برون نامدي تا نگشتي خراب
نرستي کسي زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتي بدان خط رسيد
به پرگار کشتي خط اندر کشيد
فرو برد لنگر به پائين کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالاي آن بندگاه ايستاد
ز پيوند و فرزند مي کرد ياد
جهاندار گفتش چه بد يافتي
که روي از جهان پاک برتافتي
خبر داد شه را شناساي کار
از آن بند درياي ناسازگار
که هر کشتيي کو بدينجا رسيد
ازين بندگه رستگاري نديد
خردمند خواند ورا کام شير
که چون کام شيرست بر خون دلير
نه بس بود ما را خطرهاي آب
قضاي دگر کرد بر ما شتاب
به بيماري اندر تب آمد پديد
رخ ريش را آبله بردميد
اگر راه پيشين خطرناک بود
که از رفتن آينده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمديم
ز باران سوي ناودان آمديم
همان چاره باشد کزين تيغ کوه
به خشگي برون جان برند اين گروه
به قيصور مي گردد اين راه باز
وز آنجا به چين هست راهي دراز
ز دريا بهست آن ره دور دست
که دوري و ديريش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دير و درست آي و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رايي در انديشه داري درست؟
که آن راي پيروز ياري دهد
به کشتي ره رستگاري دهد
پذيرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنموني مرا سوي راه
اگر سازد اين جا شهنشه درنگ
طلسمي برارم ازين روي سنگ
کنم گنبدي زو برانگيزمش
يکي طبل در گردن آويزمش
کسي کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمي زند استوار
به ژرفي رسد کشتي از بندگاه
به آيين پيشين درافتد به راه
غريب آمد اين شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد اين راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجاي آورد آشکار و نهفت
ز بايستنيهاي او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاري خداوند هوش
در آن بازي سخت شد سخت کوش
يکي گنبد افراخت از خاره سنگ
پذيراي او شد به افسون و رنگ
طلسمي مسين در وي انگيخته
به گردن درش طبلي آويخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمي و طبلي چنين ساختم
در انداز کشتي بدان بند آب
بزن طبل تا چون نمايد شتاب
شه آن کاردان را که کشتي رهاند
بفرمود تا کشتي آنجا رساند
چو کشتي در آن بندگاه اوفتاد
ز ديوانگي گشت چون ديو باد
شه آمد سوي گنبد سنگ بست
به طبل آزمائي دوالي به دست
بزد طبل و بانگي ز طبل رحيل
برآمد چو بانگ پر جبرئيل
برون جست کشتي ز گرداب تنگ
در آن جاي گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاري شد افروخته
ز شادي به فرزانه چاره سنج
بسي تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبير
ز رهنامه ره شناسان پير
که آن کام شير از حد بابلست
سخن چون دو قولي بود مشکلست
ز يک بحر چون نيست بيرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهيدم اين راز را
کز آن طبل پيدا کن آواز را
خبر داد داناي هيئت شناس
به اندازه آن که بودش قياس
که چون کشتي افتد در آن کنج کوه
يکي ماهي آيد زباني شکوه
زند دايره گرد کشتي درآب
پس او کند تيز کشتي شتاب
بدان تا چو کشتي بدرد زهم
بلا ديدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رويين گرگينه چرم
به ماهي رساند يک آواز نرم
هراسان شود ماهي از بانگ تيز
سوي ژرف دريا نمايد گريز
روان گردد آب از برو يال او
کند ميل کشتي به دنبال او
بدين فن رهد کشتي از تنگناي
نداند دگر راز را جز خداي
شه از بازي آن طلسم شگرف
گراينده شد سوي درياي ژرف
بران کوه ديگر نبودش درنگ
سوي فرضه گه شد ز بالاي سنگ
چو هندوي شب زين رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بي آنکه انديشه کرد
رسن بازي هندوان پيشه کرد
در اين غم که بر طبل کشتي گراي
که زخمي زند کو نماند بجاي
چنين کرد لطف خدا ياوري
که حاجت نبودش بدان داوري
کسي کو کند داروي چشم ساز
به داروي چشمش نباشد نياز
بسي تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتي در آمد چو پويان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوي کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتي بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتي به آب سياه
به کم مدت آمد سوي فرضه گاه
خلايق ز کشتي برون آمدند
ز شادي رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دريا به دشت
گذشته بسر بربسي برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسي بنده و بندي آزاد کرد
ز يزدان به نيکي بسي ياد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوي شاه شد
ز شکر و شکرانه باقي نماند
بسي گنج در پاي خسرو فشاند
شه از دل نوازيش در بر گرفت
سخنهاي پيشينه از سر گرفت
از آن سيلگه وان خطر ساختن
طلسمي بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگريختن
رهاننده طبلي برانگيختن
چو اين قصه بشنيد خاقان چين
بر اقبال شه تازه کرد آفرين
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درين آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نيک و هر بد که آيد به دشت
مرادي در او روي پوشيده هست
خيالي که در پرده شد روي پوش
نبيند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختي شهريار
زدست که بر خاستي اين شمار
جهان از تو دارد گشايندگي
ترا در جهان باد پايندگي
چو اسکندر آسوده شد هفته اي
نياورد ياد از چنان رفته اي
جهان تاختن باز ياد آمدش
خطرناکي رفته باد آمدش
دراي شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پيش
شد از پاي محمل کشان راه ريش
زرنگين علمهاي گوهر نگار
همه روي صحرا شده چون بهار
ز تيغ و سپرهاي آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزين شاه گيتي نورد
ز گيتي به گردون برآورد گرد
بسوي بيابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بيابان جوشنده بگرفت پيش
که جوشنده ديد از هوا مغز خويش
چو ده روز راه بيابان نبشت
عمارت پديد آمد و آب و کشت
يکي شهر کافور گون رخ نمود
که گفتي نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسيد کين شهر کيست
برهنامه در نام اين شهر چيست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهريست اين از جهان تنگ بهر
بجز سيم و زر کان بود خانه خيز
دگر چيزها راست بازار تيز
کسي را بود پادشائي در او
که بينند فر خدائي دراو
غريبان گريزند ازين جايگاه
که وحشت کند روشنان را سياه
چو خورشيد سر برزند زين نطاق
برآيد ز دريا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بيم کاندر دل آيد هلاک
به زير زمين دخمه دارند بيست
که طفلان در آن دخمه دانند زيست
بزرگان در آن حال گيرند گوش
وگرنه نه دل پاي دارد نه هوش
دل شاه شوريده شد زين شمار
ز فرزانه درخواست تدبير کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادان به گاه
کز آن پيش کافغان برآرد خروس
برآيد ز لشگرگه آواز کوس
تبيره زنان طبل بازي کنند
به بانگ دهل زخمه سازي کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنيارند بند
بدان تا ز دريا برآيد خروش
نيوشنده را مغز نايد به جوش
به فرزانه شه گفت کاين بانگ سخت
کزو مغزها ميشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چيست اين بانگ و فرياد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنين ياد دارم که هر بامداد
چو بر روي آب اوفتد آفتاب
ز گرمي مقبب شود روي آب
پس آوازها خيزد از موج بر
که افتند چون کوه بر يکديگر
به تندي چو تندر شوند آن زمان
که تندي همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت راي
که سيماب دارد درآن آب جاي
چو خورشيد جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سيماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بيندازد آنرا که بالا برد
چو سيماب در پستي فتد ز اوج
برآيد چنان بانگ هايل ز موج
جهان مرزبان کارفرماي دهر
در آورد لشگر به نزديک شهر
فرود آمد آسايش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقيمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خريدن سوي شه شدند
متاعي که در خورد آن شهر بود
خريدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پيرايه شان
يکي بيست ميکرد سرمايه شان
شه از خاصه خويشتن بي بها
بهر مشتري کرد چيزي رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسي نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلي به ترتيب خويش
خورشها در آن نزل از اندازه بيش
هم از جنس ماهي هم از گوسفند
دگر خوردنيها جز اين نيز چند
خود آمدبه خدمت بسي عذر خواست
که نايد زما نزل راه تو راست
بيابانيان را نباشد نوا
بجز گرميي کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آيين خويش
خبر دادش از دانش و دين خويش
ز شه دين پذيرفت و با دين سپاس
کزان گمرهي گشت يزدان شناس
ز درگاه خود شاه نيک اخترش
گسي کرد با خلعتي در خورش
چو سيفور شب قرمزي در نبشت
درافتاد ناگاه ازين بام طشت
فروخفت شه با رقيبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ريحان صبح از جهان بردميد
سر آهنگ فرياد دريا شنيد
مگر طشت دوشينه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغريد چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به يک باره نوبت فرو کوفتند
خروشيدن طبل و فرياد کوس
جرس باز کرد از گلوي خروس
به آواز طبلي که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدين گونه تا سر برآورد چاشت
تبيره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تيز
برآشفته گشتند چون رستخيز
دويدند بر طبل کامد نفير
چو بر طبل دجال برنا و پير
شگفت آمد آواز آن سازشان
که ميبود غالب برآوازشان
چو نيمي شد از روز گيتي فروز
روان گشت از آنجا شه نيمروز
همه مرد و زن در زمين بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز اين طبلهاي شناعت نماي
چه باشد که طبلي بماني بجاي
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دريا به آواز او
جهاندار در وقت آن دست بوس
ببخشيدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آيد دهل بامداد
شه آن رسم را نيز بر جاي داشت
که هر صبحدم با دهل پاي داشت
به ماهي کم و بيشتر زان زمين
درآمد به آبادي ملک چين
به لشگرگه خويش ره باز يافت
فلک را دگر باره دمساز يافت
بياسود يک ماه از آن خستگي
همي کرد عيشي به آهستگي