بخش دوم - قسمت دوم

از سعدي:

اگر در جهان، از جهان رسته اي است
در از خلق بر خويشتن بسته اي است
کسي از دست جور زبان ها نرست
اگر خودنماي است و گر حق پرست
اگر بر شوي چون ملک باسمان
بدامن در آويزدت بد گمان
بکوشش توان دجله را پيش بست
نشايد زبان به انديش بست
تو روي از پرستيدن حق مپيچ
بهل تا نگيرند خلقت به هيچ
چو راضي شد از بنده يزدان پاک
گر اين ها نباشد راضي چه باک
بد انديش خلق از حق آگاه نيست
ز غوغاي خلقش به حق راه نيست
از آن ره به جائي نياورده اند
که اول قدم پي غلط رفته اند
دو کس بر حديثي گمارند گوش
از اين تا بدان ز اهرمن تا سروش
يکي پند گيرد، دگر ناپسند
نپردازد از حرف گيرد به پند
فرومانده در کنج تاريک جاي
چه دريابد از جام گيتي نماي
مپندار گر شير و گر روبهي
کز اينان به مردي و حيلت رهي
اگر کنج خلوت گزيند کسي
که پرواي صحبت ندارد بسي
مذمت کنندش که رزق است و ريو
ز مردم چنان مي گريزد که ديو
و گر خنده روي است و آميزکار
عفيفش ندانند و پرهيزگار
بني اسرائيل را هفت سال خشکسالي پيش آمد. موسي که بر پيامبر ما و وي درود بادا، براي طلب باران با هفتاد هزار تن بيرون شد.
وحيش آمد که با اين که گناهان بر ايشان سايه انداخته است و دروني زشت دارند، چگونه دعايشان اجابت کنم؟ ايشان مرا بدون يقين همي خوانند و از مکر من ايمن باشند.
باز گرد و يکي از بندگان مرا که «برخ » نام دارد بگو تا بيرون آيد و من دعايشان را اجابت کنم. موسي(ع) وي را نمي شناخت.
اما هم آن روز ضمن رفتن براهي برده اي سياه را ديد که بر پيشانيش جاي سجده بود و روپوشي برخود بسته بود. موسي(ع) وي را به نور خداوندي بشناخت و سلامش گفت و پرسيد: نامت چيست؟ گفت: «برخ ».
گفت: زماني است که تو را همي خواهيم. بيرون شو و بهر ما طلب باران کن. مرد بيرون شد و در سخن خويش گفت: اين نه به کارهاي تو ماند و نه از حلم توست.
چه چيزي مگرت پيش آمده، آيا ابرهايت نقصان گرفته اند يا بادها سر از فرمانت کشيده اند و يا آنکه آنچه در اختيار داري نقصان يافته است؟ و يا اين که خشم تو بر گناهکاران زيادت گشته است؟
آيا قبل از خلق خطاکاران تو بسيار آمرزنده نبوده اي؟ مگر نه اين است که رحمت را تو خلق فرمودي و به عطوفت امر داده اي؟ يا خواهي که ما را ممنوع از آن ها نشان دهي يا ترسي که زوال يابند.
اگر چنين است به کيفر ما شتاب فرماي. «برخ » همچنين در اين سخنان بود که باران بر بني اسرائيل باريدن گرفت. «برخ » که بازگشت، موسي(ع) به استقبالش آمد. برخ گفت: ديدي چگونه با خداوند که به مخاصمت برخاستم، انصاف من بداد؟
از سخنان بزرگان: آن قدر نرم مباش که بفشارندت و نيز آن قدر سخت مباش که شکستنت شدني بود.
حکيمي گفت: گوارائي طعام به فزوني بهاي آن است نه مهارت آشپزي. بل گوارائيش به برخورداري مناسب از آن است.
از سخنان هم ايشان: از آن کس مباش که شکم زيرکيش ببرد. آنچه را که از کوشش خود حاصل مي داري خور، نه آنچه حاصل نداشته اي، چه آن ترا خورد.
از نهج البلاغه: بردباري پوششي عيب پوش است و خرد شمشيري برنده. خلل خوي خويش را با پوشش بردباري برپوش و با شمشير عقل به ستيز هواهاي خويش رو.
معني واحد، برحسب زشتي يا زيبائي، بيان ايثار متفاوتي را بر جان خواهد نهاد. گاه مضمون با عبارتي دوست داشتني تر از رؤيت محبوب با نبودن رقيب بيان شود.
و گاه همان معني با عبارتي ديگر بيان شود که از هجر و شربت صبر تلخ تر نمايد. چنان که حکايت کرده اند که خليفه اي به خواب ديد که تمامي دندان هايش بريخته است.
روياي خويش را با خوابگزاران در ميان نهاد. يکي وي را گفت: تمامي خويشان و نزديکان تو بميرند و تنها ماني. خليفه اين تغيير را به فال بدگرفت، خشمناک شد و بگفت تا تمام دندان هاي خوابگزار را بکند.
و اگر ديگران پادرمياني نمي کردند، هميخواست فرمان قتل وي را بدهد. پس از آن خليفه، همان رؤيا را با خوابگزار ديگر در ميان بنهاد.
وي گفت: اميرالمومنين را مژده باد که از عمه ي نزديکان بيشتر همي زيد. خليفه از سخن او خوشحال شد، وي را گرامي بداشت، خلعت داد و جوايز و انعام بسيارش داد.
حکيمي گفت: همچنان که صحت مزاج جز با کفايت عناصر چهارگانه و تأليف و انتظامشان ممکن نيست. نظام زندگي دنيا که وسيله ي رسيدن به عقبي است نيز جز با انتظام حال چهار صنف مردمان که جانشين همان چهار عنصراند نيز حاصل نيايد:
اول - ارباب دانش و معرفت که سبب قوام دين و دنيايند. اين گروه همانند عنصر آب بين ديگر عناصراست.
دوم - صاحب شمشير و اهل قدرت و شجاعت. اينان به طبع همانند آتش اند.
سوم - اهل معامله چونان تاجران و صنعتگران که هم سبب معيشت نوع آدمي است و هم به منزله ي هوا از چهار عنصر موصوف.
چهارم - ارباب زراعت و کشت و کار که قوت بر کار ايشان مترتب است و چونان خاک بين ديگر عناصراند.
و همچنان که زيادتي يکي از عناصر از حد لازم خود، اعتدال مزاج برهم زند و به فساد انجامد، اين اصناف نيز اگر از حد افزايش يابند، چنان کنند.
زماني که تاتار به نيشابور رسيدند، شمشير به ميان مردم نهادند و در آن ميان عارف، شيخ عطار را نيز ضربه اي به گردن فرود آمد که باعث مرگش شد.
گفته اند زماني که خون ازآن زخم هول همي آمد و به مردن نزديک بود، انگشت خويش به خون خودتر کرد و بر ديوار اين شعر بنوشت:
در کوي تو رسم سرفرازي اين است
مستان ترا کمينه بازي اين است
با اين همه رتبه هيچ نتوانم گفت
شايد که ترا بنده نوازي اين است
حکيمي گفت: کار انسان حقيري را که با او همي ستيزي، اندک مدان. چه اگر بر وي پيروز شوي، مدحت نکنند و اگر از او عاجز ماني، معذورت ندارند.
از سخنان هم ايشان است: با شريفان مزاح مکن، چه بر تو کينه گيرند. و با حقيران نيز چه بر تو جسارت حاصل آرند. آن کس که راست گويد، حجتش آشکار شود.
خليفه اي به يکي از کارگزارانش نوشت: از اين که چونان حيواني به چراگاهي باشي برحذر باش که از آن چرا فربهي خواهد و بسا که مرگش در آن بود.

از عارف، سعدي:

به شهري در، از شام غوغا فتاد
گرفتند پيري مبارک نهاد
هنوز اين حديثم به گوش اندر است
چو قيدش نهادند بر پا و دست
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند
ببايد چنين دشمني دوست داشت
که ميدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز جاه است و گر ذل قيد
من از حق شناسم نه از عمر و زيد
ز علت مدار اي خردمند بيم
چو داروي تلخت فرستد حکيم
بخور هر چه آيد زدست حبيب
نه بيمار داناتر است از طبيب

از هم او:

شبي ياد دارم که چشمم نخفت
شنيدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
ترا گريه و سوز باري چراست
بگفت اي هوادار ديرين من
برفت انگبين يار شيرين من
چو شيريني از من بدر مي رود،
چو فرهادم آتش به سر مي رود
همي گفت و هر لحظه سيلاب درد
فرو ميدويدش برخسار زرد
که اي مدعي عشق کار تو نيست
که نه صبر داري و نه ياراي ايست
تو بگريزي از پيش يک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين که از پاي تا سر بسوخت
مبين تابش مجلس افروزيم
تپش بين و سيلاب خون ريزيم
چو سعدي که بيرونش افروخته است
ورش بنگري اندرون سوخته است
همه شب در اين گفتگو بود شمع
بديدار او وقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره اي
که ناگه بکشتش پري چهره اي
همي گفت و مي رفت دودش به سر
که اين است پايان عشق اي پسر
اگر عاشقي خواهي آموختن
به کشتن فرج يابي از سوختن
مکن گريه بر قبر مقتول دوست
برو خرمي کن که مقبول اوست
اگر عاشقي سرمشوي از مرض
چو سعدي فرو شوي دست از غرض
فدائي ندارد ز مقصود چنگ
و گر بر سرش تير بارند و سنگ
به دريا مرو گفتمت زينهار
و گر مي روي تن به طوفان سپار
از نهج البلاغه: مردم اين جهان دو دسته اند، دسته اي در اين دنيا، کار دنياکنند و اين کار ايشان را از کار عقبي باز دارد. اينان بيمناک بر اين که ميرند و تهيدستي باقي نهند، خويش را از آن ايمن پنداشته، عمر خويشتن در راه سود ديگري فنا کنند.
دو ديگر دسته اي اند که در اين دنيا بهر عقبي کوشند. و آنچه از اين دنيا بدون سعي نصيب ايشان است نيز عايدشان شود و دو سود توأم برند. هر دو جهان را مالک شوند و نزد خداوند وجاهت يابند و هيچ آرزوئي نکنند که برآورده نشود.
نيز از نهج البلاغه: کسي که زبانش بروي فرمانروا بود، جانش کم ارز شود. فقر زيرک را از بيان حجت خويش بازدارد.
تهيدست در شهر خويش غريب است. خشنودي نيک ترين قرين است. انديشه چونان آينه اي صافي است. گشاده روئي رشته ي دوستي است.
حکيم ابونصر فارابي، از بزرگترين فلاسفه ي اسلام و صاحب تأليفات شايسته در طبيعات، الهيات، موسيقي، و جز آن ها، اصلا ترک بود و در يکي از بلاد ترکستان چشم بدنيا گشود.
زماني که به بغداد آمد، زبان عربي نمي دانست. آن را در آن جا بياموخت و نيک در آن چيره دست شد. به دانش پيشينيان بپرداخت و از پرهيزگارترين مردمان بود و به سال سيصد و سي و نه در دمشق وفات يافت.

شارحان کتاب قانون شيخ الرئيس ابوعلي سينا از اين قرارند:

يک - عزالدين رازي دو- قطب الدين مصري سه - افضل الدين محمد جويني چهار- ربيع الدين عبدالعزيزبن عبدالجبار چلبي پنج - علاء الدين بن ابي حزم قريشي معروف به ابن نفيس
شش - يعقوب بن اسحاق سامري طبيب مصر هفت - يعقوب بن اسحاق طبيب مسيحي معروف به ابن قف هشت - هبة الله بن يهودي مصري نه - مولي الفاضل، مولانا قطب الدين علامه ي شيرازي.

. . .

طريق عشق به ناموس مي رود شاهي
پياله اي دو سه ديگر که عاقل است هنوز
با دل گفتم ز عالم کون و فساد
تا چند خورم غم، تنم از پا افتاد
دل گفت تو نزديک به مرگي چه غم است
بيچاره کسي که اين دم از مادر زاد

وحشي :

خانه پر بود از متاع صبر اين ديوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
هر چيزي که دليل چيز ديگري بود، باعتبار دلالتش از آن ناطق به حساب مي آيد، هر چند که صدائي از آن برنخيزد. از همين روست که هنگامي که از حکيمي پرسيدند: ناطق صامت چيست؟ گفت: نشانه هاي خبردهنده و عبرت هاي پندآور.
يکي از حکيمان گفته است که از همين رو خداوند تعالي نيز فرموده است: «انطقنا الله الذي انطق کل شي ء» چه پيداست که همه ي چيزها جز بر حسب زبان حال اعتباراتي ناطق نيست.
قريب همين معني فرموده ي ديگر خداوند تعالي است که «علمنا منطق اطير» که در آن صورت پرندگان به اعتبار دلالتي که دارد و معاني که از آنها فهم همي شود، نطق ناميده شده است.
در واقع زماني که کسي از چيزي، معنئي را فهم کند، آن چيز مضاف بدان کس ناطق به حساب آيد ولو آن که صامت بود، در حالي که همان چيز مضاف بديگري که آن معني را از آن فهم نکند، صامت است، ولو آن که خود ناطق به حساب آيد.
در مورد اين فرموده ي خداوند نيز «و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا، قالوا انطقنا الله الذي انطق کل شي ء و هو خلقکم اول مرة » گفته اند که آن سخن به صدائي مسموع است و نيز برخي گفته اند اعتباري و به زبان حال است. و خداوند نيک آگاه است.

. . .

به گريه گفتمش از حال من مشو غافل
به خنده گفت که بيچاره غافل است هنوز
قومي که مي دهندشان از تو غافل اند
کاهل وقوف را در تقرير بسته اند

قاضي نور:

شب در آن کو بوده ام گرمست خاک از آتشم
پا منه از خانه بيرون انتظارم گو بکش