بخش اول - قسمت دوم
ابوالربيع زاهد به داود طائي گفت: مرا پندي ده. گفت: از دنيا روزه بگير و افطارات را آخرت نه. از مردمان نيز چونان بگريز که از شير شرزه.
|
|
صاحبدلي مي گفت: اي ياران صفا، اين زمان زمان سکوت است و در خانه ماندن و ذکر خداي ناديده را گفتن.
|
|
فضل ميگفت: مردي که مرا اگر بيند، سلامم نگويد، بر من منتي دارد.
|
|
ابو سليمان دارائي گفت: زماني بيع بن خيثم بر در خانه اش نشسته بود که ناگاه سنگي به پيشانيش برآمد و آن را بشکافت.
وي در حالي که خون از رخ مي زدود. بخود مي گفت: ربيعا! پند گرفتي؟ سپس برخاست و بخانه شد و آن قدر پا از خانه بيرون ننهاد که جنازه اش را از آن بيرون آوردند.
|
|
عارفي گفت: تو حال خويش بروز قيامت نداني. از اين روي آشنائي با مردمان را بدنيا کمتر کن، تا اگر آن روز، بدنامي در پيش باشد، آشنايانت قليل باشند.
|
|
رباب دختر امرؤ القيس، يکي از همسران حسين بن علي(ع) بود و با او در کربلا نيز بود و سکينه از او بدنيا آمد. هنگامي که وي به مدينه بازگشت، برخي از اشراف قريش کدخدائيش کردند.
اما وي نپذيرفت و گفت: پس از پسر رسول خدا (ص) ديگر مرا شوئي نخواهد بود. و پس از آن مدتي بماند و سايه ي ديگري را بر سر خويش نپذيرفت تا سرانجام غم شوي وي را از ميان برداشت.
ابن جوزي در «معراج » خويش خطاب بوي گويد:
راه ز اندازه برون رفته اي
پي نتوان برد که چون رفته اي
عقل در اين واقعه حاشا کند
عشق نه حاشا که تماشا کند
ابراهيم ادهم بوستاني را حافظ کرد بود. روزي مردي سپاهي آمد و اندکي ميوه خواست. ابراهيم امتناع کرد. سپاهي تازيانه اي بر سرش کوفت.
ابراهيم سرش را تکان داد و گفت: سري را که سال ها عصيان خدا کرده است، تازيانه زن. سپاهي، ابراهيم را بشناخت و بپوزش آغازيد. ابراهيم گفت: آن سر که در خور پوزش بود. در بلخ جا نهاده ام.
|
|
مردي به سهل گفت: آرزوي مصاحبتت را دارم. سهل گفت: زماني که يکي از ما مرد، ديگري با سومي مصاحبت همي کند. از هم اکنون بايستي هم او را مصاحبت کرد.
|
|
فضيل را گفتند: پسرت مي گويد، دلم ميخواهد جائي باشم که مردمان را ببينم ولي ايشان مرا نبينند. فضيل گريست و گفت: واي بر او چرا جمله را چنين تمام نکرد که: نه من ايشان را بينم، و نه ايشان مرا بينند.
|
|
عارف کاشي پيرامن اين آيه «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مماتحبون » گفت: هر کاري که آدمي را به خداوند نزديک کند، بر محسوب است.
نزديکي به خداوند نيز جز با بيزاري از غير خدا حاصل نمي آيد. پس کسي که چيزي را دوست بدارد، حجابي بر خداوند پذيرفته، و شرکي پنهاني از باب تملق محبت خويش بغير خدا، ورزيده است.
همچنانکه پروردگار فرموده است: «و من الناس من يتخذمن دون الله اندادا» يحبونهم کحب الله » و خود را بدان مخصوص گردانيده است، به سه وجه از خداوند از دور گشته است.
حال اگر آن محبوب را مخصوص خدا کرد نه خويش، و تصدقش کرد و از دستش داد، بعد زايل مي گردد و قرب حاصل مي شود.
و اگر جز اين کند، حتي اگر چندين برابر غير آن محبوب را صدقه دهد، به بر نيل نخواهد يافت. چرا که خداوند بدانچه که وي انفاق ميکند، و آنچه جز خدا محفوظ ميدارد، آگاه است.
|
|
در کتاب احياء در فصل عزلت و بيان فوايد آن آمده است: ششم فايده ي گوشه گيري، رهائي از ديدار سنگين دلان و نادانان است و مقياس گرفتن خلق و خويشان. چرا که ديدار سنگين دلان کوري کوچک است.
|
|
به اعمش گفتند: چرا ديده ات کم سوي گشته است؟ گفت: از ديدار سنگين دلان. نيز گفته اند : که روزي ابوحنيفه نزد وي شد و گفت: در خبر آمده است که اگر خداوند چشمان کسي را از او برگيرد، در عوض چيزي بوي خواهد داد که از آنها بهتر بود.
حال بگوي که خداوند بتو چه عوضي داده است؟ اعمش مطايبه کنان گفت: خداوند در مقابل چشمان من نديدن سنگين دلان را بمن عطا کرد که تو نيز از آناني.
راستي چه نيک سروده است:
به تنهائي خو کرده، کنج خانه مقام گرفته ام
ز اين رو آرامشي شادمانه يافته ام
زمانه تأديبم کرده است، از اين رو
به اينکه نزد کسي روم يا کسي بنزدم آيد، بي اعتنايم
و در تمامي روزهاي زندگاني نخواهم پرسيد
که لشکريان براه افتاده اند يا امير برنشسته است؟
ابوالفتح بستي راست
نديدي که آدمي در طول زندگاني خويش
در انديشه کاري است و پرداختن بدوي
چونان کرم ابريشم که هماره برنج اندر است
و سرانجام ميان آنچه خود تنيده است، باندوه خواهد مرد
زاهدي گفت: آخرت را سرمايه خويش نه، هر چه از دنيا بدستت رسد، سود تست.
|
|
از سخنان محمد بن حنفيه است - خدايش خوشنود باد - کسي که خويشتن را گرامي دارد، دنيا را خوار دارد.
|
|
گفته يکي از صاحبدلان است که: اي انسان! تو معدودي بيش نيستي، و هر روز که بگذرد، اندکي از تو بگذشته است.
|
|
مامون درهامش نامه اي که در آن از کارگزاري تظلم شده بود، نوشت: در مورد کسي که کارش به عهده ي تست، انصاف به کارزن و گرنه کسي که کار تو به عهده ي اوست، در موردش انصاف بکار خواهد زد.
|
|
بزرگي گفته است: شگفتا از آن کسي که خداي خويش بشناسد و لحظه اي از او غافل ماند.
|
|
صوفئي گفت: اگر پرسند چه چيزي ترا بيش از همه به شگفت مي آورد، خواهم گفت: دلي که خدا را بشناخت و سپس عصيانش کرد.
|
|
از پيامبر خدا (ص) نقل است که : بنده از پرهيزکاران نخواهد بود مگر که مالي را که آلايشي دارد، بگذارد و بگذرد.
|
|
عل امير مومنان (ع) راست: هيچ چيز بدل آدمي بيش از صداي گام مريداني که در پي شخص مي آيند، زيان نمي رساند.
|
|
دانشمندي به ديدار زاهدي رفت و از يکي از اشنايان وي سخني (زشت) نقل کرد، زاهد گفت: دير بديدارم آمده اي و بسه گناه نيز دست زده اي، يکي آنکه به برادرم خشمناکم کرده اي، دوم آن که دل آسوده ي مرا مشغول داشته اي، و سوم آن که خود را در معرض تهمت سخن چيني نهاده اي.
|
|
عبيدبن زراره از امام صادق جعفر بن محمد (ع) نقل کرده است که فرمود: خداوند از ايمان مومن آرامشي نصيبش مي کند که اگر بر قله ي کوهي نيز مقام کند، بدان آرام گيرد.
|
|
حق سبحانه بيکي از پيامبرانش وحي کرد: اگر سر آن داري که فردا در بهشت بديدارم آئي، در دنيا غريب، تنها و اندوهگين باش.
و نيز چون پرنده ي تنهائي که بر دشتي خشک و خالي پرواز مي کند و از درختان پربار همي خورد و شب که مي رسد، در لانه اش بيتوته مي کند و چيزي جز انس به من و احساس تنهائي با ديگران ندارد.
|
|
در تورات آمده است که: آن کس که ستم کند، خانه ي خويش را خراب کرده است.
همين معني در قرآن گرامي آمده است که: فتلک بيوتهم خاويه بما ظلموا.
|
|
از مثنوي است:
گر سعيدي از مناره اوفتيد
بادش اندر جامه افتاد و رهيد
چون نصيب نيست آن بخت حسن
تو چرا بر باد دادي خويشتن
سرنگون افتادگان زير منار
مينگر تو صد هزار اندر هزار
شيخ عطار را در منطق الطير است:
چون جدا افتاد يوسف از پدر
گشت يعقوب از فراقش بي بصر
نام يوسف ماند دايم بر زبانش
موج مي زد جوي خون از ديدگانش
جبرئيل آمد که هرگز، گر دگر
بر زبان تو کند يوسف گذر
از ميان انبياء و مرسلين
محو گردانيم نامت بعد از اين
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام يوسف از زبان
ديد يوسف را شبي در خواب پيش
خواست تا او را بخواند سوي خويش
يادش آمد زآنچه حق فرموده بود
تن زد آن سرگشته ي فرسوده زود
ليک از بي طاقتي از جان پاک
برکشيد آهي بغايت دردناک
چون زخواب خوش بجنبيد او ز جاي
جبرئيل آمد که مي گويد خداي
گر نراندي نام يوسف بر زبان
ليک آهي برکشيدي آن زمان
در ميان آه تو دانم که بود
در حقيقت تو به بشکستي چه سود؟
عقل را زين کار سودا مي کند
عشقبازي بين که با ما مي کند
ابوالعتاهيه راست:
در سايه کاخ هاي سربرافراشته
آن گونه که سلامتش پنداري بزي
چنان که صبح هنگام و شامگاهان
آنچرا که جويائي، بهر تو آورند
اما آن گاه که مرگ فرا رسد
و نفس محتضرانه بسختي آمد و شد کند
آن هنگام نيک درخواهي يافت
که جز همگام با فريفتگي نزيسته اي
از عاصمي است:
رامش پيشه کن چرا که در تمامي دنيا
کريمي نيست که بزرگ و کوچک بدو پناه برند
سرمنزل مجد خالي از هم نشينان است
و ياران فضل را ياوري نيست
شريف رضي راست:
بر ديار ايشان و خرابه هايش درنگ کردم
هر چند بلايا مقهورشان کرده بود
درنگ کردم و آن قدر بگريستم که مرکب
از تعب بفرياد آمد و همرهان بملامت فرياد برداشتند
تا ناگزير چشم برگرداندم، اما از آن جا
که خرابه ها از چشم افتاد، دل مشغولشان شد
ابن بسام گويد:
بر سرزنش ملامتگراني که اگر ترا نمي ديدند
هرگز زبان نمي گشودند، بردباري کرده ام
و در راه تو با کساني به مدارا دست زده ام که نرمشي ندارند
و اگر تو نمي بودي، هرگزشان نميدانستند که مخلوق افتاده اند
بر اين روزگار آنچه در خورد اوست بادا
چرا که حقوقي بسيار از تو را ضايع ساخته است
اگر روزگار را براستي انصافي بودي
جاي تو بر ستارگان بودي و نعل کفش تو را از طلا همي ساختي
شاعري چنين سرود:
اي ديده، توئي که مرا به عشق او دچار ساخته اي
نرمي بنا گوشش مفتونت ساخت و سخت دليش را فراموش ساختي