مسعود قزل مست نه اي هشياري
يک دم چه بود که مطربي بگذاري
زر بستاني ازارکي برداري
ما را گل و باقلي و ريواس آري
بر سنگ قناعت ار عياري داري
از نيک و بد جهان کناري داري
ور با همه کس بهر خلافي که رود
در کار شوي دراز کاري داري
گفتي که به هر قطعه مرا هر باري
از خواجه به تازگي برآيد کاري
دوران شماست اي برادر آري
ما را به سه چار و پنج خدمت داري
اي دل به غم عشق بدين دشواري
آسان آسان پرده مگر برداري
ور هست وگر نيست به کامت باري
آن دم که به کام دل ياري ياري
هر شب بت من به وقت باد سحري
دل باز فرستدم به صاحب خبري
دل با همه بي رحمي و بيدادگري
آيد بر من نشيند و زارگري
کويي که درو مست و بهش درگذري
زنهار به خاک او به حرمت نگري
نيکو نبود که از سر بي خبري
تو زلف بتان و چشم شاهان سپري
اي شب چو ز نالهاي من بي خبري
بر خيره کنون چند کنم نوحه گري
اي روز سپيد وقت نامد که مرا
از صحبت اين شب سيه باز خري
در بنده به ديده دگر مي نگري
با اين همه خوش دلم چو درمي نگري
هر روز سپس ترست کارم با تو
در من نه به چشم پيشتر مي نگري
دل سير نگرددت ز بيدادگري
چشم آب نگيردت چو در من نگري
اين طرفه که دوست تر ز جانت دارم
با آنکه ز صدهزار دشمن بتري
با دلبرم از زبان باد سحري
گل گفت نيايي به چمن درنگري
گفت آيم اگر تو جامه بر خود ندري
چون رنگ آري به خنده بيرون نبري
چون چنگ خودم به عمري ار بنوازي
هم در ساعت پرده خواري سازي
آن را که چو زير کرد گويا غم تو
چون زير گسسته اش برون اندازي
چون صبح درآمد به جهان افروزي
معشوقه به گاه رفتن از دلسوزي
مي گفت و گري که با من غم روزي
صبحا ز شفق چون شفقت ناموزي
بر جان منت نيست دمي دلسوزي
بر وصل توام نيست شبي پيروزي
در عشق کسي بود بدين بد روزي
واي من مستمند هجران روزي
هرکو به مواظبت بخواند چيزي
با او به همه حال بماند چيزي
آخر پس از آن، از آن به چيزي برسد
چيزي نبود هر که نداند چيزي
اي نوبت تو گذشته از چرخ بسي
بي نوبت تو مباد عالم نفسي
آوازه نوبتت به هر کس برساد
ليکن مرساد از تو نوبت به کسي
دي درويشي به راز با همنفسي
مي گفت کريم در جهان مانده کسي
از گوشه چرخ هاتفي گفت خموش
بوطالب نعمه را بقا باد بسي
با دل گفتم که اي همه قلاشي
چوني و چگونه اي کجا مي باشي
دل ديده پرآب کرد و گفتا که خموش
در خدمت خيل دختر جماشي
تا چند ز جان مستمند انديشي
تا کي ز جهان پر گزند انديشي
آنچ از تو توان شدن همين کالبدست
يک مزبله گو مباش چند انديشي
اي نسبت تو هم به نبي هم به علي
عمر ابدي بادت و عز ازلي
باقي به وجود تو پس از پانصد سال
هم گوهر مصطفي و هم نام علي
اي پيش کفت جود فلک زراقي
ابناي ملوک مجلست را ساقي
من بنده ز پاي مي درآيم ز نياز
درياب که جز دمي ندارم باقي
کو آنکه ز غم دست به جايي زدمي
يا در طلب وصل تو رايي زدمي
بر حيله گري دسترسم نيز نماند
آن دولت شد که دست و پايي زدمي
گر عقل عزيز را به فرمان شومي
ناريخته آبم از پي نان شومي
زين قصه ديرباز چون البقره
هم با سر درس آل عمران شومي
در ملک چنين که وسعتش مي داني
با شعر چنين که روز و شب مي خواني
آبم بشد از شکايت بي ناني
کو مجدالدين بوالحسن عمراني
اي دل طمعم زان همه سرگرداني
نوميدي و درد بود و بي درماني
اين کار نه بر اميد آن مي کردم
باري تو که در ميان کاري داني
شاها چو تو مادر زمان زايد ني
بخشد چو تو هيچ شاه و بخشايد ني
تا حشر چو تيغ و تازيانه ات پس از اين
يک ملک ستان و ملک بخش آيد ني
صدرا چو تو چشم آسمان بيند ني
خورشيد به پايه تو بنشنيد ني
آنجا که تو دامن کرم افشاني
از خاک بجز ستاره کس چيند ني
اي گل گهر ژاله چو در گوش کني
وز سايه ابر ترک شب پوش کني
آن کت ز چمن پار برون کرد اينجاست
امسال چه خويشتن فراموش کني
گر من ز فلک شکايت کنمي
هرچ او کندي جمله حکايت کنمي
افسوس که دست من بدو مي نرسد
ورنه شر او جمله کفايت کنمي
گر در همه عمر يک نکويي بکني
صد گونه جفا و زشت خويي بکني
گويي که برغم تو چنين خواهم کرد
داري سر آنکه هرچه گويي بکني
اي شاه گر آنچه مي تواني نکني
زين پس بجز از دريغ و آوخ نکني
اندر رمه خداي گرگ آمد گرگ
هيهات اگر توشان شباني بکني
با بوعلي اب ارب هم بنشيني
شخصي شش جهتش زو بيني
گر ديده به ديدن رخش چار کني
چندان که ازو بيني بيني بيني
رو رو که تو يار چو مني کم بيني
وين پس همه مرد جلد محکم بيني
من با تو وفا کردم از آن غم ديدم
با اهل جفا وفا کني غم بيني
عمزاد و عمزاد خريدند بري
عمزادگکي قديمشان اندر پي
اينک چو دو نوبهار بين با يک دي
عمزاد همي رود دو عمزاد ز پي
اي چرخ جز آيت بلا خواني ني
بر کس قلمي ز عافيت راني ني
چيزي ندهي که باز نستاني ني
اي کوژ کبود خود جز اين داني ني
مريخ به خنجر تو جويد فتوي
ناهيد به ساغر تو پويد ماوي
زانست که مي کند به عيد اضحي
از بهر ترا آن حمل اين ثور فدي
شب نيست دلا که از غمش خون نشوي
وز ديده به جاي اشک بيرون نشوي
چون نيست اميد آنکه بر گردد کار
اي دل پس کار خويشتن چون نشوي
هر روز به نويي اي بت سلسله موي
جاي دگري به دوستي در تک و پوي
ماهي تو و ماه را چنين باشد خوي
هر روز به منزلي دگر دارد روي
گفتم که نثار جان کنم گر آيي
گفتا به رخم که باد مي پيمايي
تو زنده به جان دگران مي باشي
از کيسه خويش چون فقع بگشايي
اي محنت هجر بر دلم سرنايي
وي دولت وصل از درم درنايي
از بخت چو هيچ کار برمي نايد
اي جان ستيزه کار هم برنايي
چون ديده فرو ريخت به رخ بينايي
وز دل اثري نماند جز رسوايي
اي جان تو چه مي کني کرا مي پايي
نيکو سر و کاريست تو درمي بايي
با دل گفتم گرد بلا مي پويي
بنشين که نه مرد عشق آن مه رويي
دل گفت ز خواب دير بيدار شدي
خر جست و رسن برد کنون مي گويي
صورت گر فطرت ننگارد چو تويي
دوران فلک برون نيارد چو تويي
هرچند همه جهان تو داري ليکن
اي صدر جهان جهان ندارد چو تويي
اي نامتحرک حيواني که تويي
اي خواجه رايگان گراني که تويي
اي قاعده قحط جهاني که تويي
اي آب دريغ کاهداني که تويي