بخش اول - قسمت دوم
از سبحه الابرار:
اي به پهلوي تو دل در پرده
سر از اين پرده برون ناورده
يکدم از پرده ي غفلت به درآي
باشد اين راز شود پرده گشاي
نيست اين پيکر مخروطي دل
بلکه هست اين قفس طوطي دل
گر تو طوطي زقفس نشناسي
بخدا ناس نئي نسناسي
دل شه خرگهي است اين خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و بر شاه نگر
غنچه ي دل چو شگفتن گيرد
در وي آفاق نهفتن گيرد
عالم و عالميان در وي گم
همچو يک قطره ي نم در قلزم
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نيست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمي است
اين هنر خاصيت آدمي است
اين که در پهلوي چپ مي بيني
به اگر پهلو از او در چيني
راستي جوي که در پهلويش
دل و جان زنده شود از بويش
دل شود زنده زبي خويشتني
نه زپر مکري و بسيار فني
به اگر حاصل خود را سوزي
که به تحصيل چراغ افروزي
به چراغي چه شوي روي براه
که کند دوديت خانه سياه
ابوالعينا گفت: پسر کوچک عبدالرحمن بن خاقان مرا سخت شرمسار کرد. چه به وي گفتم: دوست مي داشتم که فرزندي چون تو داشته باشم.
گفت: اين امر به دست خود تو است. گفتم: چگونه؟ گفت: پدر من نزد زن خويش بر، تا پسري چون من بهرت بزايد.
|
|
در يکي از تاريخ هاي مورد اعتماد ديدم که معن بن زائده به شکار بود و تشنه شد. غلامانش را آب همراه نبود. در آن اثنا دو دوشيزه که هر يک مشکي آب به گردن آويخته بود، بر او گذشتند.
وي از آن دو آب بستد و بنوشيد. سپس غلامان را گفت: آيا وجهي با شما هست؟ گفتند: نه، چيزي همراه نداريم. معن، به هر يک از آن دو ده تير بداد که پيکانشان از زر بود.
يکي از آن دو به ديگري گفت: واي بر تو، اين رفتار جز از معن بن زائده نبود. بگذار هر يک از ما در وصف او شعري گوئيم. يکي چنين سرود:
بر تير خويش پيکان طلا برنشانده است و از فرط کرم آن را به دشمن همي اندازد.
تيري که بيماران را درمان بهاست و مردگان را بهاي کفن.
|
|
ديگري سروده:
رزمنده اي که دست و دل بازيش از خويشان و دشمنان بيشي گرفته است.
پيکان تيرش از آن رو از طلا ساخته شده است که رزم وي را از بخشش باز ندارد.
حکيمي را پرسيدند: آيا شود که مردي نود و پنج ساله صاحب فرزندي شود؟
گفت: بلي بدان شرط که بين همسايگانش مرد بيست و پنج ساله اي بود.
|
|
از نظامي:
کسي کو آدمي را کرد بنياد
کجا گنجد به وهم آدمي زاد
نه دانا زان خبر دارد نه اوباش
که فکر هر روان آمد چو خفاش
تو شوخي بين که ادراک اندرين راه
نظر مي افکند با چشم کوتاه
از مطلع الانوار:
حرف الهي چو برآرد علم
زهره قلم را که نگردد قلم
معرفت ار جويد از اين پرده باز
شحنه ي غيرت کندش سنگسار
ور کند انديشه برين دو ستيز
دست سياست زندش تيغ تيز
حرف کمالش ز خط کبريا
مهر زده بر دهن انبياء
با صفتش پرده نشيننده تر
گورتر آن چشم که بيننده تر
از مثنوي:
گفت ليلي را خليفه کان توئي
کز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت: خامش، چون تو مجنون نيستي
همين معني را حسن دهلوي در يکي از غزلياتش آورده است:
مرد نئي گر همه دل خون نئي
لاف محبت چه زني چون نئي
با تو چه ضايع کنم افسون عشق
مرده دلي قابل افسون نئي
بلهوسي گفت به ليلي به طنز
رو که چنين قابل و موزون نئي
ليلي از اين حال بخنديد و گفت
با تو چه گويم که تو مجنون نئي
اي «حسن » احوال تو ديگر شده است
آنچه تو اول بدي اکنون نئي
شاعري پارسي راست:
آن ها که ربوده ي الستند
از عهد الست باز مستند
تا شربت بيخودي چشيدند
از بيم و اميد باز رستند
چالاکي شدند پس بيک گام
از از جوي حدوث باز جستند
اندر طلب مقام اصلي
دل در ازل و ابد نبستند
خاني زخود و به دوست باقي
اين طرفه که نيستند و هستند
اين طايفه اند اهل توحيد
باقي همه خويشتن پرستند
از نظامي:
اگر بودي فلک را اختياري
گرفتي يک زمان جا و قراري
ز ما صد بار سرگردان تر است او
ز ما در کار خود حيران تر است او
از پورسينا:
يک يک هنرم بين و گنه ده، ده بخش
جرم من خسته جسته الله بخش
از باد فنا آتش کين بر مفروز
ما را به سر خاک رسوا لله بخش
سبب اين که آخرين روزهاي سردي هوا را ايام عجوز نام نهاده اند اين که گويند: پيرزني عرب کاهن بود و بهر قوم خويش پيش بيني کرد که سرمائي سخت خواهد آمد.
ايشان اما اعتنائي نکردند تا اين که سرما رسيد و زراعت ايشان تباه کرد. از آن رو، آن روزها را ايام عجوز يا بردالعجوز گويند.
جارالله در کتاب ربيع الابرار گويد: اين وجه تسميه شايد از آن رو بود که سرماي آن روزها آخرين سرماست. نيز گفته اند: پير زالي از فرزندان خواست که شوهرش دهند.
ايشان با او شرط کردند که تا هفت شب در هواي سرد خارج سر کند تا شويش دهند. پيرزن چنان کرد و بمرد. (و از آن روز آن سرما را بردالجوز گفته اند).
|
|
در کتاب ربيع الابرار پيرامن شگفتي هاي بغداد آمده است که اين شهر سرزمين خليفگان است. اما هيچ خليفه اي در آن جا زندگي را بدرود نگفته.
|
|
سنگيني دلي نزد کسي نشسته بود و بر نمي خاست. هنگامي که شب فراز آمد و هوا تاريک شد، صاحب خانه چراغ نياورد. مرد پرسيد: چراغ کجاست؟ مرد گفت: خداوند تعالي فرموده است: «هنگامي که تاريک شود برخيزند.» . . . مرد برخاست و برفت.
|
|
يکي از زنان پيامبر(ص) گفت: گوسفندي کشتيم و تمامي گوشتش را جز کتف صدقه بداديم. من پيامبر را گفتم: چيزي جز کتفش نماند. فرمود: همه اش جز کتف باقي بماند.
|
|
مردي ابودرداء را پرسيد: چرا از مرگ بيمناکيم؟ گفت: از آن رو که آخرت خويش ويران ساخته ايد و دنيايتان را آبادان ساخته ايد. از اين رو خوش نداريد که از جائي آبادان به جائي ويران شويد.
|
|
حسن بصري به مردي که در تشييع جنازه اي بود، گفت: چه بيني آيا اين بگذشته را اگر به دنيا بازگشت بودي، به کار نيک دست زدي؟ گفت: بلي، گفت: او اگر چنان نباشد، تو چنان باش.
|
|
راغب در محاضرات گفت: امام علي بن موسي الرضا(ع) با مأمون بود. هنگامي که وقت نماز شد، خادمان آب و لگن بهر مأمون آوردند.
امام(ع) فرمود: کاش اين کار را خود انجام همي دادي. چه خداوند تعالي فرموده است «کسي که آرزوي لقاي خداوند دارد، بايد کار نيک کند و در عبادت پروردگار، ديگري را شريک خويش نگيرد.
|
|
در محاضرات آمده است که: زني زيباروي از زنان باديه که شوئي زشت روي داشت در آينه نگريست و شوي را گفت: من اميد دارم که با يکديگر به بهشت خواهيم رفت.
مرد گفت: زچه روي؟ گفت: از آن جهت که من به تو مبتلا گشتم و صبر پيشه کردم. خداوند مرا نيز به تو ارزاني داشت و تو بدين نعمت شکرگزاري. و چنان که داني شکرگزار و صابر هر دو به فردوس روند.
|
|
از جامي، از يوسف و زليخا:
چو از مژگان فشاني قطره ي آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهاي حسن توست دانم
که از آب افکني آتش به جانم
شيخ محي الدين عربي در باب هشتم فتوحات مکيه گويد: از جمله ي جهان ها عالمي است که اگر عارف بنگرد، آن را چون صورت هاي ما بيند و خود را در آن يابد.
عبدالله بن عباس نيز در آنچه از او از حديث کعبه نقل گشته است، به همين معني اشاره کرده است، که آن خانه، يکي از چهارده گانه است ودر هر يک از زمين هاي هفتگانه، خلقي همانند ما چنان باشند که بين ايشان ابن عباسي چون من نيز بود.
اين روايت را اهل کشف راست شمارند و هر چه در آن جا زنده و گويا بود، باقي بود و تبديل نپذيرد. و آن گاه که عارفان بدانجا پاي نهند، با جسمشان وارد نشوند بل با روح خويش آنجا شوند.
ايشان اجسام خويش در اين زمين بگذارند و از آن مجرد شوند. در آن شهرهاي بي شمار بود که پاره اي از آن ها را شهرهاي نور گويند که جز گزيدگان از عرفا کسي بدان ها وارد نشود.
و هر يک از احاديث و آياتي که نزد ما، خرد از ظاهرشان سربرمي تابد، در آن جا با همان ظاهر ديده همي شود. سخن شيخ در اين جا پايان مي گيرد. اين عالم همان است که حکيمان اشراق آن را اقليم هشتم از عالم مثال و اشباح گويند.
تفتازاني در شرح مقاصد گويد: امر معاد جسماني بر اين گفته استوار است. چه جسم مثالي که نفس در آن متصرف است، حکم بدن حسي را دارد. يعني تمام حواس ظاهر و باطن را داراست و از لذايذ و آلام جسماني لذت همي برد و متألم همي گردد.
مصنف گويد: آنچه با همين مساله مناسب است، روايت شيخ ابوجعفر طوسي در اواخر جلد اول تهذيب الاحکام از امام صادق جعفر بن محمد است(ص) که به يونس بن ظبيان فرمود: اي يونس، مردم پيرامن ارواح مؤمنان چه گويند؟
پاسخ داد: مردم مي گويند ارواح مؤمنان در چينه دان مرغي سبز رنگ در قنديل هاي زير عرش است. ابوعبدالله فرمود: سبحان الله، خداوند مؤمنان را گرامي تر از آن دارد که ارواحشان را در چينه دان مرغي سبز رنگ نهد.
اي يونس، زماني که خداوند ارواح مؤمنان را ستاند، آن ها را در قالبي چون قالب اين دنيايشان چنان نهد که بخورند و بنوشند و اگر کسي بنزدشان آيد، ايشان را با همان صورتي که به دنيا داشته اند بازشناسد.
پس از اين حديث، از ابوبصير روايت شده است که گفت: از ابوعبدالله پيرامن ارواح مؤمنان پرسيدم، فرمود: ايشان در فردوس چنان به صورت جسماني خويش باشند که اگرشان بيني، بشناسي.
|
|
. . .
فرياد که هر طاير فرخنده که ديدم
صياد زمرغان دگر بسته ترش داشت
از محتشم . . .
دارد ز خدا خواهش جنات نعيم
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم
من دست تهي مي روم او تحفه بدست
تا زين دو کدام خوش کند طبع سليم
در يکي از تاريخ ها ديده ام زماني که فضل بن سهل - چنان که در کتابها آمده است - در حمام سرخس کشته شد، مأمون کس به نزد مادرش فرستاد تا از ماترک وي آنچه همانند جواهر گرانبها و اموال نفيس در خور خليفه است، بهر او بفرستد.
آن زن، ويرا سبدي دربسته و مهر گشته به مهر فضل بفرستاد. مأمون آن را بگشود و ديد در آن نامه اي به خط فضل است که بر آن بنوشته:
بسم الله الرحمن الرحيم. اين حکمي است که خداوند بر فضل بن سهل کرده است، حکم اين که چهل و هشت سال بزيد و سپس ميان آب و آتشي کشته آيد.
|
|
زماني که ابراهيبم بن مهدي خلافت يافت، معتصم، فرزند خويش واثق را بنزدش آورد و گفت: اين بنده ي تو هارون است.
زماني نيز که معتصم به خلافت رسيد، ابراهيم دست فرزند خويش گرفت و بنزد وي رفت و گفت: اين بنده ي تو هبه الله است. تاريخ نويسان گفته اند که اين هر دو واقعه در خانه ي واحدي اتفاق افتاد.
|
|
از محمد بن عبدالعزيز روايت است که گفت: ابو عبدالله جعفر بن محمد صادق(ع) فرمود: اي عبدالعزيز، ايمان را چنان نردبامي ده پله است که يکي يکي از آن فراز شوند.
از اين رو آن کس که بر مرتبه ي اول است مبادا که به دومي گويد که ترا چيزي حاصل نيست. و همين گونه تامرتبه ي دهم.
آن کس را که بر اين مراتب پائين تر از توست ميفکن چه بالاتر از توات بيفکند. نيز زماني که کسي را از خود پائين بيني، به مهرباني بالايش آور و بروي بيش از آنچه تواند تحمل مکن که طاقت نيارد و بشکند.
چه هر کس مؤمني را بشکند، بايد که درمانش سازد. از آن نردبام، مقداد در پايه ي هشتم و ابوذر در پايه ي نهم و سلمان بر دهمين پله است.
|
|
عارفي گفت: دوست درستکار، بر تو از نفس تو نيک تر است. چه نفس تو، ترا به بدي خواند و يار درستکار ترا جز به نيکي نخواند.
|