توئي خورشيد و من خاک ره تو
حقيقت هستم ايجان آگه تو
تو خورشيدي و من ذاتم حقيقت
که مي بينم در اينجا ديد ديدت
تو خورشيدي و من راز نهانت
ز نورت ميکنم شرح و بيانت
تو خورشيدي چگويم من درين راز
تو مي آئي و ديگر ميشوي باز
تو خورشيدي که بودت آشکار است
عيان تو تمامت در نظار است
تو خورشيدي که در آئينه هستي
هر آيينه در آيينه تو هستي
در اين آيينه منصور است نوري
در اين آيت به بين عين حضوري
در اين آيينه پيدائي هميشه
دگر آيينه بنمائي هميشه
در اين آيينه ديده عکس رويت
هر آئينه شدم در گفت و گويت
در اين آيينه ديدم من جمالت
شدم گويا من از شوق وصالت
در اين آيينه ديدستم ترا من
که آيينه ز نور تست روشن
در اين آيينه چون شمعي فروزان
تو اين آيينه اينجاگه بسوزان
در اين آيينه گفتستي اناالحق
هر آئينه چو خود ديدي تو مطلق
در اين آيينه هر آيينه داني
که بنمائي همه راز نهاني
در اين آيينه بنمودي جمالت
ربودي جان منصور جلالت
در اين آيينه پيدائي و پنهان
نمائي هر زمان راز دگر بيان
در اين آيينه ذاتي آشکاره
هر آيينه جمال خود نظاره
کني در آينه خود را نگاهي
ندارد کس در اين آيينه راهي
که پيدا جمالت را به بيند
يقين عکس جلالت را به بيند
دل پاکيزه ميبايد درين سر
که بيند ذاتت از آيينه ظاهر
دل پاکيزه مي بايد درين راز
که تا بيند رخت در آينه باز
دلي پاکيزه ميبايد حقيقت
که در آيينه بيند ديد ديدت
دل پاکيزه بايد بر سر دار
که کل ز آيينه بيند روي دلدار
هر آيينه تودر منصور نوري
حقيقت بيشکي ذوق حضوري
هر آئينه تو در منصور هستي
بت منصور در اينجا شکستي
هر آئينه تو در منصور جاني
ابااو گفته راز نهاني
هر آيينه ترا بينم در اينجا
بجز تو هيچ نگزينم در اينجا
هر آئينه بريدي دستم ايدوست
ز بوي خويش کردي مستم ايدوست
هر آينه اناالحق ميزني خويش
حجابت برگرفته دوست از پيش
هر آيينه جلالت باز ديدم
در اينجاگه جمالت باز ديدم
هر آيينه عياني در نمودم
درين روي جهاني در نمودم
هر آيينه جمالت بي نشان است
در آيينه چنين شرح و بيانست
هر آيينه توئي و مي ندانند
فتاده در دوئي و مي ندانند
هر آيينه توئي ايصاحب راز
اناالحق گفته اندر آينه باز
در اين آيينه گفتستي اناالحق
تو حقي گفته اسرار مطلق
از اين آيينه گفتستي تو اسرار
چرا کز ذات خود هستي خبردار
از آن آيينه ديدستي تو خود باز
هميگوئي يقين از نيک و بد باز
درين آيينه ديدستي سراسر
از آن در عشق پيوستي سراسر
بد و نيک تو يکسانست با تو
مرا اينسان نه آسانست با تو
تو هر کس را که ميخواني بخواني
منم بنده بکن آنچه تو داني
نه بر گردد ز تو منصور حلاج
گرش اينجا کني از تير آماج
نه برگردد ز تو تا عين آتش
ترا بيند ترا داند همه خوش
نه برگردد ز قهر و کينه تو
که منصور است کل ديرينه تو
ته برگردد ز تو ايشاه اينجا
تو کردستي ورا آگاه اينجا
چو آگاهي منصور از تو باشد
چرا اينجايگه دور از تو باشد
چو آگاهي منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
چو آگاهي آگاهي است ما را
حقيقت از تو مر شاهي است ما را
تو شاهي من گداي درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
تو شاهي جملگي اينجا گدايند
ترا بينان ز ديدت آشنايند
تو شاهي و تمامت بنده تو
ببوي عشق اينجا زنده تو
تو شاهي جمله اينجا در گدائي
ترا خواهند و با تو آشنائي
تو شاهي در حقيقت من گدايم
که با ديد تو اينجا آشنايم
تو شاهي در حقيقت بنده خود
بنور خويش کن تا بنده خود
تو شاهي بنده را بنواز امروز
حقيقت کن ورا امروز پيروز
تو شاهي بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نيک و از بد
تو شاهي بنده را بنواز ايشاه
تو برگيرش کنون از خاک اينراه
خبر دارم که در آيينه جاني
نمائي مر مرا راز نهاني
از اول تا ب آخر من تو ديدم
تو گردان جان ز ديدم ناپديدم
از اول تا ب آخر نيست جز تو
حقيقت جمله ظاهر نيست جز تو
از اول تا ب آخر ذات پاکي
نموده روي در ذرات خاکي
از اول تا ب آخر تو يکيئي
از آن بودي از آن يک بيشکيئي
از اول تا ب آخر ديدمت باز
ز چه از ديدنت انجام و آغاز
ز آغازت خبر اينجا که دارد؟
کسي اسرار عشقت پاي دارد
ز آغازت خبر او يافت اينجا
که شد در بودت اينجاگاه يکتا
ز آغازت خبر او يافت از بود
که شد ديد تو کلي گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
يکي بوده است دارم اين نظر من
ز آغاز تو و انجامت اينجا
خبر دارم بخورده جامت اينجا
منم جام تو خورده تا بداني
دريده هفت پرده تا بداني
منم جام تو خورده در حقيقت
زمستي دم زده اندر شريعت
منم از جام تو مست جلالت
نظر دارم درين عين وصالت
منم خورده ز دست تو يقين جام
ز رويت ديده ام آغاز و انجام
منم بيهوش باهوش اوفتاده
بحکم و رأي تو گردن نهاده
اگر مستم يقين جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشيارم کني باز
تمامي در درون ناز خود راز
اگر مستم مرا هشيار گردان
ز خواب مستيم بيدار گردان
اگر مستم من از دست تو مستم
حقيقت کشته عهد الستم
اگر مستم من از ديدار رويت
از آن افتاده ام در گفت و گويت
اگر مستم من از ديدارت اينجا
دمادم گويمت اسرار اينجا
اگر مستم من از ديدارت اينجا
دمادم گويمت اسرار اينجا
اگر مستم من از ديدارت ايجان
بمستي گفته ام اسرار ايجان
بمستي راز تو من فاش گفتم
به پيش رند و هر اوباش گفتم
بحق رازت در اينجا گفته ام من
در اسرارت اينجا سفته ام من
بمستي گفتم اسرار تو ايدوست
حقيقت بر سر دار تو ايدوست
بمستي گفتم اسرار تو با خاص
ز تو ميخواهم اينجاگاه اخلاص
بمستي گفتم اسرار تو با عام
همي خواهم ز انعام تو با عام
وگرنه ميکنم مستي در اينجا
حقيقت ميکنم هستي در اينجا
بمستي گفتم اسرارت حقيقت
منم هم مست و هشيارت حقيقت
اگر کامم دهي اينجا ب آخر
کني در بود خود پيدا ب آخر
وگرنه ميکنم مستي در اينجا
حقيقت ميکنم مستي در اينجا
چنان مستم ز ديدارت که داني
مرا ميبايدم کز من رهاني
ز دست عقل ايجا من اسيرم
فرو ماندم درين غوغا بميرم
چنان از دست عقل افتادم از پاي
که از عشقم گرفتار اندر اينجاي
اگر من مست و هشيارم هميشه
در اينجا گه ترا يارم هميشه
ز مستي عقل ميراند دمادم
خلافم عقل ميداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از اينمي
که گردم محو کلي من ز لاشيي
خلاف عقل خواهم خورد از اينجام
که مي بينم بقاي خود سرانجام
بده ساقي دگر جامي بمنصور
که حق گويد ز حق تا نفخه صور
بده جامي دگر تا مست گردم
برانم عقل و ديگر مست گردم
بده جام دگر ساقي بدرويش
مهل چيزي بده باقي بدرويش
بده ساقي دگر جامي که مستم
بت خود را در اين مستي شکستم
بده جامي دگر تا گويمت راز
بگويم رازت اينجا جمله سرباز
بده جامي دگر در دست از صاف
که الحق ما زديم از قاف تا قاف
بده جامي که در عين اليقينم
بجز تو هيچ در عالم نه بينم
بده جامي که خواهد سوخت جانم
نمايم راز با کل از نهانم
بده جامي که ذات لامکاني
مرا امروز کلي در عياني
بده جامي که منصور است خسته
بجز تو دست از عالم بشسته
بده جامي که منصور است بيچون
ترا وي بيند اينجا بيچه و چون
بده جامي که مستم اي يگانه
ترا بينم که هستي جاودانه
بده جامي دگر ساقي بمنصور
که تاکل در دمد در جملگي صور
بده جامي دگر تا جان دهم باز
بجان خويشتن منت نهم باز
بده جامي دگر کاندر فنائيم
در آن جامت دگر مستي نمائيم
درين مستي بده کامم در اينجا
برافکن صورت و نامم در اينجا
درين مستي نه بينم هيچ نبود
جهان بر چشم من جز هيچ نبود
ترا بينم در اينجا يار دلخواه
اگر خواهي تو از من جان و دل خواه
همه اينجا فداي خاک کويت
سرم گردان درينميدان چو گويت
دلم خون گشت ايساقي اسرار
بده جامي ز مشتاقي اسرار
که در انست از تو هاي و هويم
درون جاني و در آرزويم
که بنمائي جمال خود تمامت
که تا بينند اين شور و قيامت
هوالله مي ندانم بيش از اين من
هوالله گفته ام کل پيش از اين من
حقيقت اي جنيد کامران تو
بياب اسرار ما کلي روان تو
حقيقت اي جنيد پاک ديدي
مر اين اسرارها کز من شنيدي
چگونه سر توحيدش نخوانم
نظر داري تو در شرح و بيانم
چنين توحيد بايد گفت او را
که تا باشد حقيقت مر نکو را
چنين توحيد بايد گفت اينجا
که مغز از پوست کردم باز زيبا
چنين توحيد بايد گفت مشتاق
که تا گردد حقيقت در عيان طاق
زهي توحيد ما با يار بيچون
که بنمودستم از ديدار بي چون
زهي توحيد ما با شاه جمله
کزو هستيم يقين آگاه جمله
زهي توحيد ما با جان جانها
زهي معني دو صد شرح و بيانها
اگر ره برده در پرده راز
نقاب از صورت و معني برانداز
برافکن اينزمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عين پاسخ
چه گويم شرح اين اسرار ديگر
که ما را عشق بازي بار ديگر
نمود واصل اين هر دو جهانست
مرا از گفت بي نام و نشان است
چنان شادم که در دنياي غدار
نمي آيم من از شادي پديدار
ز دامم آخر است اينجا رهائي
که ديدم کل جهان عين خدائي
کنون وقت وصال و شادماني
که جانان ديده ام در زندگاني
مرا از زندگاني حاصل اين است
که در جان و دلم عين اليقين است
رسيدم در بر حق اليقين باز
بديدم اولين و آخرين باز
چو اول يافتم اسرار آخر
مرا ان باشد اينجاگاه ظاهر
مرا مقصود از اين بد سر اسرار
که هيلاجم نمود اينجا دگر باز
کنون چون از رخ او وصل ديدم
مر او را در ميانه اصل ديدم
وصال ما کنون در گفت اويست
که بشک اوست کاندر گفتگويست
حقيقت هر که او الله بيند
تمامت نور الاالله بيند
هر آنکو جست اينجا ديد رويش
اگر باشد چو من در خاک کويش
حقيقت حق در اينست اي برادر
که آخر در يقين است اي برادر
که حق بنمود اول عشق ديدار
در آخر گشت او هم ناپديدار
کلاه عشق جانان داد هر کس
همو قدر کله ميداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معني بروي او گشادند
کلاه فقر پنداري تو بازيست
کله هر کس بيابد سرببازيست
سر و جان اندرينره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عيان يار
کنون وقت سراست کامد کلاهم
که ميبايد شدن در نزد شاهم
کله داريم اکنون از سرباز
کجا باشيم اينجا همسر راز
سر ما بهر پاي جان جانست
که دراين سرکشي راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنيا نزد ما چون رهگذار است
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کين خود نباشد لايق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زيان اينجايگه شد جمله سودم
الا تا چند سرگردان شوي تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوي تو
طلبکاري دلا اينجا طلبکار
ميان عاشقان صاحب اسرار
کنون وقتست تا گوهر فشاني
بجاي خاکره عنبر فشاني
فراقت رفت و وصل آمد پديدار
چو فرعت رفت اصل آمد پديدار
چو مقصود تو اصل است از ميانه
از اينجا ياب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است اميد
چو ذره بودي و گشتي تو خورشيد
چنانت عشق بنموده است ديدار
که خواهي گشت کلي ناپديدار
فنا خواهي بدن يکدم بقابين
تو از پيش فنا عين بقا بين
ترا اصل از فنا بد تا بداني
فنا اصل بقا بد تا بداني
حقيقت نيست بودي هست گشتي
سوي ذرات عالم بر گذشتي
بديدي آنچه کس ناديد اينجا
شنيدي آنچه کس نشنيد اينجا
فراغت جوي اکنون با قناعت
که چيزي نيست خوشتر از قناعت
بکنج خلوت ار شادان نشيني
جمال يار بيهمتا به بيني
مرا اين زندگي با معني افتاد
ابا نفسم حقيقت دعوي افتاد
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چيزي مي نه بيند جز که جانان
چنان اينجا عيان يار دارد
که گويي او همه ديدار دارد
حقيقت در حقيقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هيچکس او را نديد او
اباشه گفت و هم از شه شنيد او
چو جايش داد نزد خويشتن شاه
از آن پيوسته آگاهست از شاه
نباشد هيچ خوشتر از معاني
که معني بهتر است از زندگاني
کمالش آخر آمد به ز اول
ولي آگاه ميباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست ديدار وصالش
حقيقت گشت اينجاگه زبونم
من او دانم در اينجاگه که چونم
چو وقت اينست ايدل درحقيقت
که بسپردي به کل راه شريعت
مرو بيرون ز شرع اينجا زماني
همي پرداز از وي داستاني
چو داري وصل شاه اينجا چه جوئي
چو او با تست ديگر مي چه جوئي
ترا افتاد اگر افتاد کاري
که کس را از تو بر دل نيست باري
نديدي غمخور کس در جهان تو
از آني در همه عالم نهان تو
حقيقت غم خورت اينجاي يار است
ترا با ديگران اکنون چه کار است
کنون در عين خلوت باش هشيار
مکن مستي بدل ميباش هشيار
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش ميساز و ميسوز
دمادم راز جانان گوي اينجا
که بردستي حقيقت گوي اينجا
فراقت شد وصالت آخر کار
حقيقت برده ميخواهد بيکبار
فکندن با جمالش باز بيني
شوي از ميان و راز بيني
ابي صورت تو باشي در خدائي
ازين گفتارها مي با خودآئي
ترا امروز بخت و شادکامي
که از جانان توئي با شادکامي
بر آنکامت چو يارت هست در بر
ازيندر گاه تو يکذره مگذر
بروي دوست هان خرسند ميباش
درين صورت ابي پيوند ميباش
چنان کاول ز بيرون مرده بودي
رهي کاول بجانان برده بودي
همانره جوي وز آنره مي مشو دور
که اين راهست راه عشق منصور
ترا منصور کرد اينجا هدايت
به بخشيدت به کل عين سعادت
همه منصور داري در جهان تو
گذشته بيشک از کون و مکان تو
چو آخر اينچنين خواهد بدن کار
ميان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمي کن
ابا ذرات عالم همدمي کن
دو روزي کاندرين دار فنائي
مکن هم از جليسانت جدائي
همه از يار دان و غير بگذار
پس آنگه کعبه را با دير بگذار
وصال کعبه چون داري در اينجا
ترا دادند ره در کعبه تنها
حقيقت دوستانرا خوان تو در پيش
مکن دوري از ايشان و بينديش
اگر صد قرن يابي زندگاني
يقين مر مردنت چاره نداني
ببايد مرد آخر در وجودت
که درمردن بيابي بود بودت
چو مرده زنده باشي در جهان تو
حقيقت ياد گير اين رايگان تو
بمير و زنده شو در هر دو عالم
که باشد بازگشتت سوي آندم
چو آنره کامدستي باز گردي
در آندم نيز صاحب راز گردي
حقيقت اين بود اکنون تو بشنو
بگفتار من ايدلدار بگرو
خوشا آنکش که اين دريافت آخر
بسوي جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق ميري در بر دوست
برون آري از اينجا مغز با پوست
تو مغزي ليک اندر پوست ماندي
ابي ديدار عشق دوست ماندي
برون شو يکزمان از پوست با خود
که تا فارغ شوي از نيک و از بد
سلوک اول اينست ار بداني
که ميري زين بلاد و زندگاني
ترا اينصورت اينجا هيچ آمد
که صورت بيشکي پرپيچ آمد
ندارد مر بقا اينجا چه صورت
از آن دنياست دائم پرکدورت
ز دنيا اين بست گر باز داني
که از هر نوع اينجا راز داني
حقيقت جمله دنيا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنيا بهترين علم است درياب
ز مغز علم معني راز درياب
چو علم آموختي دل کن بر خود
در او يابي ب آخر راهبر خود
چو برخواني ز علم و حکمت و راز
که يابي رشته گم کرده را باز
مخوان جز علم چيزي هان تو زنهار
ترا کردم کنون اينجا خبردار
دم آخر بداني آنچه گفتم
که از پير حقيقت اين شنفتم
خدا از علم ذاتي يافت اينجا
درون از علم کل ميکن مصفا
چه به از علم جوئي تا بخواني
که در علمست کل راز نهاني
چه به از علم خاصه علم تفسير
که در يکي کني اسرار تقرير
حقيقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اينجاگاه رهبر
بجز قرآن نمي بينم دوايت
که قرآنست اينجا رهنمايت
بجز قرآن که بنمايد ره اينجا
که قرآنست از جان آگه اينجا
ز سر جان جان معني قرآن
بدان آنگاه ميکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بداني بشکي در عشق نقاش
ز ديده ور به بيني اين بداني
که قرآنست سر لامکاني
همه مردان ز قرآن راز ديدند
ز قرآن جان جانرا باز ديدند
چه به زين جوي اي ناديده اسرار
ز صورت در گذر و از ريش و دستار
طلب کن آنچه گم کردي حقيقت
ز قرآن باز بين آن در شريعت
دلا چون سر قرآن يافتستي
ز قرآن باز جانان يافتستي