بدريا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتي اوفتادم بر سر راه
ز بيم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوي اين نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم يکچند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسيدم ز رسوايي امروز
سخن ميگفت ازينسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب درياي گردون جوي خون شد
برامد راست چون آيينه ازدرج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چين شمعي نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همي چندانکه گل را بيش ميديد
سراپايش بکام خويش ميديد
بت لاغر ميان فربه سرين بود
برخ چون گل بلب چون انگبين بود
چو شاه ان انگبين و گل بهم ديد
خرد را زير آن زلف بخم ديد
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل ان دلبر بسي کرد
خط و خالي بدست دل کسي کرد
چو صبر او چو تيري از کمان جست
دلش در بر چو مرغي زاشيان جست
شهنشاه جوان و ماه در پيش
چگونه صبر ماند خود بينديش
بزد دست و کشيدش موي در بر
چنان کافتاد ان مهروي بر سر
گل عاشق خروشي در جهان بست
ز دل صد سيل خون برديدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زماني شعر ازرق چاک ميزد
زماني اشک خون بر خاک ميزد
خروش شير بر انجم فروبست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زماني آه خون آلود ميکرد
زماني زاتش دل دود ميکرد
شهش گفت اين چه بيدادست آخر
بده داد اين چه فريادست آخر
توميداني که شاه گيتي افروز
منم در چار حد عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جويم
بنازد چون سخن بر اصل گويم
تو از پيش چو من شه سربتابي
نترسي زانکه بي تن سر بيابي
ترا به گرزمن مي گيري امشب
حساب رفته تاکي گيري امشب
بمي با من بعشرت پاي داري
که عشرت راو مي را جاي داري
بعيش خوش، غم دل را قضا کن
مي سوري طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چين بجوشيد
همه خون دلش از کين بجوشيد
بدو گفت اي دغا باز دغا گوي
جفا کار جفا ورز جفا جوي
دغا بازي، حريف من نيي تو
که چون من آتشين خرمن نيي تو
بترک من بگو ورنه ازين غم
بريزم از تن خود خون همين دم
بخون خويشتن بندم ميانرا
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پاي تو گردم بخون من
منم با مادري مرده بزاري
پدر غرقه شده در سوکواري
دلي ماتمزده خود مي بپرسي
بروز رستخيز از من عروسي
بزور تيغ از من وصل، افسوس
گه گربکشي مرا تيغت دهم بوس
شهش در بند کرد و راي آن بود
که گل گردن نهد چه جاي آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
وليکن پيش او رفتي چو بادي
بديدي روي او هر بامدادي
سخن گفتي زهر فصلي و بابي
ولي هرگز ندادي گل جوابي
نکردي هيچ سوي او نگاهي
که مي ننگ آمدش زين پادشاهي
نميآسود از زاري و ناله
خوشي بر لاله ميباريد ژاله
فغان ميکرد و ميگفت اي جهاندار
ز جان سيرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کي زجان، برگير جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندي سخت دارم
نشسته بيدل و دلدار رفته
بسي بارم فتاده يار رفته
چو در پرده ندارم هيچ ياري
بجز زاري ندارم هيچ کاري
مرا چون ني خوشست اين زاري من
خنک شد اين تب و بيماري من
شده تب از دم سردم خنک تر
دلم گشته ز بيماري سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولي چشمم نگردد گرم هرگز
کجايي اي درون جان نشسته
چنين پيدا چنين پنهان نشسته
اگرچه رويت از سويي نبينم
ولي بيروي تو مويي نبينم
چنان بگرفته يي يکسر نهادم
که از خود مي نيايد هيچ يادم
گلي از عشق تو در سينه دارم
که خاري ميشود گردم بر آرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر در عرش پيچد زور دارد
ز چشم پيل بالاخون چکيده ست
که بر بالاي چشم من بريده ست
گهرهاي مرا کز دل درايد
ترا بخشم گرم از دل برايد
بهر مويي ز خون صد برق گردم
که تا بيتودران خون غرق گردم
ز سر تا پاي پيوندي ندارم
که چون زلفت بروبندي ندارم
چگويم راز دل زين بيش ديگر
تو خود داني فرو انديش ديگر
نيارم راز دل گفتن تمامت
که روزي بايدم همچون قيامت
بگفت اين و برفت از هوش آن ماه
چنان کز تف او زد جوش آن ماه
چنين بودي دلي پر انتظارش
غم خسرو شدي هم غمگسارش
نشسته با دل اميدوار او
که روزي باز بيند روي يار او
بصد زاري چو مرغي پر بريده
ميان دام، نيمي سر بريده
دمي ميزد باميد و دگر نه
زسستي زان دمش يک جو خبرنه
ازينسان بود روز و روزگارش
نه يک همدم نه يک آموزگارش
موکل بود بر گل خادمي زشت
که نامش بود کافور و چو انگشت
وليکن سخت نيکو خوي بودي
بسي از مشک صدقش بوي بودي
نگهبان بود بر در شب افروز
بشفقت کار گل کردي شب و روز
بدلداري شبش افسانه بودي
بروزش همدم و همخانه بودي
بسي پندش بدادي در هر اندوه
که بر دل مي مکن چندين غم انبوه
بسي مگري که چشمت خيره گردد
جهان بر چشم روشن تيره گردد
بسي سوگند خوردي گاه و بيگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چاره کارت بزودي
برارم ماه بختت از کبودي
اگر بايد گرفتن ترک جانم
براي تو غمي نبود ازانم
بجان تو که گرديدم جهاني
بفر تو نديدم دلستاني
يقين دانم که از نسل شهاني
ولي در غم فتاده ناگهاني
مکن پنهان زمن رازي که داري
برآراز پرده آوازي که داري
چه گر خادم بيايد نامساعد
نميکرد اعتماد آن سيم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
ز هر روزيش، هرروزي بتر بود
ز زاري کردن ان ماهپاره
بفرياد آمد از گردون ستاره
ز در اشک او پروين بسر گشت
بنات النعش نيز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ ميکرد
فلک را تف او دلتنگ ميکرد
ز آهش مرغ شب بر تابه ميسوخت
جگر زان سوز در خونابه ميسوخت
اگر دم بر کشيدي صبح از کوه
فرورفتي دمش حالي از اندوه
و گرمه خيمه بر افلاک بردي
از آن غم رخت را با خاک بردي
و گر خورشيد سوز او بديدي
بشب رفتي چو روز او بديدي
دل کافور ازو ميسوخت اما
نميکرد آگهش گل زان معما
برين منوال چون بگذشت سالي
شد آن مهروي از حالي بحالي
دران اندوه لب بر هم نهاده
دلي چندي که شد برغم نهاده
چو شد يکبارگي صبر و قرارش
در ان سختي ز حد بگذشت کارش
بسي بي طاقتي بودش از آن پيش
ولي طاقت نمي آورد از آن بيش
بر خود خواند خادم را يکي روز
بسو گندش امين کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفا دار
که هرگز هيچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردي
دلي با جان من پيوند کردي
اگر چه خادمي، مخدوم گشتي
امين چار حد روم گشتي
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهي بود محرم در جهانم
چو القصه بسي گوي سخن برد
ز اول کرد آغاز و ببن برد
دلي پرداشت ميگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفي از ميانه
سخن ميگفت و اشک از ديده ميريخت
گهي پيدا گهي دزديده ميريخت
چو شمعش آتشي بر فرق ميشد
ز آب چشم در خون غرق ميشد
ز چنداني نوازش ياد ميکرد
چو چنگي زان نوافرياد ميکرد
گهي از خون دل افگار ميشد
گهي از آه آتشبار ميشد
چو حال خويش پيش او بيان کرد
زدل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور ازآن قصه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سر گذشتش
بسي بگريست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت اي چون گل دل افروز
اگر تو نامه يي بنويسي امروز
چو بادي نامه را آنجا رسانم
وليکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نيارم آمدن باز
که شاه چين بکين من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چاره کارت همانگاه
بهر نوعي که داند چاره جويد
خلاص کارت اي مهپاره جويد
کنون چون شد دل سر گشته از دست
مده يکبارگي سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخويش آر
قلم گيرو دوات و نامه پيش آر
چو گل ديد آن همه آزادي او
بجوش آمد دلش از شادي او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزينسو گل بزاري نامه آغاز
نوشت آن نامه وز مهرش نشان کرد
به کافور سيه داد و روان کرد
کنون بشنو حديث نامه گل
دمي نظاره کن هنگامه گل
فريدست اين زمان بحر معاني
که بر وي ختم شد گوهر فشاني
ز بس معني که دارم مي ندانم
که هر يک را بهم چون در رسانم
چو مويم معنيي گرد ضميرست
بدستم نرم کردن چون خميرست
چو معني از ضمير آرم برون من
چو مويي از خمير آرم برون من
ز بس معني که پيوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مويي معنيي در پيش گيرم
برآن معني فرا انديش گيرم
چو در معني سخن پرداز گردم
بسوي نامه گل باز گردم