لم يعشق الوجه الحسن
قرب الرحل اليه و الرسن
يعني آن کس را که نبود عشق يار
بهر او پالان و افساري بيار
خدايارش باد، مهار خيش در کفش چه زيباست
گوئي ستاره ي زهره است که چند گامي پيش از او ثور چشم براه طلوع سنبله است.
|
|
دولت اگر دولت جمشيدي است
موي سفيد آيت نوميدي است
صبح برآمد چه شوي مست خواب؟
کز سر ديوار گذشت آفتاب
رفت جاني به تغافل بسر
جاي دريغ است، دريغي بخور
گم شده اي هر که چو يوسف بود
گم شدنش جاي تاسف بود
فارغي از قدر جواني که چيست
تا نشوي پير نداني که چيست
گرچه جواني همه چون آتش است
پيري تلخي است و جواني خوش است
شاهد باغ است درخت جوان
پير شود، برکندش باغبان
شاخ تراز بهر گل نو بر است
هيزم خشک از پي خاکستر است