من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت وحديث ما بپايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز
آن دل که تو ديده اي زغم خون شد و رفت
وزديده ي خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري مي کرد
ليلي صفتي بديد، مجنون شد و رفت
عارفي گفت: اگر دل، شربت عشق دنيا بنوشيد، فزوني موعظت ويرا سودي نبخشد. چنان که جسد نيز اگر بيماري در آن استوار شد، بيش دارويش مفيد نيفتد.
|
|
در کافي از امام صادق(ع) نقل گشته است که: هر قدر که ايمان بنده افزايش يابد، تنگي روزيش بيش شود.
در همين زمينه نيز فرموده است: اگر الحال مؤمنان بر طلب روزي از خداوند نمي برد، ايشان را به تنگي بيشتري از حال کنونشان درهمي انداخت.
نيز فرموده است: از اولاد آدم، مؤمني نبود جز آن که تهيدست بود و کافري نبود مگر آن که توانگر بود. تا آن که ابراهيم بيامد و بگفت: «ربنا لا تحملنا فتنه للذين کفروا». خداوند، بين هر دو دسته اموال و نياز را يکسان نهاد.
|
|
بزرگي عارفي را عيادت کرد، و وي را به بيماريهائي بسيار و دردهاي سخت دچار ديد. براي آرامش وي گفت: اي فلان، کسي که بر بلا بردباري نکند، در دعوي محبت راستگو نيست.
عارف گفت نه چنين است. بل آن کس که از بلا لذت نبرد، در دعوي محبت راستگو نيست.
|
|
عارفي را ملکي بود خواست بفروشد و بهايش صدقه دهد. يکي از يارانش گفت: کاش بهر عيالت ذخيره کني؟ گفت: آن را بهر خويشتن نزد خداوند ذخيره نهم. و خداوند آن را بهر عيالم ذخيره کند.
|
|
اولياي خداوند چهاراند: رهرو محض، مجذوب محض، رهرو مجذوب - که سلوکش بر جذبه اش مقدم بود - و مجذوب رهرو که بر عکس وي بود.
|
|
عابدي چهل سال روزه مي داشت و کسي از خويشان يا بيگانگان بدان آگاهي نمي يافت. چه غذايش را بر ميگرفت و در راه صدقه اش مي داد. اهل خانه اش مي پنداشتند به بازار غذا خورده است و اهل بازار همي پنداشتند به خانه غذا خورده است.
|
|
تصوف دست يازيدن به فقر و تهيدستي و حقيقت پذيرفتن به بذل و ايثار کردن و ترک اختيار و تعرض گرفتن است.
|
|
گفتند، بي زني را هزاران غم است. گفتم: در تزويج نيز همچنان.
|
|
در کافي از امام صادق(ع) نقل است که پيامبر(ص) فرمود: اي تهيدستان، جانهاي خويش پاک کنيد و به دل از خداوند خشنود شويد تا خداوند عز و جل تهيدستي شما را ثواب دهد. و اگر چنان نکنيد، تهيدستيتان را ثوابي نيست.
|
|
آهوئي را کرد صيادي شکار
اندر آخور کردش آن بي زينهار
در ميان آخور پر از خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت بهر سو مي گريخت
او به پيش آن خران شب کاه ريخت
از مجاعت وزاشتها هر گاو و خر
کاه مي خوردند همچون نيشکر
گاه آهو همي رميد از سو به سو
گه ز دود و گرد که مي تافت رو
هر کرا با ضد وي بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
زين بدن اندر عذابي سر بسر
مرغ روحت بسته با جنس دگر
روح باز است و طبايع زاغها
دارد از زاغان تن او داغها
او بمانده در ميانشان خوار و زار
همچو بوبکري ميان سبزوار
حد ندارد اين سخن و آهوي ما
مي گريزد اندر آخور جابجا
آن خرک از طعمه و خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند
سر بجنبانيد سيرم اي فلان
اشتهايم نيست هستم ناتوان
گفت مي دانم که نازي ميکني
يا زناموس احترازي مي کني
گفت آهو با خر اين طعمه ي تو است
زانکه اجزاي تو زين زنده ي تو است
من اليف مرغزاري بوده ام
در ظلال و روضه ها آسوده ام
گر گدا گشتم گدا رو کسي شوم
گر لباسم کهنه گردد من نوم
گفت خر: آري همي زن لاف لاف
در غريبي خوش بود گفتن گزاف
گفت نافم بس گواهي مي دهد
منتي بر عود و عنبر مي نهد
ليک آن را بشنود صاحب مشام
بر خر سنگين پرست آمد حرام
بهر اين گفت آن رسول مستجيب
انما الاسلام في الدنيا غريب
زآنکه خويشانش همه از وي رمند
گرچه با ذاتش ملايک همدم اند
پنج وقت آمد نماز اي رهنمون
عاشقان، هم في صلواه دائمون
ني به پنج آرام گيرد آن خمار
کاندر اين سرهاست ني پانصد هزار
نيست زرغبا ميان عاشقان
سخت مستسقي جان عاشقان
از حضرت صادق(ع) نقل است که: زنداني آن کس است که دنيايش از آخرت محبوس کرده باشد.
|
|
از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: موسي(ع) خضر (ع) را گفت: مرا وصيتي کن. گفت: آن را پيوسته دار که با آن هيچت زيان نرساند و با جز آن هيچت سود ندهد. (منقول از کافي است)
|
|
شنيده ام که در اين طارم زراندود است
خطي که عاقبت کار جمله محمود است
زتاب قهر مينديش و نااميد مباش
که زير سايه ي جود است هر چه موجود است
مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم
که لطف دوست همه آن کند که بهبود است
مگر که هم کرم او کند تدارک ما
وگرنه کيست که او دامني نيالوده است
حذر کن از نفس گرم آذري زنهار
که آه سوخته مقبول حضرت جود است
داد از ستم نرگس دايم مستش
وز لطف پريشان بلند و پستش
ميترسم از آن که همچنان در عرصات
خون ريزد و هيچ کس نگيرد دستش
از وصيت پيامبر(ص) به ابوذر: اي ابوذر! بامداد که شود، با خود از دوشينه سخن مگوي و چون شب شود، با خود از صبح بگذشته مگوي. سلامتت را پيش از بيماري مغتنم دان و زندگانيت را پيش از مرگ. چه نميداني فردا نامت چه خواهد بود.
اي ابوذر! بر عمر خويش حريص تر از درهم و دينار باش. کسي که دانش را از آن جويد که مردمانش روي آورند، نسيم فردوس را درنيابد.
اي ابوذر، به خردي گناه منگر، بل بنگر که نافرماني چه کس همي کني. آنچه را که به تو مربوط نمي شود رها کن و از سخن گفتن پيرامن آنچه سودت ندهد دوري کن.
زبان خويش همچون مال خويش نگاه دار. اي ابوذر، اگر اجل و مسيرش بيني، آرزو و غرورش را دشمن خواهي داشت.
|
|
شاها به ديده اي که دلم را خداي داد
در ديده ي تو معني نيکو بديده ام
چون کردگار ذات شريفت بيافريد
گفت اي کس که برد و جهانت گزيده ام
راضي نيم به آن که به غيري نظر کني
زيرا که از براي خودت پروريده ام
چشم جهانيان زپي ديدن جهان
و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام
تکحيل آن ز هيچ کس اندر جهان مدان
کان کحل غيرت است که من درکشيده ام