بخش پنجم - قسمت دوم

شعر:

دل نهاديم به بيداد، عطاي تو کجاست
ما خود از جور نناليم، وفاي تو کجاست

سعدي راست:

آن که برگشت و جفا کرد و به هيچم بفروخت
به همه عالمش از من نتوانند خريد

شيخ ابوالحسن خرقاني به زبان پهلوي سروده است:

تا گبر نشي با تو بتي يار نبو
ور گبر شي از بهر بتي عار نبو
آن را که ميان بسته به زنار نبو
او را به ميان عاشقان کار نبو

رباعي:

من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت وحديث ما بپايان نرسيد
شب را چه گنه حديث ما بود دراز
آن دل که تو ديده اي زغم خون شد و رفت
وزديده ي خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري مي کرد
ليلي صفتي بديد، مجنون شد و رفت

شيخ ابوسعيد راست:

گويند به حشر گفتگو خواهد بود
و آن يار عزيز تندخو خواهد بود
از خير محض جز نکوئي نايد
خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
عارفي گفت: اگر دل، شربت عشق دنيا بنوشيد، فزوني موعظت ويرا سودي نبخشد. چنان که جسد نيز اگر بيماري در آن استوار شد، بيش دارويش مفيد نيفتد.
در کافي از امام صادق(ع) نقل گشته است که: هر قدر که ايمان بنده افزايش يابد، تنگي روزيش بيش شود.
در همين زمينه نيز فرموده است: اگر الحال مؤمنان بر طلب روزي از خداوند نمي برد، ايشان را به تنگي بيشتري از حال کنونشان درهمي انداخت.
نيز فرموده است: از اولاد آدم، مؤمني نبود جز آن که تهيدست بود و کافري نبود مگر آن که توانگر بود. تا آن که ابراهيم بيامد و بگفت: «ربنا لا تحملنا فتنه للذين کفروا». خداوند، بين هر دو دسته اموال و نياز را يکسان نهاد.
بزرگي عارفي را عيادت کرد، و وي را به بيماريهائي بسيار و دردهاي سخت دچار ديد. براي آرامش وي گفت: اي فلان، کسي که بر بلا بردباري نکند، در دعوي محبت راستگو نيست.
عارف گفت نه چنين است. بل آن کس که از بلا لذت نبرد، در دعوي محبت راستگو نيست.
عارفي را ملکي بود خواست بفروشد و بهايش صدقه دهد. يکي از يارانش گفت: کاش بهر عيالت ذخيره کني؟ گفت: آن را بهر خويشتن نزد خداوند ذخيره نهم. و خداوند آن را بهر عيالم ذخيره کند.
اولياي خداوند چهاراند: رهرو محض، مجذوب محض، رهرو مجذوب - که سلوکش بر جذبه اش مقدم بود - و مجذوب رهرو که بر عکس وي بود.
عابدي چهل سال روزه مي داشت و کسي از خويشان يا بيگانگان بدان آگاهي نمي يافت. چه غذايش را بر ميگرفت و در راه صدقه اش مي داد. اهل خانه اش مي پنداشتند به بازار غذا خورده است و اهل بازار همي پنداشتند به خانه غذا خورده است.
تصوف دست يازيدن به فقر و تهيدستي و حقيقت پذيرفتن به بذل و ايثار کردن و ترک اختيار و تعرض گرفتن است.
گفتند، بي زني را هزاران غم است. گفتم: در تزويج نيز همچنان.
در کافي از امام صادق(ع) نقل است که پيامبر(ص) فرمود: اي تهيدستان، جانهاي خويش پاک کنيد و به دل از خداوند خشنود شويد تا خداوند عز و جل تهيدستي شما را ثواب دهد. و اگر چنان نکنيد، تهيدستيتان را ثوابي نيست.

از مثنوي معنوي:

آهوئي را کرد صيادي شکار
اندر آخور کردش آن بي زينهار
در ميان آخور پر از خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت بهر سو مي گريخت
او به پيش آن خران شب کاه ريخت
از مجاعت وزاشتها هر گاو و خر
کاه مي خوردند همچون نيشکر
گاه آهو همي رميد از سو به سو
گه ز دود و گرد که مي تافت رو
هر کرا با ضد وي بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
زين بدن اندر عذابي سر بسر
مرغ روحت بسته با جنس دگر
روح باز است و طبايع زاغها
دارد از زاغان تن او داغها
او بمانده در ميانشان خوار و زار
همچو بوبکري ميان سبزوار
حد ندارد اين سخن و آهوي ما
مي گريزد اندر آخور جابجا
آن خرک از طعمه و خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند
سر بجنبانيد سيرم اي فلان
اشتهايم نيست هستم ناتوان
گفت مي دانم که نازي ميکني
يا زناموس احترازي مي کني
گفت آهو با خر اين طعمه ي تو است
زانکه اجزاي تو زين زنده ي تو است
من اليف مرغزاري بوده ام
در ظلال و روضه ها آسوده ام
گر گدا گشتم گدا رو کسي شوم
گر لباسم کهنه گردد من نوم
گفت خر: آري همي زن لاف لاف
در غريبي خوش بود گفتن گزاف
گفت نافم بس گواهي مي دهد
منتي بر عود و عنبر مي نهد
ليک آن را بشنود صاحب مشام
بر خر سنگين پرست آمد حرام
بهر اين گفت آن رسول مستجيب
انما الاسلام في الدنيا غريب
زآنکه خويشانش همه از وي رمند
گرچه با ذاتش ملايک همدم اند
پنج وقت آمد نماز اي رهنمون
عاشقان، هم في صلواه دائمون
ني به پنج آرام گيرد آن خمار
کاندر اين سرهاست ني پانصد هزار
نيست زرغبا ميان عاشقان
سخت مستسقي جان عاشقان
از حضرت صادق(ع) نقل است که: زنداني آن کس است که دنيايش از آخرت محبوس کرده باشد.
از امام صادق(ع) نقل است که فرمود: موسي(ع) خضر (ع) را گفت: مرا وصيتي کن. گفت: آن را پيوسته دار که با آن هيچت زيان نرساند و با جز آن هيچت سود ندهد. (منقول از کافي است)

از کمال الدين اسماعيل:

شنيده ام که در اين طارم زراندود است
خطي که عاقبت کار جمله محمود است
زتاب قهر مينديش و نااميد مباش
که زير سايه ي جود است هر چه موجود است
مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم
که لطف دوست همه آن کند که بهبود است
مگر که هم کرم او کند تدارک ما
وگرنه کيست که او دامني نيالوده است
حذر کن از نفس گرم آذري زنهار
که آه سوخته مقبول حضرت جود است
داد از ستم نرگس دايم مستش
وز لطف پريشان بلند و پستش
ميترسم از آن که همچنان در عرصات
خون ريزد و هيچ کس نگيرد دستش

مولانا مؤمن حسين يزدي راست:

بخشاي بر آن که بخت يارش نبود
جز خوردن اندوه تو کارش نبود
در عشق تو حالتيش باشد که در آن
هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
از وصيت پيامبر(ص) به ابوذر: اي ابوذر! بامداد که شود، با خود از دوشينه سخن مگوي و چون شب شود، با خود از صبح بگذشته مگوي. سلامتت را پيش از بيماري مغتنم دان و زندگانيت را پيش از مرگ. چه نميداني فردا نامت چه خواهد بود.
اي ابوذر! بر عمر خويش حريص تر از درهم و دينار باش. کسي که دانش را از آن جويد که مردمانش روي آورند، نسيم فردوس را درنيابد.
اي ابوذر، به خردي گناه منگر، بل بنگر که نافرماني چه کس همي کني. آنچه را که به تو مربوط نمي شود رها کن و از سخن گفتن پيرامن آنچه سودت ندهد دوري کن.
زبان خويش همچون مال خويش نگاه دار. اي ابوذر، اگر اجل و مسيرش بيني، آرزو و غرورش را دشمن خواهي داشت.

ملا محمد صوفي راست:

مي بارم اشک سرخ بر چهره ي زرد
باشد که دلت نرم شود زين غم و درد
حال من دل خسته چه پرسي که مرا
پولاد به آب نرم مي بايد کرد

سلطان مصطفي:

داده ام جان که بدست آمده دامان غمش
نوبت تو است دلا جان تو و جان غمش
هر چه باداباد حرفي چند ميگويم به او
کار خود در عاشقي اين بار يکسر ميکنم

فغاني راست:

مجلس عيش است کوته کن فغاني درد دل
اين حرارت جاي ديگر کن که ما خود آتشيم

ولي دشت بياضي:

در بزم تو دل بار غم عيش کشيد
يک جرعه زکام دوستکامي نچشيد
با دشمنيت چه دوستي ها که نکرد
وز دوستيت چه دشمني ها که نديد

هم از اوست:

اي دل چو آشناي غمي ترک او مکن
هر روز با کسي نتوان آشنا شدن

از بهاء الدين ولد، فرزند عارف رومي:

آن دل که من آن خويش پنداشتمش
هرگز بر هيچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت مرا بي کس و آمد بر تو
نيکو دارش که من نکو داشتمش
انوري در تسليت بيکي از شاهان هم عصر خويش که به پيري بينائي از دست داده بود، سروده است:
شاها به ديده اي که دلم را خداي داد
در ديده ي تو معني نيکو بديده ام
چون کردگار ذات شريفت بيافريد
گفت اي کس که برد و جهانت گزيده ام
راضي نيم به آن که به غيري نظر کني
زيرا که از براي خودت پروريده ام
چشم جهانيان زپي ديدن جهان
و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام
تکحيل آن ز هيچ کس اندر جهان مدان
کان کحل غيرت است که من درکشيده ام