چون نيست کسي در دو جهان دمسازت
کس نتواند شناخت هرگز رازت
در حاضريت ز خويش غايب شده ام
اي حاضر غايب! ز که جويم بازت؟
چون حاضر غايبي فغان بر چه نهم؟
چون از تو نشان نيست نشان بر چه نهم؟
آخر چو تو با مني و من با تو به هم،
اين درد فراق جاودان بر چه نهم؟
اي خلق دو کون، ذکر گوينده تو
اي جمله کاينات پوينده تو
هر چند به کوشش نتوان در تو رسيد
تو با همه اي و همه جوينده تو
اي آن که چنانکه مصلحت مي داني
کار که و مه به مصلحت ميراني
رزاق و نگاهدار هر حيواني
سازنده کار خلق سرگرداني
چون ذل من از من است و چون عزاز تو
عز چون طلبد اين دل عاجز از تو
چون هر چه که داري تو سرش پيدا نيست
قانع نشوم به هيچ هرگز از تو
گه تحفه به ناله سحرگاه دهي
گه تشريفم براي يک آه دهي
زان مي خواهم بي خودي خويش که تو
بيخود کني آنگاه بخود راه دهي
در ملک دو کون پادشاهي مي کن
جان و دل ما وقف الاهي مي کن
چون مي نتوان گفت که تو زان مني
من زان توام تو هر چه خواهي مي کن
اي در دل من نشسته جاني يا نه
از پيدايي چنين نهاني يا نه
آن چيز که هرگز بنخواهم دانست
با بنده بگو که تا تو آني يا نه
ملک غم تو هر دو جهان بيش ارزد
درد تو شفاء جاودان بيش ارزد
من خاک در توام، که خاک در تو
يک ذره به صد هزار جان بيش ارزد
جانا دايم ميان جان بودي تو
بر خلق نه پيدا نه نهان بودي تو
دو کون بسوختيم و خاکستر آن
داديم به باد و در ميان بودي تو
هر قطره به کنه در دريا نرسد
هر ذره به آفتاب والا نرسد
در راه تو جمله قدمها برسيد
تا هيچکسي در تو رسد يا نرسد
سي سال به صد هزار تک بدويديم
تا از ره تو به درگهت برسيديم
سي سال دگر گرد درت گرديديم
چوبک زن بام و عسس در، ديديم
کردم تک و پوي بي عدد بسياري
وز گرد رهت نيافتم آثاري
گيرم که ترا مي توان دانستن
با بنده بگو که کيستم من باري؟
اي خورده غم تو يک به يک چنديني
در شوق تو مردم و ملک چنديني
چون در تو نمي رسد فلک يک ذره
چه سود ز گشتن فلک چنديني
جانها چو ز شوق تو بسوزند همه
از هستي خود ديده بدوزند همه
در حضرت تو که آفتاب قدم است
جانها چو ستارگان به روزند همه
جان از طلب روي تو آبي گردد
بيداري دل پيش تو خوابي گردد
گر روي تو از حجاب بيرون آيد
هر ذره، به قطع، آفتابي گردد
دل خون کن اگر سر بلاي تو نداشت
جان بر هم سوز اگر وفاي تو نداشت
گر چه دل و جان هيچ سزاي تو نداشت
کفرست همي هرچه براي تو نداشت
از سر تو هر که با نشان خواهد بود
مشغول حضور جاودان خواهد بود
گر بي تو دمي برآيد از دل امروز
فردا غم آن دوزخ جان خواهد بود
گم گشتن خود، از تو نشان بس بودم
سوداي توام از تو زيان بس بودم
چند از دو جهان کز دو جهان بس بودم
انديشه تو قبله جان بس بودم
بي ياد تو دل چو سايه در خورشيد است
با ياد تو در نهايت اميد است
هر تخم که در زمين دل کاشته ام
جز ياد تو تخم حسرت جاويد است
چون مونس من ز عالم اندوه تو بود
شادي دلم به هر غم اندوه تو بود
درد دل اندوهگنم در همه عمر
گر بود مفرحي، هم اندوه تو بود
اي عقل شده در صفت ذات تو پست
از حد بگذشت اينهمه تقصير که هست
چبود چو به دست تست کز روي کرم
مشتي سروپا برهنه راگيري دست؟
چون عفو تو مي توان مسلم کردن
تا کي ز غم گناه، ماتم کردن
داني که تمام است ز بحر کرمت
يک قطره نثار هر دو عالم کردن
گر فضل تو عقل را يقين مي نشود
زانست که تيز چشم دين مي نشود
گر جمله خلق را بيامرزي تو
دانم که ترا هيچ درين مي نشود
يک ذره هدايت تو مي بايد و بس
يک لحظه حمايت تو مي بايد و بس
تردامني اين همه سرگردان را
باران عنايت تو مي بايدو بس
يا رب ما را رانده درگاه مکن
حيران و فرومانده اين راه مکن
دانم که دمي چنانکه بايد نزديم
خواهي تو کنون حساب کن خواه مکن
روئي که به روز پنچ ره مي شوئيم
وز خون دو ديده گه به گه مي شوئيم
زاتش بمسوز، تا به آب حسرت
بر روي تو نامه گنه مي شوئيم
زان روز که از عدم پديد آمده ايم
بر بيهده در گفت و شنيد آمده ايم
گفتي: «جمع آي!» بس پريشان شده ايم
گفتي: «پاک آي!» بس پليد آمده ايم
يا رب چو به صد زاري زار آمده ايم
گر عفو کني اميدوار آمده ايم
وز بي شرمي خويشتن پيش درت
تشوير خوران و شرمسار آمده ايم
اي دايره حکم تو سرگرداني
وي باديه قضاي تو حيراني
دست آلايد به خون من چون تو کسي؟
آخر تو توئي و من منم، مي داني
اي آن که همه گشايش بند مني
ياري ده جان آرزومند مني
گر نيکم و گر نه، بنده حکم توام
گر فضل کني ورنه خداوند مني
سير اين دل خسته کي شود از تو مرا
ره سوي تو بسته کي شود از تو مرا
گر زانکه کشي به قهر بندم از بند
اميد گسسته کي شود از تو مرا
اي جان من سوخته دل زنده تو
وز خجلت فعل خود سر افکنده تو
بپذير مرا که جز تو کس نيست مرا
گر نپذيري کجا رود بنده تو
يا رب تو مرا مدد کن از ياري خويش
خط بر گنهم کش از نکو کاري خويش
گر برگيري دست کرم از سر من
هرگز نرهم ز سر نگونساري خويش
از هيبت تو اين دل غم خواره بسوخت
دل خود که بود که جان بيچاره بسوخت
يا رب بمسوز اين تن سرگردان را
کز آتش تشوير تو صد باره بسوخت
اي ياد تو مرهم دل خسته من
هر دم غم تو همدم پيوسته من
گر تو نکني ياد به لطفي که تراست
که باز گشايد اين در بسته من؟
يا رب غم تو چگونه تقدير کنم؟
از دست بشد عمر، چه تدبير کنم؟
از جرم من و عفو تو شرمم بگرفت
در بندگي تو چند تقصير کنم؟
هم حله فضل در برم مي داري
هر افسر حفظ بر سرم مي داري
هر چند زمن بيش بدي مي بيني
هر دم به کرم نکوترم مي داري
اي بندگي تو پادشاهي کردن
کارت همه انعام الاهي کردن
من، در غفلت، عمر به پايان بردم
من اين کردم، تا تو چه خواهي کردن
يا رب جان را بيم گنه کاران هست
دل را شب و روز ماتم ياران هست
گفتي که به بيچارگي و عجز درآي
بيچارگي و عجز به خرواران هست
گر من به هزار اهرمن مانم باز
به زانکه به نفس خويشتن مانم باز
از من برهان مرا که درمانده ام
مگذار مرا که من به من مانم باز
اي در هر دم دو صد جهان پرچاره
در وادي جست و جوي تو آواره
آتش کده دل مرا باز رهان
از صحبت نفس گبر آتش خواره
جان در دو جهان کسي بجاي تو نداشت
دل ديده براه، جز براي تو نداشت
يا رب سگ نفس را به صد درد بسوز
کاين ناکس بي وفا وفاي تو نداشت
هم درد توام مايه درمان بودست
هم شوق توام زندگي جان بودست
تعظيم تو در دلم فراوان بودست
اما سگ نفسم نه بفرمان بودست
يا رب! برهان ز نفس دشمن صفتم
ره بيرون ده زين تن گلخن صفتم
دل خستگيم نگر که بس خسته دلم
مردانگيم ده که بسي زن صفتم
تا چند تنم پرده بيچارگيم
تا کي نوشم شربت غمخوارگيم
وقت است که دست گيريم تا برهم
کز پاي درافتاده يکبارگيم
چون جمله راه، کاروان من و تست
هر جا که سياهي يي ست زان من و تست
پس پرده من مدر که هر جرم که رفت
سري ست که در پرده ميان من و تست
کو دل که بلاي روزگار تو کشد
کو جان که عقوبت شمار تو کشد
من ننگ زنان مستحاضه شده ام
کو گردن امردان که بار تو کشد؟
يا رب به حجاب زين جهانم نبري
جز با ايمان به مرگ جانم نبري
جاروب در تو از محاسن کردم
تا در دوزخ موي کشانم نبري
مي آيم و با دلي سيه مي آيم
سرگشته و افتاده ز ره مي آيم
اي پاک! ز آلودگيم پاکي ده!
کالوده به انواع گنه مي آيم
گر من ز گنه توبه کنم بسياري
تا تو ندهي توبه، نيم بر کاري
گر نيکم و گر بدم مسلمان توام
از کافر نفسم برهان يکباري
نه در بتري نه در بهي مي ميرم
نه مبتدي و نه منتهي مي ميرم
در من نگر، اي هر دو جهان خاک درت
کز هر دو جهان، دست تهي مي ميرم