نداني تو بستن برو رهگذار
و گر بگذري نگذرد روزگار
سياووش داند همه کار تو
هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبيني تو زو جز همه درد و رنج
پراگندن دوده و نام و گنج
نداني که پروردگار پلنگ
نبيند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسياب اين سخن باز جست
همه گفت گرسيوز آمد درست
پشيمان شد از راي و کردار خويش
همي کژ دانست بازار خويش
چنين داد پاسخ که من زين سخن
نه سر نيک بينم بلا را نه بن
بباشيم تا راي گردان سپهر
چگونه گشايد بدين کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا برآيد بلند آفتاب
ببينم که راي جهاندار چيست
رخ شمع چرخ روان سوي کيست
وگر سوي درگاه خوانمش باز
بجويم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بي گمان
همي بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژيي آشکارا شود
که با چاره دل بي مدارا شود
ازان پس نکوهش نبايد به کس
مکافات بد جز بدي نيست بس
چنين گفت گرسيوز کينه جوي
که اي شاه بينادل و راست گوي
سياوش بران آلت و فر و برز
بدان ايزدي شاخ و آن تيغ و گرز
بيايد به درگاه تو با سپاه
شود بر تو بر تيره خورشيد و ماه
سياوش نه آنست کش ديده شاه
همي ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگيس را هم نداني تو باز
تو گويي شدست از جهان بي نياز
سپاهت بدو بازگردد همه
تو باشي رمه گر نياري دمه
سپاهي که شاهي ببيند چنوي
بدان بخشش و راي و آن ماه روي
تو خواني که ايدر مرا بنده باش
به خواري به مهر من آگنده باش
نديدست کس جفت با پيل شير
نه آتش دمان از بر و آب زير
اگر بچه شير ناخورده شير
بپوشد کسي در ميان حرير
به گوهر شود باز چون شد سترگ
نترسد ز آهنگ پيل بزرگ
پس افراسياب اندر آن بسته شد
غمي گشت و انديشه پيوسته شد
همي از شتابش به آمد درنگ
که پيروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار
بدين داستان زد يکي هوشيار
که گر باد خيره بجستي ز جاي
نماندي بر و بيشه و پر و پاي
سبکسار مردم نه والا بود
و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پيچان و لب پر سخن
پر از کين دل از روزگار کهن
بر شاه رفتي زمان تا زمان
بدانديشه گرسيوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآميختي
دل شاه ترکان برانگيختي
چنين تا برآمد برين روزگار
پر از درد و کين شد دل شهريار
سپهبد چنين ديد يک روز راي
که پردخت ماند ز بيگانه جاي
به گرسيوز اين داستان برگشاد
ز کار سياوش بسي کرد ياد
ترا گفت ز ايدر ببايد شدن
بر او فراوان نبايد بدن
بپرسي و گويي کزان جشن گاه
نخواهي همي کرد کس را نگاه
به مهرت همي دل بجنبد ز جاي
يکي با فرنگيس خيز ايدر آي
نيازست ما را به ديدار تو
بدان پرهنر جان بيدار تو
برين کوه ما نيز نخچير هست
ز جام زبرجد مي و شير هست
گذاريم يک چند و باشيم شاد
چو آيدت از شهر آباد ياد
به رامش بباش و به شادي خرام
مي و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسيوز دام ساز
دلي پر ز کين و سري پر ز راز
چو نزديک شهر سياوش رسيد
ز لشکر زبان آوري برگزيد
بدو گفت رو با سياوش بگوي
که اي پاک زاده کي نام جوي
به جان و سر شاه توران سپاه
به فر و به ديهيم کاووس شاه
که از بهر من برنخيزي ز گاه
نه پيش من آيي پذيره به راه
که تو زان فزوني به فرهنگ و بخت
به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست بايد ميان
تهي کردن آن جايگاه کيان
فرستاده نزد سياوش رسيد
زمين را ببوسيد کاو را بديد
چو پيغام گرسيوز او را بگفت
سياوش غمي گشت و اندر نهفت
پرانديشه بنشست بيدار دير
همي گفت رازيست اين را به زير
ندانم که گرسيوز نيکخواه
چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسيوز آمد بران شهر نو
پذيره بيامد ز ايوان به کو
بپرسيدش از راه وز کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پيام سپهدار توران بداد
سياوش ز پيغام او گشت شاد
چنين داد پاسخ که با ياد اوي
نگردانم از تيغ پولاد روي
من اينک به رفتن کمر بسته ام
عنان با عنان تو پيوسته ام
سه روز اندرين گلشن زرنگار
بباشيم و ز باده سازيم کار
که گيتي سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنيد گفت خردمند شاه
بپيچيد گرسيوز کينه خواه
به دل گفت ار ايدونک با من به راه
سياوش بيايد به نزديک شاه
بدين شيرمردي و چندين خرد
کمان مرا زير پي بسپرد
سخن گفتن من شود بي فروغ
شود پيش او چاره من دروغ
يکي چاره بايد کنون ساختن
دلش را به راه بد انداختن
زماني همي بود و خامش بماند
دو چشمش بروي سياوش بماند
فرو ريخت از ديدگان آب زرد
به آب دو ديده همي چاره کرد
سياوش ورا ديد پرآب چهر
بسان کسي کاو بپيچد به مهر
بدو گفت نرم اي برادر چه بود
غمي هست کان را بشايد شنود
گر از شاه ترکان شدستي دژم
به ديده درآوردي از درد نم
من اينک همي با تو آيم به راه
کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت
چرا کهتر از خويشتن داردت
و گر دشمني آمدستت پديد
که تيمار و رنجش ببايد کشيد
من اينک به هر کار يار توام
چو جنگ آوري مايه دار توام
ور ايدونک نزديک افراسياب
ترا تيره گشتست بر خيره آب
به گفتار مرد دروغ آزماي
کسي برتر از تو گرفتست جاي
بدو گفت گرسيوز نامدار
مرا اين سخن نيست با شهريار
نه از دشمني آمدستم به رنج
نه از چاره دورم به مردي و گنج
ز گوهر مرا با دل انديشه خاست
که ياد آمدم زان سخنهاي راست
نخستين ز تور ايدر آمد بدي
که برخاست زو فره ايزدي
شنيدي که با ايرج کم سخن
به آغاز کينه چه افگند بن
وزان جايگه تا به افراسياب
شدست آتش ايران و توران چو آب
به يک جاي هرگز نياميختند
ز پند و خرد هر دو بگريختند
سپهدار ترکان ازان بترست
کنون گاو پيسه به چرم اندرست
نداني تو خوي بدش بي گمان
بمان تا بيايد بدي را زمان
نخستين ز اغريرث اندازه گير
که بر دست او کشته شد خيره خير
برادر بد از کالبد هم ز پشت
چنان پرخرد بيگنه را بکشت
ازان پس بسي نامور بي گناه
شدستند بر دست او بر تباه
مرا زين سخن ويژه اندوه تست
که بيدار دل بادي و تن درست
تو تا آمدستي بدين بوم و بر
کسي را نيامد بد از تو به سر
همه مردمي جستي و راستي
جهاني به دانش بياراستي
کنون خيره آهرمن دل گسل
ورا از تو کردست آزرده دل
دلي دارد از تو پر از درد و کين
ندانم چه خواهد جهان آفرين
تو داني که من دوستدار توام
به هر نيک و بد ويژه يار توام
نبايد که فردا گماني بري
که من بودم آگاه زين داوري
سياووش بدو گفت منديش زين
که يارست با من جهان آفرين
سپهبد جزين کرد ما را اميد
که بر من شب آرد به روز سپيد
گر آزار بوديش در دل ز من
سرم برنيفراختي ز انجمن
ندادي به من کشور و تاج و گاه
بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آيم به درگاه او
درخشان کنم تيره گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستي
فروغ دروغ آورد کاستي
نمايم دلم را بر افراسياب
درخشان تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را به بد در گمانه مدار
کسي کاو دم اژدها بسپرد
ز راي جهان آفرين نگذرد
بدو گفت گرسيوز اي مهربان
تو او را بدان سان که ديدي مدان
و ديگر بجايي که گردان سپهر
شود تند و چين اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدين دانش و اين دل هوشمند
بدين سرو بالا و راي بلند
نداني همي چاره از مهر باز
ببايد که بخت بد آيد فراز
همي مر ترا بند و تنبل فروخت
به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام
بخيره شدي زان سخن شادکام
و ديگر کت از خويشتن دور کرد
به روي بزرگان يکي سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشي بدوي
فروماند اندر جهان گفت وگوي
ترا هم ز اغريرث ارجمند
فزون نيست خويشي و پيوند و بند
ميانش به خنجر بدو نيم کرد
سپه را به کردار او بيم کرد
نهانش ببين آشکارا کنون
چنين دان و ايمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل انديشه بود
خرد بود وز هر دري پيشه بود
همان آزمايش بد از روزگار
ازين کينه ور تيزدل شهريار
همه پيش تو يک به يک راندم
چو خورشد تابنده برخواندم
به ايران پدر را بينداختي
به توران همي شارستان ساختي
چنين دل بدادي به گفتار او
بگشتي همي گرد تيمار او
درختي بد اين برنشانده به دست
کجا بار او زهر و بيخش کبست
همي گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سياوش نگه کرد خيره بدوي
ز ديده نهاده به رخ بر دو جوي
چو ياد آمدش روزگار گزند
کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسي روزگار
به روز جواني سرآيدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد
پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک مي بنگرم
به بادافره بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پيش و پس
ز من هيچ ناخوب نشنيد کس
چو گستاخ شد دست با گنج او
بپيچيد همانا تن از رنج او
اگرچه بد آيد همي بر سرم
هم از راي و فرمان او نگذرم
بيابم برش هم کنون بي سپاه
ببينم که از چيست آزار شاه
بدو گفت گرسيوز اي نامجوي
ترا آمدن پيش او نيست روي
به پا اندر آتش نشايد شدن
نه بر موج دريا بر ايمن بدن
همي خيره بر بد شتاب آوري
سر بخت خندان به خواب آوري
ترا من همانا بسم پايمرد
بر آتش يکي برزنم آب سرد
يکي پاسخ نامه بايد نوشت
پديدار کردن همه خوب و زشت
ز کين گر ببينم سر او تهي
درخشان شود روزگار بهي
سواري فرستم به نزديک تو
درفشان کنم راي تاريک تو
اميدستم از کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
که او بازگردد سوي راستي
شود دور ازو کژي و کاستي
وگر بينم اندر سرش هيچ تاب
هيوني فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که بايد به زودي بساز
مکن کار بر خويشتن بر دراز
برون ران از ايدر به هر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
صد و بيست فرسنگ ز ايدر به چين
همان سيصد و سي به ايران زمين
ازين سو همه دوستدار تواند
پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست
جهان بنده خويش و پيوند تست
بهر کس يکي نامه اي کن دراز
بسيچيده باش و درنگي مساز
سياوش به گفتار او بگرويد
چنان جان بيدار او بغنويد
بدو گفت ازان در که راني سخن
ز پيمان و رايت نگردم ز بن
تو خواهشگري کن مرا زو بخواه
همي راستي جوي و بنماي راه