بخش پنجم - قسمت دوم

حافظ:

دست در حلقه ي آن زلف دو تا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهاني ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گويم که ترا نازکي طبع لطيف
تا به حدي است که آهسته دعا نتوان کرد

نيز از حافظ راست:

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد سايه پرور من از که کمتر است؟
از آستان پير مغان سر چرا کشم
دولت در اين سراي و گشايش در اين در است
در کوي ما شکسته دلي ميخرند و بس
بازار خود فروشي از آن سوي ديگر است
يک قصه بيش نيست غم عشق واين عجب
کز هر زبان که مي شنوم نامکرر است
ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم
با پادشه بگوي که روزي مقدر است
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي
کت خون ما حلال تر از شير مادراست

نيز او راست:

عارفي کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد
جفر را بيست و هشت جزء است. هر جزئي را بيست و هشت صفحه است و هر صفحه را بيست و هشت سطر و هر سطري را بيست و هشت بيت است و هر بيتي را چهار حرف.
حرف اول به عدد اجزاء است و دوم به عدد صفحات و سوم به عدد سطور و چهارم به عدد بيوت. پس اسم جفر مثلا در بيست بيستم از سطر هفدهم صفحه ي شانزدهم جزء سوم يافته آيد.
اديبي را با همسرش مشاجره شد و کار به عزم متارکه انجاميد. زن گفت: طول مصاحبت به خاطر آور! گفت: بخدا سوگند جز همان ترا گناه ديگري نزد من نيست.
جماعتي گرد بهلول بودند. يکي از آن ميان او را پرسيد: ميداني من کيستم؟ گفت: بلي به خدا. نسبت را نيز مي شناسم. تو چون دنبلان کوهي هستي نه اصلي ثابت داري نه فرعي.

نظامي:

مخفت اي ديده چندان غافل و مست
چو هشياران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهي در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک

از حسن دهلوي:

دايم دل خود به معصيت شاد کني
چون غم رسدت خداي را ياد کني
دنيا زتو رفته وترا دعوا ترک
گنجشک پريده را چه آزاد کني؟

کمال اسماعيل راست:

با فاقه و فقر همنشينم کردي
بي مونس و بي يار غمينم کردي
اين مرتبه ي مقربان در تو است
آيا به چه خدمت اين چنينم کردي؟

نظامي راست:

به چشمي ناز بي اندازه کردن
به ديگر چشم عهدي تازه کردن
عتابش گرچه مي زد شيشه بر سنگ
عقيقش نرخ مي پرسيد در جنگ
دو شکر چون عقيق آب داده
دو گيسو چون کمند تاب داده
خم گيسوش آب از دل کشيده
به گيسو سبزه را بر گل کشيده
شده گرم از نسيم مشک بيزش
دماغ نرگس بيمار خيزش

از امير خسرو دهلوي:

چه خوش باشد در آغاز جواني
دو دلبر را به هم سوداي جاني
گه از ابرو عتاب آغاز کردن
که از مژگان بيان راز کردن
گهي از دور باش غمزه راندن
گهي از گوشه هاي چشم خواندن
فشرده عشق در دل ها قدم سخت
خرد برده به صحراي عدم رخت
درون جان خيال زلف و بالا
چو دزد خانگي جاسوس کالا
مي تلخ است جور گلعذاران
که هر چندش خوري باشد گواران

حافظ راست:

بيا که قصر امل سخت سست بنياد است
بيار باده که بنياد عمر بر باد است
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها داده است
که اي بلندنظر شاهباز سد ره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آباد است
ترا ز کنگره ي عرش مي زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتاده است
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه ي نغزم و زهروي ياد است
حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است

نيز هم او راست:

بحري است بر عشق که هيچش کناره نيست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نيست
آن دم که دل به عشق دهي خوش دمي بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را به منع عقل مترسان و مي بيار
کاين شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
فرصت شمر طريقه ي رندي که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست
نگرفت در تو گريه ي حافظ به هيچ روي
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

خسرو:

چون درد دلي گويم در خواب کني خود را
اين درد دل است آخر افسانه نميگويم

از خيام :

گر علم لدني همه از برداري
سودت نکند چو نفس کافر داري
سر را به زمين چه مينهي بهر نماز
آن را به زمين بنه که در سرداري

جامي راست:

خوشحال مجردي جهان پيمائي
وز نيک و بد زمانه بي پروائي
خورشيد صفت سيرکنان در عالم
هر روز به منزلي و هر شب جائي

مير سيد محمد جامه باف هروي:

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بيخت
صبرم شد و عقل رفت و دانش بگريخت
زين واقعه هيچ دوست دستم نگرفت
جز ديده که هر چه داشت در پايم ريخت
متوکل وصيف خادم را شيفته بود. روزي وي با جامه اي نيکو به نزد وي شد. متوکل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت: آيا دوستش ميداري اي فتح؟ گفت: از آن روي که تو او را دوست مي داري، دوستش ندارم. بل از آن جهت که او ترا دوست مي دارد.

حافظ راست:

در ره عشق نشد کس بيقين محرم راز
هر کسي برحسب فهم گماني دارد
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خود فروشان را به کوي مي فروشان راه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي کس کوتاه نيست
از سخنان يکي از حکيمان: مرد خرسند، در آنچه به دنيا پيش آيد گرامي است و در آنچه در عقبي پيش آيد، ثواب کار.
- خرسندي ملکي مخفي است و دلشادي به قضا، زندگانئي خوش و گوارا.

جامي راست:

شد خاک قدم طوبي، آن سروسهي قدرا
ما اعظمه شأنا، ماارفعه قدرا
اي پيکر روحاني از زلف بنه دامي
در قيد تعلق کش، ارواج مجرد را
من زنده و تو خيزي، خون دگران ريزي
هر لحظه از اين غصه خواهم بکشم خود را
ابن جوزي از شفيق بلخي نقل کرد که: به سال يکصد و چهل و نه بهر حج گزاردن بيرون شدم و به قادسيه فرود آمدم. در آن جا جواني زيباروي و گندمگون را ديدم در جامه اي پشمين و روي پوشي و نعليني در پا که از مردمان دورتر بنشسته بود.
به خود گفتم: اين جوان از صوفيان است و خواهد که بر دوش ديگران بار بود. به خدا سوگند که نزدش روم و سرزنشش کنم.
نزديکش که شدم، و مرا ديد بسويش روانم، گفت: اي شفيق: «اجتنبوا کثيرا من الظن ان بعض الظن اثم ». به خود گفتم اين جوان بنده اي صالح است خود را به وي رسانم و از او پرسم.
در اين هنگام، وي از ديدگان من پنهان گشت. پس از آن، هنگامي که به «واقصه » فرود آمديم، ديدمش که نماز ميخواند و اعضايش همي لرزيد و اشگش روان بود.
به خود گفتم، بنزدش شوم و از او عذر خواهم. وي نماز خويش به ايجاز برخواند و سپس گفت: اي شفيق «اني لعقار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي ».
به خود گفتم، او که دوبار به فراست راز مرا بخواند، از ابدال است. تا اين که به «زباله » فرود آمديم. وي را ديدم که بر سر چاه بايستاده، مشکي در دست و آب همي خواهد.
ناگاه مشک به چاه افتاد. آن جوان چشم به آسمان گرداند و گفت: آن گاه که تشنه ي آب شوم تو پروردگار مني - و آن زمان که گرسنه ي طعامي شوم نيز. خداوند، مرا جز تو کسي نيست.
شفيق گفت: بخدا سوگند در اين هنگام ديدم که آب چاه بالا آمد. جوان مشک خود بگرفت، پر آب ساخت، وضو بساخت و چهار رکعت بخواند.
سپس به جانب تپه شني که آن نزديکي بود رفت و چند مشتي ريگ در مشک ريخت و سپس نوشيد. وي را گفتم: از آنچه خداوند به تو روزي ساخته، مرا نيز ده.
گفت: اي شفيق. نعمت هاي ظاهري و باطني خداوند هميشه بر ما پيوسته است. تو گمان خويش به خداوند نيکوبدار. سپس مشک را بمن داد.
از آن بنوشيدم. آن را آبي آميخته با قاووت و شکر يافتم که تا آن زمان لذيذتر و خوش بوتر از آن ننوشيده بودم. پس از آن ديگر وي را نديدم تا زماني که به مکه شديم و شبي وي را در کنار گنبد ميزاب، نيمه شب ديدم که با گريه و ناله نماز همي خواند.
سپيده که زد: نماز ديگري بخواند، طواف کرد و خارج شد. من نيز در پي او برفتم. و بديدم که خدم حشم و اموال و غلامان فراوان دارد و برخلاف آن است که در راه ويرا ديده ام، مردمان گردش جمع همي شوند و سلامش همي گويند و از وي برکت جويند.
پرسيدمشان که او کيست؟ گفتند: موسي بن جعفر کاظم(ع) است. گفتم: اگر اين فضل و عجاب از آن جز او بود به شگفت همي آمدم.

. . .

اندر آن معرض که خود را زنده سوزند اهل درد
اي بسا مرد خدا کو کمتر از هندو زني است

نظامي راست:

اگر صد سال ماني ور يکي روز
ببايد رفت از اين کاخ دل افروز
چه خوش باغي است باغ زندگاني
گر ايمن بودي از باد خزاني
خوش است اين کهنه دير پر فسانه
اگر مردن نبودي در ميانه
از آن سرد آمد اين کاخ دلاويز
که چون جا گرم کردي، گويدت خيز

آذري:

عشقبازان که تماشاي نگار انديشند
ننگشان باد اگر زانکه زعار انديشند
کسوت مردم عيار بر آن قوم حرام
که در انديشه ي گنج اند و زمار انديشند
آذري از گل اين باغ به بوئي نرسند
نازکاني که زآزردن خار انديشند