همان ساعدش را به زرين کمر
کشيدند در زير نخجير زر
سراي آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوي در تاختند
ملک ماند خالي در آن جاي خويش
نهاده يکي تيغ الماس پيش
فرستاده را گفت خاليست جاي
نهفته سخن را گره بر گشاي
به فرمان شه مرد پوشيده راز
ز راز نهفته گره کرد باز
چو برقع ز روي سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
که تا سبزه روينده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزي آموخته
نگين فلک زير نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
برآنم که گربنده را شهريار
شناسد نيايش نبايد به کار
گر از راز پوشيده آگاه نيست
به از راستي پيش او راه نيست
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزان پيش کافکندي افتاده ام
منم شاه خاقان سپهدار چين
که در خدمت شاه بوسم زمين
سکندر ز گستاخي کار او
پسنديده نشمرد بازار او
به تندي بر او بانگ برزد درشت
که پيدا بود روي ديبا ز پشت
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافه مشک را
وليکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشيدگان برندارم نقاب
چه گستاخ روئي بر آن داشتت
که در پرده پوشيده نگذاشتت
چه بي هيبتي ديدي از شاه روم
که پولاد را نرم داني چو موم
نترسيدي از زور بازوي من
که خاک افکني در ترازوي من
گوزن جوان گر چه باشد دلير
عنان به که برتابد از راه شير
جوابش چنين داد خاقان چين
که اي درخور صد هزار آفرين
بدين بارگه زان گرفتم پناه
که بي زينهاري نديدم ز شاه
چو من ناگرفته درآيم ز در
نبرد مرا هيچ بدخواه سر
سيه شير چندان بود کينه ساز
که از دور دندان نمايد گراز
چو دندان کنان گردن آرد به زير
ز گردن کند خون او تند شير
ز من چو دل شاه رنجور نيست
جوانمردي شير ازو دور نيست
مرا بيم شمشير چندان بود
که شمشير من تيز دندان بود
چو من با سکندر ندارم ستيز
کجا دارم انديشه تيغ تيز
دگر کان خيانت نکردم نخست
که بر من گرفتاري آيد درست
تو آورده اي سوي من تاختن
مرا با تو کفرست کين ساختن
خصومتگري برگرفتم ز راه
بدين اعتماد آمدم نزد شاه
چو من مهرباني نمايم بسي
نبرد سر مهربانان کسي
وگر نيز کردم گناهي بزرگ
غريبي بود عذرخواهي بزرگ
نوازنده تر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بي گناه
پناهنده را سر نيارد به بند
ز زنهاريان دور دارد گزند
اگر من بدين بارگاه آمدم
به دستوري عدل شاه آمدم
که شاه جهان دادگر داورست
خدايش بهر کار از آن ياورست
از آن چرب گفتار شيرين زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
بدو گفت نيک آمدي شاد باش
چو بخت از گرفتاري آزاد باش
حساب تو زين آمدن بر چه بود
چو گستاخي آمد ببايد نمود
پناهنده گفت اي پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
بدان آمدم سوي درگاه تو
که بينم رضاي تو و راه تو
کزين آمدن شاه را کام چيست
در اين جنبش آغاز و انجام چيست
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
گر آن کام نگشايد از دست من
همان تير دور افتد از شست من
زمين را ببوسم به خواهشگري
مگر دور گردد شه از داروي
چو من جان ندارم ز خسرو دريغ
چه بايد زدن چنگ در تير و تيغ
گهر چون به آساني آيد به چنگ
به سختي چه بايد تراشيد سنگ
مرادي که در صلح گردد تمام
چه بايد سوي جنگ دادن لگام
اگر تخت چين خواهي و تاج تور
ز فرمانبري نيست اين بنده دور
وگر بگذري از محاباي من
نبخشي به من جاي آباي من
پذيرنده مهر نامت شوم
درم ناخريده غلامت شوم
زياني ندارد که در ملک شاه
زياده شود بنده نيکخواه
به چين در قبا بسته کين مباش
قباي تو را گو يکي چين مباش
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بنده چيني رها
گرفتار چين کي بود روي ماه
ز چين دور به طاق ابروي شاه
شهنشاه گفت اي پسنديده راي
سخنها که پرسيدي آرم به جاي
سپه زان کشيدم به اقصاي چين
که آرم به کف ملک توران زمين
بدانديش را سر درآرم به خاک
کنم گيتي از کيش بيگانه پاک
به فرمان پذيري به هر کشوري
نشانم جداگانه فرمانبري
چو تو بي شبيخون شمشير من
نهادي به تسليم سر زير من
سرت را سرير بلندي دهم
ز تاج خودت بهره مند دهم
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگيرم در اين کارها بر تو سخت
وليکن به شرطي که از ملک خويش
کشي هفت ساله مرا دخل بيش
چو آري به من عبره هفت سال
دگر عبره ها بر تو باشد حلال
نيوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابي پسنديده تر باز داد
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمري چنين هفت ساله خراج
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
جهانجوي را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
بدو گفت شش ساله دخل ديار
به پامزد تو دادم اي هوشيار
چو ديدم تو را زيرک و هوشمند
به يکساله دخل از تو کردم پسند
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمي گشت پيروز بهر
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
که شه گر چه گفتار خود را بجاي
بيارد که نيروش باد از خداي
مرا با چنين زينهاري نخست
خطي بايد از دست خسرو درست
که چون من کشم دخل يکساله پيش
شهم برنينگيزد از جاي خويش
به تعويذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خويش دارم نگاه
دهم خط به خون نيز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
برين عهدشان رفت پيمان بسي
که در بيوفائي نکوشد کسي
نجويند کين تازه دارند مهر
مگر کز روش بازماند سپهر
بفرمود شه تا رقيبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
ز بند زرش پايه برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
چو شد کار خاقان ز قيصر بساز
به لشگرگه خويش برگشت باز
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
ستاره چنان گنجي از زر فشاند
که مهد زمين گاو بر گنج راند
سکندر منش کرد بر باده تيز
ز مي کرد ياقوت را جرعه ريز
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر ياد جم جام جم
خسک ريخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
دل از کار دشمن شده بي هراس
نه بازار لشگر نه آواي پاس
صبوحي ملوکانه تا صبح راند
همي داشت شب زنده تا شب نماند
چو ياقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج ياقوت جفت
درآمد ز در ديدباني پگاه
که غافل چرا گشت يکباره شاه
رسيد اينک از دور خاقان چين
بدانسان که لرزد به زيرش زمين
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
ز بس پاي پيلان که آزرده راه
شده گرد بر روي خورشيد و ماه
سپاهي که گر باز جويد بسي
نبيند به يکجاي چندان کسي
همه آلت جنگ برداشته
چو دريائي از آهن انباشته
نشسته ملک بر يکي زنده پيل
ز ما تا بدو نيست بيش از دو ميل
چو زين شعبده يافت شاه آگهي
فرود آمد از تخت شاهنشهي
نشست از بر باره ره نورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پيمان او را درست
بفرمود تا کوس روئين زدند
به ابرو دراز چينيان چين زنند
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشير و گرز و کمان و کمند
سر آهنگ تا ساقه از تير و تيغ
برآورد کوهي ز دريا به ميغ
چو خاقان خبر يافت از کار او
که آمد سکندر به پيکار او
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدامست شاه
بگوئيد کارد عنان سوي من
ندارد نهان روي از روي من
سکندر چو آواز چيني شنيد
قباي کژآگن به چين درکشيد
برون راند پيل افکن خويش را
رخ افکند پيل بدانديش را
به نفرين ترکان زبان برگشاد
که بي فتنه ترکي ز مادر نزاد
ز چيني بجز چين ابرو مخواه
ندارند پيمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پيشينيان
که عهد و وفا نيست در چينيان
همه تنگ چشمي پسنديده اند
فراخي به چشم کسان ديده اند
وگر نه پس از آنچنان آشتي
ره خشمناکي چه برداشتي
در آن دوستي جستن اول چه بود
وزين دشمني کردن آخر چه سود
مرا دل يکي بود و پيمان يکي
درستي فراوان و قول اندکي
خبر ني که مهر شما کين بود
دل ترک چين پر خم و چين بود
اگر ترک چيني وفا داشتي
جهان زير چين قبا داشتي
مرا بسته عهد کردي چو ديو
به بدعهدي اکنون برآري غريو
اگر کوه پولاد شد پيکرت
وگر خيل ياجوج شد لشگرت
نجنبد ز ياجوج پولاد خاي
سکندر چو سد سکندر ز جاي
تذروي که بر وي سرآيد زمان
به نخجير شاهينش آيد گمان
ملخ چون پرسرخ را ساز داد
به گنجشک خطي به خون باز داد
اگر سر گرائي ربايم کلاه
وگر پوزش آري پذيرم گناه
مرا زيت و زنبوره در کيش هست
چو زنبور هم نوش و هم نيش هست
سپهدار چين گفت کاي شهريار
نپيچيده ام گردن از زينهار
همان نيکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پيمان درست
چو گشتم پذيراي فرمان تو
نبندم کمر جز به پيمان تو
از اين جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کني مجمر از عود من
بداني که من با چنين دستگاه
که بر چرخ انجم کشيدم سپاه
نباشم چنين عاجز و روز کور
که برگردم از جنگ بي دست زور
بدين ساز و لشگر که بيني چو کوه
ز جوشنده دريا نيايم ستوه
وليکن تو را بخت ياريگرست
زمينت رهي آسمان چاکرست
ستيزندگي با خداوند بخت
ستيزنده را سر برد بر درخت
تو را آسمان مي کند ياوري
مرا نيست با آسمان داوري
چو گفت اين فرود آمد از پشت پيل
سوي مصر شه رفت چون رود نيل
چو شد ديد کان خسرو عذر ساز
پياده به نزديک او شد فراز
به هرا يکي مرکبش درکشيد
ز سر تا کفل زير زر ناپديد
چو بر بارگي کامرانيش داد
به هم پهلوي پهلوانيش داد
جز آتش دگر داد بسيار چيز
رها کرد آن دخل يکساله نيز
چو شد شاه را خان خانان رهي
خصومت شد از خاندانها تهي
دو لشگر يکي شد در آن پهن جاي
دو لشگر شکن را يکي گشت راي
سلاح از تن و خوي ز رخ ريختند
به داد و ستد درهم آميختند
سپهدار چين هر دم از چين ديار
فرستاد نزلي بر شهريار
که درگه نشينان شه را تمام
کفايت شد آن نزل در صبح و شام
به هم بود رود و مي و جامشان
همان نزد يکديگر آرامشان
چو از مي به نخچير پرداختند
به يک جاي نخچير مي ساختند
نخوردند بي يکدگر باده اي
به آزادي از خود هر آزاده اي