بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اينجا نمودار عيان شد
توئي ايذات بيچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
توئي ايذات بيچون تمامت
که اينجا ميکني شور و قيامت
توئي ايذات بيچون در عيانم
که شور آورده در شرح و بيانم
توئي ايذات بيچون در يقين تو
يقين مي بينم از عين اليقين تو
توئي ايذات بيچون آشکاره
بروي دار خود بر خود نظاره
توئي منصور که بود اندرينراه
اناالحق ميزني اينجا تو ايشاه
توئي منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
توئي منصور در ديدار اينجا
نمودار از تو پرده دار اينجا
توئي منصور شوري درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
توئي منصور در بازار معني
حقيقت گفته اسرار معني
توئي منصور در عين العياني
نموده کل ز خود راز نهاني
توئي منصور اندر قربت لا
يکي بنمود او را لا بالا
توئي منصور در ديد خلايق
که ميداني تو اسرار خلايق
توئي منصور اندر گفت و گوئي
توي منصور و خود منصور جوئي
نبودم بي توام من يکدم ايدوست
کنون مي بينمت چون مغز و در پوست
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهي بود جانان پايدارم
ترا از دست چون بگذارم اي يار
که خواهي کردن اينجا ناپديدار
ترا من جان شيرين دانم ايدل
که مقصود مني در هر دو حاصل
برويت زنده ام اندر سر دار
ببويت زنده ام و از جان خبردار
خريدار تو مائيم و دگر نيست
بجز من از وصالت کس خبر نيست
خريدار تو مائيم اندرين راه
وگرنه نيست کس از راز آگاه
خريداري تو مائيم از دل و جان
که در راهت ببازم ديده و جان
خريدار تو مائيم و تو داني
که ما را با تو اينراز نهاني
خريدار تو مائيم از حقيقت
که بيشک آگهيم از ديد ديدت
خريدار تو مائيم اندر اينجا
تو ميداني که هستي شاه دانا
دلي پرخون و جاني سوگواريم
بجز اين چيز ديگر مي نداريم
ازان تست اين هم در حقيقت
سخن کي باز گويم از طيعت
طبيعت شد خجل در راهت ايجان
چه ماند در يقين آگاهت ايجان
طبيعت محو شد چون سوگواري
که همچون تو به بيند باز ياري
طبيعت شد خجل در گفتگويت
از آن مي ميرم اندر آرزويت
طبيعت شد خجل با خود چه چيزي
کسي کز ديد تو دارد عزيزي
حقيقت جان خجل دل باز مانده
عجايب جسم و جان در راز مانده
ببايد کاملي مانند منصور
که اينجاگه کند ذات تو منصور
ببايد کاملي ماننده من
که اسرارت کند ايدوست روشن
ببايد کاملي چون من بگفتار
که بنمايد عيانت بر سر دار
ببايد کاملي پاکيزه گوهر
که گويد راز تو در بحر و در بر
منم راز تو گفته سوي دريا
رسيده ماهيانت تا بر شاه
منم راز تو گفته در سوي کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
منم راز تو گفته با زمينت
زمين ديده زمين عين اليقينت
منم راز تو گفته باز آتش
از آن آتش هميسوزد عجب خوش
منم راز تو گفته در سوي باد
جهانت کرد ياد آر عشق آباد
منم راز تو گفته در سوي آب
دوان از عشق رويت شد به اشتاب
منم راز تو گفته سوي خورشيد
بسي گردن شده در عشق جاويد
منم راز تو گفته در سوي کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
منم راز تو گفته در سوي ماه
گذاران گشت هر مه سوي خرگاه
منم راز تو گفته با تمامت
حقيقت نيز با اهل قيامت
وصالت در همه بيشک بديدم
ازان بيشک بديد تو رسيدم
وصالت در همه پيداست امروز
چنين شور از وصالت خاست امروز
وصالت جان من اينجا ربوده
ز تو گفته يقين از تو شنوده
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوري در او بس خوش فکنده
وصالت سوخت سر تا پاي منصور
ترا ديدم ترا يکتاي منصور
وصالت سوخت جانم تا بداني
توي پنهانم و ديگر تو داني
عجب حاليست جانا اندر اينجا
که بگشادم من تنها در اينجا
درم بگشاده در گفت و در گوي
بگو اکنون دگر در جست و در جوي
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سر آرم
چه باشد شور دنيا شور عقبي
ترا بنمايم اين در جمله مولي
چه باشد گر تو خود بنمائي اينجا
که اندر ذات خود يکتائي اينجا
دو عالم بيشکي بر هم زنم من
اگر بنمايم اينجا جان روشن
چو من اينجا ترا بينم عيان باز
نمائي اينزمانم بر سر دار
عيان بينم اگرچه بي نشاني
کنون در من ز خود توحيد خواني
عيان مي بينمت اندر خلايق
کجا آيم بنزديک تو لايق
عيان مي بينمت اما نهاني
همي گويم ترا رازم تو داني
منم ديوانه عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
منم ديوانه سودايت ايجان
يقين مي بينم از هر جانبي جان
منم ديوانه سوداي دردت
شده بي دينم اندر عشق فردت
منم ديوانه در سوداي رازت
که اينجا ديده ام ديدار بازت
منم ديوانه عين اليقينت
که ديدم ذات پاک اولينت
منم ديوانه از ديدارت ايجان
دمادم گفته ام اسرار ايجان
دلم بربوده در قصد جاني
دل و جان ميبري اينجا نهاني
دلم بربوده در عشق هجران
از آن اينجا بماندم بيخبر ز آن
دلم بربوده در عشق بازي
ندانم تا چه ديگر عشق بازي
دلم بربوده ايجان جمله
ز من تنها ربودي ز آن جمله
دلم بر بوده زانم درينراه
ترا دلدار کرده بيشکي شاه
حقيقت هم دل و هم جان تو داري
درين پيدائيت پنهان تو داري
نظر اينجا مگردان آخر کار
اناالحق گوي ايدلدار با يار
نظر آخر مگردان تا به بينند
کساني کاندرين صاحب يقينند
نظر آخر مگردان اندراينراز
اناالحق گوي بي نقش صور باز
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوي بي نقش گل من
نظر آخر مگردان اينجهان بين
حقيقت از دمت راز نهان بين
نظر داري تو با ما راز آنيم
که اينجاگاه غوغاي جهانيم
نظر داري تو با ما از دل و جان
که ميگوئيم رازت از دل و جان
نظر داري تو با ما در حقيقت
کاناالحق ميزند خون طبيعت
نظر داري تو با ما آخر کار
که بنمائي جمال خويش اظهار
نظر داري تو با ما از عنايت
نظر کرده ببخشيده هدايت
نظر داري تو با ما بيش از آني
که اينجا داديم راز نهاني
نظر داري تو با ما ايخداوند
که تا بيرون کني مسکين از اين بند
نظر داري تو با ما راست اينست
مرا از ذات خود در خواب اينست
چنان کاول نمودي آخرم آن
نماني تا بود ذات تو يکسان
چنان کاول نمودي آخر کار
همان لذت ز ذات خود پديدار
چنان کاول نمودي راز بيچون
همان بنماي اينجا بيچه و چون
چنان کاول نمودي جان جانم
همان بنماي در آخر عيانم
چنان کاول نمودي بود بودم
همان بنماي آخر در نمودم
همان کاول نمودي بازم اينجا
نما تا جسم و جان دربازم اينجا
حقيقت من کيم اعيان توئي دوست
درون جان و دل پنهان توئي دوست
به پنهاني دلم بردي و جانم
عيان بر تا همه خلق جهانم
کنند اقرار بر منصور اعيان
که سر ميبازد از عشق دل و جان
دريغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند اين اسرار روشن
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهد ديد جز از حضرت تو
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اينجا گشاده
دلم خونست اندر پاکبازي
حقيقت يافت از تو بي نيازي
دلم خونست در خاک و طپانست
باميد تو اينجا او عيانست
دلم خونست از سوداي عشقت
بمانده درجهان رسواي عشقت
دلم خونست و جانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بيرون
ز سوداي تو در خونم چنين راز
نظر کن در دل مسکين افکار
ز سوداي تو در خونم بمانده
بيک ره دست از خود برفشانده
جمال خويش بنمودي مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
دل مسکين من خاک ره تست
ميان خاک و خون او آگه تست
نبايستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اينجاگه ربودن
چو بنمودي و بربودي چه گويم
توئي اندر درون اکنون چگويم
توئي جانا کنون منصور گم شد
از اول تا ب آخر در فنا بد
کنون گم شد دل منصور اينجا
توي در جسم و جان کل نور اينجا
منزه دانمت در عين توحيد
يکي ديدم يکي ديدم يکي ديد
يکي ديدم ز تو در بي نشاني
از آن کردم در اينجا جان فشاني
يکي ديدم ز تو اعيان ذرات
از آن من وصف تو ميخوانم از ذات
يکي ديدم ترا اينجا دوئي نيست
منم محو و در اينجا جز دوئي نيست
يکي ديدم ترا اندر لقايت
از آن خواهم شد اينجاگه فدايت
فنايت را بقائي بخش ما را
در آخر کل بقائي بخش ما را
فنايت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فناي محض بودم
فنايت خوشتر آمد در عيانم
از آن گشتم فنا زيرا که دانم
که در عين فنا بينم ترا من
فنا دانم يقين اسرار روشن
عيانت کرده با ما دمادم
از آن در فناي عشق خرم
نماندم عقل و جان و دل بيکبار
هميگويم که اينجا پرده بردار
از اين پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اينجا و فغان است
عجايب پرده جان بسته تو
نمود خود بدان پيوسته تو
حقيقت پرده ذات تو بستست
از آنم پرده اينجاگه گسسته است
چنانت عاشقم در عشقبازي
که اندر پرده کردي برده بازي
چنانت عاشقم اينجا دراسرار
که کلي پرده کردم باز اي يار
دريدي پرده منصور مسکين
ز شوق مهر خود ني از سر کين
دريدي پرده ما را بيکبار
نه بس بود اين که کردستيم بردار
دريدي پرده ما در جهان تو
پس آنگه کرديم شور و فغان تو
دريدي پرده ما در حقيقت
که تا ديديم يکديدار ديدت
دريدي پرده ما تا بدانند
وليکن دوست اين يکتا بدانند
جمالت از پس پرده عيان است
از آن شور اناالحق در جهانست
از آن شور اناالحق خاست اينجا
که وصل تو به کل پيداست اينجا
از آن شور اناالحق در نمود است
که رخسار تو ديدارم نمود است
از آن شور اناالحق خاست در دل
که ديدار عيانم هست حاصل
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پيدا گشت اين اسرار پنهان
جهان جان توئي و سر مطلق
که ميگوئي ز ذات خود اناالحق
اناالحق خود زدي در ذات منصور
بگفتي تا شدي در عشق مشهور
زبانم لال شد از گفتن دوست
که مي بينم يقين مغز تو از پوست
ابا تو اين زمان راز است فاشم
ندانم من کيم ذات تو باشم
ابا تو جان و سر اندر ميانست
اناالحق گوي ذاتت عين جانست
چه چيزي جمله در جملگي گم
همه قطره توئي اعيان قلزم
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
مرا از بحر تو ديدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
مرا بخشيده يک جوهر اي يار
که آن مي بينم اندر جمله ديدار
مرا از جوهر عشقت حقيقت
نمودار است از ديدار ديدت
تو فاني باشي و هر دو توئي دوست
حقيقت دانمت هم مغز و هم پوست
تو جاني و تني و بود بودي
درين تن بود بود خود نمودي
چنان منصور با تو در جهانست
که بيشک با تو در شرح و بيانست
چنان منصور با تو در نمود است
که کلي با تو در گفت و شنود است
بکش منصور جانا هم در اينجا
که بگشادي ورا کلي در اينجا
تو ميداني حقيقت راز منصور
توئي انجام و هم آغاز منصور
اگر صد سال باشم بر سر دار
ترا گويم حقيقت وصف دلدار
حقيقت حبه نبود درين راه
توئي از وصف ذات خويش آگاه
توي از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو در جهان فرياد رس نه
توئي در وصف خود پيوسته گويا
توئي مر ذات خود پيوسته جويا
توئي اينجا شناساي کمالت
نماي آنگاه خودخواهي وصالت
توئي اينجا شناساي وجودت
حقيقت خويش داني بود بودت
تو بيشک واقفي بر جمله اشيا
همه اشيا ز ذات تست پيدا
تو بيشک واقفي بر درد عشاق
توئي در آخرين مر مرد عشاق
تو بيشک واقفي در عين هستي
نمود ذات خود خود ميپرستي
تو بيشک واقفي بر کل اسرار
توئي ذات خود اينجاگه طلبکار
تو بيشک در درون جان حقيقت
بخود پيدا ز جان پنهان حقيقت
توئي گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
توئي گفته اناالحق خود بخود تو
يقين فارغ شده از نيک و بد تو
توئي گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
توئي گفته اناالحق بر زبانم
من بيچاره رسواي جهانم
توئي گفته اناالحق در جهان تو
توئي هستي همه کون و مکان تو
توئي گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من درد مد مه تو
تو گفتي و مرا بردار کردي
مرا از خويش برخوردار کردي
تو گفتي درميان منصور بردار
حقيقت او ز گفت تو خبردار
جهاني عاشقان در جستجويت
فتاده در پي اين گفتگويت
جهاني عاشقان اينجا طلبکار
ترا و تو چنين اندر سر دار
جهاني در جهاني گفت و گويند
ترا اينجايگه در جستجويند
برافکن پرده عزت ز ديدار
نمود خود تمامت را پديدار
برافکن پرده از رخسار جانا
نما برعاشقان ديدار جانا
برافکن پرده تارويت به بينند
کساني کاندرين سر در يقينند
برافکن پرده از ديدار هستي
که تا توبه کنند از بت پرستي
برافکن پرده و خلقي بسوزان
ولي منصور را کلي بسوزان
برافکن پرده ايجان خلايق
بکن امروز مهمان خلايق
برافکن پرده عزلت درينراه
همه گردان ز فعل خويش آگاه
برافکن پرده از منصور بنيوش
لباس سر خود در جمله در پوش
برافکن پرده از عين تمامت
که بگرفتست اين شور و قيامت
برافکن برده از شمع حقيقت
منور کن رخ جمع حقيقت
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
برافکن پرده ايشمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
برافکن پرده ايشمع جهان تو
که تا بينندت ايجمع جهان تو
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقانرا ساز آماج
برافکن پرده از روي همايون
که راز از پرده افتادست بيرون
برافکن پرده از عين العيانت
که تا بينند مر خلق جهانت
برافکن پرده از ديدار عشاق
که با تست اينزمان اسرار عشاق
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
برافکن پرده ورنه من حقيقت
کنم باز و شوم روشن حقيقت
برافکن پرده و بنماي خورشيد
که کشتي عاشقان از بهر اميد
برافکن پرده و بنماي رويت
که کل افتند اندر خاک کويت
جمال خويش کن اظهار بر خويش
مر اين پرده کنون بردار از پيش
جمال خويش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
جمال خويش کن اظهار جانا
هميگويم ترا بردار اينجا
دل عشاق در ذاتت اسير است
رخش مهر است يا بدر منير است
دل عشاق افتاده است در خون
که تااز پرده کي آئي تو بيرون
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اينجاگاه آسان
نه چندانست ديدار تو ديدن
حقيقت آخر کار تو ديدن
نه آسانست با تو عشق بازي
که بتواني که با کس عشقبازي
نه آسانست اينجا ديدن تو
بجان مي بايدت بخريدن تو
نه آسانست اينجا عشقت اي يار
ولي خواهم که گردم ناپديدار
دم وصلت نه کل بينم حقيقت
که مي بينم من اينجاگه حقيقت
دمي وصلي ز کل بخشم دراينجا
که بيشک ناشده وصلم در اينجا
دمي وصلي ز کل بخشم عيانم
که کرده همچو اين گفتار جانم
دمي وصلي ز کل بخشم تو جانرا
که پنهان کردم اندر تو عيانرا
وصال کل مرا ميبايد و بس
که تا کارم يقين بگشايد و بس
وصال کل مرا مي بايد اي يار
که اين پرده براندازم بيکبار
وصال کل مرا ميبايد ايدوست
که يکباره بسوزانم رگ و پوست
وصال کل مرا مي بايد اي جان
که گرداند مرا ديدار اعيان
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقيقت چون در ايندو جان فشانم
دو عالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد ب آخر عين حالم
دو عالم منتظر در عين رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بينند اندر قربت تو
دو عالم از تو حيران مانده امروز
همه در گريه و من در چنين سوز
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
ز سوز عشق تو ميسوختم هان
چنين مر آتشي افروختم جان
هميگويم ترا تو راز داني
يقين شايد که از خود باز داني
زو صفت مانده ام حيران در اينجا
فلک در ذات ما گردان در اينجا
زو صفت مانده ام حيران و سرمست
اناالحق ميزند در بود تو دست
زو صفت مانده ام حيران و افکار
هميگويم عيانت بر سر دار
زو صفت مانده ام حيران و مجروح
دمادم ميدهي تو قوت روح
زو صفت مانده ام غمگين در اينجا
که مي بينم چنين تمکين در اينجا
ز وصفت مانده ام در ناتواني
که خواهي کردنم در عشق فاني
زو صفت مانده ام اندر بلا من
که ميخواهم که بينم کل لقا من
زو صفت مانده ام در خويش امروز
تو پرده کرده در خويش امروز
ابا خورشيد دارم آشنائي
توي خورشيد و من در روشنائي
توئي خورشيد کل بنموده رخسار
درين بود وجودم گشت اظهار
توئي خورشيد در عين اليقينم
بجز روي تو در عالم نه بينم
توئي خورشيد و من عين صفاتت
دمادم ميکنم من وصف ذاتت
توئي خورشيد و من مانند ذرات
دمادم ميکنم تقرير آيات
توئي خورشيد پنهان گشته در دل
حقيقت تخم بودت کشته در دل
تو خورشيدي ميان جان عشاق
يقين پيدا و هم پنهان عشاق