ره روان رفتند و تو درمانده خود
همچنان در گفتن خود مانده خود
آخر اين چندين سخن برگفت و گفت
هم تو گفتن و کس ديگر نگفت
آخر اين چندين سخن گفتي تو باز
باز ماندي اندرين ره مانده باز
آخر اين چندين سخن تو گفته
يا نگفتي وز کسي بشنفته
آخر اين چندين ملامت برده
همچنان مانده درون پرده
آخر اين چندين ملامت تا بکي
بر کسي ماندي که گم کردي تو پي
آخر از اين گفتنت مقصود چيست
عاقبت بر رفتنت مقصود کيست
آخر اين چندين بگفتي نيک و بد
تو کسي ماني بمانده بي خرد
راه رو يا اندرين پرده بسوز
همچو اين واصل در آنجا برفروز
ره رو آخر ياز خود بگذر بکل
يکزمان در سوي خود بنگر بذل
راه کن تا ره بري بر سوي او
تا همانجا گه ببيني روي او
راه کن تو تا مگر واصل شوي
در مراد خود مگر حاصل شوي
چون بدست تست دادن جان خويش
جان بده يا راه کلي گير پيش
چون بدست تست خود را سوختن
کار از ايشان بايدت آموختن
چون بدست تست جان بازي چنين
نيست آسان کار جان بازان چنين
چون بدست تست هم جانت بباز
پرده از روي خود انداز باز
چون بدست تست با چندين گمان
مي پزي آخر زمان اندر نهان
جان خود ايثار کن در وصل دوست
تا ببيني يکزمان تو وصل دوست
جان خود ايثار کن اي بي خبر
تا بسوزي وانماند هيچ اثر
همچو ايشان اندرين واصل شوي
هم ز حق گويي و از حق بشنوي
گر بخواهي ماند آنجا گاه باز
در نشيبي کي ببيني عين راز
گر بخواهي ماند اندر پرده تو
چند گوئي کرده گم کرده تو
اين همه گفتم ترا اي دل ببين
بگذر از خود تا گمان گردد يقين
اين همه گفتم ترا اي جان من
برده چندين زبانها در سخن
اين همه گفتم نمردي يکدمي
يک نفس فرمان نبردي يکدمي
اين همه گفتم چنين با تو براز
همچنان ماندي تو اندر پرده باز
اين همه گفتم ببر فرمان دلا
تا زماني جمله ما گرديم ما
چون شويم آن جايگه خود جزو کل
کل شويم و وارهيم از بند ذل
چون شوي فاني تو اينجا در صفت
آنگهي يابي کمال معرفت
هر که فاني شد بقاي کل بيافت
بعد از آن در سوي آن حضرت شتافت
هر که فاني شد خرد با او چکار
در بقاي کل شود کل رستگار
هر که فاني شد برست از خويشتن
کل شد و وارست او از خويشتن
هر که فاني شد بقا اندر بقا است
از همه فاني صفا اندر صفاست
هر که فاني شد ز ديد او ديد ديد
هم ز حق گفت و ز حق رازي شنيد
هر که فاني شد بپرده بيند اوي
پرده بر افتد بپرده بيند اوي
چون تو را فاني بخواهي بد تنت
چند خواهي گفت مايي و منت
چون ترا فاني بخواهد شد عقول
چند خواهي بد در اينجا بي اصول
چون تو فاني ميشوي از هر چه هست
بازدار از هر چه داري نيز دست
چون تو فاني مي شوي از خود بمير
بعد از آن تو حلقه آن در بگير
چون تو فاني ميشوي زين زندگي
اين زمان تو پيش گير افکندگي
چون تو فاني مي شوي بگذر ز خود
تا نماند جملگي نيکت نه بد
چون تو فاني مي شوي در چند و چون
گشته تو درميان پرده خون
چون تو فاني مي شوي بردار گام
هر زماني در مکاني دار کام
چون تو فاني مي شوي اين جايگاه
هم در آنجا گرد فاني پيش شاه
چون تو فاني ميشوي باري درين
پيش راهش مير بر عين يقين
چون تو فاني مي شوي بر ذات او
هم بکن خود را زماني گفت و گو
چون تو فاني مي شوي نزديک او
بگذر از اين راه پر باريک او
چون تو فاني مي شوي چندين مگوي
گرد فاني گرد و ديگر هم مجوي
چون تو فاني مي شوي زنده شوي
از مقام عرش افکنده شوي
بگذر از خود تا کمالي آيدت
بعد از آن وصل وصالي آيدت
بگذر از خود سوي حق اشتاب کن
خويش را در عين فتح الباب کن
بگذر از خود يکزمان ايمن مشو
هر چه پيش آيد در آن ساکن مشو
بگذر از خود راه الا الله گير
گر ببيني راه جمله راه گير
بگذر از خود واصل درگاه شو
فاني اندر سر الالله شو
بگذر از خود تا وصال آيد پديد
بگذر از خود تا کمال آيد پديد
بگذر از خود حق شو و باطل مگوي
بيش از اين باطل در اين حاصل مجوي
بگذر از خود عقل را آواره کن
بعد از آن اين راه را يکباره کن
بگذر از خود عشق شو گر عاشقي
بگذر از جان گر تو مرد صادقي
بگذر از خود اي بمانده بر دو راه
پرده را برگير اي گم کرده راه
باز جوي از خود گذر کن در گذر
تا کمالي باشدت اندرنظر
چون گذشتي از خود آنگه کل شوي
جان ببخشي آن زمان تو کل شوي
بگذر و بگذار و بگذر از همه
چند خواهي بود عين دمدمه
هر که آمد از عدم اندر وجود
بود او اندر يقين بود و نبود
هر که آمد اندر آنجا بي خلاف
راه بايد کرد او را بي گزاف
هر که آمد اندر آنجا باز ماند
ليک اينجا هم ازو او راز خواند
هر که آمد راز را با او بگفت
چون نداني سر اسرارش نهفت
هر که آمد محرم اسرار گشت
از خودي در بيخودي بيزار گشت
هر که آمد جان و دل تسليم کرد
هر چه گفت از جان جان تعليم کرد
هر که آمد پاي اندر ره نهاد
گر نه آگه بود آگه گشت و شاد
هر که آمد راه جانان باز يافت
ليک اين راز جهان شهباز يافت
هر که آمد راز او هم بد همو
کام خود از کام خود بستد همو
هر که آمد رنج را ديد و بلا
اندر اين رنج و بلا شد در فنا
چون همي خواهي شدن باري ز پيش
راه حق گير اي مرادت ديده پيش
نوش اندر نيش باشد کارگر
نوش کن نيش آر داري اين خبر
هر که اين ره را مسلم کرد او
اندرين ره جان معظم کرد او
اي بسا تنها کزين حسرت بريخت
آسمان بر فرق ايشان خاک بيخت
اي بسا جانها کزين حسرت برفت
عاقبت پردرد و پرحسرت برفت
اي بسا ديده که ناديده شد او
گرچه ناديده بود ديده شد او
اي بسا عالم که او راهي سپرد
اندر اين ره ماند و ناکامي بمرد
اي بسا عاقل که کام اينجا بيافت
اي بسا مسکين که ناگه سر بيافت
اي بسا سالک که هالک شد ازين
گرچه در ره بود مرد راه بين
اي بسا قوت که از قوت برفت
بعد از آن او را ثباتي برگرفت
اي بسا عاشق که جان درباختند
تا کمال عشق خود بشناختند
اي بسا مؤمن که با توحيد رفت
عاقبت در منزل تفريد رفت
اي بسا صاحب که بي صاحب بماند
اي بسا راحت که کام دل براند
اي بسا ساکن که اندر ره فتاد
در ره جانان ز دل ناگه فتاد
اي بسا عاقل که اندر عاقبت
باز ديد او عاقبت در عافيت
اي بسا ناطق که الکن گشت و رفت
تخم اينجا ناگهان افکند و رفت
اي بسا ره رو که اينجا باز ماند
در مقام عز هم در راز ماند
اي بسا مفلس که بگرفتند گنج
گنج را ديد آن چنان بيدرد و رنج
اي بسا نادان که دانايي بيافت
عاقبت عين توانايي بيافت
اي بسا معني که بر دعوي بماند
عاقبت در رمز بي معني بماند
اي بسا معني که بر تقوي فتاد
راز خود بر عين تقوي برگشاد
اي بسا صورت بمعني ره نبرد
عاقبت چون يافت با حسرت بمرد
اي بسا صاحب جنون ذوفنون
کامدندي از پس پرده برون
اي بسا شاهان که کمتر از گدا
آمدند آخر در اين عين بلا
اي بسا درويش گشته پادشاه
کام خود دريافته در پيشگاه
اي بسا گردن که بي گردن بماند
عاقبت خود را برسوايي نشاند
اي بسا شيرين که بيخسرو نشست
کرد شيرين خسروي را پاي بست
اي بسا وامق که بي عذرا شده
اندرين ره هر زمان عذرا شده
اي بسا ليلي که مجنون گشته اند
همچو مجنون عين مفتون گشته اند
اي بسا رامين که ويسش رام کرد
راه را بر راه او انجام کرد
اي بسا عاشق که بيدل گشته باز
اندرين ره بيدل و جان گشته باز
اي بسا بر درد و سوداي فراق
داده جان خويشتن دراشتياق
اي بسا صادق که در کار آمدند
از وجود و جان که بيزار آمدند
اي بسا ره بين که راه خود نيافت
گرچه بسياري درين ره ميشتافت
اي بسا واصل که او از وصل شاد
اوفتادند و نيامد هيچ ياد
اي بسا کاهل که ناگاهي براه
اوفتادند و شدند آن جايگاه
اي بسا در ره بماند عاقبت
راه بردند اندر آن کل عاقبت
اي بسا مؤمن که تن داده بباد
هيچشان يادي نيامد هم زياد
اي بسا عزت که در دل اوفتاد
از نهيب عزت کل اوفتاد
اي بسا قربت که در فرقت بماند
بعد از آن در سوي آن قربت بماند
اي بسا هيبت که اندر ره فتاد
زان همه هيبت بکل ناگه فتاد
اي بسا زينت که بي زينت بماند
تا چو اينجا رفت اينجا گه بماند
اي بسا وحدت که پنهان گشت باز
آشکارا شد که اعيان بود باز
اي بسا کثرت که در وحدت فتاد
ناگهان در قربت عزت فتاد
اي بسا شوکت که در رتبت شده
کام خود در کام جانها بستده
اي بسا راهي که بي رهبان بماند
زانک بي رهبان در آن رهبان بماند
اي بسا جاهي که اندر چه فتاد
کس دگر آن را نياوردش بياد
اي بسا کل گشت آنجا منتظر
شد ميان در آب و در گل مشتهر
اي بسا شوريده عشق ازل
جان و تن کرده براه او بدل
اي بسا جان ها که ايثار رهست
تا نپنداري که راهي کوته ست
اي بسا معشوق عاشق گشته اند
اندرين ره چون فلک سرگشته اند
تا نداني حيرت ذات و صفات
چون تواني يافت تو معني ذات
چند گويم راه بايد کرد راه
تا رهي در عز و قرب پادشاه
چند گويم بگذرم بر گفتنش
چند جويم اندرين در سفتنش
تا ز جان خود نبرم مردوار
کي توانم بود در ره مرد کار