چه گر خسرو نهان شد زير کافور
وليکن بد تن سيمينش پر نور
دو بادامش بپژمرد از لطيفي
چو جوزي درگوافتاد از ضعيفي
دو لعل سبز پوش او بزودي
چو نيل خام شد از بس کبودي
سر زلفش که دام جان و دل بود
همي شد تا بريزد زير گل زود
دهانش را که بودي چشمه خور
بمحلوجش بيا گندند و کافور
بآخر چون کفن پوشيد خسرو
گلش شد تابگنبد خانه، پس رو
شه روي زمين چون رويش اين بود
کفن پوشيد و شد زير زمين زود
گل تر، پيرهن را نيلگون کرد
چو نيلوفر با فسون سر برون کرد
کبود از بهر آن پوشيد آن ماه
که شد روزش سيه بي طلعت شاه
چو گلرخ در کبودي شد بزودي
ز خجلت ماه شد زير کبودي
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
مجاور گشت گل بر آستانه
بسي گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامداز آن گنبد شب و روز
فرو ميريخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف ميرفت از زمين خاک
چو در دل داشت گل زانگونه ياري
نبودش روز و شب جز گريه کاري
چو آن بيدل بزاري خون گرستي
ز صد ابر بهار افزون گرستي
هر اشکي کو در آن ماتم شمردي
ز دل بگداختي وزدم فسردي
شده يکبار گي بر وي جهان تنگ
جهان بر خويش کرده چون دهان تنگ
فغان ميکرد و ميگفت اي دل افروز
کجا جويم ترا در عالم امروز
چرا گل راز خود مهجور داري
ز نزديکانت دامن دور داري
تهي چون بينم از تو تخت ايدوست
بمردم من زمرگت سخت ايدوست
نخواهم جان شيرين در جواني
ز مرگ تلخ تواي زندگاني
بناخن سنگ کندن هست آسان
شکيبا بودن از روي تو نتوان
چو ناخن گر ببرندم سرازتن
برايد زارزومندي سر از من
کجارفتي بدين زودي نگارا
زهي حسرت دريغا رنج ما را
منم جاني و چندان شور دروي
که نتوان کرد چندين زور دروي
شبانروزي بوصلم غرقه بودي
که بامن چون نگين در حلقه بودي
کنون از حلقه بيرونم نهادي
شدي در خاک و در خونم نهادي
بسي شب در غمم تا روز بودي
کنون چون شمع دل پر سوز بودي
دلم زين غم چو بانيرو بسوزد
يقين دانم که آتش زو بسوزد
توانم سوخت گردون را بيک آه
چنانک آتش بننشيند بيک ماه
ولي ترسم که گر آهي بر آرم
گريز حلق را راهي برآرم
منم جاني و چندان شور دروي
که نتوان کرد چندان زور بروي
زهي محنت که در دل دارم از تو
زهي حسرت که حاصل دارم از تو
ازين محنت وزين حسرت چگويم
فرو ماندم بصد حيرت چگويم
بآخر هم بدينسان بود آن ماه
توان بودن بدينسان از چنان شاه
نه نان خوردي و نه شب خواب کردي
بهر روزي يکي جلاب خوردي
چنان گشت آن سمنبر از نزاري
که بر وي خون گرستندي بزاري
جهانگيرش شدي هر دم بر او
ببوسيدي ز پايش تا سراو
بسي خواهش بسي زاري بکردي
دلش دادي و دلداري بکردي
وليکن گل نبردي هيچ فرمان
که نپذيرفت دردش هيچ درمان
بآخر چون برامد يک مه و نيم
فروشد ماه آن خورشيد اقليم
بوقت صبحگاهي بود تنها
بدل ميگفت با خسرو سخنها
ز حال او بجز حق را خبرنه
بدل دانا، زبانش کارگرنه
درامد آتشي از مغز جانش
روان شد سيل خون از ديدگانش
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشي خوش برآورد از دل پاک
بزاري گفت اي خسرو من اينک
ندانم جان کجاست اما تن اينک
کنون ميآيمت گر مي بخواني
وگرنه ميروم گر مي براني
هزاران جان پاک از سينه من
فداي همدم ديرينه من
مراجان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان ناديده جان رفت
بحمدالله که ماندم از جهان باز
نهادم روي جانان را بجان باز
کنون جان ميدهم از ناصبوري
که جان دادن بسي به کز تو دوري
بگفت اين و بسر برد اين جهان را
بصد زاري بجانان داد جان را
زبان او که شوري در شکربست
بيکدم آن زبان را قفل بر بست
يکي خادم که خدمتگار بودش
بگردانيد سوي قبله زودش
عنايت کرد حق تا از عنارست
بيک ساعت زصد گونه بلارست
خداوند جهان فرمان بداده
دورخ برخاک گلرخ جان بداده
درين بستان چو گل از خاک خيزد
ببادي تند هم بر خاک ريزد
گلي برخاک ريخت از جور ايام
که به زان گل نبيند دور ايام
چه خواهي ديد ازين گردنده پرگار
که خواهي شد بدام او گرفتار
کزين گردنده پرگار سبک رو
نماند هيچکس نه گل نه خسرو
برامد تند بادي از کناري
ببرد آن هردو تن را چون غباري
چه حاصل گر چه عمري غم کشيدند
که ببريدند چو در هم رسيدند
چو زين ويرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش در خواب رفتند
چو چرخ پير خونخواري نديدم
بجز خون خوردنش کاري نديدم
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
تو ميبايد که چندان پندگيري
ازان يک مرگ کز محنت بميري
تو خود از غايت غفلت چناني
که گر صد مرگ بيني هيچ داني
چو بسياري بلا در پيش داري
نيي عاقل که دل بر خويش داري
چو چنديني بلات از پيش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
عجب ميآيدم گر مي ندادني
که با چندين بلا چون زنده ماني
عجب کاريست کار آدميزاد
که در کم بود گي و درکمي زاد
بدست خود سرشتندش بآغاز
بدست ديو دادند آخرش باز
زهي بيقدري او کزچنان دست
بدست ديو افتد غافل و مست
کسي کز دست ديوان سر افراز
بدست دوست نرسد عاقبت باز
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدين صورت که مردم هست امروز
دلا تو خفته يي و هر زماني
بدين وادي بي پايان چه ماني
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزين وادي که بيرون خواهد آمد
چه درياييست اين درياي خونخوار
که کس دروي نميآيد پديدار
بسي گردون بسر خواهد گذشتن
گذشتست و دگر خواهد گذشتن
بسي افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
اگر در زندگي در خاک و افلاک
تواني گشت خاک، آنجا رسي پاک
وگر اين هر دو بندت بسته دارد
ترا در ماتم پيوسته دارد
سعيدي، گر تو در افلاک ماني
شقي باشي اگر در خاک ماني
و گرزين هر دو بگذشتي چو مردان
برستي از زمين و چرخ گردان
ازين بيغوله قصد آشيان کن
چه ميباشي زهمت نردبان کن
اگر چون جعفر طيار ازين دام
برون پري، شوي مرغي دلارام
چو جعفر اين سفر گر هست رايت
بود بي دست و پايي دست و پايت
چو پروانه درين ره ترک جان کن
سفر بي پا و سر چون آسمان کن
چرا تو کشته نفس و هوايي
ذبيح الله شو گر مرد مايي
سه سد سخت دشوارست در راه
يکي نان و يکي مال و يکي جاه
چو زين سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
اگر خواهي کزين دو بگذري پاک
ازين هر سه مشو آلوده در خاک
تنت مرد و تو دل در خويش داري
نداري برگ وره در پيش داري
چرا ره را نسازي برگ راهي
که برگ ره نداري برگ کاهي
بمردي گويي آن ساعت که زادي
شب آمد بر در آن بامدادي
گرفتار آمدي در بند تن تو
زجان دادن بترس اي جان من تو
فلک از مرگ چندين ميگريزد
زمين ميتازدش تا خون بريزد
چو هستي لشکري کم گير بنگاه
که آدم هست سر خيل تو در راه
بلشکر گاه آدم برره امروز
که گورستانت آن لشکر گه امروز
پشيماني ندارد سود در خاک
چو زهرت کشت چه حاصل ز ترياک
تو در دنيا که جاي رنج و بارست
اگر صد کار داري هيچ کارست
ترا چاهي قوي افتاده در راه
که آن دنياست و گنبدداردان چاه
چو گنبد در درون چاه باشد
پس اين گنبد چرا برماه باشد
ولي چون کار دنيا باژگونه ست
چه ميپرسي که اين گنبد چگونه ست
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گيرد نفس زود
فلک دود و زمين گرد و توخيره
چگونه دم زني با اين دو تيره
دمت زان با دو آيد بر سر راه
که دم دارد چو همدم نيست اين چاه
گرت انصاف دادن نيست پيشه
تويي چاهي که دم داري هميشه
زهي چاهي نجس سر بر فگنده
دمي آينده و ديگر شونده
دروني داري اي غافل برون گير
دلي سرگشته و نفس زبون گير
اگر بيرون نيايي زين درون تو
بگردي چون بخاک آيي بخون تو
زهي نفس عدو پرور کجايي
که بر يک جاي صد جامينمايي
زهر شاخي دگر داري بري نيز
برون کردي زهر روزن سري نيز
تو بااين جمله طراري يقينست
که روي حق نبيني رويت اينست
اگر کفش کهن يا ژنده داري
و گرناني بخاک افگنده داري
چرا ندهي براي حق بدرويش
يقين ميدان که بستاني از آن بيش
مپز سودا مشو مطمع مپندار
که جو کاري و آرد گندمت بار
بمويي گر بدنيا بسته باشي
چو مردي در غم پيوسته باشي
و گرمويي نباشد کوه باشد
مينديش آنکه چون اندوه باشد
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پيدانه خسرو
چو گل را دم فروشد صبح دم زد
سپيدي بر سواد شب رقم زد
چو در جنبش فتاداين آتشين صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
جهانگير از پگاهي روز ديگر
برگل رفت و خورد آن سوزديگر
ميان خاک مادر را چنان ديد
گلي را زردتر از زعفران ديد
بپيش خاک خسرو جان بداده
بزاري درغم جانان فتاده
چو جان بي طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
زني را در وفا اين بود کردار
تو چون او باش اگر هستي وفادار
اگر ياري کني باري چنين کن
عزيزان را وفاداري چنين کن
دگر ره ماتمي از سر گرفتند
دگر ره بانگ وزاري در گرفتند
پسر ميگفت کاي مادر کجايي
چو دست من فروبست اين جدايي
چو آتش آمدي چون دود رفتي
بديدار پدر بس زود رفتي
سبک رفتي چو بادي پيش خسرو
که احسنت اي وفادار سبک رو
بآخر سيمبر گل نيز چون باد
بزير خاک شد کاين خاک خون باد
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک برسر
گلي کز ناز از يک گرد بگريخت
کنون با خاک ره باهم برآميخت