در مدح محمد شاه مبرور و لشکر کشيدن به سمت هرات گويد - قسمت دوم

کنون به سوي سفير از پي شفاعت خويش
به عجز و لابه و تيمار و آه و محنت و رن
وسيله يي بگمار و رسيله يي بنگار
فروغ صدق بجوي و در دروغ مزن
پيام ده که ملک گر گرفت ملک هري
عنان رخش نگيرد مگر به ملک دکن
نه قندهار بماند به جاي نه کابل
نه باميان نه لهاور نه غزنه و نه پرون
ز صوبجات به گردون شود زفير و نفير
ز ديرجات به کيوان رود غريو غرن
نه ملک پونه بماند به جاي نه سيلان
نه سومنات و نه گجرات نه سرنگ و پتن
نه منگلوس و نه صدرس نه حجره نه دهلي
نه بنگلوس و نه مدرس نه تته نه کوکن
نه رامپور و نه احمد نکر نه تانيسر
نه کانپور و نه ملتان نه دارويي نه فتن
همه بنادر هندوستان کند ويران
چه بمبئي چه بنارس چه مجهلي چه ومن
کند خراب اگر دا که است اگر کوچي
کند يباب اگر الفي است اگر الچن
هزار جان کند اندر شکار پور شکار
ز خون روان کند اندر بهار پور جون
چنان که آمد و نگذاشت در ديار هري
نشان ز بوم و بر و کاخ و کوخ و باره و بن
به هيچ باغ نه سوري بماند نه سنبل
به هيچ راغ نه فرغر گذاشت نه فرغن
تو گر نيايي و ما را ز بند نرهاني
ز کاخ و کوخ هري بر هوارود هوزن
وزين کرانه به شاه جهان پيام فرست
به عجز و لابه و لوشابه و فريب و شکن
که خسروا بد ما را جزاي نيک فرست
کت از خداي به نيکي رساد پاداشن
نگر به ذلت ما در گذر ز زلت ما
مرا ز زحمت من وارهان ز رحمت و من
گرم حيات دهي اينک اين هرات بگير
درخت رحمت بنشان و بيخ قهر بکن
به شرط آنکه سفيري ز انگليس خداي
شود به نزد تو ما را ز جرم بابيزن
زمان حرب سرآمد زبان چرب مگير
دهد دوباره به قنديل بختمان روغن
بسي درود بر او گفت و بس دو رودبرو
ز ديده راند و ز دل چاک زد به پيراهن
ز بسکه مويه و افغان و اشک و آه و اسف
ز بسکه ناله و فرياد و ريو و بند و شکن
بر او زبان ملک نرم گشت و خاطر گرم
فراخ کرد بر او تنگناي بند و شکن
به ري بريد فرستاد و در رسيد سفير
دو گونه حال و مقال و دو رويه سر و علن
زبان مؤالف گوي و روان مخالف جوي
بيانش حاجب خاطر گمانش ساتر ظن
وزير روس هم از پي بسان باد شمال
چمان به مخيم اقبال شاه راند چمن
سه روز پيشتر از پيک انگليس خداي
ز ري رسيد چنان کز سپهر سلوي و من
رواق رتبتش از اوج آسمان اعلا
ضمير روشنش از نور آفتاب اعلن
زبان و روي و دل و جان و ديده جانب شاه
عمل ز قول نکوتر دل از زبان ابين
چو مرزبان هري را بهانه شد سپري
سفير آمد و بگذشت دور حيلت و فن
ز جنگ مدتي آسوده کامران بوده
کشيده رطل امان و چشيده طعم وسن
سفير يار و ملک مهربان و حرص فزون
حصارسخت و سپه چست و ملک استرون
بهار آمده دي رفته خاطر آسوده
ز درد برد و عذاب خمول و سجن شجن
به جاي ابر به کهسار پشته پشته گياه
به جاي برف به گلزار توده توده سمن
فضاي باغ معنبر ز اقحوان و عرار
هواي راغ معطر ز ضيمران و ترن
دمن چو روضه خضرا ز برگ سيسنبر
چمن چو بيضه بيضا ز شاخ نسترون
شکست ساغر پيمان و از خمار غرور
دلش به سينه بجوشيد همچو باده به دن
به باره برد سر اندر دوباره همچو کشف
به چاره تير فکندن گرفت چون بيهن
ملک ز خشم بتوفيد و لب گزيد و گزيد
سنانگذار سپاهي قرينه با قارن
همش ز خشم دو چشم آل گشته چون لاله
همش ز قهر دو رخ سرخ گشته چون روين
مثال داد که از هر کرانه پره زنند
به گرد باره هژبرافکنان شيرشکن
يلان ز هرسو سنگر برند و نقب زنند
به شهربند هري از چهار جانب و جن
چهار برج زنند از چهار سوي حصار
هزار بار ز نه باره سپهر اتقن
درون هريک گردان کمين کنند و زنند
شراره بر دم آن مارهاي مهره فکن
مگر که باره شود رخنه رخنه چون غربال
مگر که قلعه شود ثقبه ثقبه چون اژکن
در افکنند به دز تير چرخ و کشکنجير
برآورند عدو را دمار از ميهن
شگرف کنده آن باره را بيندايند
به لاي و لوش و ني و نال و خار و خاشه و شن
به مرزبان هري تنگ شد جهان فراخ
چو کام اژدر بهمن رباي، بر بهمن
سفير آمد و سوگند خورد و لابه نمود
چنان که شغل شفيعست و رسم بابيزن
به جهدهاي مبين بست عهدهاي متين
بيان ز شکر احلي زبان و موم الين
که مرزبان هري يابد ار ز شاه امان
سپس به پايه تخت شه ارم از مأمن
شه از سفير پذيرفت آنچه گفت و نهفت
بر او گماشت رقيبي همه فراست و فن
سفير رفت و نکرد آنچه گفت و يک دوسه روز
بماند و زهر بيفزودشان به چرب سخن
ره جدال نمود و در نوال گشود
گهر به طشت ببخشود و سيم و زر به لگن
به روز چارم برگشت و ديده بان ملک
به شه چگونگي آورد و کار شد روشن
ملک ز خشم بر آنگونه تند شد به سفير
که مي بر آتش سوزنده برزني دامن
به لاغ گفت که يا حبذا به لاغ مبين
زهي رسالت مطبوع و راي مستحسن
چو هست راي دورنگي دگر درنگ مکن
سر وفاق نداري در نفاق مزن
سفير راستي آورد و عرضه کرد به شاه
که اي به خصم تو ناخوش تر از جحيم جهن
خلاف مصلحت ملک ماست فتح هري
که مي بزايد ازين فتح صدهزار شکن
نخست بايد بستن مسيل چشمه آب
که رفته رفته شود چشمه سيل بنيان کن
بسا نحيف نهالا که گر نپيراييش
فضاي باغ فروگيرد از فروع و فنن
ملک شنفت و برآشفت زانچه گفت و نهفت
ز کار او رخ روشن نمود چون جوشن
سفير طيره و شرمنده بازگشت به ري
سه روز ماند و ز ري رخش راند زي ارمن
پيام داد به فرمانرواي هند که کار
تباه گشت و نشد چيره بر سروش اهرن
سفينه يي دوسه لشکر به شهر فارس فرست
مگر که شاه عنان باز دارد از دشمن
ملک بماند و سپه خواند و زرفشاند و نشاند
ز جان جيش به جلاب عيش جوش محن
بسي نرفت که افغان خدا ز سختي کار
فغان کشيده پي چاره گشت دستان زن
گسيل کرد بزرگان و موبدان و ردان
به نزد شاه جهان با حنين و مويه و هن
کنار هريک از آب چشم چون چشمه
درون هريک از باد سرد چون بهمن
شراره سخط پادشاه زبانه کشيد
ز خشک ريشي آن خشک مغزتر دامن
چه گفت گفت که هان نوبت گذشت گذشت
زمان زجر و عقابست و قيد و بند و شکن
که ناگهان خبر آمد به شه ز خطه فارس
که انگليس خدا کرد ساز شور و فتن
به بحر فارس فرستاد ده سفينه سپاه
همه مصالح پيکار در وي آبستن
سفينگان همه هريک ز خود و خنجر و تيغ
بزرگ کرده شکم چون زنان آبستن
ملک ازين خبرش غم زدود و زهره فزود
چو لهو باده گسار از نواي زيرافکن
به خويش گفت به عزمست افتخار ملوک
نه همچو بوم به بوم خراب و کاخ کهن
به آب و گل ندهد دل کراست هوش و خرد
به بوم و بر ننهد سر کراست فهم و فطن
همه ستايش مرد از صفات مرد بود
براي روشن و عزم درست و خلق حسن
کنون که بوم و بر خصم شد خراب و يباب
جهان به ديده او تيره شد چون پر پژن
بجا نماند جز اين يک به دست خاک خراب
که اندرو سزد ار آشيان کند کوکن
به آنکه رخت سپاريم از هرات به ري
مهي دو از دل و جان بستريم زنگ حزن
مه از چهارده بگذشت تا سپاه مرا
زمخت گشته چو گيمخت تن ز شوخ و درن
دم بلارکشان سوده از طعان و ضراب
پي تکاورشان سوده از شقايق و عرن
به مويشان همه بيني غبار جاي عبير
به جسمشان همه يابي هزال جاي سمن
بويژه آنکه زمستان دوباره آمد و رفت
سمن ز راغ و گل از باغ و لاله از گلشن
همه صحايف آفاق را بياهارد
دمنده ابر سياه از سپيد آمولن
و ديگر آنکه ببينيم کانگليس خداي
برو که چيره بود آسموغ يا بهمن
قضاي عهد کند يا به کينه جهد کند
فريشته است مر او را دليل يا اهرن
اگر به صلح گرايد به پادشاه جهان
عنان رزم بتابيم از سکون سنن
وگر نبرد نمايد بزرگ بار خداي
بر آنچه حکم کند عين رحمتست و منن
عروس فتح و ظفر تا کراکشد در بر
شموش جاه و خطر تا کرا نهد گردن
کنون به دعوي راي رزين و فکر متين
بري چميم چو موسي به وادي ايمن
به پاي تخت سپاريم رخت تا لختي
برون ز سختي آسايد و درون ز شکن
سپس خديو برين راي دل نهاد و بخواست
کمانکشان کمين دار را ز هر مکمن
به مير کابل و سردار قندهار نبشت
شگرف نامه يي از رنگ و بوي مينوون
ز بس لآلي مضمون سطور او دريا
ز بس جواهر مکنون شطور او معدن
به سيم ساده پريشيده عنبر سارا
به لوح نقره طرازيده نافه ادمن
حديث رفته و آينده بر شمرد و نمود
رموز پيش و پس راز خويش را معلن
مهين سلاله سردار قندهار که هست
به تخت و بخت جوان و به اسم و رسم کهن
ببرد همره خويش از هرات جانب ري
به هر چه خواست نه لا گفت در جواب نه لن
نويد نامه به هر جانوشت و ز آمدنش
بسا رميده روانا که آرميد به تن
اميرزاده فريدون که شکر شاه جهان
به عهد مهد سرودي نشسته لب ز لبن
بر آن سرست که بر جاي زر فشاند سر
برين نويد و به وجد آيدش ز شوق بدن
ز شوق درگه شاهش همي بجنبد مهر
چو جان مرد مسافر ز آرزوي وطن
شها مها ملکا ملک پرورا ملکا
تويي که جنگ تو از ياد برده جنگ پشن
ستايش تو به ذات تو و محامد تست
نه از فزوني سامان و شارسان و شتن
نه وصفت اينکه مکلل بود ترا اکليل
نه مدحت اينکه مغرق بود ترا گرزن
به بوي دلکش خود مفتخر بود عنبر
به طيب طينت خود معتبر بود لادن
به نور خويش بود آفتاب عالمگير
به زور خويش بود شير غاب صيدافکن
عيان شود خطر آدمي ز رنج خطير
که تا نسوزد بو برنخيزد از چندن
ستايش تو به ملک هري بدان ماند
که تا کسي بستايد اويس را به قرن
ز فتح مکه نگويد کسي ثناي رسول
ثناي او همه از حسن سيرتست و سنن
به آب و تاب گهر را همي نهند سپاس
نه زين قبلي که به عمان در است يا به عدن
ثنا کنند درخشنده شمع را به فروغ
نه زينکه هست مر او را ز زر و سيم لگن
تو عزم خويش همي خواستي نمود عيان
به خسروان جهانگير و مهتران زمن
هري گرفت نمي خواستي ز بهر خراج
که صد خراج هري باشدت کهين داشن
چو هست عزم جانگير گو مباش هري
نه آخرش همه فرکند کردي و فرکن
به حيله يي که عدو کرد مي مباش دژم
که کار خنجر برنده نايد از سوزن
حديث صلح حديبيه را به بوسفيان
يکي بخوان و بپرداز دل ز رنج و محن
همان حکايت صفين بخوان و حيله عمر
که کرد آن همه غنج و دلال و عشوه و شن
نه برتري ز پيمبر بباش و لاتيأس
نه بهتري ز محمد بمان و لاتحزن
يکي بخوان و بخند از سرور چون سوري
يکي ببين و ببال از نشاط چون نوژن
بدين قصيده غرا يکي ببين ملکا
که با قبول تو گيتي نيرزدش به ثمن
به هرکجا که شود جلوه گر برند گمان
که راست تازه عروسي بود به شکل و فتن
ولي دو عيب نهانيش هست و گويم از آنک
رواست گفتن عيب عروس نزد ختن
نخست آنکه قوافي به چند جاي در او
مکررست چو انعام شاه در حق من
اگرچه زين قبلش شکر لازمست از آنک
همي به شکر فزايد چو برفزود منن
دوم قوافيش ار يک دو جا خشن نشگفت
کنند جامه گدايان به جاي خز ز خشن
ازين دو عيب چو مي بگذري به خازن غيب
که نطق ناطقه در مدح او بود الکن
وگر دراز بود همچو عمر و دولت شاه
چنين درازي دلکش ز کوتهي احسن
بدين چکامه دلکش رواست قاآني
و ان يکاد دمندت همي به پيرامن
مثل بود به جهان تا حديث دعد و رباب
سمر بود به زمان تا وداد نل و دمن
دوام ملک خداوند تا هزاران اند
بقاي بخت شهنشاه تا هزاران ون