ز من بشنو که اين شرعست بيچون
يکي باش و مشو اينجا دگرگون
صفات خود منزه دار اينجا
که تا باشي تو برخوردار اينجا
صفات خود ز آلايش بپرهيز
بنور عشق ذات خود برآميز
درونت با برون جز ذات منگر
خدا بين و تو در ذات منگر
درونت با برون منگر بجز دوست
يقين ميدان که سر تا پاي تو اوست
درونت با برون ديدار ذات است
از آن مر نحن اقرب در صفات است
ز نحن اقرب ميگويم اين سر
که تا ديدار خود يابي بظاهر
ز نحن اقرب ار ميگويم اسرار
ز نوعي ديگرت شيخا خبردار
ز نحن اقرب اينجا مي نگر شاه
اگر هستي ز سر عشق آگاه
خدا با تست نزديک ار بداني
تو اوئي او تو در اينجا نهاني
خدا با تست نزديک ار ببيني
توئي اي شيخ اگر صاحب يقيني
خدا پيوسته با تست و تو با او
حقيقت اوست اندر گفت و در گو
خدا با تست شيخ آگاه ميباش
چو من در جزو و کل تو شاه ميباش
سراپايت همه اوست ار بداني
که گفتارم چه توحيد است و خواني
سراپايت بجز او نيست اينجا
ابي شک ذات او يکيست اينجا
سراپايت بجز جانان ندارد
دل و جان تو ديدن ندارد
چرا کاينجا بصورت بازماندي
از آن از ديد ديدش باز ماندي
اگر هستي چو من اينجا خبردار
حقيقت اين بود اينجا خبردار
ز سر تا پاي تو چه مغز و چه پوست
يقين در عالم توحيد کل اوست
ز چشم دل يقين بنگر عيان او
حقيقت جمله کون و مکان او
ز چشم دل يقين بين ذات اينجا
جهان و جمله ذرات اينجا
بچشم دل يقين بين آنچه پيداست
تو اوئي و تو اندر شور و غوغاست
ز چشم دل نظر کن ديد جانان
تو اوئي اين بود توحيد جانان
ز چشم دل بسي ديدند رويش
بمردند آنگهي در آرزويش
ز چشم دل اگر سالک حقيقت
ربايد گوي روحاني حقيقت
شود کانجا جمال بي نشانست
از آنعاشق در اينجا مست آنست
کمال سالک اينجاگاه اينست
که خود او بيند اين عين اليقين است
کمال سالک اينجا جان فشاني است
پس آنگه ديدن راز نهاني است
نهان شو شيخ تا پيدا نمائي
دوئي بگذار تا يکتا نمائي
نهان شو شيخ پيدا گرد در دين
چو من در عشق رسوا گرد در دين
نهان شو شيخ تا وصلت نمائيم
من اندر لاهمه وصلت نمائيم
نهان شو شيخ بيرن آي از دل
که تا جزء تو گردد در عيان کل
نهان شو شيخ بيرون آي از تن
که تا گردد ترا توحيد روشن
نهان شو شيخ بيرون آي از جان
که وصل يار خود يابي تو اعيان
نهان شو شيخ تا در بي نشاني
همه اسرار منصورت بداني
نهان شو شيخ تاگردي به کل ذات
حقيقت ذات گردد جمله ذرات
نهان شو شيخ اندر جزو و کل تو
که تا آيي برون از عين دل تو
نهان شو شيخ اندر اصل بنگر
توئي اصل حقيقت وصل بنگر
نهان شو شيخ اندر عالم عشق
مزن دم هيچ شيخا همدم عشق
دم عشق ازل زن همچو ماتو
حقيقت چونشوي از خود فنا تو
دم عشق ازل زن همچو منصور
يکي بين و يکي دان شيخ مشهور
دم از عشق ازل زن همچو مردان
ز ديد خود گذر از ديد جانان
دم عشق ازل زن بر سر دار
اگر مرد رهي ايشيخ ديندار
دمي در عشق آيد آنست ديدار
تو آندم شو بجان و دل خريدار
دمي کز عشق آمد زندگانيست
در آندم جملگي راز نهانيست
دمي کز عشق آيد در وجودت
از آندم کن نظر ديدار بودت
سخن کز عشق آيد آن يقين است
که بيشک ذات رب العالمين است
دمي کز عشق آمد هست آنذات
کند مر محو اينجا جمله ذرات
دمي کز عشق آمد مغز جانست
در آندم جمله اسرار نهانست
دم از اين زن که منصور است ايندم
در ايندم زد در اينجا او دمادم
چه به زيبندم که سالک اندرينراه
شود دمدم ز بود خويش آگاه
چه به زيندم که جانان بازيابي
از ايندم ايندم آنجا باز يابي
چه به زيندم که اينجا در زني باز
وز آندم باز بين انجام و آغاز
از ايندم به چه باشد تا بيابي
که بود خويشتن يکتا بيابي
نديدم شيخ چيزي بهتر از عشق
نباشد هيچ چيزي برتر از عشق
نديدم به ز عشق اينجا حقيقت
که در عشقت است پيدا ديد و ديدت
ز عشق ايجا شناسا شو چو منصور
ز پنهاني تو پيدا شو چو منصور
حقيقت شيخ واصل شو درين سر
گه ميگردانمت اسرار ظاهر
ز نور عشق اينجا بود خودبين
درونت بنگر و معبود خودبين
بنور عشق آنجا ياب جانان
درون خويش پنهان ياب جانان
بنور عشق ظاهر هر چه بيني
همه او بين اگر صاحب يقيني
بنور عشق اينجا آفرينش
همه گردان نگر در عين بينش
بنور عشق در خود سير کن باز
درون خود به بين ما را سرافراز
همه درتو عيان و تو نه بيني
تو از عالم جهان بنگر چه بيني
تو معبودي بصورت آمدي پوست
حقيقت کن نظر در کسوت دوست
بعشق اينراز اينجاگه کني فاش
اگر يکره بيابي ديد نقاش
بعشق اين سر تواني يافت اينجا
وگرنه باش در نايافت اينجا
بعشق اينجا نظر در خويشتن کن
يکي بين بود جانان بي سر و بن
همه از عشق ميگويند اينجا
همه در عشق مي پويند اينجا
بعشق خويش آوردت پديدار
تو از اوئي و او از تو پديدار
چگويم سر عشق لايزالي
که در وصلي چو با او در وصالي
چگويم سر عشق اينجا ز تحقيق
مگر بنمايدت اينجا ز توفيق
کمال عشق بيشک عشق داند
بجز منصور سر او نداند
اگر از عشق بوئي يافتي تو
درون جزو و کل بشتافتي تو
اگر در عشق واصل گردي ايشيخ
همي اندر دو عالم فردي ايشيخ
نداند سر عشق اينجاي خود بين
کجا هرگز بداند مرد بدبين
هر آنکو شد ز سر عشق آگاه
نه بيند هيچ اينجا جز رخ شاه
اگر آگه شوي در عشق اينجا
بماني تا ابد در جمله يکتا
اگر آگه شوي از عشق بيشک
نمايد جزو و کل نزديک تو يک
اگر آگه شوي از ديدن شاه
تو باشي عشق و معشوق اندرينراه
اگر آگه شوي از نور عشقش
زيان يابي در اينجا بود عشقش
ز بود عشق اينجا بي نشانم
بجز ديدار عشق اينجا ندانم
ز بود عشق اينجا باز بينم
جمال شاه يکتا باز بينم
ز بود عشق واصل گشتم از يار
دگر از عشق او من گشته ام يار
ز بود عشق اينجا ذات ديدم
عيان در جمله ذرات ديدم
ز بود عشق اينجا دم ز دستم
چسود اکنون که بيرون شد ز دستم
سر رشته دمادم باز بينم
همي انجام و هم آغاز بينم
بجز ديدار عشق اينجا چه چيز است
که بيشک عشق ديدار عزيز است
حقيقت عشق اسرار است جانان
کسي کو يافت ديدار است جانان
دمي در عشق شو گر عاشقي تو
بجز جانان مبين گر صادقي تو
دمي در عشق شو تا در فنايت
نمايد در يکي عين بقايت
دمي در عشق شو تا آنچه جوئي
تو خود بيني که اندر گفت وگوئي
ز سر عشق واصل گرد در يار
که پيدا گرددت اسرار بسيار
تو مي بين و وليکن خود مبين تو
اگر خواهي يقين عين اليقين تو
ز عشق اينجا به بين عين اليقينست
حقيقت اولين و آخرينست
همه عشق است و اندر تو نهانست
ز عشقت ظاهر صورت عيانست
همه عشق است در صورت پديدار
وليکن عشق باشد ناپديدار
همه عشق است عشق اندر تمامت
کند هر لحظه صد شور و قيامت
همه عشق است اگر داني در اينجا
حقيقت سر رباني در اينجا
ز عشق آمد پديدار آنکسي کو
همه بيند ز ذات عشق نيکو
خبر از عشق ياب و آشنا شو
بنور عشق گم گرد و خدا شو
کسي کز سر عشق است آمده راه
همه شاهش همي بيند همه شاه
همان بهتر که يابي بهره از عشق
که منصور است کلي زهره از عشق
حقيقت تا دل و زهره نباشد
ترا از عشق کل بهره نباشد
دلي پر زهره ميبايد در اينجا
که بگشايد مر او را در در اينجا
شب و روزي در اينجا گاه جويان
بسر درراه عشق افتاده پويان
شب و روزي عجب در ره فتاده
گهي در گور و گه در چه فتاده
شب و روزي تو در اينمنزل برد
که تا يابد شعاعي جانت از درد
کجا يابي دورا اينجا تو از يار
که بيهوده هميگوئي تو بسيار
کجا يابي دواي درد جانان
که در اينره نه تو مرد جانان
کجا يابي دوا چون اندرين راه
نه از سر او موئي تو آگاه
کجا يابي دوا ايغافل اينجا
که تا بيشک نگردي واصل اينجا
اگر واصل شوي اينجا دوايت
نمايد دوست اندر جان لقايت
همه درد تو در اينجا ز قلب است
حقيقت آنکت اينجا نقد قلب است
همه درد تو اينجا هست صورت
نمي بيني دمي اينجا ضرورت
همه درد تو از جانست اينجا
وگرنه يار اعيانست اينجا
عجايب مانده چون حلقه بر در
که بگشايد ترا اين حلقه در؟
تو خود بگشاي در اينجا در خويش
حقيقت پرده را بردار از پيش
تو خود بگشاي در تا يار بيني
درونشو تا حقيقت يار بيني
تو خود بگشاي در تا اتصالت
شود پيدا و هم عين وصالت
تو خود بگشاي در گر کارداني
که وصلت حاصلست اندر معاني
تو خود بگشاي در ايسالک راه
از آن پس تا نگردي هالک راه
تو خود بگشاي در ايندم که هستي
چرا پيوسته اينجاگاه مستي
تو خودب گشاي در اينجا که در خود
درون شو تا به بيني رهبر خود
تو خود بگشاي در تا در عيانت
شود پيدا همه راز نهانت
تو خود بگشا اگر چه در گشاد است
که بيشک بستگي آخر گشاد است
چو بگشادي در خود در حقيقت
روي در اندرون ديد ديدت
چو بگشائي حقيقت بيني اينجا
نمود خويشتن در جمله پيدا
درون جان جانت يار خود بين
حقيقت بيشکي دلدار خود بين
ترا کي عاشقي خوانم درينراه
کزين معني نگردي هيچ آگاه
ترا کي عاشقي خوانم درين سر
که اينجا مي نه بيني يار ظاهر
ترا کي عاشقي خوانند مردان
که اينجا گه نيابي ذات جانان
ترا کي عاشقي خوانم ز ديدار
که از صورت نگردي ناپديدار
توئي اينجا حقيقت تا بداني
همه اسرار و انوار معاني