بخش چهارم - قسمت دوم

ابو محمد بن يحيي، معلم مامون، گفت: روزي ناگزير از بيمارئي که دچارش بودم، نشسته نماز خواندم. قضا را مامون خطائي کرد. برخاستم تا تنبيهش کنم. وي گفت: شيخا، خداوند را نشسته اطاعت همي کني اما برخاسته عصيان روا مي داري؟
پاره اي از اهل کلام، با شنيدن اين سخن گفته اند، اين سخن مناسب حديث مشهور است که: روزي برسد که در قعر جهنم هم شاهي سبز شود.
شيخ مقتول سهروردي در تلويحات گويد: انسان تا زماني که ملکه ي خلع بدن حاصلش نشود، حکيم به حساب نيايد. و در اين معني نبايد به فيلسوف نمايان خطاکار مادي التفات کرد. چه کار سترگ تر از آن است که آن ها گويند.
صاحب مفاحص گويد: تعبير از مبداء فياض، تعالي شانه، به وحدت رواست چه در برگيرنده تر از وجود است. پاره اي از عارفان از آن به نقطه تعبير مي کنند و شيخ (ابن) عربي از آن به عشق تعبير مي کند. و مردم را در عشق به وي مذاهبي گوناگون است. خدايش خيردهاد که چه نيک سرود:
حسن تو واحد اما کلام ما گوناگون است. هر چند اين هم زيبائي ترا اشاره همي کند.
شعر:
هزاران چاره ضايع گشت و يک دردم نشد ساکن
کنون درد دگر از پهلوي هر چاره اي دارم

(سراينده اش را ندانم:)

تا از ره و رسم عقل بيرون نشوي
يک ذره از آنچه هستي افزون نشوي
يک لمعه زروي ليليت بنمايم
عاقل باشم اگر تو مجنون نشوي
از سخنان بزرگان: اگر سنگين دلي داند که سنگين دل است، ديگر سنگين دل نبود.
در ربيع الابرار آمده است: استخوان جمجمه سري يافته شد که دندانهايش اين جا و آن جا افتاده بود. وزن هر يک از دندان هايش چهار رطل بود.
حائک، اعمش را گفت: نظرت راجع به نماز با اقتدا به حائک چيست؟
گفت: بي وضو باکي ندارد. گفت: شهادتش را چه ميگوئي؟ گفت: همراه با شهادت دو عدل پذيرفته است.
اعرابئي را پرسيدند که خورش را چه مي ناميد؟ گفت: داغ. گفتند اگر سرد شود چه گوئيد؟ گفت: مهلت نمي دهيم سرد شود.
کسري انوشيروان به دادگري بنشسته بود. مردي کوتاه قد پيش آمد و گفت: مرا ستم کرده اند. انوشيروان به وي التفات نکرد.
بزرگمهر گفت: انصاف وي نيز بده. کسري گفت: به کوتاه قد کسي نتواند ستم کند. مرد گفت: خداوند کار پادشاه اصلاح بدارد، آنکس که به من ستم کرد، از من کوتاه قدتر است.

جاحظ چنان زشت بود که شاعري درباره اش سرود:

اگر خوک بار ديگر مسخ شود، زشت تر از جاحظ نتواند شدن. روزي وي به شاگردانش گفت: هيچ کس به اندازه ي زني مرا شرمسار نکرد که روزي به نزد طلاسازي مرا برد و گفت: چون اين بساز.
من حيران سخن وي ماندم. هنگامي که وي برفت، از طلاساز پرسيدم چه ميخواست؟ گفت: از من خواست که برايش صورت جني را سازم. گفتم: نميدانم چگونه بسازم. رفت و ترا با خود آورد.
اعرابئي را ولايت يمن دادند. يهوديان را جمع کرد و گفت: راجع به عيسي(ع) چه گوئيد؟ گفتند: ويرا به صليب آويختيم و بکشتيم. گفت: از زندان نرهيد مگر آن که ديه اش دهيد.
از لطايف اعراب: اعرابئي به ديگري گفت: مرا بيست درهم وام ده و نيز يک ماه مهلت. گفت: بيست درهم را ندارم، اما به جاي يک ماه يک سالت مهلت دهم.
اصمعي حکايت کرد که: روزي به قبيله اي رسيدم. و پاره اي گوشت قورمه بديدم که به ريسماني کشيده بودند. به خوردنشان مشغول شدم.
زماني که از خوردنشان فراغت يافتم، زن صاحب چادر بيرون آمد وگفت: آنچه به ريسمان بود چه شد؟ گفتم: آنها را خوردم.
گفت: خوراکي نبود. من زني ام که دخترکان را ختنه همي کنم. و هر بار که کسي را ختنه کنم، آنچه را قطع کنم بدان ريسمان کشم.
حجاج قتل مردي را عزم کرد. مرد بگريخت و مخفي شد. پس از آن، بعد از روزي چند به نزد وي بازگشت و گفت: (اي اميرگردنم را بر زن).
حجاج گفت: چه شد که بيامدي؟ گفت: خداوند کار امير اصلاح کناد، هر شب به رويا همي بينم که تو مرا کشته اي. از اين رو خواستم کشتن يک بار بود، نه بيش. حجاج وي را عفو کرد و جايزه بخشيد.
عبدالاعلي سليم، رياکار بود. روزي گفت: مردم مي پندارند که من رياکارم. در حالي که ديروز روزه داشتم و امروز نيز روزه دارم و هنوز به کسي نگفته ام.
اعرابئي نماز خويش طولاني کرد. حاضران مدحش بگفتند. زماني که نماز تمام کرد، گفت: نيز روزه هم هستم.
سقراط را همي بردند تا بقتل رسانند، همسرش به گريه افتاد. سقراط پرسيدش: ز چه رو همي گريي؟ گفت: از آن که ترا به مظلومي به قتل رسانند؟ گفت: مگر دوستي مي داشتي من به ظالمي کشته شوم؟

از ناشناخته:

هر دم زجهان عشق سنگي
بر شيشه ي نام و ننگم آيد
چون انديشم زهستي ي تو
از هستي خويش ننگم آيد

ضميري راست:

شادم که داد وعده به فرداي محشرم
کانروز هيچ وعده به فردا نمي رسد
در کتاب روضه از حضرت صادق(ع) نقل گشته است: خداوند کسي را که دوست پدر خويش حفظ کند، حفظ همي سازد. نيز از آن حضرت روايت شده است که: هر گاه دعا کني، پندار که خواسته ات بردر سراي حاضر است.
در تاريخي چنين خوانده ام: از سخنان اميرمومنان(ع) پيرامن زوال حکومت بني عباس: حکومت بني عباس، آسانئي خالي از سختي است.
از اين رو اگر ترک و ديلم و هند گرد شوند تا ملک از ايشان زايل سازند، نتوانند. تا آن که غلامانشان از ميانشان برخيزند . . . و سلطاني از شاهان ترک، با صدائي پرهيبت برايشان مستولي شود.
از آغاز کشورشان رو سوي ايشان کند و هيچ شهري را نگذارد مگر بگشايد. و هيچ پرچمي نبيند مگر فرود آورد . . .
وي همواره چنين کند تا پيروزي يابد و سپس به حق پيروزي خويش به يکي از عترت من واگذارد که حق گويد و به حق عمل کند.
صاحب آن تاريخ گويد: وي از آن سلطان، هولاکوخان را مراد داشت که از خراسان آمد. چه آغاز حکومت بني عباس از خراسان است. زيرا اول بار، به کوشش ابومسلم در خراسان با ايشان بيعت شد.
و حکايت کشته شدن المعتصم بالله عباسي بدست هولاکوخان، سخت مشهور است. و منظور از اين که پيروزي را به يکي از عترت من واگذارد. مراد مهدي موعود(ع) است که خروجش چنان است که در خبر آمده است.
در بهجه الحدائق آمده است که کوفه حله و مشهد از قتل و غارت زمان هولاکوخان در امان اند. چه زماني که هولاکو وارد بغداد شد.
پدر من و سيدبن طاوس و ابن عزفقيه پيش تر بدو نامه نوشته بودند و امان خواسته بودند. وي پس از فتح ايشان را طلب کرد. همگي جز پدر من ترسيدند. پدر اما بنزد وي رفت.
وي از او پرسيد: چگونه پيش از پيروزي مرا نامه بنوشتي؟ گفت: از آن رو که امير مومنان(ع)، خبر آمدن ترا بگفته بود و خبر بهر وي خواند.

اميرخسرو دهلوي راست:

افغان برآمد از هر طرف
کان مه خرامان در رسد
کآو از بلبل خوش بود
چون گل به بستان در رسد
امروز ميرم پيش تو
تا شرمسار من شوي
ورنه چه منت جان من
فردا چو فرمان در رسد
آمد خيالت نيمه شب
جان دادم و گشتم خجل
خجلت رسد درويش را
ناگه چو مهمان در رسد
شب ها من زار زبون
باشم ز هجران بي سکون
هستم ميان خاک و خون
تا شب به پايان در رسد

فکاري از سومين بيت شعر فوق تاثر گرفته و بر سروده است:

بعد از عمري که ميهمان آمده اي
من بي خبر و تو ناگهان آمده اي
در خورد تو نيست نيم جاني که مراست
اما چه کنم که بي گمان آمده اي
ابوقيس کنيزکي را دوست همي داشت. کنيزک اما دوست همي داشت که از او دوري کند و عذابش دهد. و آن قدر چنين کرد که مرگ وي نزديک شد.
زماني که احتضارش فرا رسيد، کنيزک را آگهي دادند. دلش به رحم آمد و به بالينش آمد. هنگامي که برسيد، پرسيد:
حالت چون است؟ مرد که سخن وي بشنيد، سرود:
آن زمان که مرا همدم مرگ ديد، مايلم شد، اما مرا آن زمان کار دگري بود.
وي که آمد، مرگ بين ما فاصله بود. زماني که وصل خويش بخشيد، وصلش مرا سودي نمي داد.
سپس سر بر پاي وي بگذاشت و بمرد، خداوند رحمتش کناد.
شيخ ابوطالب مکي در فوت القلوب گويد: افلاک به نفس آدميان همي گردد همين معني رانيز از شيخ محي الدين عربي نقل کرده اند.

سراينده اش شناخته نيست:

هر کس که به دور فلک حادثه زاي
يک دم به مراد دل نشست از سر و پاي
رقاص ز بهر نظارگيان
دستش بگرفت و گفت بالا بنماي

از مثنوي

اين قضا را گونه گون تصريف هاست
چشم بندش يفعل الله مايشا است
گر شود ذرات عالم پيچ پيچ
باقضاي اسمان هيچ اند، هيچ
چون قضا بيرون کند از چرخ، سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
قبله اي برخاستي گر ازحباب
آخر اين خيمه است بس واهي طناب
اين جهان و اهل آن بي حاصل اند
هر دو اندر بي وفائي يکدل اند
زاده ي دنيا چو دنيا بي وفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفا است
نفس بد عهد است، زان رو کشتني است
او دني و قبله گاه او دني است
نفس ها را لايق است اين انجمن
مرده را در خور بود گور و کفن
نفس اگرچه زيرک است وخرده دان
قبله اش دنياست او را مرده دان
اين هنرهاي دقيق و قال و قيل
قوم فرعون اند، اجل چون آب نيل
سحرهاي ساحران آن جمله را
مرگ چو بي دان که آن شد اژدها
جادوئي ها را همه يک لقمه کرد
يک جهان پر شب بد، آن را روز خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش
بل همان نور است کان بوده است پيش
هست افزوني او را بي دليل
کو بود حادث به علت ها عليل
چون زايجاد جهان افزون نشد
آنچه اول او نبود اکنون نشد

در انس به کتاب:

انيس کنج تنهائي کتاب است
فروغ صبح دانائي کتاب است
بود بي مزد و منت اوستادي
زدانش بخشدت هر دم گشادي
نديمي، مغزداري، پوست پوشي
به سر کار گوياي خموشي
درونش همچو غنچه از ورق پر
به قيمت هر ورق زان يک طبق زر
عماري کرده از رنگ اديم است
دو صد گل پيرهن در وي مقيم است
همه مشکين عذاران توي بر توي
زبس رقت نهاده روي بر روي
زيک زنگي همه همروي و هم پشت
گرايشان را زند کس بر لب انگشت
گهي اسرار قرآن باز گويند
که از قول پيمبر راز گويند
گهي باشند چون صافي درونان
به انواز حقايق رهنمونان
گهي آرند در طي عبارت
به حکمت هاي يوناني اشارت
گهيت از رفتگان تاريخ خوانند
گه از آينده اخبارت رسانند
گهي ريزندت از درياي اشعار
به جيب عقل گوهرهاي اسرار
به هر يک زين مقاصد چون نهي گوش
مکن از مقصد اصلي فراموش