چنين گويد ابومعين (حميد) الدين ناصر بن خسرو القباديني المروزي، تجاوز الله عنه كه: من مردي دبيرپيشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطاني، و به كارهاي ديواني مشغول بودم و مدتي در آن شغل مباشرت نموده، در ميان اقران شهرتي يافته بودم.
در ربيع الآخر سنه سبع و ثلاثين و اربعمائه، كه اميرخراسان ابوسليمان جعفري بيك داودبن ميكال بن سلجوق بود، از مرو برفتم، به شغل ديواني، و به پنج ديه مرو الرود فرود آمدم، که در آن روز قران راس و مشتري بودـ گويند كه هر حاجت كه در آن روز خواهند باري، تعالي و تقدس، روا كندـ به گوشه اي رفتم و دو ركعت نماز بكردم و حاجت خواستم تا خداي، تبارك و تعالي مرا توانگري حقيقي دهد. چون به نزديك ياران و اصحاب آمدم يكي از ايشان شعري پارسي ميخواند. مرا شعري در خاطر آمد که از وي درخواهم تا روايت کند، بر کاغذي نوشتم تا به وي دهم که: اين شعر برخوان هنوز بدو نداده بودم كه او همان شعر بعينه آغاز كرد آن حال به فال نيك گرفتم و با خود گفتم: خداي، تبارك و تعالي، حاجت مرا روا كرد.
پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب يك ماه ببودم، و شراب پيوسته خوردمي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ميفرمايد كه: «قولوا الحق و لو علي انفسكم».
شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفتي: «چند خواهي خوردن از اين شراب كه خرد از مردم زايل كند، اگر به هوش باشي بهتر» من جواب گفتم كه: «حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند». جواب دادي: «در بيخودي و بيهوشي راحتي نباشد حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را بيهوشي رهنمون باشد، بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را بيفزايد»گفتم كه: «من اين را از كجا آرم؟» گفت: «جوينده يابنده باشد» و پس سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.
چون از خواب بيدار شدم، آن حال تمام بر يادم بود برمن كار كرد با خود گفتم كه: «از خواب دوشين بيدار شدم، اکنون بايد كه از خواب چهل ساله نيز بيدار شوم» انديشيدم كه تا همه افعال و اعمال خود بدل نكنم فرح نيابم.
روز پنجشنبه ششم جمادي الاخر سنه سبع و ثلاثين و اربعمائه ـ نيمه دي ماه پارسيان، سال بر چهارصد و (چهار) ده يزدجردي ـ سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز كردم و ياري خواستم از باري، تبارک و تعالي، به: گذاردن آنچه بر من واجب است، و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنان كه حق، سبحانه و تعالي، فرموده است پس از آنجا به شبورغان رفتم شب به ديه بارياب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم پس به مرو رفتم و از آن شغل كه به عهده من بود معاف خواستم و گفتم كه مرا عزم سفر قبله است. پس حسابي كه بود جواب گفتم و از دنياوي آنچه بود ترك كردم، مگر اندك ضروري. و بيست و سيوم شعبان به عزم نيشابور بيرون آمدم و از مرو به سرخس شدم، كه سي فرسنگ باشد، و از آنجا به نيشابور چهل فرسنگ است
روز شنبه يازدهم شوال در نيشابور شدم، چهارشنبه آخر اين ماه كسوف بود و حاكم زمان طغرل بيك محمد بود، برادر جعفري بيك، و بناي مدرسه اي فرموده ـ بود، به نزديك بازار سراجان، و آن را عمارت ميكردند، و او خود به ولايت گيري به اصفهان رفته بود، بار اول. و دويم ذي القعده از نيشابور بيرون رفتم در صحبت خواجه موفق، كه خواجه سلطان بود، به راه كوان به قومس رسيدم و زيارت تربت شيخ بايزيد بسطامي بكردم، قدس الله روحه.
روز آدينه هشتم ذي القعده از آنجا به دامغان رفتم، غره ذي الحجه سنه سبع و ثلاثين و اربعمائه به راه آبخوري و چاشت خواران به سمنان آمدم و آنجا مدتي مقام كردم و طلب اهل علم كردم مردي نشان دادند كه او را استاد علي نسائي ميگفتند نزديك وي شدم، مردي جوان بود، سخن به فارسي همي گفت، به زبان اهل ديلم، و موي گشوده جمعي نزد وي حاضر گروهي اقليدس مي خواندند و گروهي طب و گروهي حساب در اثناي سخن ميگفت كه: «من بر استاد ابوعلي سينا رحمه الله عليه چنين خواندم و از وي چنين شنيدم». همانا غرض وي آن بود تا من بدانم كه او شاگرد ابوعلي سيناست. چون با ايشان در بحث شدم، او گفت: «من چيزي سپاهيانه دانم و هوس دارم كه چيزي از حساب بخوانم» عجب داشتم و بيرون آمدم گفتم: «چون چيزي نمي داند چه به ديگري آموزد؟».
و از بلخ تا به ري سيصد و پنجاه فرسنگ حساب كردم و گويند از ري تا ساوه سي فرسنگ است. و از ساوه به همدان سي فرسنگ و از ري به سپاهان پنجاه فرسنگ، و به آمل سي فرسنگ و ميان ري و آمل كوه دماوند است مانند گنبدي ـ كه آن را لواسان گويند ـ و گويند بر سر چاهي است كه نوشادر از آنجا حاصل ميشود و گويند كه كبريت نيز. مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر كنند و از سر كوه بغلطانند، كه به راه نتوان فرود آوردن.
پنجم محرم سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه، دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه از تاريخ فرس، به جانب قزوين روانه شدم و به ديه قوهه رسيدم، قحط بود و يك من نان جو به دو درهم ميدادند از آنجا برفتم، نهم محرم به قزوين رسيدم، باغستان بسيار داشت، بي ديوار و خار و هيچ مانعي از دخول در باغات نبود و قزوين را شهري نيكو ديدم، بارويي حصين و كنگره بر آن نهاده و بازارهايي خوب مگر آنكه آب دروي اندك بود و منحصر به کاريزها در زيرزمين و رئيس آن شهر مردي علوي بود و از همه صناعها كه در آن شهر بود كفشگر بيشتر بود.
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه از قزوين برفتم، به راه بيل و قپان كه روستاق قزوين است، و از آنجا به دهي كه خرزويل خوانند، من و برادرم و غلامكي هندو كه با ما بود وارد شديم زادي اندك داشتيم برادرم به ديه در رفت تا چيزي از بقال بخرد يكي گفت: «چه ميخواهي؟ بقال منم» گفت: «هرچه باشد ما را شايد، كه غريبيم و برگذر» و چندانکه از ماکولات برشمرد، گفت: «ندارم» بعد از آن هر كجا كسي از اين نوع سخن گفتي گفتمي: «بقال خرزويل است» چون از آنجا برفتيم نشيبي قوي بود، چون سه فرسنگ برفتيم ديهي از حساب طارم بود برزالخير ميگفتند، گرمسير بود و درختان بسيار از انار و انجير بود و بيشتر خودروي بود، و از آنجا برفتم رودي آب بود كه آن را شاهرود ميگفتند بر كنار رود ديهي بود كه خندان ميگفتند و باج ميستاندند از جهت امير اميران ـ و او از ملوك ديلمان بود ـ و چون آن رود از اين ديه بگذرد به رودي ديگر پيوندد كه آن را سپيدرود گويند و چون هردو رود بهم پيوندد به دره يي فرو رود كه سوي مشرق است از كوه گيلان، و آن آب به گيلان ميگذرد و به درياي آبسكون مي رود، و گويند كه هزار و چهارصد رودخانه در درياي آبسكون مي ريزد و گويند يك هزار و دويست فرسنگ دوره اوست، و در ميان وي جزاير است و مردم بسيار دارد، و من اين را از مردم بسيار شنيدم اكنون با سر حكايت و كار خود شوم.
از خندان تاشميران سه فرسنگ بيابانكي است، همه سنگلاخ و آن قصبه ولايت طارم است و به كنار شهر قلعه اي بلند بنيادش برسنگ خاره نهاده است، سه ديوار بر گرد او كشيده و كاريزي به ميان قلعه فرو برده تا كنار رودخانه كه از آنجا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان ولايت در آن قلعه هستند تا كسي بيراهي و سركشي نتواند كرد و گفتند آن امير را قلعه هاي بسيار در ولايت ديلم باشد و عدل و ايمني تمام باشد چنان كه در ولايت او كسي نتواند كه از كسي چيزي بستاند و مردمان كه در ولايت وي به مسجد آدينه روند همگي كفشها را بيرون مسجد بگذارند و هيچ كس کفش آن كسان را نبرد. و اين امير نام خود را بر كاغذ چنين نويسد كه: «مرزبان الديلم خيل جيلان ابوصالح مولي اميرالمومنين» و نامش جستان ابراهيم است.
در شميران مردي نيك ديدم، از دربند بود، نامش ابوالفضل خليفه بن علي الفيلسوف مردي اهل بود و با ما كرامتها كرد و كرمها نمود و با هم بحثها كرديم و دوستي افتاد ميان ما مرا گفت: «چه عزم داري؟» گفتم: «سفر قبله را نيت كرده ام» گفت: «حاجت من آن است كه به هنگام مراجعت گذر بر اينجا كني تا تو را باز بينم».
بيست و ششم محرم از شميران برفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب شدم. و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعيدآباد بگذشتم، بيستم صفر سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه به شهر تبريز رسيدم ـ و آن (بيست و) پنجم شهريور ماه قديم بود ـ و آن شهر قصبه آذربايجان است شهري آبادان، طول و عرضش به گام پيمودم هريك هزار و چهارصد بود و پادشاه ولايت آذربايجان را در خطبه چنين ذكرمي كردند: « الامير الاجل سيف الدوله و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولي اميرالمومنين».
مرا حكايت كردند كه بدين شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربيع الاول سنه اربع و ثلاثين و اربعمائه و در ايام مسترقه بود، پس از نماز خفتن، بعضي از شهر خراب شده بود، و بعضي ديگر را آسيبي نرسيده بود و گفتند چهل هزار آدمي هلاك شده بودند.
و در تبريز قطران نام شاعري را ديدم، شعري نيك ميگفت اما زبان فارسي نيكو نمي دانست پيش من آمد ديوان منحيك و ديوان دقيقي بياورد و پيش من بخواند و هر معني كه او را مشكل بود از من پرسيد با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند.
چهاردهم ربيع الاول از تبريز روانه شديم، به راه مرند و با لشكري از آن امير و هسودان تا خوي بشديم و از آنجا با رسولي برفتيم تا بركري ـ و از خوي تا بركري سي فرسنگ است ـ و در روز دوازدهم جمادي الاول آنجا رسيديم و از آنجا به وان وسطان رسيديم در بازار آنجا گوشت خوك، همچنان كه گوشت گوسفند، ميفروختند و زنان و مردان ايشان بر دكانها نشسته شراب ميخوردند بي تحاشي و از آنجا به شهر اخلاط رسيديم هيژدهم جمادي الاولي بود و اين شهر سرحد مسلمانان و ارمنيان است. و از بركري تا اينجا نوزده فرسنگ است و آنجا اميري بود، او را نصرالدوله گفتندي عمرش زيادت از صد سال بود پسران بسيار داشت هر يكي را ولايتي داده بود
و در اين شهر اخلاط به سه زبان سخن گويند: تازي و پارسي و ارمني ـ و ظن من آن بود كه اخلاط بدين سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله آنجا به پول باشد. و رطل ايشان سيصد درم باشد.
بيستم جمادي الاولي از آنجا برفتيم و به رباطي رسيديم. برف و سرمايي عظيم بود و در صحرايي، در پيش شهر، مقداري راه چوبي به زمين فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب بروند.
از آنجا به شهر بطليس رسيديم، به دره اي در نهاده بود. آنجا عسل خريديم صد من به يك دينار برآمده بود، به آن حساب كه به ما بفروختند، و گفتند در اين شهر كس باشد كه او را در يك سال سيصد چهارصد خيك عسل حاصل شود.
و از آنجا برفتيم قلعه اي ديديم كه آنرا «قف انظر» ميگفتند، يعني «بايست بنگر». از آنجا بگذشتيم به جايي رسيديم كه آنجا مسجدي بود ميگفتند كه اويس قرني، قدس الله روحه ساخته است. و در آن حدود مردم را ديدم كه در كوه ميگرديدند و چوبي چون درخت سرو ميبريدند. پرسيدم كه: «از اين چه ميكنيد؟» گفتند: اين چوب را، يك سر در آتش ميگذاريم و از ديگر سر آن قطران بيرون ميآيد، همه در چاه جمع ميكنيم و از آن چاه در ظروف ميكنيم و به اطراف ميبريم.
و اين ولايتها كه بعد از اخلاط ذكر كرده شد، و اينجا مختصر كرديم از حساب ميافارقين باشد
از آنجا به شهر ارزن شديم شهري آبادان و نيكو بود، با آب روان وبساتين و اشجار و بازارهاي نيك و در آنجا در آذرماه پارسيان دويست من انگور به يک دينار مي فروختند، که آن را رز ارمانوش مي گفتند از آنجا به ميافارتين رسيديم، از شهر اخلاط تا ميافارقين بيست و هشت فرسنگ بود ـ و از بلخ تا ميافارقين، از اين راه که ما آمديم، پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود- و روز آدينه بيست و ششم جمادي الاولي سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه بود و در اين وقت برگ درختها هنوز سبز بود و باره عظيم داشت از سنگ سفيد برشده، هر سنگي مقدار پانصد من، و به هر پنجاه گزي برجي عظيم ساخته، هم از اين سنگ سفيد كه گفته شد و سرباره همه كنگرهها بر نهاده، چنان كه گويي امروز استاد دست از وي کشيده. و اين شهر را يك در است از سوي مغرب و درگاهي عظيم بركشيده است، به طاق سنگين، و دري آهنين بي چوب بر آنجا تركيب كرده، و مسجد آدينه اي دارد كه اگر صفت آن كرده شود به تطويل انجامد ـ هرچند صاحب كتاب شرحي هرچه تمام تر نوشته است ـ بالجمله متوضاي آن را چهل حجره در پيش است و دو جوي آب بزرگ ميگردد در همه خانهها: يكي ظاهر، استعمال را، و ديگر تحت الارض پنهان كه ثقل ميبرد و چاهها پاك ميگرداند و بيرون ازاين شهرستان در ربض كاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع ديگر است كه روز آدينه آنجا هم نماز كنند و از سوي شمال سوري ديگر است كه آن را محدثه گويند، هم شهري است با بازار و مسجد جامع و حمامات، همه با ترتيبي خوش.
و سلطان ولايت را خطبه چنين كنند: «الامير الاعظم عزالاسلام سعدالدين نصرالدوله و شرف المله ابونصر احمد» مردي صدساله، و گفتند كه هست و رطل آنجا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد اين امير شهري ساخته است بر چهار فرسنگ ميافارقين و آن را «نصريه» نام كرده اند و از آمد تا ميافارقين نه فرسنگ است.
ششم روز از دي ماه قديم به شهر آمد رسيديم بنياد شهر بر سنگي يك لخت نهاده، وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندين و گرد او سوري كشيده است از سنگ سياه، كه خشتها بريده است از صد مني تا يك هزار مني و پيش روي اين سنگها چنان به يكديگر پيوسته است كه هيچ گل و گچ در ميان آن نيست بالاي ديوار بيست ارش ارتفاع دارد و پهناي ديوار ده ارش به هر صد گز برجي ساخته كه نيمه دايره آن هشتاد گز باشد و كنگره او هم از اين سنگ است. و از اندرون شهر در بسيار جاي نردبان هاي سنگين بسته است كه بر سر بارو توان شدن و بر سر هر برجي جنگ گاهي ساخته اند و چهار دروازه بر اين شهرستان است همه آهن، بي چوب، هر يكي روي به جهتي از عالم، شرقي را باب الدجله گويند، غربي را باب الروم، شمالي را باب الارمن، و جنوبي را باب التل و بيرون اين سور سوري ديگر است، هم از اين سنگ بالاي آن ده گز و همه سرهاي ديوار كنگره و از اندرون كنگره ممري ساخته چنان كه با سلاح تمام، مرد، بگذرد و بايستد و جنگ كند به آساني و اين سور بيرون را نيز دروازه هاي آهنين برنشاندهاند مخالف دروازه هاي اندروني، چنانكه چون از دروازه هاي سور اول در روند، مبلغي در فصيل ببايد رفت تا به دروازه هاي سور دويم رسند و فراخي فصيل پانزده گز باشد و اندر ميان شهر چشمه اي است كه از سنگ خاره بيرون ميآيد، مقدار پنج آسيا گرد، آبي به غايت خوش و هيچ كس نداند كه از كجا ميآيد و در آن شهر اشجار و بساتين است كه از آن آب ساخته اند و امير وحاكم آن شهر پسر آن نصر الدوله است، كه ذكر رفت و من فراوان شهرها و قلعهها ديدم، در اطراف عالم، در بلاد عرب و عجم و هند و ترك، مثل شهر آمد هيچ جا نديدم كه بر روي زمين چنان باشد، و نه نيز از كسي شنيدم كه گفت: «چنآنجا ي ديگر ديده ام».
و مسجد جامع هم از اين سنگ سياه است چنان كه از آن راست تر و محكم تر نتواند بود و درميآنجا مع دويست واند ستون سنگين برداشته است، هر ستوني يكپاره سنگ، و بر ستونها طاق زده است همه از سنگ، و بر سر طاقها باز ستونها زده است، كوتاه تر از آن وصفي ديگر طاق زده بر سر آن طاق هاي بزرگ و همه بام هاي اين مسجد به خر پشته پوشيده، همه نجارت و نقارب و منقوش و مدهون كرده و اندر ساحت مسجد سنگي بزرگ نهاده است و حوضي سنگين مدور، عظيم بزرگ، بر سر آن نهاده، ارتفاعش قامت مردي، و دور دايره آن ده گز نايژه اي برنجين از ميان حوض بر آمده كه آبي صافي به فواره از آن بيرون ميآيد، چنان كه مخرج و مدخل آن آب پيدا نيست و متوضايي عظيم بزرگ و چنان نيكو ساخته كه به از آن نشود الا كه سنگ آمد كه عمارت كردهاند همه سياه است و از آن ميافارقين سپيد و نزديك مسجد كليسايي است عظيم به تكلف هم از سنگ ساخته، و زمين كليسا مرخم كرده به نقش ها، و بر طارم آن كه جاي عبادت ترسايان است، دري آهنين مشبك ديدم، كه هيچ جاي آن دري نديده بودم.
و از شهر آمد تا حران دو راه است: يكي را هيچ آباداني نيست و آن چهل فرسنگ است، و بر راهي ديگر آباداني و ديه هاي بسيار است ـ و بيش تر اهل آن نصاري باشند ـ و آن شصت فرسنگ باشد ما با كاروان به راه آباداني شديم صحرايي به غايت هموار بود، الا آن كه چندان سنگ بود كه ستور البته هيچ گام بي سنگ ننهادي.
روز آدينه بيست و پنجم جمادي الآخره سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه به حران رسيديم بيست و دوم دي ماه هواي آنجا در آن وقت چنان بود كه هواي خراسان در نوروز از آنجا برفتيم به شهري رسيديم كه قرول نام آن بود جوانمردي ما را به خانه خود مهمان كرد، چون در خانه وي در آمديم عربي بدوي در آمد، نزديك من آمد شصت ساله بود و گفت: «قرآن به من آموز» «قل اعوذ برب الناس» او را تلقين ميكردم و او با من ميخواند چون من گفتم« من الجنه و الناس» گفت: «ارايت الناس نيز بگويم». من گفتم كه: «آن سوره بيش از اين نيست» پس گفت: «آن سوره، نقاله الحطب، كدام است؟» و نمي دانست كه اندر سوره «تبت» «حماله الحلب» گفته است نه «نقاله الحطب» و آن شب چندان كه با وي بازگفتم سوره «قل اعوذ برب الناس» ياد نتوانست گرفتن مردي عرب شصت ساله.
شنبه دوم رجب سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه به سروج آمديم و دويم از فرات بگذشتيم و به منبج رسيديم و آن نخستين شهري است از شهرهاي شام. اول بهمن ماه قديم بود و هواي آنجا عظيم خوش بود هيچ عمارت از بيرون شهر نبود و از آنجا به شهر حلب رفتم از ميافارقين تا حلب صد فرسنگ باشد.
حلب را شهر نيكو ديدم، باره اي عظيم دارد، ارتفاعش بيست و پنج ارش قياس كردم و قلعه اي عظيم همه بر سنگ نهاده به قياس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده و آن شهر باجگاه است ميان بلاد شام و روم و ديار بكر و مصر و عراق، و از اين همه بلاد تجار و بازرگانان آنجا روند چهار دروازه دارد: باب اليهود، با ب الله، با ب الجنان، باب انطاكيه و سنگ بازار آنجا رطل ظاهري چهار صد و هشتاد درم باشد.
و از آنجا چون سوي جنوب روند، بيست فرسنگ، حماه باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و از حلب تا انطاكيه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همين مقدار و گويند تا قسطنطنيه دويست فرسنگ باشد يازدهم رجب از شهر حلب بيرون شديم به سه فرسنگ ديهي بود جند قنسرين ميگفتند و ديگر روز چون شش فرسنگ شديم به شهر سرمين رسيديم بارو نداشت شش فرسنگ ديگر شديم معره النعمان بود. باره اي سنگين داشت شهري آبادان و بر در شهر اسطوانه اي سنگين ديدم، چيزي بر آن نوشته بود به خطي ديگر از تازي از يكي پرسيدم كه: «اين چه چيز است؟» گفت: «طلسم كژدم است، كه هرگز عقرب در اين شهر نباشد و نيايد و اگر از بيرون آورند و رها كنند بگريزد و در شهر نپايد» بالاي آن ستون ده ارش قياس كردم، و بازارهاي او بسيار معمور ديدم و مسجد آدينه شهر بر بلندي نهاده است، در ميان شهر، كه از هر جانب كه خواهند به مسجد در شوند سيزده درجه بر بالا بايد شد و كشاورزي ايشان همه گندم است و بسيار است، و درخت انجير و زيتون و پسته و بادام و انگور فراوان است و آب شهر از باران و چاه باشد.
در آن شهر مردي بود كه وي را ابوالعلاء معري ميگفتند، نابينا بود، و رئيس شهر او بود، نعمتي بسيار داشت و بندگان و كارگزاران فراوان، و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طريق زهد پيش گرفته، بود گليمي پوشيده و در خانه نشسته، نيم من نان جوين خود را تبه كرده، (شبانه روز به گرده اي قناعت کند) و جز آن هيچ نخورد و من اين معني شنيدم كه در سراي باز نهاده است و نواب و ملازمان او كار شهر ميسازند، مگر به كليات، كه رجوعي به او كنند و وي نعمت خويش از هيچ كس دريغ ندارد و خود صائم الدهر قائم الليل باشد و به هيچ شغل دنيا مشغول نشود و اين مرد در شعر وادب به درجه اي است كه افاضل شام و مغرب و عراق مقرند كه در اين عصر كسي به پايه ي او نبوده است و نيست.
و كتابي ساخته است آن را «الفصول و الغايات» نام نهاده، و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصيح و عجيب، كه مردم بر آن واقف نمي شوند مگر بر بعضي اندك، و نيز آن كسي كه بر وي خواند، چنان که او را تهمت كردند كه تو اين كتاب را به معاوضه ي قرآن كرده اي و پيوسته زيادت از دويست كس از اطراف نزد وي ادب و شعر خوانند و شنيدم كه او را زيادت از صد هزار بيت شعر باشد كسي از وي پرسيد كه: «ايزد، تبارك و تعالي، اين همه مال و نعمت تو را داده است، چه سبب است كه مردم را ميدهي و خويشتن نمي خوري» جواب داد كه:«مرا بيش از اين نيست كه ميخورم» و چون من آنجا رسيدم اين مرد هنوز در حيات بود.
پانزدهم رجب سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه از آنجا به كويمات شديم و از آنجا به شهر حماه شديم شهري خوش آبادان بر لب آب عاصي و اين آب را از آن سبب عاصي گويند كه به جانب روم ميرود، يعني چون از بلاد اسلام به بلاد كفر ميرود عاصي است و بر اين آب دولابهاي بسيار ساخته اند.
پس از آنجا راه دو ميشود: يكي به جانب ساحل ـ و آن غربي شام است ـ و يكي جنوبي، به دمشق ميرود ما به را ه ساحل رفتيم در كوه چشمه اي ديدم كه گفتند هر سال چون نيمه شعبان بگذرد آب جاري شود از آنجا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز يك قطره نيايد تا سال ديگر مردم آنجا به زيارت روند و تقرب جويند به خداوند سبحانه و تعالي و عمارت و حوضها ساختهاند آنجا چون از آنجا بگذشتيم به صحرايي رسيديم كه همه نرگس بود شكفته چنانكه تمامت آن صحرا سپيد مينمود از بسياري نرگسها از آنجا برفتيم به شهري رسيديم كه آن را عرقه ميگفتند چون از عرقه دو فرسنگ بگذشتيم به لب دريا رسيديم و برساحل دريا، روي از سوي جنوب، چون پنج فرسنگ برفتيم به شهر طرابلس رسيديم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود، بدين راه كه ما رفتيم.
روز (سه) شنبه پنجم شعبان آنجا رسيديم حوالي شهر همه كشاورزي و بساتين و اشجار بود و نيشكر بسيار بود، و درختان نارنج و ترنج و موز و ليمو و خرما و در آن وقت شيره نيشكر ميگرفتند شهر طرابلس را چنان ساختهاند كه سه جانب او با آب درياست، كه چون آب دريا موج زند مبلغي بر باروي شهر بر رود، و يك جانب كه با خشك دارد كنده اي عظيم كردهاند و در آهنين محكم بر آن نهاده اند جانب شرقي بارو از سنگ تراشيده است و كنگرهها و مقاتلات همچنين و عرادهها بر سر ديوار نهاده، خوف ايشان از طرف روم باشد كه به كشتيها قصد آنجا كنند و مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش، همه چهار پنج طبقه، و شش نيز هم هست و كوچهها و بازارها نيكو و پاكيزه كه گويي هر يكي قصري است آراسته و هر طعام و ميوه و ماكول كه در عجم ديده بودم همه آنجا موجود بود، بل به صد درجه بيشتر و در ميان شهر مسجدي آدينه عظيم پاكيزه و نيكو آراسته و حصين و در ساحت مسجد قبه اي بزرگ ساخته و در زير قبه حوضي است از رخام و در ميانش فواره برنجين برآمده، و در پاژه آن مشرعه اي ساخته است كه به پنج نايژه آب بسيار بيرون ميآيد كه مردم برمي گيرند و فاضل بر زمين ميگذرد و به دريا در ميرود و گفتند كه بيست هزار مرد در اين شهر است، و سواد و روستاق هاي بسيار دارد، و آنجا كاغذ نيكو سازند مثل كاغذ نيكو سازند مثل كاغذ سمرقندي، بل بهتر. و اين شهر تعلق به سلطان مصر داشت، گفتند بسبب آن كه وقتي لشكري از كافر روم آمده بود و اين مسلمانان با آن لشكر جنگ كردند و آن لشكر را قهر كردند، سلطان مصر خراج از آن شهر برداشت و هميشه لشكري از آن سلطان آنجا نشسته باشد، و سالاري بر سر آن لشكر، تا شهر را از دشمن نگاه دارند و باجگاهي است آنجا، كه كشتيها كه از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بيايد عشر به سلطان دهند، و ارزاق لشكر از آن باشد و سلطان را آنجا كشتيها باشد كه به روم و صقيله و مغرب روند و تجارت كنند و مردم اين شهر همه شيعه باشند. و شيعه به هر بلاد مساجد نيكو ساخته اند، در آنجا خانهها ساخته بر مثال رباطها، اما كسي در آنجا مقام نكند و آن را مشهد خوانند و از بيرون شهر طرابلس هيچ خانه نيست، مگر مشهدي دو سه، چنان كه ذكر رفت.
پس از اين شهر برفتيم همچنان بر طرف دريا، روي سوي جنوب، به يك فرسنگي حصاري ديدم كه آن را قلمون ميگفتند، چشمه اي آب اندرون آن بود. از آنجا برفتم به شهر طرابرزن و از طرابلس تا آنجا پنج فرسنگ بود و از آنجا به شهر جبيل رسيديم، و آن شهري است مثلث چنان كه يك گوشه آن به درياست، و گرد وي ديواري كشيده بسيار بلند و حصين. و همه گرد شهر درختان خرما و ديگر درخت هاي گرمسيري است كودكي را ديدم گلي سرخ و يكي سپيد تازه در دست داشت، و آن روز پنجم اسفندارمذ ماه قديم بود، سال بر چهارصد و پانزده از تاريخ عجم و از آنجا به شهر بيروت رسيديم طاقي سنگين ديدم چنان كه راه به ميان آن طاق بيرون ميرفت بالاي آن طاق را پنجاه گز تقديم كردم، و از جوانب او تخته سنگ هاي سفيد برآورده، چنان كه هر سنگي از آن زيادت از هزار من بود، و اين بنا را از خشت به مقدار بيست گز برآورده اند و بر سر آن اسطوانهاي رخام بر پا کرده هر يکي هشت گز، و سطبري چنانکه به جهد در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر اين ستونها طاقها زده است به دو جانب، همه از سنگ مهندم، چنان كه هيچ گچ و گل در آن ميان نيست و بعد از آن طاقي عظيم بر بالاي آن طاقها به ميانه راست ساختهاند، به بالاي پنجاه ارش، و هر تخته سنگي را كه در آن طاق بر نهاده است هر يكي را هشت ارش قياس كردم، در طول، و در عرض چهار ارش، كه هر يك از آن تخمينا هفت هزار من باشد، و اين همه سنگها را كنده كاري و نقاشي خوب كرده، چنانكه در چوب بدان نيكويي كم كنند.
و جز اين طاق بناي ديگر نمانده است بدان حوالي. پرسيدم كه: «اين چه جاي است؟» گفتند كه: «شنيده ايم كه اين در باغ فرعون بوده است و بس قديم است». و همه صحراي آن ناحيت ستون هاي رخام است و سرستونها و ته ستونها همه رخام منقوش مدور و مربع و مسدس و مثمن. و سنگ عظيم صلب كه آهن بر آن كار نمي كند و بدان حوالي هيچ جاي كوهي نه، كه گمان افتد كه از آنجا بريدهاند. و سنگي ديگر همچو معجوني مينمود، آن چنان كه سنگ هاي ديگر، مسخر آهن بود.
و اندر نواحي شام پانصد هزار ستون يا سر ستون و ته ستون بيش افتاده است كه هيچ آفريده نداند كه آن چه بوده است يا از كجا آورده اند.
پس از آن به شهر صيدا رسيديم هم بر لب دريا نيشكر بسيار كشته بودند و باره اي سنگين محكم دارد، و سه دروازه و مسجد آدينه خوب، با روحي تمام، همه مسجد حصيرهاي منقش انداخته، و بازاري نيكو آراسته، چنان كه چون آن بديدم، گمان بردم كه شهر را بياراسته اند قدوم سلطان را يا بشارتي رسيده است چون پرسيدم گفتند: «رسم اين شهر هميشه چنين باشد». و باغستان و اشجار آن چنان بود كه گويي پادشاهي باغي ساخته است به هوس، و كوشكي در آن برآورده و بيش تر درختها پربار بود.
چون از آنجا پنج فرسنگ بشديم به شهر صور رسيديم شهري بود دركنار دريا، شيخي بوده بود و آنجا آن شهر ساخته بود و چنان بود كه باره شهرستان صد گز بيش بر زمين خشك نبود، باقي اندر آب دريا بود و باره اي سنگين تراشيده و درزهاي آن را به قير گرفته تا آب دريا در نيايد و مساحت شهر را هزار در هزار قياس كردم، و همه پنج شش طبقه بر سر يكديگر، و فواره بسيار ساخته، و بازارهاي نيكو و نعمت فراوان و اين شهر صور معروف است به مال و توانگري درميان شهر هاي ساحل شام، و مردمانش بيش تر شيعهاند.
و قاضي بود آنجا، مردي سني مذهب، پسر ابوعقيل ميگفتند، مردي نيك و توانگر و بر در شهر مشهدي راست كردهاند، و آنجا بسيار فرش و طرح و قناديل و چراغدان هاي زرين و نقره گين نهاده.
و شهر بر بلندي واقع است و آب شهر از كوه ميآيد و بر در شهر طاق هاي سنگين ساختهاند و آب بر پشت آن طاقها به شهر اندر آورده اند و در آن كوه دره اي است مقابل شهر كه چون روي به مشرق بروند، به هجده فرسنگ، به شهر دمشق رسند و چون ما از آنجا هفت فرسنگ برفتيم به شهرستان عكه رسيديم و آنجا مدينه عكا نويسند.
شهر بر بلندي نهاده است، زميني كج و باقي هموار و در همه ساحل كه بلندي نباشد شهر نسازند از بيم غلبه آب دريا و خوف امواج كه بر كرانه ميزند و مسجد آدينه در ميان شهر است و از همه شهر بلندتر است، و اسطوانهها همه رخام است و بر دست راست قبله، از بيرون، قبر صالح پيغمبر است، عليه السلام و ساحت مسجد بعضي فرش سنگ انداختهاند و بعضي ديگر سبزي كشته اند، و گويند كه آدم عليه السلام آنجا زراعت كرده بود.
و شهر را مساحت كردم درازي دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش باره اي بغايت محكم، و جانب غربي و جنوبي آن با درياست و بر جانب جنوب ميناست ـ و بيش تر شهر هاي ساحل را ميناست ـ و آن چيزي است كه جهت محافظت كشتيها ساختهاند، مانند اسطبل، كه پشت بر شهرستان دارد و ديوارها بر لب آب دريا درآمده و درگاهي پنجاه گز بگذاشته اند، بي ديوار، الا آن كه زنجيرها از اين ديوار بدان ديوار کشيده اند که چون خواهند که کشتي در مينا آيد زنجيرها سست كنند تا به زير آب فرو روند و كشتي بر سر آن زنجير از آب بگذرد و باز زنجيرها بكشند تا كس بيگانه قصد آن كشتيها نتواند كرد.
و به دروازه شرقي بر دست چپ چشمه اي است كه بيست وشش پايه فرو بايد شد تا به آب رسند و آن را عين البقر گويند، و ميگويند كه آن چشمه را آدم عليه السلام پيدا كرده است و گاو خود را از آنجا آب داده، و از آن سبب آن چشمه را عين البقر ميگويند.
و چون از اين شهرستان عكه سوي مشرق روند كوهي است كه اندر آن مشاهد انبياست عليهم السلام. و اين موضع از راه بركنار است كسي را كه به رمله رود.
مرا قصد افتادكه آن مزارهاي متبرك را ببينم و بركات از حضرت ايزد، تبارك و تعالي بجويم. مردمان عكه گفتند: آنجا قومي مفسد در راه باشند كه هر كه را غريب بينند تعرض رسانند و اگر چيزي داشته باشد بستانند من نفقه اي كه داشتم در مسجد عكه نهادم و از شهر بيرون شدم، از دروازه شرقي، روز شنبه بيست و سوم شعبان سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه، اول روز زيارت قبر عك كردم ـ كه باني شهرستان او بوده است ـ و او يكي از صالحان وبزرگان بوده، و چون با من دليلي نبود كه آن راه داند متحير ميبودم، ناگاه از فضل باري، تبارك و تعالي همان روز مردي عجمي با من پيوست، كه او از آذربايجان بود، و يك بار ديگر آن مزارت متبركه را دريافته بود، دوم كرت بدان عزيمت روي بدآنجا نب آورده بود. بدان موهبت شكرانه باري را، تعالي و تبارک، دو ركعت نماز بگزاردم و سجده شكر كردم كه مرا رفيق ميداد تا برعزمي كه كرده بودم وفا بكردم.
پس به دهي رسيدم كه آن را برده ميگفتند، آنجا قبر عيش و شمعون عليها السلام را زيارت كردم و از آنجا به مغاركي رسيدم كه آن را دامون ميگفتند، آنجا نيز زيارت كردم، كه گفتند قبر ذوالكفل است، عليه السلام، و از آنجا به ديهي ديگر رسيدم كه آن را اعبلين ميگفتند، وي مي گفتند قبر هود، عليه السلام، آنجاست. زيارت وي دريافتم و اندرحظيره او درختي خرتوت بود و قبر عزيز نبي، عليه السلام آنجا بود، زيارت آن كردم، و رو به سوي جنوب برفتم. به ديهي ديگر رسيدم كه آن را حظيره ميگفتند و بر جانب مغربي اين ديه دره اي بود، و در آن دره چشمه آب بود پاكيزه كه از سنگ بيرون مي آمد، و برابر چشمه بر سنگ مسجدي کرده اند، و در آن مسجد دو خانه است از سنگ ساخته، و سقف سنگين در زده، و دري كوچك بر آنجا نهاده، چنان كه مرد به دشواري در تواند رفتن و دو قبر نزديك يكديگر آنجا نهاده: يكي از آن شعيب، عليه السلام، و ديگري از آن دخترش كه زن موسي، عليه السلام، بود مردم آن ديه آن مسجد و مزار را تعهد نيكو كنند، از پاك داشتن و چراغ نهادن و غيره.
و از آنجا به ديهي شدم كه آن را اربل ميگفتند و بر جانب قبله آن ديه كوهي بود و اندر ميان كوه حظيره اي و اندر آن حظيره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان يعقوب، عليه السلام، كه برادران يوسف عليه السلام بودند.
و از آنجا برفتم، تلي ديدم، زير آن تل غاري بود كه قبر مادر موسي، عليه السلام در آن غار بود زيارت آنجا دريافتم و از آنجا برفتم دره اي پيدا آمد، به آخر آن دره دريايي پديد آمد كوچك ـ و شهر طبريه بر كنار آن درياست ـ طول آن دريا به قياس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ باشد و و آب آن دريا خوش و بامزه، و شهر بر غربي درياست و همه آب هاي گرمابه هاي شهر و فضله آبها بدان دريا ميرود، و مردم آن شهر و ولايتي كه بركنار آن درياست همه آب از اين دريا خورند و شنيدم كه وقتي اميري بدين شهر آمده بود، فرمود كه راه آن پليديها و آبهاي پليد از آن دريا باز بندند آب دريا گنده شد، چنانکه نمي شايست خوردن، باز فرمود تا همه آبهاي چركين كه بود بگشودند، باز آب دريا خوش شد و اين شهر را ديواري حصين است، چنانکه از بل دريا گرفته اند و گرد شهر گردانيده، و از آن طرف که درياست ديوار ندارد و بناهاي بسيار در ميان آب است، و زمين دريا سنگ است و منظرها ساختهاند بر سر اسطوانه اي رخام كه اسطوانه ها در آب است. و در آن دريا ماهي بسيار است و درميان شهر مسجد آدينه است و بر در مسجد چشمه اي است،و بر سر آن چشمه گرمابه اي ساختهاند و آب چنان گرم است كه تا به آب سرد نياميزند بر خود نتوان ريخت و گويند آن گرمابه سليمان بن داوود، عليه السلام، ساخته است، و من در آن گرمابه رسيدم.
و اندر اين شهر طبريه مسجدي است كه آن را مسجد ياسمن گويند، با جانب غربي، مسجدي پاكيزه. در ميان مسجد دكاني بزرگ است و بر وي محرابها ساخته و گرد بر گرد آن دكان درخت ياسمن نشانده، كه مسجد را به آن بازخوانند و رواقي است بر جانب مشرق قبر يوشع بن نون در آنجاست، و در زير آن دكان قبر هفتاد پيغمبر است، عليهم السلام، كه بني اسراييل كه بني اسراييل ايشان را كشته اند.
و سوي جنوب شهر درياي لوط است، و آن آب تلخ دارد، يعني درياي لوط که از جانب جنوب طبريه است و آب درياي طبريه، آنجا مي رود، و شهرستان لوط بر كنار آن درياي لوط است اما هيچ اثري نمانده است.
از شخصي شنيدم كه گفت در درياي تلخ، كه درياي لوط است، چيزي ميباشد مانند گاوي از كف دريا فراهم آمده، سياه، كه صورت گو دارد و به سنگ ميماند اما سخت نيست و مردم آن را برگيرند و پاره كنند و به شهرها و ولايتها برند هر پاره كه از آن در زير درختي كنند هرگز كرم در زير آن درخت نيفتد و در آن موضع بيخ درخت را زيان نرساند و بستان از كرم و حشرات زير زمين آسيبي نرسد و العهده علي الراوي و گفت عطاران نيز بخرند و ميگويند كرمي در داروها افتد، و آن را نقره گويند، دفع آن كند.
و در شهر طبريه حصير سازند كه مصلي نمازي از آن است همآنجا به پنج دينار مغربي بخرند و آنجا، در جانب غربي، كوهي است و بر آن كوه پاره سنگ خاره اي است به خط عبري بر آنجا نوشتهاند كه به وقت آن كتابت ثريا به سر حمل بود و گور ابي هريره آنجاست، بيرون شهر، در جانب قبله، اما كسي آنجا به زيارت نتواند رفتن، كه مرمان آنجا شيعه باشند، و چون كسي آنجا به زيارت رود كودكان غوغا و غلبه به سر آن كس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند، از اين سبب من نتوانستم زيارت آن كردن.
چون از زيارت آن موضع بازگشتم به ديهي رسيدم كه آن را كفر كنه ميگفتند و جانب جنوب اين ديه پشته اي است، و بر سر آن پشته صومعه ساختهاند نيكو و دري استوار بر آنجا نهاده، و گور يونس نبي عليه السلام در آنجاست و بر در صومعه چاهي است و آبي خوش دارد چون آن زيارت دريافتم از آنجا باز عكه آمدم و از آنجا تا عكه چهار فرسنگ بود، و يك روز در عكه بوديم.
بعد از آن از آنجا برفتيم و به ديهي رسيديم كه آن را حيفا ميگفتند، و تا رسيدن بدين ديه در راه ريگ فراوان بود، از آنكه زرگران در عجم به كار دارند، و ريگ مكي گويند و اين ديه حيفا بر لب درياست و آنجا نخلستان و اشجار بسيار دارد آنجا كشتي سازان بودند و کشتي هاي بزرگ مي ساختند و آن كشتي هاي درياي را آنجا جودي ميگفتند.
از آنجا جا به ديهي ديگر رفتيم، به يك فرسنگي كه آن را كنيسه ميگفتند از آنجا راه از دريا بگرديد و به كوه در شد، سوي مشرق، و صحراها و سنگستانها بود كه وادي تماسيح ميگفتند چون فرنسگي دو برفتيم ديگر بار راه با كنار دريا افتاد و آنجا استخوان حيوانات بحري بسيار ديديم كه در ميان خاك و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده، از بس موج كه بر آن كوفته بود.
و از آنجا به شهري رسيديم و آن را قيساريه خوانند و از عكه تا آنجا هفت فرسنگ بود شهري نيكو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و بارويي حصين و دري آهنين و چشمه هاي آب روان در شهر. مسجد آدينه اي نيكو، چنان كه چون در ساحت مسجد نشسته باشند تماشا و تفرج دريا كنند. و خمي رخامين آنجا بود كه همچو سفال چيني آن را تنك كرده بودند چنان كه صد من آب در آن گنجد.
روز شنبه سلخ شعبان از آنجا برفتيم همه بر سر ريگ مكي برفتيم مقدار يك فرسنگ، و ديگر باره درختان انجير و زيتون بسيار ديديم، همه راه از كوه و صحرا چون چند فرسنگ برفتيم به شهري رسيديم كه آن شهر را كفرسابا و كفر سلام ميگفتند از اين شهر تا رمله سه فرسنگ بود، و همه راه درختان بود چنان كه ذكر كرده شد.
روز يكشنبه غره رمضان به رمله رسيديم، واز قيساريه تا رمله هشت فرسنگ بود. و آن شهرستاني بزرگ است و باروي حصين از سنگ و گچ دارد، بلند و قوي، و دروازهاي آهنين برنهاده، و از شهر تا لب دريا سه فرسنگ است و آب ايشان از باران باشد و اندر هر سراي حوضها باشد که آب باران بگيرند. و هميشه از آب ذخيره باشد و در ميان مسجد آدينه حوضهاي بزرگ است كه چون پر آب باشد هركه خواهد برگيرد و ببرد و مسجد آنجا را سيصد گام اندر دويست گام مساحت است بر پيش صفه نوشته بودند كه: «پانزدهم محرم سنه خمس و عشرين و اربعمائه اينجا زلزله اي بود قوي، و بسيار عمارات خراب كرد، كس را از مردم خللي نرسيد.
در اين شهر رخام بسيار است و بيش تر سراها و خانه هاي مردم مرخم است به تكلف و نقش تركيب كرده و رخام را به اره ميبرند كه دندان ندارد و ريگ مكي در آنجا ميكنند و اره ميكشند بر طول عمودها، نه برعرض، چنانكه چوب از سنگ الواح ميسازند و انواع و الوان رخامها آنجا ديدم از ملمع و سبز و سرخ و سياه و سفيد و همه لوني، و آنجا نوعي زنجير است كه به از آن هيچ جا نباشد و از آنجا به همه اطراف بلاد ميبرند و اين شهر رمله را به ولايت شام و مغرب فلسطين ميگويند.
سيوم رمضان از رمله برفتيم به ديهي رسيديم كه خاتون ميگفتند، و از آنجا به ديهي ديگر رفتيم كه آن را قريه العنب ميگفتند در راه سداب فراوان ديديم كه خودروي بر كوه و صحرا رسته بود در اين ديه چشمه آب نيكو خوش ديديم كه از سنگ بيرون ميآمد و آنجا آخرها ساخته بودند و عمارت كرده و از آنجا برفتيم روي بر بالا، تصور بود كه بر كوهي ميرويم كه چون برديگر جانب فرو رويم شهر باشد چون مقداري بالا رفتيم صحراي عظيم در پيش آمد، بعضي سنگلاخ و بعضي خاكناك بر سر كوه شهر بيت المقدس نهاده است و از طرابلس كه ساحل است تا بيت المقدس پنجاه و شش فرسنگ و از بلخ بيت المقدس هشتصد و هفتاد وشش فرسنگ است.
خامس رمضان سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه در بيت المقدس شديم يك سال شمسي بود كه از خانه بيرون آمده بودم و مادام در سفر بوده، كه به هيچ جاي مقامي و آسايشي تمام نيافته بوديم
بيت المقدس را اهل شام و آن طرفها قدس گويند، و از اهل آن ولايات كسي كه به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و به موقف بايستد و قرباني عيد كند، چنان كه عادت است و سال باشد كه زيادت از بيست هزار خلق در اوايل ماه ذي الحجه آنجا حاضر شوند و فرزندان آنجا برند و سنت كنند و از ديار روم و ديگر بقاع همه ترسايان و جهودان بسيار آنجا روند، به زيارت كليسا و كنشت كه آنجاست و كليساي بزرگ آنجا صفت كرده شود به جاي خود.
سواد و رستاق بيت المقدس همه كوهستان است، همه كشاورزي و درخت زيتون و انجير و غيره تمامت بي آب است و نعمت هاي فراوان و ارزان باشد و كدخدايان باشند كه هريك پنجاه هزارمن روغن زيتون در چاهها و حوضها پر كنند و از آنجا به اطراف عالم برند و گويند به زمين شام قحط نبوده است، و از ثقات شنيدم كه: پيغمبر، عليه السلام و الصلوه، به خواب ديد يكي از بزرگان كه گفتي: «يا پيغمبر خدا! ما را در معيشت ياري كن پيغمبر عليه السلام در جواب گفتي «نان و زيت شام بر من». اكنون صفت شهر بيت المقدس كنم:
شهري است بر سر كوهي نهاده و آب نيست مگر از باران، و به رستاقها چشمه هاي آب است، اما به شهر نيست چه شهر بر سنگ نهاده است و شهري است بزرگ كه آن وقت كه ديديم بيست هزار مرد در وي بودند و بازارهاي نيكو و بناهاي عالي. و همه زمين شهر به تخته سنگ هاي فرش انداخته، و هركجا كوه بوده است و بلندي، بريدهاند و همواره كرده، چنان كه چون باران بارد همه زمين پاكيزه شسته شود در آن شهر صناع بسيارند، هر گروهي را رسته اي جدا باشد و جامع آن مشرقي است و باروي مشرقي شهر باروي جامع است چون از جامع بگذري صحرايي بزرگ است، عظيم هموار، و آن را ساهره گويند، و گويند كه دشت قيامت خواهد بود و حشر مردم آنجا خواهند كرد بدين سبب خلق بسيار از اطراف عالم بدانجا آمدهاند و مقام ساخته اند، تا در آن شهر وفات يابند و چون وعده حق، سبحانه و تعالي، در رسد به ميعادگاه حاضر باشند خدايا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمين يا رب العالمين.
بركناره آن دشت مقبره اي است بزرگ و بسيار مواضع بزرگوار كه مردم آنجا نماز كنند و دست به حاجات بردارند، و ايزد، سبحانه تعالي، حاجات ايشان روا گرداند اللهم تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا سيئاتنا وارحمنا برحمتك يا ارحم الراحمين».
ميآنجا مع و اين دشت ساهره واديي است، عظيم ژرف و در آن وادي كه همچون خندقي است بناهاي بزرگ است بر نسق پيشينيان و گنبدي سنگين ديدم تراشيده و بر سر خانه اي نهاده كه از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جاي برداشته باشند و در افواه بود كه آن خانه فرعون است و آن وادي جهنم پرسيدم كه اين لقب كه: «اين لقب که بر اين موضع نهاده است؟» گفتند: به روزگار خلافت، عمر خطاب، رضي الله عنه، بر آن دشت ساهره لشكرگاه بزد و چون بدان وادي نگريست گفت: اين وادي جهنم است و مردم عوام چنين گويند که هر كس كه به سر آن وادي شود آواز دوزخيان شنود كه از آنجا بر مي آيد من آنجا شدم اما چيزي نشنيدم.
و چون از شهر به سوي جنوب نيم فرسنگي بروند و به نشيبي فرو روند چشمه آب از سنگ بيرون ميآيد، آنرا عين سلوان گويند عمارات بسيار بر سر آن چشمه كردهاند و آب آن به ديهي ميرود و آنجا عمارات بسيار كردهاند و بستانها ساخته و گويند هر كه بدان آب سر و تن بشويد رنجها و بيماريهاي مزمن از او زايل شود و بر آن چشمه وقفها بسيار كرده اند.
و بيت المقدس را بيمارستاني نيك است و وقف بسيار دارد و خلق بسيار را دارو و شربت دهند و طبيبان باشند كه از وقف مرسوم ستانند و آن بيمارستان و مسجد آدينه (بركنار شهر است از جانب مشرق و يک ديوار مسجد) بر کنار وادي جهنم است و چون از سوي بيرون مسجد آن ديوار كه با وادي است بنگرند صد ارش باشد، به سنگهاي عظيم برآورده، چنانكه گل و گچ در ميان نيست و از اندرون مسجد همه سر ديوارها راست است و از براي سنگ صخره كه آنجا بوده است مسجد هم آنجا بنا نهادهاند و اين سنگ صخره آن است كه خداي، عزوجل، موسي، عليه السلام، را فرمود تا آن را قبله سازد و چون اين حكم بيامد و موسي آنرا قبله كرد، بسي نزيست و هم در آن زودي وفات كرد تا به روزگار سليمان، عليه السلام، كه چون قبله صخره بود، مسجد در گرد صخره بساختند، چنانكه صخره در ميان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پيغمبر ما محمد مصطفي، صلي الله عليه و آله، هم آن قبله ميداشتند و نماز را روي بدآنجا نب مي گزاردند تا آن گاه كه ايزد، تبارك و تعالي، فرمود كه قبله خانه كعبه باشد و صفت آن به جاي خود بيايد.
ميخواستم تا مساحت اين مسجد بكنم، گفتم اول هيات و وضع آن نيكو بدانم و ببينم بعد از آن مساحت كنم. مدتها در آن مسجد ميگشتم و نظاره ميكردم، پس در جانب شمالي كه نزديك قبه يعقوب، عليه السلام، است بر طاقي نوشته ديدم در سنگ كه: طول اين مسجد هفتصد و چهار ارش است، و عرض چهارصد و پنجاه و پنج ارش به گز ملك ـ و گز ملك آن است كه به خراسان آن گز را شايگان گويند، و آن يك ارش و نيم باشد، چيزكي كمتر.
زمين مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزير گرفته، و مسجد شرقي شهر و بازار است كه چون از بازار به مسجد روند، روي به مشرق باشد درگاهي عظيم نيكو مقدا ر سي گز ارتفاع در بيست گز عرض، اندام داده، برآوردهاند، و دو جناح باز بريده. درگاه و روي جناح و ايوان درگاه منقش كرده، همه به ميناهاي ملون كه در گچ نشانده، بر نقشي كه خواستهاند، چنان كه چشم از ديدن آن خيره ماند. و كتابه همچنين به نقش مينا بر آن درگاه ساختهاند و لقب سلطان مصر بر آنجا نوشته، كه چون آفتاب بر آنجا افتد شعاع آن چنان باشد كه عقل در آن متحير شود و گنبدي بس بزرگ بر سر اين درگاه ساخته، از سنگ منهدم، و دو در تكلف ساخته، روي درها به برنج دمشقي، كه گويي زر طلاست، در گرفته و نقش هاي بسيار در آن كرده هر يك پانزده گز بالا و هشت گز پهنا، و اين در را باب داود عليه السلام گويند.
چون از اين در در روند بر دست راست دو رواق است بزرگ، هر يك بيست و نه ستون رخام دارد، با سرستونها و ته ستونهاي مرخم ملون، درزها به ارزيز گرفته و بر سر ستونها طارقها از سنگ زده، بي گل و گچ بر سر هم نهاده چنان كه هر طاقي چهار پنج سنگ بيش نباشد و اين رواقها كشيده است تا نزديك مقصوره. و چون از در در روند بر دست چپ، كه آن شمال است، رواقي دراز كشيده است شصت و چهارطاق، همه بر سر ستونهاي رخام و دري ديگر است هم بر اين ديوار كه آن را باب السقر گويند. و درازي مسجد از شمال به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بريده است ساحت مربع آمده، كه قبله در جنوب افتاده است.
و از جانب شمال دو در ديگر است در پهلوي يكديگر هر يك هفت گز عرض در دوازده گز ارتفاع و اين در را باب الاسباط گويند و چون ازين در بگذري، هم بر پهناي مسجد كه سوي مشرق ميرود، باز در گاهي عظيم بزرگ است و سه در پهلوي هم بر آنجاست، همان مقدار كه باب الاسباط است، و همه را به آهن و برنج تكلفات كرده، چنان كه از آن نيكوتر كم باشد و اين در را باب الابواب گويند از آن سبب كه مواضع ديگر درها جفت جفت است، مگر اين سه در است.
و ميان آن دو درگاه كه بر جانب شمال است، در اين رواق كه طاق هاي آن بر پيل پايه هاست، قبه اي است و اين را به ستون هاي مرتفع برداشته و آن را به قنديل و مسرجها بياراسته و آن را قبه يعقوب، عليه السلام، گويند و آنجا ي نماز او بوده است.
و بر پهناي مسجد رواقي است و بر آن ديوار دري است بيرون آن در دو دريوزه صوفيان است و آنجا جاي هاي نماز و محراب هاي نيكو ساخته و خلقي از متصوفه هميشه آنجا مجاور باشند و نماز همآنجا كنند الا روز آدينه به مسجد درآيند كه آواز تكبير به ايشان برسد.
و بر ركن شمالي مسجد رواقي نيكوست و قبه اي بزرگ نيكو، و بر قبه نوشته است كه «هذا محراب زكريا النبي عليه السلام». و گويند او اين جا نماز كردي پيوسته.
و بر ديوار شرقي در ميآنجا ي مسجد درگاهي عظيم است به تكلف ساختهاند از سنگ منهدم، كه گويي از سنگ يكپاره تراشيدهاند، به بالاي پنجاه گز و پهناي سي گز، و نقاشي و نقاري كرده، و دو در نيكو بر آن درگاه نهاده، چنان كه ميان هر دو در به يك پايه پيل بيش نيست، و بر درها تكلف بسيار كرده، از آهن و برنج دمشقي، و حلقهها و ميخها بر آن زده، و گويند اين درگاه را سليمان بن داود، عليه السلام، ساخته است از بهر پدرش و چون به درگاه در روند روي سوي مشرق، از آن دو در آنچه بر دست راست باب الرحمه گويند و ديگر را باب التوبه و گويند اين در است كه ايزد، سبحانه و تعالي، توبه داود، عليه السلام، آنجا پذيرفت و بر اين درگاه مسجدي است نغز، وقتي چنان بوده كه دهليزي، و دهليز را مسجد ساختهاند و آن را به انواع فرشها بياراسته و خدام آن جداگانه باشد، و مردم بسيار آنجا روند و نماز كنند و تقرب جويند، به خداي تبارك و تعالي، بدان كه آنجا توبه داود عليه السلام قبول افتاده، همه خلق اميد دارند و از معصيت بازگردند و گويند داود، عليه السلام، پاي از عتبه در اندرون نهاده بود كه وحي آمد به بشارت كه ايزد، سبحانه و تعالي، توبه او پذيرفت او همآنجا مقام كرد و به طاعت مشغول شد و من كه ناصرم در آن مقام نماز كردم و از خداي، سبحانه و تعالي، توفيق طاعت و تبرا از معصيت طلبيدم خداي، سبحانه و تعالي، همه بندگان را توفيق آنچه رضاي او در آن است روزي كناد و از معصيت توبه دهاد به حق محمد و آله طاهرين.
و بر ديوار شرقي چون به گوشه رسد كه جنوبي است ـ و قبله بر ضلع جنوبي است و قبله بر ضلع جنوبي است ـ و پيش ديوار شمالي مسجدي است سرداب كه به درجه هاي بسيار فرو بايد شدن و آن بيست گز در پانزده باشد، و سقف سنگين بر ستون هاي رخام و مهد عيسي، عليه السلام، آنجا نهاده است و آن مهد سنگين است و بزرگ چنان كه مردم در آنجا نماز كنند ـ و من در آنجا نماز كردم ـ و آن را در زمين سخت كردهاند چنان كه نجنبد و آن مهدي است كه عيسي به طفوليت در آنجا بود و با مردم سخن گفت. و مهد در اين مسجد به جاي محراب نهادهاند و محراب مريم، عليها السلام، در اين مسجد است، بر جانب مشرق، و محرابي ديگر از آن زكريا، عليه السلام در اين جاست و آيات قرآن كه در حق زكريا و مريم آمده است نيز بر آن محرابها نوشتهاند و گويند مولد عيسي، عليه السلام، در اين مسجد بوده سنگي از اين ستونها نشان دو انگشت دارد كه گويي كسي به دو انگشت آن را بگرفته است گويند به وقت وضع حمل، مريم آن دو ستون را به دو انگشت بگرفته بود و اين مسجد معروف است به مهد عيسي عليه السلام، و قنديل هاي بسيار برنجين و نقره گين آويخته، چنان كه همه شبها سوزد.
و چون از در اين مسجد بگذري هم بر ديوار شرقي چون به گوشه مسجد بزرگ رسند، مسجدي ديگر است عظيم نيكو، دوباره بزرگ تر از مسجد مهد عيسي و آن را مسجد الاقصي گويند و آن است كه خداي، عزوجل، مصطفي را صلي الله عليه و سلم شب معراج از مكه آنجا آورد، و از آنجا به آسمان شد چنانكه در قرآن آن را ياد كرده است: «سبحان الذي اسري بعبده ليلا من المسجدالحرام الي المسجدالاقصي». الآيه و آنجا را عمارتي به تكلف كردهاند و فرش هاي پاكيزه افكنده و خادمان جداگانه ايستاده هميشه خدمت آن را كنند و چون به ديوار جنوبي بازگردي از آن گوشه مقدار دويست گز پوشش نيست و ساحت است و پوشش مسجد بزرگ، كه مقصوره در اوست، بر ديوار جنوبي است و غربي اين پوشش را چهارصد و بيست ارش طول است در صد و پنجاه ارش عرض و دويست و هشتاد ستون رخامي است و بر سر اسطوانهها طاقي از سنگ درزده و همه سر و تن ستونها منقش است و درزها به ارزيز گرفته، چنانکه از آن محکم تر نتواند بود و ميان دو ستون شش گز است همه فرش رخام ملون انداخته و درزها را به ارزير گرفته، چنانکه از آن محکم تر نتواند بود و ميان دو شش گزاست همه فرش رخام ملون انداخته به ارزيز گرفته و مقصوره بر وسط ديوار جنوبي است، بسيار بزرگ چنان كه شانزده ستون در آنجا ست و قبه اي نيز عظيم بزرگ منقش به مينا، چنان كه صفت كرده آمد و در آنجا حصيرهايي مغربي انداخته و قنديلها و مسرجها جداجدا به سلسلهها آويخته است و محرابي بزرگ ساختهاند، همه منقش به مينا و دو جانب محراب دو عمود رخام ـ است به رنگ عقيق سرخ و تمامت ازاره مقصوره رخام هاي ملون و بر دست راست محراب معاويه است، و بر دست چپ محراب عمر است، رضي الله عنه و سقف اين مسجد به چوب پوشيده است، منقش و متكلف و دو ديوار مقصوره كه با جانب ساحت است پانزده درگاه است و درهاي به تكلف بر آنجا نهاده هر يك ده گز علو در شش گز عرض ده از آن جمله بر آن ديوار كه چهارصد و بيست گز است، و پنج بر آنكه صد و پنجاه گز است، و از جمله آن درها يكي برنجي بيش از حدبه تكلف و نيكويي ساختهاند، چنان كه گويي زرين است، به سيم سوخته نقش كرده، و نام مامون خليفه بر آنجاست ـ گويند مامون از بغداد فرستاده است ـ و چون همه درها باز كنند، اندرون مسجد چنان روشن شود كه گويي ساحت بي سقف است اما وقتي كه باد و باران باشد و درها باز نكنند، روشني از روزنها باشد و بر چهار جانب اين پوشش از آن شهري از شهرهاي شام و عراق صندوق هاست و مجاوران نشسته، چنان كه اندر مسجد حرام است به مكه، شرفهاالله تعالي و ازبيرون پوشش بر ديوار بزرگ كه ذكر رفت رواقي است به چهل و دو طاق و همه ستون هاش از رخام ملون و اين رواق با رواق مغربي پيوسته است و در اندرون پوشش حوضي در زمين است، كه چون سر نهاده باشد با زمين مستوي باشد، جهت آب، تا چون باران آيد در آنجا رود و بر ديوار جنوبي دري است و آنجا متوضاست و آب، كه اگر كسي مخناج وضوي شود در آنجا رود وتجديد وضو كند، چه اگر از مسجد بيرون شود به نماز نرسد و نماز فوت شود، از بزرگي مسجد و همه پشت بامها به ارزير اندوده باشد، و در زمين مسجد حوضها و آبگيرها بسيار است، در زمين بريده، چه مسجد به يكباره بر سر سنگ است، چنانكه هر چند باران ببارد هيچ آب بيرون نرود و تلف نشود همه در آبگيرها رود و مردم بر مي دارند و ناودانها از ارزيز ساخته که آب بدان فرود آيد، و حوض هاي سنگين در زير ناودانها نهاده، سوراخي در زير آن كه آب از آن سوراخ به مجري رود و به حوض رسد، ملوث ناشده، و آسيب به وي نارسيده.
و در سه فرسنگي شهر آبگيري ديدم عظيم كه آبها كه از كوه فرود آيد در آنجا جمع شود و آن را راه ساختند كه به جامع شهر رود و در همه شهر فراخي آب در جامع باشد اما در همه سراها حوضهاي آب باشد از آب باران، كه آنجا جز باران نيست، و هركس آب بام خود گيرد و گرمابه هاو هر چه باشد همه آب باران باشد، و اين حوضها كه در جامع است هرگز محتاج عمارت نباشد كه سنگ خاره است، و اگر شقي يا سوراخي بوده باشد چنان محكم كردهاند كه هرگز خراب نشود و چنين گفتند كه اين را سليمان، عليه السلام، كرده است و سر حوضها چنان است كه چون تنوري و سرچاهي سنگين است بر سر هر حوضي تا هيچ چيز در آن نيفتد و آب آن شهر از همه آبها خوشتر و پاکتر و اگر اندک باراني ببارد تا دو سه روز از ناودانها آب ميدود، چنان كه هوا صافي شود و ابر نماند هنوز قطرات باران همي چكد.
گفتم كه شهر بيت المقدس بر سر كوهي است و زمين هموار نيست اما مسجد را زمين هموار و مستوي است. و از بيرون مسجد، به نسبت مواضع هر كجا نشيب است ديوار مسجد بلند تر است، از آن كه پي بر زمين نشيب نهادهاند، و هركجا فراز است ديوار كوتاه تر است پس بدان موضع كه شهر و محلها در نشيب است مسجد را درهاست كه، همچنان كه نقب باشد، بريدهاند و به ساحت مسجد بيرون آورده، و از آن درها يكي را «باب النبي (ص) » گويند، و اين در از جانب قبله، يعني جنوب است، و اين را چنان ساختهاند كه ده گز پهنا دارد و ارتفاع به نسبت درجات: جايي پنج گز علو دارد، يعني سقف اين ممر، (و)در جايي (آن را) بيست گز علوست و بر پشت آن پوشش مسجد است. و آن ممر چنان محكم است كه بنايي بدان عظيمي بر پشت آن ساختهاند و درو هيچ اثر نكرده، و در آنجا سنگها به كار بردهاند كه عقل قبول نكند كه قوت بشري بدان رسد كه آن سنگ را نقل و تحويل كند و ميگويند آن عمارت سليمان بن داود، عليه السلام كرده است و پيغمبر ما (ص) در شب معراج از آن رهگذر در مسجد آمد و اين باب بر جانب راه مكه است و به نزديك در، بر ديوار، به اندازه سپري بزرگ بر سنگ نقشي است، گويند كه حمزه بن عبدالمطلب، عم رسول (ص) آنجا نشسته است، سپري بر دوش بسته، پشت بر آن ديوار نهاده، و آن نقش سپر اوست.
و بر اين در مسجد كه اين ممر ساختهاند دري به د و مصراع بر آنجا نشانده ديوار مسجد از بيرون قريب پنجاه گز ارتفاع دارد و غرض از ساختن اين در آن بوده است تا مردم از آن محله را كه اين ضلع مسجد با آنجاست، به محله ديگر نبايد شد، چون درخواهند رفت.
و بر در مسجد، ازدست راست، سنگي در ديوار است بالاي آن پانزده ارش و عرض آن چهار ارش در اين مسجد از اين بزرگ تر هيچ سنگي نيست، اما سنگ هاي چهار گز و پنج گز بسيار است كه بر ديوار نهادهاند از زمين به سي و چهل گز بلندي.
و در پهناي مسجد دري است مشرقي كه آن را «باب العين» گويند كه چون از اين در بيرون روند و به نشيبي فرو روند آنجا چشمه سلوان است و دري ديگر است همچنين در زمين برده، كه آن را باب الحطه گويند، و چنين گويند كه اين در آن است كه خداي، عزوجل، بني اسراييل را بدين در فرمود در رفتن به مسجد، قوله تعالي: «ادخلوالباب سجدا و قولوا حطه نغفرلكم خطاياكم و سنزيد المحسنين».
و دري ديگر است و آن را «باب السكينه» گويند و در دهليز آن مسجدي است با محراب هاي بسيار و در اولش بسته است كه كسي در نتواند شد گويند تابوت سكينه كه ايزد، تبارك و تعالي، در قرآن ياد كرده است آنجا نهاده است، كه فرشتگان برگرفتندي.
و جمله درهاي جامع بيت المقدس، زير و بالاي، نه در است كه صفت كرده آمد.
صفت دكان كه ميان ساحت جامع است و سنگ صخره كه پيش از ظهور اسلام آن قبله بوده است، بر ميان آن دكان نهاده است و آن دكان از بهر آن كردهاند كه صخره بلند بوده است و نتوانسته اند كه آن را به پوشش درآورند، اين دكان اساس نهادهاند: سيصد و سي ارش در سيصد ارش، ارتفاع آن دوازده گز، صحن آن هموار و نيكو به سنگ رخام و ديوار هاش همچنين، درزهاي آن به ارزيز گرفته و چهارسوي آن به تخته سنگ هاي رخام همچون حظيره كرده و اين دكان چنان است كه جز بدان راهها، كه به جهت آن ساختهاند، به هيچ جاي ديگر بر آنجا نتوان شد و چون بر دكان روند، بر بام مسجد مشرف باشند و حوضي در ميان اين دكان در زير زمين ساختهاند كه همه بارانها كه بر آنجا بارد آب آن به مجرايها در اين حوض رود و آب اين حوض از همه آبها كه در اين مسجد است پاكيزه تر و خوشتر است. و چهار قبه در اين دكان است از همه بزرگ تر قبه صخره است، كه آن قبله بوده است.
صفت قبه صخره ـ بناي مسجد چنان نهاده است كه: دكان به ميان ساحت آمده، و قبه صخره به ميان دكان و صخره به ميان قبه و اين خانه اي است مثمن راست چنان كه هر ضلعي از اين هشتگانه سي و سه ارش است و چهار بر چهار جانب آن نهاده، يعني: مشرقي و مغربي و شمالي و جنوبي، و ميان هر دو در ضلعي است و همه ديوار به سنگ تراشيده كردهاند مقدار بيست ارش و صخره را به مقدار صد گز دور باشد و نه شكلي راست دارد، يعني مربع يا مدور بل سنگي نامناسب اندام است چنانكه سنگ هاي كوهي و به چهار جانب صخره چهار ستون بنا كردهاند مربع، به بالاي ديوار خانه مذكور، و ميا ن هر دوستون از چهارگانه، جفتي اسطوانه رخام قايم كرده همه به بالاي آن ستونها، و بر سر آن دوازده ستون و اسطوانه بنياد گنبدي است كه صخره در زير آن است و دور صد وبيست ارش باشد و ميان ديوار خانه و اين ستونها و اسطوانه ها ـ يعني آنچه مربع است و بنا كردهاند «ستون» ميگويم و آنچه تراشيده و از يك پاره سنگ ساخته، مدور، آن را اسطوانه ميگويم ـ اكنون ميان اين ستونها و ديوار خانه شش ستون ديگر بنا كرده است، از سنگ هاي مهندم و ميان هر دو ستون سه عمود رخام ملون به قسمت راست نهاده، چنان كه در صف اول ميان دو ستون دو عمود بود، اين جا ميان دو ستون سه عمود است و سر ستونها را به چهار شاخ كرد،ه كه هر شاخي پايه طاقي است و بر سر عمودي دو شاخ، چنان كه بر سر عمودي پايه دو طاق و بر سر ستوني پايه چار طاق افتاده است آن وقت اين گنبد عظيم بر سر اين دوازده ستون، كه به صخره نزديك است، چنان است كه از فرسنگي بنگري، آن قبه، چون سركوهي پيدا باشد زيرا كه از بن گنبد تا سر گنبد سي ارش باشد، وبر سر بيست گز ديوار و ستون نهاده است ـ كه آن ديوار خانه است ـ و خانه بر دكان نهاده است، كه آن دوازده گز ارتفاع دارد پس از زمين ساحت مسجد تا سر گنبد شصت و دو گز باشد.
و بام و سقف اين خانه به نجارت پوشيده است، و بر سر ستونها و عمودها و ديوار، به صنعتي كه مثل آن كم افتد.
و صخره مقدار بالاي مردي از زمين برتر است و حظيره اي از رخام برگرد او كردهاند، تا دست به وي نرسد و صخره سنگي كبود رنگ است و هرگز كسي پاي بر آن ننهاده است و از آن سو كه قبله است يك جاي نشيبي دارد و چنان است كه گويي بر آنجا كسي رفته است و پايش بدان سنگ فرو رفته است، چنان كه گويي گل نرم بوده كه نشان انگشتان پاي در آنجا بمانده است، و هفت پي چنين برش است، و چنان شنيدم كه ابراهيم، عليه السلام آنجا بوده است و اسحق، عليه السلام كودك بوده است بر آنجا رفته، و آن نشان پاي اوست.
و در آن خانه صخره هميشه مردم باشد از مجاوران و عابدان، و خانه را به فرشهاي نيكو بياراسته اند از ابريشم و غيره. و از ميان خانه بر سر صخره قنديلي نقره بر آويخته است به سلسله نقره گين و در اين خانه بسيار قناديل نقره است، بر هر يکي نوشته که وزن آن چند است - و آن قنديلها سلطان مصر ساخته است چنانچه حساب مي گرفتم يك هزار من نقره آلات در آنجا بود و شمعي ديدم همآنجا بس بزرگ، چنان كه هفت ارش درازي او بود ستبري سه شبر، چون كافور سپيد و به عنبر سرشته بود. و گفتند هر سال سلطان مصر بسيار شمع بدآنجا فرستد و يكي از آنها اين بزرگ باشد و نام سلطان به زر بر آن نوشته.
و اين جايي است كه سيوم خانه خداي، سبحانه و تعالي است، چه ميان علماي دين معروف است كه هر نمازي كه در بيت المقدس گزارند به بيست و پنج هزار نماز قبول افتد، و آنچه به مدينه رسول (ص) كنند هر نمازي به پنجاه هزار نماز شمارند، و آنچه به مكه معظمه، شرفه الله تعالي، گزارند به صد هزار نماز قبول افتد خداي، عزوجل، همه بندگان خود را توفيق دريافت آن روزي كناد.
گفتم كه بامها و پشت گنبد به ارزيز اندودهاند و به چهار جانب خانه درهاي بزرگ برنهاده است، دو مصراع، از چوب ساج، و آن درها پيوسته بسته باشد.
و بعد از اين خانه قبه اي است كه آن را قبه سلسله گويند و آن، آن است كه سلسله داود، عليه السلام آنجا آويخته است كه غير از خداوند حق را دست بدان نرسيدي و ظالم و غاصب را دست بدان نرسيدي و اين معني نزديك علما مشهور است و آن قبه بر سر هشت عمو در خام است و شش ستون سنگين و همه جوانب قبه گشاده است، الا جانب قبله كه تا سربسته است، و محرابي نيكو در آنجا ساخته.
و هم بر اين دكان قبه اي ديگر است بر چهار عمود رخام، و آن را نيز جانب قبله بسته است، محرابي نيكو بر آن ساخته، آن را قبه جبرييل، عليه السلام، گويند و فرش در اين گنبد نيست، بلكه زمينش خود سنگ است كه هموار كرده اند گويند شب معراج براق را آنجا آوردهاند تا پيغمبر ما (ص) رکوب کرد. و از پس آن قبه اي ديگر است که آنرا قبه رسول(ص) گويند ميان اين قبه و قبه جبرييل بيست ارش باشد و اين قبه نيز بر چهار ستون رخام است و گويند شب معراج رسول (ص) اول به قبه صخره نماز كرد و دست بر صخره نهاد، و چون بيرون مي آمد صخره از براي جلالت او برخاست و رسول(ص) دست بر صخره نهاد تا باز به جاي خود شد و قرار گرفت و هنوز آن نيمه معلق است. و رسول (ص)، از آنجا به آن قبه آمد كه بدو منسوب است و بر براق نشست و تعظيم اين قبه از آن است.
و در زير صخره غاري است بزرگ چنان كه هميشه شمع در آنجا افروخته باشد و گويند چون صخره حركت برخاستن كرد زيرش خالي شد و چون قرار گرفت همچنان بماند.
صفت درجات راه دكان كه بر ساحت جامع است ـ به شش موضع راه بر دكان است، و هريكي را نامي است: از جانب قبله دو راهي است كه به آن درجهها بر روند، كه چون بر ميآنجا ي ضلع دكان بايستند يكي از آن درجاب بر دست راست باشد و ديگر بر دست چپ، آن را كه بر دست راست بود «مقام النبي» (ص) گويند وآن را كه بر دست چپ بود «مقام غوري» و مقام النبي از آن گويند كه شب معراج پيغمبر (ص) بر آن درجات بر دكان رفته است، و از آنجا در قبه صخره رفته ـ و راه حجاز نيز بر آنجا نب است ـ اكنون اين درجات را پهناي بيست ارش باشد همه درجهها از سنگ تراشيده منهدم چنان كه هر درجه به يك پاره يا دوپاره سنگ است، مربع بريده و چنان ترتيب ساخته كه اگر خواهند با ستور به آنجا بر توانند شد، و بر سر درجات چهار ستون است، از سنگ رخام سبز، كه به زمرد شبيه است، الا بر آن كه بر اين رخامها نقطه بسيار است از هر رنگ و بالاي هر عمودي از اين ده ارش باشد و سطبري چندان كه در آغوش دو مرد گنجد، و بر سر اين چهار عمود سه طاق زده است چنان كه يكي مقابل درجه در و دو بر دو جانب، و پشت طاقها راست كرده و اين شرفه و كنگره برنهاده، چنان كه مربعي مينمايد و اين عمودها و طاقها را همه به زر و مينا منقش كردهاند چنان كه از آن خوب تر نباشد و دارافزين دكان همه سنگ رخام سبز منقط است و چنان است كه گويي بر مرغزار گلها شكفته است.
و «مقام غوري چنان است كه بر يك موضع سه درجه بسته است: يكي محاذي دكان، و دو بر جنب دكان، چنان كه از سه جاي مردم بر روند و اينجا نيز بر سه درجه همچنان عمودها نهاده است و طاق بر سر آن زده و شرفه نهاده و درجات هم بدان ترتيب كه آنجا گفتم، از سنگ تراشيده، هر درجه دو يا سه پاره سنگ طولاني، و بر پيش ايوان نوشته، به زر و كتابه لطيف، كه: «امر به الامير ليث الدوله نوشتكين غوري» و گفتند اين ليث الدوله بنده سلطان مصر بوده و اين راهها و درجات وي ساخته است.
و جانب مغربي دكان هم دو جايگاه درجهها بسته است و راه كرده، همچنان به تكلف، كه شرح ديگرها را گفتم.
و بر جانب مشرقي هم راهي است همچنان به تكلف ساخته و عمودها زده و طاق ساخته و كنگره برنهاده، آن را مقام شرقي گويند و از جانب شمالي راهي است عالي تر و بزرگ تر و همچنان عمودها و طاقها ساخته و آن را مقامي شامي گويند و تقدير كردم كه بدين شش راه كه ساختهاند صدهزار دينار خرج شده باشد، و بر ساحت مسجد نه بر دكآنجا يي است چندان كه مسجدي كوچك بر جانب شمالي كه آن را چون حظيره ساختهاند از سنگ تراشيده و ديوار او به بالاي مردي بيش باشد و آن را محراب داود گويند، و نزديك حظيره سنگي است به بالاي مردي كه سر وي چنان است كه زيلوي كوچك آن موضع افتد سنگ ناهموار، و گويند اين كرسي سليمان بوده است، و گفتند كه سليمان عليه السلام بر آنجا نشستي بدان وقت كه عمارت مسجد همي كردند، اين معني در جامع بيت المقدس ديده بودم و تصوير كرده و همآنجا بر روزنامه كه داشتم تعليق زده، از نوادر به مسجد بيت المقدس درخت جوز ديدم.
پس از بيت المقدس زيارت ابراهيم خليل الرحمن، عليه السلام، عزم كردم چهارشنبه غره ذي القعده سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه و از بيت المقدس تا آنجا كه آن مشهد است شش فرسنگ است و راه سوي جنوب ميرود و بر راه ديه هاي بسيار است و زرع و باغ بسيار است و درختان بي آب از انگور و انجير و زيتون و سماق خودروي نهايت ندارد به دو فرسنگي شهر چهار ديه است و آنجا چشمه اي است و باغ و بساتين بسيار و آن را فراديس گويند خوشي و موضع را. و به يك فرسنگي شهر بيت المقدس ترسايان را جايي است كه آن را عظيم بزرگ ميدارند و هميشه قومي آنجا مجاور باشند و زايران بسيار رسند و آن را بيت اللحم گويند و ترسايان قربان آنجا كنند و از روم آنجا بسيار آيند، و من آن روز كه از شهر بيامدم شب آنجا بودم.
صفت مشهد خليل الله السلام اهل شام و بيت المقدس اين مشهد را خليل گويند و نام ديه نگويند، نام آن ديه مطلون است و بر اين مشهد وقف است با بسيار ديه هاي ديگر. و بدين ديه چشمه اي است كه از سنگ بيرون ميآيد آبكي اندك، و راهي دور جوي بريده و آن را نزديك ديه بيرون آورده، و از بيرون ديه حوضي ساختهاند سرپوشيده آن آب را در آن حوض مي گيرند تا تلف نشود تا مردم ديه و زايران را كفاف باشد مشهد بر كنار ديه است از سوي جنوب و آنجا جنوب مشرقي باشد. مشهد چهار ديواري است از سنگ تراشيده ساخته و بالاي آن هشتاد ارش در پهناي چهل ارش، ارتفاع ديوار بيست ارش، سر ديوار دو ارش ثخانت دارد و محراب و مقصوره اي كرده است از پهناي اين عمارت و در مقصوره محراب هاي نيكو ساخته اند، و دو گور در مقصوره نهاده است چنان كه سرهاي ايشان از سوي قبله است و هر دو گور به سنگ هاي تراشيده به بالاي مردي برآوردهاند آن كه دست راست است قبر اسحاق بن ابراهيم است و ديگر از آن زن اوست عليه السلام، ميان هر دو گور مقدار ده ارش باشد، و در اين مشهد زمين و ديوار را به فرش هاي قيمتي و حصيرهاي مغربي آراسته اند چنان كه از ديبا نيكوتر بود و مصلاي نمازي حصير ديدم آنجا كه گفتند امير الجيوش كه بنده سلطان مصر است فرستاده است، گفتند آن مصلي در مصر به سي دينار زر مغربي خريدهاند كه اگر آن مقدار ديباي رومي بودي بدان بها نيرزيدي و مثل آن هيچ جايي نديدم چون از مقصوره بيرون روند به ميان ساحت مشهد دو خانه است هر دو مقابل قبله، آنچه بر دست راست است اندر آن قبر ابراهيم خليل عليه السلام است و آن خانه اي بزرگ است، و در اندرون آن خانه اي ديگر است كه گرد او برنتوان گشت، و چهار دريچه دارد كه زايران گرد خانه ميگردند و از هر دريچه قبر را ميبينند و خانه را زمين و ديوار در فرش هاي ديبا گرفته اند است و گوري از سنگ برآورده به مقدار سه گز و قنديلها و چراغدانهاي نقره گين بسيار آويخته، و آن خانه ديگر كه بر دست چپ قبله است اندر آن گور ساره است كه زن ابراهيم عليه السلام بود و ميان هر دو خانه رهگذري كه در هر دو خانه در آن رهگذر است چون دهليزي و آنجا نيز قناديل و مسرجه هاي بسيار آويخته و چون از اين هر دو خانه بگذرند دو گورخانه ديگر است نزديك هم، بر دست راست قبر يعقوب پيغمبر عليه السلام است و از دست چپ گورخانه زن يعقوب است. و بعد از آن خانه هاست كه ضيافت خانه هاي ابراهيم صلوات الله عليه بوده است، و در اين مشهد شش گور است. و از اين چهار ديوار بيرون نشيبي است و جا گورخانه يوسف بن يعقوب عليه السلام است، گنبدي نيكو ساختهاند و گوري سنگين كرده و بر آنجا نب كه صحراست ميان گنبد يوسف عليه السلام و اين مشهد مقبره اي كردهاند و از بسياري جايها مرده ها را بدآنجا آوردهاند و دفن كرده و بر بام مقصوره اي كه در مشهد است حجرهها ساختهاند مهمانان را كه آنجا رسند و آن را اوقاف بسيار باشد از ديهها و مستغلات در بيت المقدس و آنجا اغلب جو باشد و گندم اندك باشد و زيتون بسيار باشد، مهمانان و مسافران و زايران را نان و زيتون دهند، آنجا مدارها بسيار است كه به استر و گاو همه روز آرد كنند، و كنيزكان باشند كه همه روز نان پزند و نان هاي ايشان هر يكي يك من باشد، هر كه آنجا رسد او را هر روز يك گرده نان و كاسه اي عدس به زيت پخته دهند و مويز نيز دهند و اين عادت از روزگار خليل الرحمان عليه السلام تا اين ساعت برقاعده مانده و روز باشدكه پانصد كس آنجا برسند و همه را آن ضيافت مهيا باشد و گفتند که اول اين مشهد را در نساخته بودند و هيچ كس در نتوانستي رفتن الا از ايوان از بيرون زيارت كردندي چون مهدي به ملك مصر بنشست فرمود تا آن را در بگشادند و آلت هاي بسيار بنهادند و فرش و طرح و عمارت بسيار كردند، و در مشهد بر ميان ديوار شمالي است چنان كه از زمين به چهار گز بالاست و از هر دو جانب درجات سنگين ساختهاند كه به يك جانب بر روند و به ديگر جانب فرو روند و دري آهنين كوچك بر آنجا نشانده است.
پس من از آنجا به بيت المقدس آمد م و از بيت المقدس پياده با جمعي كه عزم سفر حجاز داشتند برفتم. دليل مردي جلد و پياده روي نيكو بود او را ابوبكر همداني ميگفتند نيمه ذي القعده سنه ثمان و ثلاثين و اربعمائه از بيت المقدس برفتم سه روز را به جايي رسيديم كه آن را عرعر ميگفتند و آنجا نيز آب روان و اشجار بود به منزلي ديگر رسيديم كه آن را وادي القري ميگفتند،و از آنجا به منزل ديگر رسيديم كه از آنجا به ده روز به مكه رسيدم و آن سال قافله از هيچ طرف نيامد و طعام نمي يافت پس به سكه العطارين فرود آمديم برابر باب النبي (ص) روز دوشنبه به عرفات بوديم مردم پرخطر بودند از عرب. چون از عرفات بازگشتم دو روز به مكه بايستادم و به راه شام بازگشتم سوي بيت المقدس.
پنجم محرم سنه تسعه و ثلاثين و اربعمائه هلاليه به قدس رسيديم شرح مكه و حج اين جا ذكر نكردم تا به حج آخرين به شرح بگويم ترسايان را به بيت المقدس كليسايي است كه آن را بيعه القمامه گويند و آن را عظيم بزرگ دارند و هر سال از روم خلق بسيار آنجا آيند به زيارت و ملك الروم نيز نهاني بيايد چنان كه كس نداند و به روزگاري كه عزيز مصرالحاكم بامرالله بود قيصر روم آنجا آمده بود. حاكم از آن خبر داشت ركابداري از آن خود نزديك او فرستاد و نشان دادكه بدان حيلت و صورت مردي در جامع بيت المقدس نشسته است نزديك وي رو بگو كه حاكم مرا نزديك تو فرستاده است و ميگويد تا ظن نبري كه من از تو خبر ندارم اما ايمن باش كه به تو هيچ قصد نخواهم كرد و هم حاكم فرمود تا آن کليسا را غارت كردند و بكندند و خراب كردند و مدتي خراب بود. بعد از آن قيصر رسولان فرستاد هدايا و خدمت هاي بسيار كرد، و صلح طلبيد و شفاعت كرد تا اجازت عمارت کليسا دادند و باز عمارت كردند، و اين كليسا جايي وسيع است چنان كه هشت هزار آدمي را در آنجا ي باشد همه به تكلف بسيار ساخته از رخام رنگين و نقاشي و تصوير و كليسا را از اندرون به ديباهاي رومي آراسته و مصور كرده و بسيار زر طلا بر آنجا به كار برده و صورت عيسي عليه السلام را چند جا ساخته كه بر خري نشسته است و صورت ديگر انبيا چون ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و فرزندان او عليهم السلام بر آنجا كرده و به روغن سندروس مدهن كرده و به اندازه هر صورتي آبگينه اي رفيق ساخته و بر روي صورتها نهاده عظيم شفاف چنان كه هيچ حجاب صورت نشده است و آن را جهت گرد و غبار كردهاند تا بر صورت ننشيند و هر روز آن آبگينهها را خادمان پاك كنند و جز اين چند موضع ديگر است همه به تكلف چنان كه اگر شرح آن نوشته شود به طويل انجامد در اين کليسا موضعي است به دو قسم كه بر صفت بهشت و دوزخ ساختهاند يك نيمه از آن وصف بهشتيان و بهشت است و يك نيمه از آن صورت دوزخيان و دوزخ و آنچه بدان ماند و آنجا يي است كه همانا در جهان چنآنجا ي ديگر نباشد و در اين كليسا بسا قسيسان و راهبان نشسته باشند و انجيل خوانند و نماز بكنند و شب و روز به عبادت مشغول باشند
پس از بيت المقدس عزم كردم كه در دريا نشينم و به مصر روم و باز از آنجا به مكه روم باد معكوس بود به دريا متعذر بود رفتن. به راه خشك برفتم و به رمله بگذشتم. به شهري رسيديم كه آن را عسقلان ميگفتند بر لب دريا شهري عظيم و بازار و جامع نيكو، و طاقي ديدم كه آنجا بود كهنه، گفتند مسجدي بوده است، طاقي سنگين عظيم بزرگ چنان كه اگر كسي خواستي خراب كند فراوان مالي خرج بايد كرد تا آن خراب شود و از آنجا برفتم در راه بسيار باديهها و شهرها ديدم كه شرح آن مطول ميشود مختصر كردم به جايي رسيدم كه آن را طينه ميگفتند و آن بندر بود كشتيها را و از آنجا به تنيس ميرفتند در كشتي نشستم تا تنيس و اين تنيس جزيره است و شهري نيكو و از خشكي دو ر است چنان كه از بام هاي شهر ساحل نتوان ديد، شهري انبوه و بازارهاي نيكو و دو جامع در آنجا ست به قياس ده هزار دكان در آنجا باشد و صد دكان عطاري باشد و آنجا در تابستان در بازرها كشکاب فروشند كه شهري گرمسير است و رنجوري بسيار باشد و آنجا قصب رنگين بافند از عمامهها و قوايهها و آنچه زنان پوشند از اين قصب هاي رنگين هيچ جا مثل آن نبافند كه در تنيس، و آن چه سپيد باشد به دمياط بافند، و آن چه در كارخانه سلطاني بافند به كسي نفروشند و ندهند شنيدم كه ملك فارس بيست هزار دينار به تنيس فرستاده بود تا به جهت او يك دست جامه خاص بخرند و جچند سال آنجا بودند و نتوانستند خريدن و آنجا بافندگان معروفند كه جامه خاص بافند، شنيدم كه كسي آنجا دستار سلطان مصر بافته بود آن را پانصد دينار زر مغربي فرمود و من آن دستار ديدم گفتند چهار هزار دينار مغربي ارزد، و بدين شهر تنيس بوقلمون بافند كه در همه عالم جاي ديگر نباشد آنجا مه اي رنگين است كه به هروقتي از روز به لوني ديگر نمايد و به مغرب و مشرق آنجا مه از تنيس برند و شنيدم كه سلطان روم كسي فرستاده بود و از سلطان مصر درخواسته بود كه صد شهر از ملك وي بستاند و تنيس به وي دهد سلطان قبول نكرد و او را از آن شهر مقصود قصب و بوقلمون بود.
چون آب نيل زيادت شود، آب تلخ دريا را از حوالي تنيس دور کند، چنانکه تا ده فرسنگ، حوالي شهر، آب دريا خوش باشد آن وقت بدين جزيره و شهر حوض هاي عظيم ساختهاند به زير زمين فرود رود و آن را استوار كرده و ايشان آن را مصانع خوانند، و چون آب نيل غلبه کند و آب شور و تلخ از آنجا دور کند، اين حوضها پر کنند، و آن چنان است که چون راه آب بگشايند آب دريا در حوضها و مصانع رود و آب اين شهر از اين مصنع هاست كه به وقت زياده شدن نيل پركرده باشند و تاسال ديگر از آن آب برمي دارند و استعمال ميكنند و هر كه را بيش باشد به ديگران ميفروشد و مصانع وقف نيز بسيار باشد كه به غربا دهند و در اين شهر تنيس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار كشتي در حوالي شهر بسته باشد از آن بازرگانان و نيز از آن سلطان بسيار باشد چه هرچه به كار آيد همه بدين شهر بايد آورد كه آنجا هيچ چيز نباشد و چون جزيره است تمامت معاملات به كشتي باشد و آن لشكري تمام با سلاح مقيم باشد احتياط را تا از فرنگ و روم كس قصد آن نتوان كرد. و از ثقات شنودم كه هر روز هزار دينار مغربي از آنجا به خزينه سلطان مصر برسد چنان كه آن مقدار به روزي معين باشد و محصل آن مال يك تن باشد كه اهل شهر دو تسليم كنند در يك روز معين و وي به خزانه رساند كه هيچ از آن منكسر نشود و از هيچ كس به عنف چيزي نستانند. و قصب و بوقلمون كه جهت سلطان بافند همه را بهاي تمام دهند چنان كه مردم به رغبت كار سلطان كنند نه چنان كه در ديگر ولايتها كه از جانب ديوان و سلطان بر صناع سخت پردازند و جامه عماري شتران و نمدزين اسپان بوقلمون بافند به جهت خاص سلطان. و ميوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آنجا آلات آهن سازندچون مقراض و كارد و غيره و مقراضي ديدم كه از آنجا به مصر آورده بودند پنج دينار مغربي ميخواستند چنان بود كه چون مسمارش برمي كشيدند گشوده ميشد و چون مسمار فرو ميكرند در كار بود و آنجا زنان را علتي ميافتد به اوقات كه چون مصروعي دو سه بار بانگ كنند وباز به هوش آيندو در خراسان شنيده بودم كه جزيره اي است كه زنان آنجا چون گربگان به فرياد ميآيند و آن بر اين گونه است كه ذكر رفت و از تنيس به قسطنطنيه كشتي به بيست روز رود و ما به جانب مصر روانه شديم و چون به کنار دريا رسيديم به رود نيل، کشتي بالا مي رفت و رود نيل چون به نزديك دريا مي رسد شاخها مي شود و پراکنده در دريا مي ريزد و آن شاخ آب را که ما در آن مي رفتيم رومش مي گفتند و همچنين کشتي بر روي آب مي آمد تا به شهري رسيديم كه آن را صالحيه ميگفتند و اين روستاي پرنعمت و خواربار است و كشتي بسيار ميسازند و هر يك را دويست خروار بار ميكنند و به مصر ميبرند تا در دكان بقال ميرود كه اگر نه چنين بودي آزوقه آن شهر به پشت ستور نشايستي داشتن با آن مشغله كه آنجا ست. و ما بدين صالحيه از كشتي بيرون آمديم و آن شب نزديك شهر رفتيم. روز يكشنبه هفتم صفر سنه تسع وثلاثين و اربعمائه كه روز اورمزد بود از شهريورماه قديم در قاهره بوديم.
صفت شهر مصر و ولايتش- آب نيل ازميان جنوب و مغرب ميآيد و به مصر ميگذرد و به درياي روم ميرود. آب نيل چون زيادت ميشود دو بار چندان ميشود كه جيحون به ترمذ و اين آب از ولايت نوبه ميگذرد و به مصر ميآيد و ولايت نوبه كوهستان است و چون به صحرا رسد ولايت مصر است و سرحدش كه اول آنجا رسد اسوان ميگويند تا آنجا سيصد فرسنگ باشد و بر لب آب همه شهرها و ولايت هاست و آن ولايت را صعيد الاعلي ميگويند و چون كشتي به شهر اسوان رسد از آنجا برنگذرد چه آب از دره هاي تنگ بيرون ميآيد و تيز ميرود و از آن بالاتر سوي جنوب ولايت نوبه است و پادشاه آن زمين ديگراست و مردم آنجا سياه پوست باشند و دين ايشان ترسايي باشد بازرگانان آنجا روند و مهره و شانه و بسد برند و از آنجا برده آورند و به مصر بده يا نوبي باشد يا رومي و ديدم كه از نوبه گندم و ارزن آنرده بودند هر دوسياه بود و گويند نتوانستهاند كه منبع آب نيل را به حقيقت بدانند و شنطدم كه سلطان مصر كس فرستاد تا يك ساله راه بركنار نيل رفتند و تفحص كردند هيچ كس حقيقت آن ندانست الا آن كه گفتند كه از جنوب كوهي ميآيد كه آن را جبل القمر گويند و چون آفتاب به سر سرطان رود آب نيل زيادت شدن گيرد از آنجا كه به زمستانگه قرار دارد بيست ارش بالا گيرد چنان كه به تدريج روز به روز ميافزايد به شهر مصر مقياسها و نشانها ساختهاند و عملي باشد به هزار دينار معيشت كه حافظ آن باشد كه چند ميافزايد و از آن روز كه زيادت شدن گيرد مناديان به شهر اندر فرستدكه ايزد سبحانه و تعالي امروز در نيل چندين زيادت گردانيد و هر روز گويند چندين اصبع زيادت شد و چون يك گز تمام مي شود آن وقت بشارت ميزنند و شادي ميكنند تا هجده ارش برآيد و آن هجده ارش معهود است يعني هر وقت كه از اين كم تر بود نقصان گويند و صدقات دهند و نذرها كنند و اندوه و غم خورند و چون از اين مقدار بيش شود شاديها كنند و خرميها نمايند و تاهجده گز بالا نرود خراج سلطان بر رعيت ننهند و از نيل جويهاي بسيار بريدهاند و به اطراف رانده و از آنجا جويهاي كوچك برگرفتهاند يعني از آن انها ر. بر آن ديهها و ولايت هاست و دولابها ساختهاند چندان كه حصر و قياس آن دشوار باشد هه ديه هاي ولايت مصر بر سربلنديها و تلها باشد و به وقت زيادت نيل همه آن ولايت در زير آب باشد ديهها از اين سبب بر بلنديها ساختهاند اغرق نشود، و از هر ديهي به ديهي ديگر به زورقي روند و از سر ولايت تا آخرش سكري ساختهاند از خاك كه مردم بر سر آن سكر روند يعني در جنب نيل و هر سال ده هزار دينار مغربي از خزانه سلطان به دست عاملي معتمد بفرستد تا آن عمارت تازه كنند و مردم آن ولايت همه اشغال ضروري خود را ترتيب كرده باشند آن چهار ماه كه زمين ايشان در زير آب باشد و در سواد آنجا و روستاهاش هر كس چندان نان پزد كه چهار ماه كفاف وي باشد و خشك كنند تازيان نشود و قاعده آب چنان است كه از روز ابتدا چهل روز ميافزايد تا هجده ارش بالا گيرد و بعد از آن چهل روز ديگر برقرار بماند هيچ زياد و كم نشود و بعد از آن به تدريج روي به نقصان نهد به چهل روز ديگر تا آن مقام رسد كه زمستان بوده باشد و چون آب كم آمدن گيرد مردم بر پي آن ميروند و آنچه خشك ميشود زراعتي كه خواهند ميكنند و همه زرع ايشان صيفي و شتوي بر آن كيش باشد و هيچ آب ديگر نخواهد شهر مصر ميان نيل و درياست. و نيل از جنوب ميآيد و روي به شمال ميرود و در دريا ميريزد.
و از مصر تا اسكندريه سي فرسنگ گيرند و اسكندريه بر لب درياي روم و كنار نيل است، و از آنجا ميوه بسيار به مصر آورند به كشتي و آنجا مناره اي است كه من ديدم آبادان بود به اسكنديه و و بر آن مناره آيينه اي حراقه ساخته بودند كه هر كشتي روميان كه از استنبول بيامدي چون به مقابله آن رسيدي آتشي از آن در کشتي آينه افتادي و بسوختي و روميان بسيار جد و جهد كردند و حيلتها نمودند و كس فرستادند و آن آيينه بشكستند، به روزگار حاكم سلطان مصر مردي نزديك او آمده بود قبول كرده كه آن آيينه را نيكو ساز كند چنان كه به اول بود حاكم گفته بود حاجت نيست كه اين ساعت خود روميان هر سال زر و مال ميفرستند و راضياند كه لشكر ما نزديك ايشان نرود و سر به سر بسنده است و اسكندريه را آب خوردني از باران باشد و در همه صحراي اسكندريه از آن عمودهاي سنگين كه صفت آن مقدم كرده ايم افتاده باشد. و آن دريا همچنان ميكشد تا قيروان و از مصر تا قيروان صد و پنجاه فرسنگ باشد و قيروان ولايت است شهر معظمش سجلماسه است كه به چهار فرسنگي درياست، شهري بزرگ بر صحرا نهاده و بارويي محكم دارد و در پهلوي آن مهديه است كه مهدي از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علي صلوات الله عليهما ساخته است بعد از آن كه مغرب واندلس گرفته بود و بدين تاريخ به دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و ليكن پاي نگيرد، و دريا از اندلس بر دست راست سوي شمال بازگردد و ميان ولايت مصر و اندلس هزار فرسنگ است و همه مسلماني است و اندلس ولايتي بزرگ است و كوهستان است برف بارد و يخ بندد و مردمانش سفيد پوست و سرخ موي باشند و بيش تر گربه چشم باشند همچون صقلابيان و زير درياي روم است چنان كه دريا ايشان را مشرقي باشد و چون از اندلس بر دست راست روند سوي شمال همچنان لب لب دريا به روم پيوندد و از اندلس به غزوه به روم بسيار روند و اگر خواهند به كشتي و دريا به قسطنطنيه توان شدن و ليكن خليج هاي بسيار بود هر يك دويست و سيصد فرسنگ عرض كه نتوان گذشتن الا به كشتي و معبر مقرر از مردم ثقه شنيدم كه دور اين دريا چهار هزار فرسنگ است شاخي از آن دريا به تاريكي درشده است چنان كه گويند سر آن شاخ هميشه فسرده باشد از آن سبب كه آفتاب آنجا نمي رسد و يكي از آن جزاير كه در آن درياست سقليه است كه از مصر كشتي به بيست روز آنجا رسد و ديگر جزاير بسيار است و گفتند سقليه بر هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و هم سلطان مصر راست، و هر سال كشتي آيد و مال آنجا به مصر آورد و از آنجا كتان باريك آورند و تفصيل هاي با علم باشد كه يكي از آن به مصر ده دينار مغربي ارزد.
و از مصر چون به جانب مشرق روند به درياي قلزم رسند و قلزم شهري است بر كنار دريا كه از مصر تا آنجا سي فرسنگ است و اين دريا شاخي است از درياي محيط كه از عدن بشكافد و به سوي شمال رود و چون به قلزم رسد در باقي شود و گسسته گردد و گويند عرض اين خليج دويست فرسنگ است و ميان خليج و مصر كوه و بيابان است كه در آن هيچ آب و نبات نيست، و هر كه از مصر به مكه خواهد شد سوي مشرق بايد شدن چون به قلزم رسد دو راه باشد يكي بر خشك و يكي بر آب آن چه به راه خشك ميرود به پانزده روز به مكه رود و آن بياباني است كه سيصد فرسنگ باشد و بيش تر قافله مصر بدان راه رود و اگر به راه دريا روند بيست روز روند به جار و جار شهركي است از زمين حجاز بر لب دريا كه از جار تا مدينه رسول صلي الله عليه و سلم سه روز راه است و از مدينه به مكه صد فرسنگ است و اگر كسي از جار بگذرد و همچنان به دريا رود به ساحل يمن رود و از آنجا به سواحل عدن رسد و اگر بگذرد به هندوستان کشد و همچنان تا چين برود و اگر از عدن سوي جنوب رود كه ميل سوي مغرب باشد به زنگبار و حبشه رود و شرح آن به جاي خود گفته شود.
و اگر از مصر به جانب جنوب بروند و از ولايت نوبه بگذرند به ولايت مصامده رسند و آن زمين است علف خوار عظيم و چهار پاي بسيار و مردم سياه پوست درشت استخوان غليظ باشند و قوي تركيب و از آن جنس در مصر لشكريان بسيار باشند صورتهاي زشت و هياكل عظيم ايشان را مصامده گويند پياده جنگ كنند به شمشير و نيزه و ديگر آلات كار نتوانند فرمود.
صفت شهر قاهره- چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبي است و اين را قاهره معزيه گويند و فسطاط لشكرگاه را گويند و اين چنان بوده است كه يكي از از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علي صلوات الله عليهم اجمعين كه او را المعز لدين الله گفتهاند ملك مغرب گرفته است تا اندلس و از مغرب سوي مصر لشكر فرستاده است از آب نيل ميبايسته است گذشتن و بر آب نيل گذر نمي توان كردن يكي آن كه آبي بزرگ است و دويم نهنگ بسيار در آن باشد كه هر حيواني كه به آب افتاد در حال فرو برند و گويند به حوالي شهر مصر در راه طلسمي كردهاند كه مردم را زحمت نرسانند و ستور را و به هيچ جاي ديگركسي را زهره نباشد در آب شدن به يك تير پرتاب دور از شهر و گفتند المعزالدين الله لشكر خود را بفرستاد و بيامدند بدآنجا ي كه امروز شهر قاهر ه است و فرمود كه چون شما آنجا رسيد سگي سياه پيش از شما در آب رود و بگذرد. شما بر اثر آن سگ برويد و بگذريد بي انديشه گفتند كه سي هزار سوار بود كه بدآنجا رسيدند همه بندگان او بودند آن سگ سياه همچنان پيش از لشكر در رفت و ايشان بر اثر او رفتند و از آب بگذشتند كه هيچ آفريده را خللي نرسيد و هرگز كس نشان نداده بود كه كسي سواره از رود نيل گذشته باشد، و اين حال در تاريخ سنه ثمان و خمسين و ثلثمائه بوده است و سلطان خود به راه دريا به كشتي بيامده است و آن كشتيها كه سلطان در او به مصر آمده است چون نزديك قاهره رسيد تهي كردند و از آب آوردند و در خشكي رها كردند همچنان كه چيزي آزاد كنند وراوي اين قصه آن كشتيها را ديد هفت عدد كشتي است هريك به درازي صد و پنجاه ارش و در عرض هفتاد ارش و هشتاد سال بود تا آنجا نهاده بودند، که هيچ آلت و برگ ازو باز نکرده بودند- و در تاريخ سنه احدي و اربعين و اربعمائه بود كه راوي اين حكايت آنجا رسيد و در وقتي كه المعز لدين الله بيامد در مصر سپاهسالاري از آن خليفه بغداد بود پيش معز آمد به طاعت و معز با لشكر بدان موضع كه امروز قاهره است فرود آمد و آن لشكرگاه را قاهره نام نهادند آنچه آن لشكر آنجا را قهر كرد و فرمان داد تا هيچ كس از لشكر وي به شهر در نرود و به خانه كسي فرو نيايد، و بر آن دشت مصري بنا فرمود و حاشيت خود را فرمود تا هركس سرايي و بنايي بيناد افكند و آن شهري شد كه نظير آن كم باشد و تقدير كردم كه در اين شهر قاهره از بيست هزار دكان كم نباشد همه ملك سلطان و بسيار دكان هاست كه هريك را در ماهي ده دينار مغربي اجره است و ازدو دينار كم نباشد و كاروانسراي و گرمابه و ديگر عقارات چندان است كه آن راحد و قياس نيست تمامت ملك سلطان كه هيچ آفريده را عقار و ملك نباشد مگر سراها و آن چه خود كرده باشد و شنيدم كه در قاهره و مصر هشت هزار سر است از آن سلطان كه آن را به اجارت دهند و هرماه كرايه ستانند و همه به مراد مردم به ايشان دهند و از ايشان ستانند نه آن كه بر كسي به نوعي به تكليف كنند و قصر سلطان ميان شهر قاهره است و همه حوالي آن گشاده كه هيچ عمارت بدان نپيوسته است، و مهندسان آن را مساحت كردهاند برابر شهرستان ميافارقين است. و گرد بر گرد آن گشوده است هر شب هزار مرد پاسبان اين قصر باشند پانصد سوار و پانصد پياده كه از نماز شام بوق و دهل و كاسه ميزنند و گردش ميگردند تا روز و چون از بيرون شهر بنگرند قصر سلطان چون كوهي نمايد از بسياري عمارات و ارتفاع آن، اما از شهر هيچ نتوان ديد كه باروي آن عالي است، و گفتند كه در اين قصر دوازده هزار خادم اجري خواره است و زنان و كنيزكان خود كه داند الا آن كه گفتند سي هزار آدمي در آن قصري است و آن دوازده كوشك است. و اين حرم را ده دروازه است بر روي زمين هر يك را نامي بدين تفصيل غير از آن كه در زير زمين است : باب الذهب، باب البحر، باب السريج، باب الزهومه، باب السلام، باب الزبرجد، باب العيد، باب الفتوح، باب الزلاقه، باب السريه. و در زير زمين دري است كه سلطان سواره از آنجا بيرون رود، و از شهر بيرون قصري ساخته است كه مخرج آن رهگذر در آن به قصر است و آن رهگذر را همه سقف محكم زدهاند از حرم تا به كوشك و ديوار كوشك از سنگ تراشيده ساختهاند كه گويي از يك پاره سنگ تراشيده اند، و منظرها و ايوان هاي عالي برآورده و از اندرون دهليز دكانها بسته. و همه اركان دولت و خادمان سياهان بوند و روميان. و وزير شخصي باشد كه به زهد و ورع و امانت و صدق و علم و عقل از همه مستثني باشد و هرگز آنجا رسم شراب خوردن نبوده بود يعني به روزگاران حاكم و هم در ايام وي هيچ زن از خانه بيرون نيامده بود و هيچ كسي مويز نساختي احتياط را نبايد كه از آن سيكي كنند و هيچ كسي را زهره نبود كه شراب خورد و فقاع هم نخوردندي كه گفتندي مست كننده است و مستحيل شده.
قاهره پنج دروازه دارد : باب النصر، باب الفتوح، باب القنطره، باب الزويله، باب الخليج و شهر بارو ندارد اما بناها مرتفع است كه از بارو قوي تر و عالي تر است و هر سراي و كوشكي حصاري است. و بيش تر عمارات پنج اشكوب و شش اشكوب باشد و آب خوردني از نيل باشد سقايان به اشتر نقل كنند. و آب چاهها هرچه به رود نيل نزديك تر باشد خودش باشد و هرچه دور از نيل باشد، شور باشد. و مصر و قاهره را گويند پنجاه هزار شتر راويه كش است كه سقايان آب كشند و سقايان كه آب بر پشت كشند خود جدا باشند به سبوهاي برنجين و خيكها در كوچه هاي تنگ كه راه شتر نباشد و اندر شهر در ميان ساها باغچهها و اشجار باشد و آب از چاه دهند و در حرم سلطان سرابستانهاست كه از آن نيكوتر نباشد و دولابها ساختهاند كه آن بساتين را آب دهند و بر سر بامها هم درخت نشانده باشند و تفرجگاهها ساخته و در آن تاريخ كه من آنجا بودم خانه اي كه زمين وي بيست گز در دروازه گز بود به پانزده دينار مغربي به اجارت داده بود در يك ماه و چهار اشكوب بود سه از آن به كراء داده بودند و طبقه بالايين از خداوندش ميخواست كه هر ماه پنج دينار مغربي بدهد و صاحب خانه به وي نداد گفت كه مرا بايد كه گاهي در آنجا باشم و مدت يك سال كه ما آنجا بوديم همانان دو بار در آن خانه نشد و آن سراها چنان بود از پاكيزگي و لطافت كه گويي از جواهر ساخته اند نه از گچ و آجر و سنگ و تمامت سراي هاي قاهره جدا جدا نهاده است چنان كه درخت و عمارت هيچ آفريده بر ديوار غيري نباشد و هركه خواهد هرگه كه بايدش خانه خود باز تواند شكافت و عمارت كردكه هيچ مضرتي به ديگري نرسد و چون از شهر قاهره سوي مغرب بيرون شوي جوي بزرگي است كه آن را خليج گويند و آن را خليج را پدر سلطان كرده است و او را بر آن آب سيصد ديه خاصه است و سر جوي از مصر برگرفته است وبه قاهره آورده و آنجا بگردانيده و پيش قصر سلطان ميگذرد و دو كوشك بر سر آن خليج كردهاند يكي را از آن لؤلؤ خوانند وديگري را جوهره و قاهره را چهار جامع است كه روز آدينه نماز كنند يكي را از آنجا مع از هر گويند و يکي را جامع نور و يکي را جامع حاكم و يکي را جامع معز و اين جامع بيرون شهر است بر لب نيل و از مصر چون روي به قبله كنند به مطلع حمل بايد كرد و از مصر به قاهره كم از يك ميل باشد و مصر جنوبي است و قاهره شمالي و نيل از مصر بگذرد و به قاهره رسد، و بساتين و عمارات هر دو شهر به هم پيوسته است و تابستان همه دشت و صحرا چون دريايي باشد و بيرون از باغ سلطان كه بر سربالايي است كه آن پر نشود ديگر همه زير آب است.
صفت فتح خليج بدان وقت كه رود نيل وفا كند يعني از دهم شهريورماه تا بيستم آبان ماه قديم كه آب زايد باشد هژده گز ارتفاع گيرد از آنچه در زمستان بوده باشد و سر اين جويها و نهرها بسته باشد به همه ولايت پس اين نهر كه خليج ميگويند و ابتداي آن پيش شهر مصر است و به قاهره برمي گذرد و آن خاص سلطان است سلطان برنشيند و حاضر شود تا آن بگشايند آن وقت ديگر خليجها و نهرها و جويها بگشايند در همه ولايت و آن روز بزرگ تر عيدها باشد و آن را ركوب فتح خليج گويند، چون موسم آن نزديك رسد بر سر آن جوي بارگاهي عظيم به تكلف به جهت سلطان بزنند از ديباي رومي همه به زر دوخته و به جواهر مكلل كرده با همه آلات كه در آنجا باشد چنان كه صد سوار در سايه آن بتواند ايستاد و در پيش اين شراع خيمه اي بوقلمون و خرگاهي عظيم زده باشند، و پيش از ركوب در اصطبل سه روز طبل و بوق و كوس زنند تا اسبان با آن آوازها الفت گيرند تا چون سلطان برنشيند ده هزار مركب به زين زرين و طوق و سرافسار مرصع ايستاده باشند همه نمد زين هاي ديباي رومي و بوقلمون چنانکه قاصدا بافته باشند و نه بريده ونه دوخته و كتابه بر حواشي نوشته به نام سلطان مصر و بر هر اسبي زرهي يا جوشني افكنده و خودي بر كوهه زين نهاده و هرگونه سلاح ديگر و بسيار شتران با كژاوه هاي آراسته و استران با عماريهاي آراسته همه به زر و جواهر مرصع كرده و به مرواريد حليلهاي آن دوخته آورده باشند در اين روز خليج كه اگر صفت آن كنند سخن به تطويل انجامد و آن روز لشكر سلطان همه برنشينند گروه گروه و فوج فوج، و هر قومي را نامي و كنيتي باشد گروهي را كتاميان گويند ايشان از قيروان در خدمت المعز لدين الله بودن و گفتند بيست هزار سوارند، و گروهي را باطليان گويند مردم مغرب بودند كه پيش از آمدن سلطان به مصر آمده بودند گفتند پانزده هزار سوارند گروهي را مصامده ميگفتند ايشان سياهانند از زمين مصموديان و گفتند بسيت هزار مردند، و گروهي را مشارقه ميگفتند و ايشان تركان بودند و عجميان سبب آنكه اصل ايشان تازي نبوده است اگر چه ايشان بيشتر همآنجا در مصر زادهاند اما اسم ايشان از اصل مشتق بود گفتند ايشان ده هزار مرد بودند عظيم هيكل گروهي را عبيد الشراء گويند ايشان بندگان درم خريده بودند، گفتند ايشان سي هزار مردند گروهي را بدويان ميگفتند مردمان حجاز بودند همه نيزه وران، گفتند پنجاه هزار سوارند گروهي را استادان ميگفتند هه خادمان بودند سفيد و سياه كه به نام خدمت خريده بودند و ايشان سي هزار سوار بودند گروهي را سرايبان ميگفتند: پيادگان بودند از هر ولايتي آمده بودند و ايشان را سپاهسالاري باشد جداگانه كه تيمار ايشان دارد و ايشان هر قومي به سلاح ولايت خويش كار كنند، ده هزار مرد بودند گروهي را زنوج ميگفتند ايشان همه به شمشير جنگ كنند و بس گفتند ايشان سي هزار مردند و اين همه لشكر روزي خوار سلطان بودند و هريك را به قدر مرتبه مرسوم و مشاهره معين بود كه هرگز براتي به يك دينار بر هيچ عامل و رعيت ننوشتندي الا آن كه عمال آنچه مال ولايت بودي سال به سال تسليم خزانه كردندي و ازخزانه به وقت معين ارزاق اين لشكرها بدادندي چنان كه هيچ علمدار و رعيت را از تقاضاي لشكري رنجي نرسيدي و گروهي ملك زادگان و پادشاه زادگان اطراف عالم بودند كه آنجا رفته بودند وايشان را از حساب لشكري و سپاهي نشمردندي. از مغرب و يمن و روم و صقلاب و نوبه و حبشه و ابناي خسرو ديلمي و مادر ايشان به آنجا رفته بودند، و فرزندان شاهان گرجي و ملك زادگان ديلميان و پسران خاقان تركستان و ديگر طبقات و اصناف مردم چون فضلاء و ادباء و شعراء و فقهاء بسيار آنجا حاضر بودند و همه را ارزاق معين بود و هيچ بزرگ زاده را كم از پانصد دينار ارزاق نبود و ببود كه دوهزار دينار مغربي بود و هيچ كار ايشان را نبودي الا آن كه چون وزير بر نشستي رفتندي سلام كردندي و باز به جاي خود شدندي
اكنون با سر حديث فتح خليج رويم؛ آن روز كه بامداد سلطان به فتح خليج بيرون خواستي شد ده هزار مرد به مزد گرفتندي كه هريك از آن جنيبتان كه ذكر كرديم يكي را به دست گرفته بودي و صد صد ميكشيدندي، و در پيش بوق و دهل و سرنا مي زدندي، و فوجي از لشكر برعقب ايشان ميشدي از در حرم سلطان همچنين تا سرفتح خليج بردندي و باز آوردندي، هر مزدوري كه از آن جنيبتي كشيده بود سه درم بدادندي و از پس اسپان شتران با مهدها و مرقدها بكشيدندي و از پس ايشان استران با عماريها آن وقت سلطان از همه لشكرها و جنيبتها دو ر ميآمد مردي جوان تمام هيكل پاك صورت، از فرزندان اميرالمومنين حسين بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليهما و موي سر سترده بودي بر استري نشسته بود زين و لگامي بي تكلف چنان كه هيچ زر و سيم بر آن نبودي و خويشتن پيراهني پوشيه سفيد با فوطه اي فراخ بزرگ چنان كه در بلاد عرب رسم است و به عجم دراعه ميگويند و گفتند آن پيراهن را ديبقي ميگويند و قيمت آن ده هزار دينار باشد و عمامه اي هم از آن رنگ بر سر بسته و همچنين تازيانه اي عظيم قيمتي در دست گرفته و در پيش او سيصد مرد ديلم ميرفت همه پياده و جامه هاي زربفت رومي پوشيده و ميان بسته با آستين هاي فراخ به رسم مردم مصر همه با زوبينها و تيرها و پايتابها پيچيده و مظله داري با سلطان ميرود بر اسبي نشسته و دستاري زرين مرصع بر سر او و دستي جامه پوشيده كه قيمت آن ده هزار دينار مغربي باشد و آن چتر كه به دست دارد به تكلفي عظيم همه مرصع و مكلل و هيج سوار ديگر با سلطان نباشد، و در پيش او اين ديلميان بودند و بر دست راست و چپ او چندين مجمره دار ميروند از خادمان و عنبر و عود ميسوزند، و رسم ايشان آن بود كه هر كجا سلطان به مردم رسيدي او را سجده كردندي و صلوات دادندي، از پس او وزير ميآمدي با قاضي القضاه و فوجي انبوه از اهل علم و اركان دولت و سلطان برفتي تا آنجا كه شراع زده بودند و برسربند خليج يعني فم النهر و سواره در زير آن بايستادي ساعتي بعد از آن خشت زوبيني به دست سلطان دادندي تا بر اين بند زدي و مردم به تعجيل در افتادندي به كلنگ و بيل و مجرفه آن بند را بر دريدندي آب خود كه بالا گرفته باشد قوت كند و به يكبار فرو رود و به خليج اندر افتد. اين روز همه خلق مصر و قاهره به نظاره آن فتح خليج آمده باشند و انواع بازي هاي عجيب بيرون آورند، و اول كشتي كه در خليج افكنده باشد جماعتي اخراسان كه به پارسي گنگ و لال ميگويند در آن كشتي نشانده باشند مگر آن را به فال داشته بودهاند و آن روز سلطان ايشان را صدقات فرمايد و بيست و يك كشتي بود از آن سلطان كه آبگيري نزديك قصر سلطان ساخته بودند چندان كه دو سه ميدان و آن كشتيها هر يك را مقدار پنجاه گز طول و بيست گز عرض بود همه به تكلف با زر و سيم و جواهر و ديباها آراسته كه اگر صفت آن كنند اوراق بسيار نوشته شود و بيش تر اوقات آن كشتيها را در آن آبگير چنان كه استر در استرخانه بسته بودندي و باغي بود سلطان را به دو فرسنگي شهر كه آن را عين الشمس ميگفتند و چشمه اي آب نيكو در آنجا ، و باغ را خود به چشمه باز ميخوانند و ميگويند كه آن باغ فرعون بوده است، وبه نزديك آن عمارتي كهنه ديدم چهار پاره سنگ بزرگ هر يك چون مناره اي و سي گز قايم ايستاده و از سرهاي آن قطرات آبچكان و هيچ كس نمي دانست كه آن چيست و در باغ درخت بلسان بود ميگفتند پدران آن سلطان از مغرب آن تخم بياوردند و آنجا بكشتند و در همه آفاق جايي ديگر نيست و به مغرب نيز نشان نمي دهند و آن را هرچند تخم هست اما هر كجا ميكارند نمي رويد و اگر ميرويد روغن حاصل نمي شود و درخت آن چون درخت مورد است كه چون بالغ ميشود شاخه هاي آن را به تيغي خسته ميكنند و شيشه اي بر هر موضعي ميبندند تا اين دهونت همچنان كه صمغ از آنجا بيرون ميآيد چون دهن تمام بيرون آيد درخت خشك ميشود و چوب آن را باغبانان به شهر آورند و بفروشند وي را پوستي سطبر باشد كه چون از آنجا باز ميكنند و ميخورند طعم لوز دارد و از بيخ آن درخت سال ديگر شاخها برمي آيد و همان عمل با آن ميكنند شهر قاهره را ده محلت است وايشان محلت را حاره ميگويند و اسامي آن اين است: 1-حاره برجوان،2- حاره زويله، 3-حاره الجودريه،4- حاره الامراء 5-حاره الديالمه، 6-حاره الروم،7- حاره الباطليه، 8-قصر الشوك، 9-عبيد الشري، 10-حاره المصامده.
صفت شهر مصر. بر بالايي نهاده و جانب مشرقي شهر كوه است اما نه بلند بلكه سنگ هاست و پشته هاي سنگين و بر كرانه شهر مسجد طولون است بر سربلندي و دو ديوار محكم كشيده كه جز ديوار آمد و ميافارتين به از آ ن نديدم و آن را اميري از آن عباسيان كرده است، كه حاكم مصر بوده است و به روزگار حاكم بامرالله كه جد اين سلطان بود- فرزندان اين طولون بيامدهاند و اين مسجد را به سي هزار دينار مغربي به حاکم بامرالله فروخته، و بعد از مدتي ديگر بيامده و مناره اي که در آن مسجد است به کندن گرفته حاکم فرستاده است که:«شما مسجد را به من فروخته ايد، چگونه خراب مي کنيد؟» گفته اند:«ما مناره نفروخته ايم» پنج هزار دينار به ايشان داده است و مناره را هم بخريده و سلطان ماه رمضان آنجا نماز کردي در روزهاي جمعه.
و شهر مصر از بيم آب بر سربالايي نهاده است، و وقتي سنگهاي بلند بزرگ بوده است، همه را بشكسته اند و هموار كرده و اكنون آن چنان جايها را عقبه گويند و چون از دور شهر مصر را نگه كنند پندارند كوهي است و خانه هايي هست كه چهارده طبقه از بالاي يكديگر است، و خانه هايي هفت طبقه، و از ثقات شنيدم كه شخصي بر بام هفت طبقه باغچه اي كرده بود و گوساله اي آنجا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آنجا دولابي ساخته كه اين گاو ميگردانيد، و آب از چاه بر مي كشيد و بر آن بام درختهاي نارنج و ترنج و موز و غيره كشته، و همه دربار آمده و گل و سپر غمها همه نوع كشته، و از بازرگاني معتبر شنيدم كه بسي سراهاست در مصر كه در او حجره هاست به رسم مستغل -يعني به كرا دادن- كه مساحت آن سي ارش در سي ارش باشد سيصد و پنجاه تن در آن باشند و بازارها و كوچهها در آنجاست كه دائما قناديل سوزد چون كه هيچ روشنايي در آنجا بر زمين نيفتد و رهگذر مردم باشد.
و در شهر مصر- غير قاهره- هفت جامع است چنانكه به هم پيوسته است و به هر دو شهر پانزده مسجد آدينه است، كه روزهاي جمعه، در هر جاي خطبه و جماعت باشد در ميان بازار مسجدي است كه آن را باب الجوامع گويند، و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاري كه از دست معاويه امير مصر بوده، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قائم است و آن ديوار كه محراب بر اوست سرتاسر تخته هاي رخام سپيد است و جميع قرآن بر آن تختهها به خطي زيبا نوشته، و از بيرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهاي مسجد در آن گشاده، و مدام در آن مدرسان و مقريان نشسته، و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد كه در او كمتر از پنج هزار خلق باشد، چه از طلاب علوم و چه از غريبان و چه از كاتبان- كه چك و قباله نويسند -و غير آن.
و اين مسجد را نيز حاكم از فرزندان عمر و عاص بخريد كه نزديك او رفته بودند و گفته مامحتاجيم و درويش و اين مسجد پدر ما كرده است اگر سلطان اجازت دهد بكنيم و سنگ و خشت آن بفروشيم پس حاكم صد هزار دينار به ايشان داد و آن را بخريد و همه اهل مصر را بر اين گواه كرد و بعد از آن بسيار عمارات عجيب در آنجا بكرد و بفرمود و از جمله چراغداني نقره گين ساختند شانزده پهلو چنان كه بر پهلوي ازو يك ارش و نيم باشد چنان كه دايره چراغدان بيست و چهار ارش باشد و هفتصد واند چراغ در وي ميافروزند در شب هاي عزيز، و گفتند وزن آن بيست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و ميگويند كه چون اين چراغدان ساختند به هيچ در در نمي گنجيد از درهاي جامع از بزرگي كه بود تا دري فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در بر نشاندند و هميشه در اين مسجد ده تو حصير رنگين نيكو بر بالاي يكديگر گسترده باشد و هر شب زياده از صد قنديل افروخته، و محكمه قاضي القضاه در اين مسجد باشد و بر جانب شمالي مسجد بازاري است كه آن را سوق القناديل خوانند در هيچ بلد چنان بازاري نشان نمي دهند هر طرايف كه در عالم باشد آنجا يافت شود و آنجا آلتها ديدم كه از ذبل ساخته بودند.
چون صندوقچه و شانه و دسته كارد و غيره و آنجا بلور سخت نيكو ديدم و استادان نغز آن را ميتراشيدند و آن را از مغرب آورده بودند و ميگفتند در اين نزديكي در درياي قلزم بلوري پديد آمده است كه لطيف تر و شفاف تر از بلور مغربي است و دندان فيل ديدم كه از زنگبار آورده بودند از آن بسيار بود كه زيادت از دويست من بود و يك عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه كه همچون پوست پلنگ بود و از آن نعلين سازند و از حبشه مرغ خانگي آوردند كه نيك بزرگ باشد و نقطه هاي سپيد بر وي و بر سر كلاهي دارد بر مثال طاوس و در مصر عسل بسيار خيزد و شكر هم روز سيم دي ماه قديم از سال چهارصد و شانزده عجم اين ميوهها و سپرغمها به يك روز ديدم كه ذكر ميرود وهي هذه گل سرخ، نيلوفر، نرگس، ترنج، ليمو، مركب، سيب، ياسمن، شاه سپرغم، بهي، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، زيتون، بليله تر، خرماي تر، انگور، نيشكر، بادنجان، كدوي تر، ترب، شلغم، كرنب، باقلاي تر، خيار، بادرنگ، پياز تر، سير تر، جزر، چغندر هر كه انديشه كند كه اين انواع ميوه و رياحين كه بعضي خريفي است و بعضي ربيعي و بعضي صيفي و بعضي شتوي چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نكند فاما مرا در اين غرضي نبوده و ننوشتم الا آن چه ديدم و بعضي كه شنيدم و نوشتم عهده آن بر من نيست چه ولايت مصر وسعتي دارد عظيم همه نوع هواست از سردسير و گرمسير و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضي در بازارها بفروشند و به مصر سفالينه سازند از همه نوع چنان لطيف و شفاف كه دست چون بر بيرون نهند از اندرون بتوان ديد از كاسه و قدح و طبق و غيره و رنگ كنند آن را چنان كه رنگ بوقلمون را ماند چنان كه از هر جهتي كه بداري رنگ دير نمايد، و آبگينه سازند كه به صفا و پاكي به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، و از بزازي ثقه شنيدم كه يك درهم سنگ ريسمان به سه دينار مغربي بخرند كه سه دينار و نيم نيشابوري باشد و به نيشابور پرسيدم كه ريسماني كه از همه نيكوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بي نظير باشد يك درم به پنج درم بخرند.
شهر مصر بر كنار نيل نهاده است، به درازي، و بسيار كوشكها و منظرها چنان است كه اگر خواهند آب به ريسمان از نيل بردارند، اما آب شهر همه سقايان آورند از نيل، بعضي به شتر و بعضي به دوش و سبوها ديدم از برنج دمشقي كه هريك سي من آب گرفتي و چنان بود كه پنداشتي زرين است. يكي مرا حكايت كرد كه زني است كه پنج هزار از آن سبو دارد كه به مزد ميدهد هر سبوي ماهي به يك درم و چون بازسپارند بايد سبو درست باز سپارند. و در پيش مصر جزيره اي در ميان نيل است كه وقتي شهري كرده بودند و آن جزيره مغربي شهر است و در آنجا مسجد آدينه اي است و باغ هاست و آن پاره اي سنگ بوده است درميان رود. و اين دو شاخ از نيل هر يك به قدر جيحون تقدير كردم اما بس نرم و آهسته ميرود. و ميان شهر و جزيره جسري بسته است به سي و شش پاره كشتي، و بعضي از شهر ديگر سوي آب نيل است و آن را جيزه خوانند و آنجا نيز مسجد آدينه اي است اما جسر نيست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان كشتي و زورق باشد كه به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گويند و اگر كسي به مشتري دروغ گويد او را بر شتري ننشانند و زنگي به دست او دهند تا در شهر ميگردد و زنگ ميجنباند و منادي ميكند كه من خلاف گفتم و ملامت ميبينم و هركه دروغ گويد سزاي او ملامت باشد. در بازار آنجا از بقال عطار و پيله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر كاغذ في الجمله احتياج نباشدكه خريدار باردان بردارد، و روغن و چراغ آنجا از تخم ترب و شلغم گيرند و آن را زيت حاز گويند، و آنجا كنجد اندك باشد و روغنش عزيز باشد و روغن زيتون ارزان بود و پسته گرانتر از بادام است و مغز بادام ده من از يك دينار نگذرد. و اهل بازار و دكانداران بر خران زيني نشينند كه آيند و روند از خانه به بازار، و هر جا بر سر كوچهها بسيار خران زيني آراسته داشته باشند كه اگر كسي خواهد برنشيند و اندك كرايه ميدهد، و گفتند پنجاه هزار بهيمه زيني باشد كه هر وز زين كرده به كرا دهند و بيرون از لشکريان و سپاهيان بر اسب ننشينند، يعني اهل بازار و روستا و محترفه و خواجگان و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب بل لطيف تر. و اهل شهر عظيم توانگر بودند در آن وقت كه آنجا بودم. و در سنه تسع و ثلاثين و اربعمائه سلطان را پسري آمد فرمود كه مردم خرمي كنند شهر و بازار بياراستند چنان كه اگر وصف آن كرده شود همانا كه بعض مردم آن را باور نكنند و استوار ندارند كه دكان هاي بزازان وصرافان و غيرهم چنان بود كه از زر و جواهر و نقد و جنس و جام هاي زربفت و قصب جاي نبود كه كسي بنشيند و همه از سلطان ايمن كه هيچ كس از عوانان و غمازان نمي ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند كه بر كسي ظلم نكند و به مال كسي هرگز طمع نكند، و آنجا مالها ديدم از آن مردم كه اگر گويم يا صفت كنم مردم عجم را آن قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم كرد و آن آسايش و امن كه آنجا ديدم هيچ جا نديدم، و آنجا شخصي ترسا ديدم كه از متمولان مصر بود چنان كه گفتند كشتيها و مال و ملك او را قياس نتوان كرد. غرض آن كه يك سال آب نيل وفا نكرد و غله گران شد. وزير سلطان اين ترسا را بخواند و گفت سال نيكو نيست و بر دل سلطان جهت رعيت بار است تو چند غله تواني بدهي خواه به بها خواه به قرض؟ ترسا گفت به سعادت سلطان و وزير من چندان غله مهيا دارم كه شش سال نان مصر بدهم و در اين وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود كه آنچه در نيشابور بودند خمس ايشان به جهد بود و هر كه مقادير داند معلوم او باشد كه كسي را چند مال بايد تا غله او اين مقدار باشد و چه ايمن رعيتي و عادل سلطاني بود كه در ايام ايشان چنين حالها باشد و چندين مالها كه نه سلطان بر كسي ظلم و جور كند و نه رعيت چيزي پنهان و پوشيده دارد. و آنجا كاروانسرايي ديدم كه دارالوزير ميگفتند. در آنجا قصب فروشند و ديگر هيچ و در اشكوب زير خياطان نشينند و در بالاي رفا آن. از قيم آن پرسيدم كه اجره اين تيم چند است. گفت هر سال بيست هزار دينار مغربي بود اما اين ساعت گوشه اي از آن خراب شده عمارت ميكنند هر ماه يك هزار دينار حاصل(کند) يعني( در سال) دوازده هزار دينار و گفتند كه در اين شهر بزرگ تر از اين و به مقدار اين دويست خان باشد.
صفت خوان سلطان. عادت ايشان چنان بود كه سلطان در سالي به دو عيد خوان بنهد و بار دهد. خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند درديگر سراها و مواضع. و من اگر چه بسيار شنيده بودم هوس بود كه به راي العين ببينم. با يكي از دبيران سلطان كه مرا با او صحبتي اتفاق افتاده بود و دوستي پديد آمده گفتم من بارگاه ملوك و سلاطين عجم ديده ام چون سلطان محمود غزنوي و پسرش مسعود. ايشان پادشاهان بزرگ بودند با نعمت و تجمل بسيار اكنون ميخواهم كه مجلس اميرالمومنين را هم ببينم. او با پرده دار كه صاحب الستر گويند بگفت، سلخ رمضان سنه اربعين و اربعمائه كه مجلس آراسته بودند تا ديگر روز كه عيد بود و سلطان از نماز به آنجا آيد و به خوان بنشيند مرا آنجا برد. چون از در سراي به درون شدم عمارتها و صفهها و ايوان ها ديدم كه اگر وصف آن كنم كتاب به تطويل انجامد. دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات كه در هر يك كه ميرفتي از ديگري نيكوتر بود و هر يك به مقدار صد ارش درصد ارش و يكي از اين جمله چيزي بود شصت اندر شصت و تختي به تمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز از سه جهت آن تخت همه از زر بود شكارگاه و ميدان و غيره بر آن تصوير كرده وكتابتي به خط پاكيزه بر آنجا نوشته و دارا فزيني مشبک از زر بر کناره هاي آن نهاده که صفت آن نتوان کرد و از پس تخت که با جانب ديوار است درجات نقره گين ساخته و آ تخت خود چنان بود که اگر اين کتاب سربسر صفت آن باشد سخن مستوفي و کافي نباشد و هر فرش و طرح كه در اين حرم بود همه آن بودكه ديباي رومي وبوقلمون به اندازه هر موضوعي بافته بودند.
گفتند پنجاه هزار من شكر را تبه آن روز باشد كه سلصان خوان نهد،آرايش خوان را درختي ديدم چون درخت ترنج و همه شاخ و برگ و بار آن از شكر ساخته و اندرو هزار صورت و تمثال ساخته همه از شكر. ومطبخ سلطان بيرون از قصر است و پنجاه غلام هميشه در آنجا ملازم باشند و از كوشك راه به مطبخ است در زير زمين وترتيب ايشان چنان مهيا بود كه هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندي و از آنجا بيشر امرا وخواص را راتبهها بودي و اگر مردم شهر جهت رنجوران طلبيدندي هم بدادندي وهمچنين هر مشروب وادويه كه كسي را در شهر بايستي و از حرم بخواستندي بدادندي. و همچنين روغن هاي ديگر چون روغن بلسان و غيره چندان كه اين اشياي مذكور خواستندي منعي و عذري نبودي.
سيره سلطان مصر امنيت و فراغت اهل مصر بدان حد بود كه دكانهاي بزازان و صرافان و جوهريان را در نبستندي الا دامي به روي كشيدندي و كس نيارستي به چيزي دست بردن. مردي يهودي بود جوهري كه سلطان را نزديك بود او را مال بسيار بود و همه اعتماد جوهر خريدن بر او داشتند روزي لشكريان دست بر اين يهودي برداشتند و او را بكشتند چون اين كار بكردند از قهر سلطان بترسيدند و بيست هزار سوار برنشستند و به ميدان آمدند و لشکر به صحرا بيرون شد، و خلق شهر از آن بترسيدند و آن لشكر تا نيمه روز در ميدان ايستاده بودند. خادمي از سراي بيرون آمد و بر در سراي بايستاد و گفت: سلطان ميفرمايد كه «به طاعت هستيد يا نه؟» ايشان بيكبار آواز دادند كه:« بندگانيم و طاعت دار، اما گناه كرده ايم» خادم گفت:« سلطان ميفرمايد كه «بازگرديد» در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعيد گفتندي پسري داشت و برادري.
گفتند مال او را خداي تعالي داند كه چند است و گفتند بر بام سراي سيصد تغار نقره گين بنهاده است و در هر يك درختي كشته چنان است كه باغي و همه درخت هاي مثمر و حامل. برادر او كاغذي نوشته به خدمت سلطان فرستاد كه دويست هزار دينار مغربي خزانه را خدمت كنم در سر اين وقت از آن كه ميترسيد. سلطان آن كاغذ بيرون فرستاد تا بر سر جمع بدريدند و گفت كه شما ايمن باشيد و به خانه خود باز رويد كه نه كس را با شما كار است و نه ما به مال كسي محتاج و ايشان را استمالت كرد. از شام تا قيروان كه من رسيدم در تمامي شهرها و روستاها هر مسجد كه بود همه را اخراجات بر وكيل سلطان بود از روغن چراغ و حصير و بوريا و زيلو و مشاهرات و مواجبات قيمان و فراشان و موذنان و غير هم. و يك سال والي شام نوشته بود كه امسال زيت اندك است اگر فرمان باشد مساجد را زيت حار بدهيم و آن روغن ترب و شلغم باشد. در جواب گفتند تو فرمانبري نه وزيري. چيزي كه به خانه خدا تعلق داشته باشد در آنجا تغيير و تبديل جايز نيست. و قاضي القضاه را هر ماه دو هزار دينار مغربي مشاهره بود و هر قاضي را به نسبت وي تا مال كس طمع نكنند و بر مردم حيف نرود. و عادت آنجا چنان بود كه در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندي كه يا معشر المسلمين موسم حج ميرسد و سبيل سلطان به قرار معهود با لشكريان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همين منادي بكردندي و از اول ذي القعده آغاز خروج كردندي و به موضعي معين فرو آمدندي. نيمه ماه ذي القعده روانه شدندي و هر روز خرج علوفه اين لشكر يك هزار دينار مغربي بودي به غير از بيست دينار كه هر مردي را مواجب بودي، كه به بيست و پنج روز به مكه شدندي و ده روز آنجا مقام بودي به بيست و پنج روز تا به مقام رسيدندي. دو ماه شصت هزار دينار مغربي علوفه ايشان بودي غير از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر كه سقط شدي. پس در سنه تسع و ثلاثين و اربعمائه سجل سلطان بر مردم خواندند كه: «اميرالمومنين ميفرمايد كه حجاج را امسال مصلحت نيست كه سفر حجاز كنند كه امسال آنجا قحط و تنگي است و خلق بسيار مرده است اين معني به شفقت مسلماني ميگوئيم» و حجاج در توقف ماندند، و سلطان جامه كعبه ميفرستاد به قرار معهود- كه هر سال دو نوبت جامه كعبه بفرستادي- و اين سال چون جامه به راه قلزم گسيل كردند، من با ايشان برفتم.
غره شهر ذي القعده از مصر بيرون شدم و هشتم ماه به قلزم رسيديم و از آنجا كشتي براندند به پانزده روز به شهري رسيديم كه آن را جار ميگفتند، و بيست و دويم ماه بود، و از آنجا به چهار روز به مدينه رسول الله (ص)رسيديم.
مدينه رسول الله، شهري است بر كناره صحرايي نهاده و زمين نمناك و شوره دارد آب روان است، اما اندك، و خرمايستان است و آنجا قبله سوي جنوب افتاده است و مسجد رسول الله (ص) همچندان است كه مسجدالحرام و حظيره رسول الله (ص) در پهلوي منبر مسجد است چون رو به قبله نمايند جانب چپ، چنان كه چون خطيب از منبر ذكر پيغمبر (ص) كند و صلوات دهد، روي به جانب راست كند و اشاره به مقبره كند و آن خانه اي مخمس است و ديوارها از ميان ستون هاي مسجد برآورده است و پنج ستون درگرفته است و بر سر اين خانه همچو حظيره كرده، به دار افزين، تا كسي بدآنجا نرود و دام درگشادگي آن كشيده، تا مرغ بدآنجا نرود و ميآن مقبره و منبر هم حظيره اي است از سنگ هاي رخام كرده، چون پيشتگاهي، و آن را روضه را گويند و گويند آن بستاني از بستان هاي بهشت است چه رسول الله (ص) فرموده است:« بين قبري و منبري روضه من رياض الجنه؛ و شيعه گويند آنجا قبر فاطمه زهراست، عليهاالسلام و مسجد را دري است و از شهر بيرون سوي جنوب صحرايي است و گورستاني است و قبر حمزه بن عبدالمطلب رضي الله عنه آنجا ست و آن موضع را قبور الشهدا گويند. پس ما دو روز به مدينه مقام كرديم و چون وقت تنگ بود، برفتيم راه سوي مشرق بود به دو منزل از مدينه كوه بود و تنگنايي چون دره كه آن را جحفه ميگفتند و آن ميقات مغرب و شام و مصر است، و ميقات آن موضع باشد كه حج را احرام گيرند، و گويند يك سال آنجا حاج فرود آمده بود خلقي بسيار، ناگاه سيلي درآمد و ايشان را هلاك كرد و آن را بدين سبب جحفه نام كردند. و ميآن مكه و مدينه صد فرسنگ باشد اما سبک است و مابه هشت روز رفتيم.
يكشنبه ششم ذي الحجه به مكه رسيديم به باب الصفا فرود آمديم اين سال به مكه قحط بود چهار من نان به يك دينار نيشابوري بود و مجاوران از مكه ميرفتند و از هيچ طرف حاج نيامده بود روز چهارشنبه به ياري حق سبحانه و تعالي به عرفات حج بگزارديم و دو روز به مكه بوديم و خلق بسيار از گرسنگي و بيچارگي از حجاز روي بيرون نهادند به هر طرف، و در اين نوبت شرح حج و وصف مكه نمي گويم تا ديگر نوبت كه بدين جا رسم كه نوبت ديگر شش ماه مجاور بودم و آنچه ديدم به شرح بگويم. و من روي به مصر نهادم چنان كه هفتاد و پنجم روز به مصر رسيدم و در اين سال سي و پنج هزار آدمي از حجاز به مصر آمدند و سلطان همه را جامه پوشانيد و اجري داد تاسال تمام كه همه گرسنه و برهنه بودند تا باز بارانها آمد و در زمين حجاز طعم فراخ شد و باز اين همه خلق را درخورد هريك جامه پوشانيد و صلات داد و سوي حجاز روانه كرد و در ررجب سنه اربعين و اربعمائه ديگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند كه به حجاز قحطي است و رفتن حجاج مصلحت نيست. بر خويشتن ببخشايند و آنچه خداي تعالي فرموده است بكنند، اندر اين سال نيز حاج نرفتند و وظيفه سلطان را كه هر سال به حجاز فرستادي البته قصور و احتباس نبودي و آنجا مه كعبه و از خدام و حاشيه و امراي مكه و مدينه وصلت امير مكه و مشاهره او هر ماه سه هزار دينار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادي در اين سال شخصي بود كه او را قاضي عبدالله ميگفتند و به شام قاضي بوده. اين وظيفه به دست و صحبت او روانه كردند و من با وي برفتم بر راه قلزم و اين نوبت كشتي به جار رسيد پنجم ذي القعده و حج نزديك تنگ درآمده اشتري به پنج دينار بود به تعجيل برفتيم.
هشتم ذي الحجه به مكه رسيديم و به ياري حق سبحانه و تعالي حج بگزارديم، از مغرب قافله اي عظيم آمده بود. و آن سال به در مدينه شريفه عرب از ايشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و ميان ايشان جنگ برخاست و از مغربيان زيادت از دو هزار آدمي كشته شد و بسي به مغرب نشدند. و به همين حج از مردم خراسان قومي به راه شام و مصر رفته بودند و به كشتي به مدينه رسيدند. ششم ذي الحجه ايشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند گفته بودند هركه مارا در اين سه روز كه مانده است به مكه رساند چنان كه حج دريابيم هر يك از ما چهل دينار بدهيم. اعراب بيامدند و چنان كردند حج دريابيم هر يك از ما چهل دينار بدهيم اعراب بيامدند و چنان كردند كه به دو روز و نيم ايشان را به عرفات رسانيدند و زر بستاندند و ايشان را يك يك بر شتران جمازه بستند و از مدينه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده كه بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نيم مرده. نماز ديگر كه ما آنجا بوديم برسيدند چنان شده بودند كه بر پاي نمي توانستند ايستادن وسخن نيز نمي توانستند گفتن. حكايت كردند كه در راه بسي خواهش بدين اعراب كرديم كه زر كه داده ايم شما را باشد ما را بگذاريد كه بي طاقت شديم. از ما نشنيدند و همچنان براندند. في الجمله آن چهار تن حج كردند و به راه شام بازگشتند و من چون حج بكردم باز به جانب مصر برفتم كه كتب داشتم آنجا و نيت باز آمدن نداشتم، و امير مدينه آن سال به مصر آمد كه او را بر سلطان رسمي بود هر سال به وي دادي از آن كه خويشاوندي از فرزندان حسين بن علي(ع) داشت من با او دركشتي بودم تا به شهر قلزم و از آنجا همچنان تا به مصر شديم.
درسنه احدي و اربعين و اربعمائه كه به مصر بودم خبر آمد كه ملك حلب عاصي شد در سلطان او چاكري از آن سلطان بود كه پدران او ملوك حلب بودند سلطان را خادمي بود كه او را عمده الدوله ميگفتند و اين خادم امير مطالبيان و عظيم توانگر و مالدار بود و مطالبي آنان را گويند كه در گوهاي مصر طلب گنجها و دفينهها كنند و از همه مغرب و ديار مصر و شام مردم آيند و هر كس در آن گوها و شکستهاي مصر رنجها برند و مالها صرف كنند و بسيار را بوده باشد كه دفاين و گنجها يافته باشند و بسيار را اخراجات افتاده باشد و چيزي نيافته باشند، چه ميگويند كه در اين مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آنجا كسي چيزي يابد خمس به سلطان دهد و باقي او را باشد. غرض آن كه سلطان اين خادم را بدان ولايت فرستاد و او را عظيم بزرگ گردانيد و هر اسباب كه ملوك را باشد بداد از دهليز و سراپرده و غيره و چون او به حلب شد و جنگ كرد آنجا كشته شد. اموال او چندان بود كه مدت دو ماه شد كه به تدريج از خزانه او به خزانه سلطان نقل ميكردند و از جمله سيصد كنيزك داشت اكثر ماهروي. بعضي از آن بودند كه ايشان را در همبستري ميداشت. سلطان فرمود تا ايشان را مخير كردند هر كه شوهري ميخواست به شوهري دادند و آنچه شوهر نمي خواست هر چه خاصه او بود هيچ تصرف ناكرده بدو ميگذاشتند تا در خانه خود ميباشند و بر هيچ يك از ايشان حكمي و جبري نفرمود و چون او به حلب كشته شد آن ملك ترسيد كه سلطان لشكرها فرستد، پسري هفت ساله را با زن خود و بسيار تحف و هدايا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست. چون ايشان بيامدند قريب دو ماه بيرون نشستند و ايشان را در شهر نمي گذاشتند و تحفه ايشان قبول نمي كردند تاائمه و قضاه شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش كردند كه ايشان را قبول كردند و با تشريف و خلعت بازگردانيدند از جمله چيزها اگر كسي خواهد كه به مصر باغي سازد در هر فصل كه باشد بتواند ساخت، چه هر درخت كه خواهد مدام حاصل تواند كرد و بنشاند خواه مثمر و محمل خواه بي ثمر و كسان باشند كه دلال آن باشند و از هر چه خواهي در حال حاصل كنند و آن چنان است كه ايشان درختها در تغارها كشته باشند و بر پشت بامها نهاده و بسيار بام هاي ايشان باغ باشد و از آن اكثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسيب و به و گل و رياحين و سپرغمها و اگر كسي خواهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا كه خواهند نقل كنند و چنان كه خواهي آن تغار را در زمين جاي كنند و در آن زمين بنهند و هر وقت كه خواهند تغارها بكنند و پاره ها بيرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واين وضع در همه آفاق جاي ديگر نديده ام و نشنيده و انصاف آن كه بس لطيف است.
|
اكنون شرح بازگشتن خويش به جانب خانه به راه مكه حرسها الله تعالي من از مصر بازگويم :
در قاهره نماز عيد بكردم و سه شنبه چهاردهم ذي الحجه سنه احدي و اربعين و اربعمائه از مصر در كشتي نشستم و به راه صعيد الاعلي روانه شدم و آن روي به جانب جنوب دارد. ولايتي است كه آب نيل از آنجا به مصر ميآيد و هم از ولايت مصر است و فراخي مصر اغلب از آنجاست و آنجا بر دو كناره نيل بسي شهرها و روستاها بود كه صفت آن كردن به تطويل انجامد، تا به شهري رسيديم كه آن را اسيوط ميگفتند وافيون ازاين شهر خيزد و آن خشخاش است كه تخم او سياه باشد. چون بلند شود و پيله بندد او را بشكنند از آن مثل شيره بيرون آيد. آن را جمع كنند و نگاه دارند افيون باشد و تخم اين خشخاش خرد و چون زيره است و بدين اسيوط از صوف گوسفند دستارها بافند كه مثل او در عالم نباشد و صوف هاي باريك كه به ولايت عجم آورند و گوند مصري است همه از اين صعيدالاعلي باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدين اسيوط فوطه اي ديدم از صوف گوسفند كرده كه مثل آن نه به لهاوور ديدم و نه به ملتان و به شكل پنداشتي حرير است. و از آنجا به شهري رسيديم كه آن را اخميم ميگفتند و آنجا بناهاي عظيم ديدم از سنگ هايي كه هر كه آن بيند تعجب كند؛ شارستاني كهنه و از سنگ باروي ساخته و اكثر عمارت هاي آن از سنگ هاي بزرگ كرده كه يكي از آن مقدار بيست هزار من و سي هزار من باشد و عجب آن كه به پانزده فرسنگي آن موضع نه كوهي است و نه سنگ تا آنها را از كجا و چگونه نقل كرده باشند . از آنجا به شهري رسيدم كه آن را قوص ميگفتند، شهري انبوه و آبادان و مردمي غلبه و حصاري حصين دارد و نخل و بساتين بسيار بيست روز آنجا مقام افتاد. و جهت آن كه دو راه بود يكي بيابان بي آب و ديگر دريا و ما متردد بوديم تا به كدام راه برويم. عاقبت به راه آب برفتيم به شهري رسيديم كه آن را اسوان ميگفتند و بر جانب جنوب اين شهر كوهي بود كه رود نيل از دهن اين كوه بيرون ميآمد و گفتند كشتي از اين بالاتر نگذرد كه آب از جاهاي تنگ و سنگ هاي عظيم فرو ميآيد و از اين شهر به چهار فرسنگ راه ولايت نوبه بود و مردم آن زمين همه ترسا باشند و هر وقت از پيش ملك آن ولايت نزديك سلطان مصر هديهها فرستند و عهود و ميثاق كنند كه لشكر بدان ولايت نرود و زيان ايشان نكند و اين شهر اسوان عظيم محكم است تا اگر وقتي از ولايت نوبه كسي قصدي كند نتواند و مدام آنجا لشكري باشد به محافظت شهر و ولايت، و مقابل شهر در ميان رود نيل جزيره اي است چون باغي و اندر آن خرماستان و زيتون و ديگر اشجار و زرع بسيار است و به دولاب آب دهند و آنجا بيست و يك روز بمانديم كه بياباني عظيم در پيش بود و دويست فرسنگ تا لب دريا موسم آن بود كه حجاج بازگشته بر اشتران به آنجا برسند و ما انتظار آن ميداشتيم كه جون آن اشترها بازگردد به كرايه گيريم و برويم و چون به شهر اسوان آشنايي افتاد با مردي كه او را عبدالله محمدبن فليج ميگفتند مردي پارسا و با صلاح بود و از طريق منطق چيزي ميدانست او مرا معاونت كرد در كرا گرفتن و همراه بازديد كردن وغير آن و شتري به يك دينار و نيم كرايه گرفتم و از اين شهر روانه شدم پنجم ربيع الاول سنه اثنين و اربعين و اربعمائه راه سوي مشرقي جنوبي بود چون هشت فرسنگ برفتيم منزلي بود كه آن را ضيقه ميگفتند و آن دره اي بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو ديوار از كوه و ميانه او مقدار صد ارش گشادگي و در آن گشادگي چاهي كندهاند كه آب بسيار برآمده است اما نه آبي خوش، و چون از اين منزل بگذرند پنج روز باديه است كه آب نباشد هر مردي خيكي آب برداشت و برفتيم به منزلي كه آن را حوضش ميگفتند. كوهي بود سنگين و دو سوراخ در آن بود كه آب بيرون ميآمد و همآنجا در گودي ميايستاد آبي خوش و چنان بود كه مرد را در آن سوراخ ميبايست شد تا از جهت شتر آب بيرون آورند، و هفتم روز بود كه شتران نه آب خورده بودند و نه علف از آن كه هيچ نبود و در شبان روزي يك بار فرود آمدندي از آن گاه كه آفتاب گرم شدي تا نماز ديگر و باقي ميرفتند و اين منزل جاها كه فرود آيند همه معلوم باشد چه به هر جاي فرود نتوانند آمد كه چيزي نباشد كه آتش برفروزند و بدآنجا ها پشكل شتر يابند كه بسوزند و چيزي پزند، و آن شتران گويي ميدانستند كه اگر كاهلي كنند از تشنگي بميرند و چنان ميرفتند كه هيچ به راندن كس محتاج نبود و خودروي در آن بيابان نهاي ميرفتند با آن كه هيچ اثر راه و نشان پديد بود روي فرا مشرق كرده ميرفتند و جايي بودي كه به پانزده فرسنگ آب ميبود اندك و شور و جايي بودي كه به سي چهل فرسنگ هيچ آب نبودي.
هشتم ربيع الاول سنه اثنين و اربعين و اربعمائه به شهر عيذاب رسيديم و از اسوان تا عيذاب كه به پانزده روز آمديم به قياس دويست فرسنگ بود اين شهر عيذاب بركناره دريا نهاده است مسجد آدينه دارد و مردي پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهي است كه از حبشه و زنگبار و يمن كشتيها آنجا آيد و از آنجا بر اشتران بارها بدين بيابان كه ما گذشتيم برند تا اسوان و از آنجا در كشتي به آب نيل به مصر برند و بر دست راست اين شهر چون روي به قبله كنند كوهي است و پس آن كوه بياباني عظيم و علف خوار بسيار و خلقي بسيارند آنجا كه ايشان را بجاهان گويند و ايشان مردمانياند كه هيچ دين و كيش ندارند و به هيچ پيغمبر و پيشوا ايمان نياوردهاند از ان كه از آباداني دورندو بياباني دارند كه طول آن از هزار فرسنگ زياده باشدو عرض سيصد فرسنگ و در اين همه بعد دو شهرك خرد بيش نيست كه يكي را از آن بحرالنعام گويند و يكي ديگر را عيذاب. طول اين بيابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولايت نوبه تا درياي قلزم از مغرب تا مشرق و اين قوم بجاويان در آن بيابان باشند مردمي بد نباشند و دزدي و غارت نكنند. به چهارپاي خود مشغول(باشند) و مسلمانان و غيره كودكان ايشان را بدزدند و به شهرهاي اسلام برند و بفروشند. و اين درياي قلزم خليجي است كه از محيط به ولايت عدن شكافته است و در جانب شمال تا آنجا كه اين شهرك قلزم است بيامده و اين دريا را هر جا كه شهري بركنارش است بدان شهر باز ميخوانند مثلا جايي به قلزم باز ميخوانند و جايي به عيذاب و جايي به بحر النعام. گفتند در اين دريا زيادت از سيصد جزيره باشد و از آن جزاير كشتيها ميآيند و روغن و كشك ميآورند و گفتند آنجا گاو و گوسپند بسيار دارند و مردم آنجا گويند مسلمانند بعضي تعلق به مصر دارند و بعضي به يمن و در اين شهرك عيذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهي آب باران منقطع شود آنجا بجاويان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه كه آنجا بوديم يك خيك آب به يك درم خريديم و به دو درم نيز از آن كه كشتي روانه نمي شد باد شمال بود و مارا باد جنوب ميبايست مردم آنجا آن وقت كه مرا ديدند گفتند ما را خطيبي ميكن با ايشان مضايقه نكردم و در آن مدت خطابت ايشان ميكردم تا آن گاه كه موسم رسيد و كشتيها روي به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم و گفتند شتر نجيب هيچ جاي چنان نباشد كه در آن بيابان و از آنجا به مصر و حجاز برند و در اين شهر عيذاب مردي مرا حكايت كرد كه بر قول او اعتماد داشتم، گفت وقتي كشتي از اين شهر سوي حجاز ميرفت و شتر ميبردند. به سوي امير مكه و من در آن كشتي بودم شتري از آن شتران بمرد مردم آن را به دريا انداختند، ماهيي در حال آن را فرو برد چنان كه يك پاي شتر قدري بيرون از دهانش بود ماهي ديگر آمد و آن ماهي را كه شتر فرو برده بود فرو برد كه هيچ اثر از آن برو پديد نبود و گفت آن ماهي را قرش ميگفتند. هم بدين شهر پوست ماهي ديدم كه به خراسان آن را سفن ميگويند و گمان ميبرديم به خراسان كه ان نوعي از سوسمار است تا آنجا بديدم كه ماهي بود و همه پرها كه ماهي را باشد داشت. در وقتي كه من به شهر اسوان بودم دوستي داشتم كه نام او ذكر كرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج ميگفتند چون از آنجا به عيذاب ميآمدم نامه نوشته بود به دوستي با وكيلي كه او را به شهر عيذاب بود كه آنچه ناصر خواهد به وي دهد و خطي بستاند تا وي را محسوب باشد من چون سه ماه در اين شهر عيذاب بماندم و آنچه داشتم خرج كرده شد از ضرورت آن كاغذ را بدان شخص دادم او مردمي كرد و گفت والله او را پيش من چيز بسيار است چه ميخواهي تابه تو دهم تو به من خط ده من تعجب كردم از نيك مردي آن محمد فليج كه بي سابقه با من آن همه نيكويي كرد و اگر مردي بي باك بودمي و روا داشتمي مبلغي مال از آن شخص به واسطه آن كاغذ بستيدمي غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آنجا عزتي تمام است و خطي بدان مقدار به وي دادم و او آن كاغذ كه من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پيش از آن كه من از شهر عيذاب بروم جواب آن محمد فليج باز رسيد كه آن چه مقدار باشد هر چند كه او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خويش بدهي عوض با تو دهم كه اميرالمومنين علي بن ابي طالب صلوات الله عليه فرموده است المومن لايكون محتشما و لا مغتنما. و اين فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند كه مردم را بر مردم اعتماد است و كرم هر جاي باشد و جوانمردان هميشه بودهاند و باشند.
جده- شهري بزرگ است و باره اي حصين دارد بر لب دريا و در او پنج هزار مرد باشد، برشمال دريا نهاده است و بازارهاي نيك دارد و قبله مسجد آدينه سوي مشرق است و بيرون از شهر هيچ عمارت نيست الا مسجدي كه معروف است به مسجد رسول الله (ص) و دو دروازه است شهر را يكي سوي مشرق كه رو با مكه دارد و ديگر سوي مغرب كه رو با دريا دارد و اگر از جده بر لب دريا سوي جنوب بروند به يمن رسند به شهر صعده و تا آنجا پنجاه فرسنگ است و اگر سوي شمال روند به شهر جار رسند كه از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و نه زرع، هرچه به كار آيد از رستا آرند و از آنجا تا مكه دوازده فرسنگ است و امير جده بنده امير مکه بود و او را تاج المعالي بن ابي الفتوح مي گفتند و مدينه را هم امير،وي بود و من به نزديک امير جده شدم و با من كرامت كرد و آن قدر باجي كه به من ميرسيد از من معاف داشت و نخواست، چنان كه از دروازه مسلم گذر كردم خبري و چيزي به مكه نوشت كه اين مردي دانشمند است از وي چيزي نشايد ستيدن روز آدينه نماز ديگر از جده برفتيم يكشنبه سلخ جمادي الاخره به در شهر مكه رسيديم و از نواحي حجاز و يمن خلق بسيار عمره را در مكه حاضر باشند اول رجب و آن موسمي عظيم باشد و عيد رمضان همچنين و به وقت حج (نيز) بيايند و چون راه ايشان نزديك و سهل است هر سال سه بار بيايند.
|
صفت شهر مكه شرفها الله تعالي : شهر مكه اندر ميان كوهها نهاده است نه بلند و از هر جانب كه به شهر روند تا به مكه نرسند نتوان ديد و بلندترين كوهي كه به مكه نزديك است كوه ابوقبيس است و آن چون گنبدي گرد است چنان كه اگر از پاي آن تيري بياندازند بر سر رسد و در مشرقي شهر افتاده است چنان كه چون در مسجد حرام باشند به دي ماه آفتاب از سر آن بر آيد و بر سر آن ميلي است از سنگ برآورده گويند ابراهيم عليه السلام برآورده است. وا ين عرصه كه در ميان كوه است شهر است دو تير پرتاب در دو بيش نيست، و مسجد حرام به ميانه اين فراخناي اندر است و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و كوچهها و بازارها، و هركجا رخنه اي به ميان كوه در است ديوار باره ساختهاند و دروازه برنهاده، و اندر شهر هيچ درخت نيست مگر بر در مسجد حرام كه سوي مغرب است كه آن را باب ابراهيم خوانند بر سر چاهي درختي چند بلند است وبزرگ شده، و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاري بزرگ كشيده است از جنوب سوي شمال و بر سر بازار از جانب جنوب كوه ابوقبيس است و دامن كوه ابوقبيس صفاست، و آن چنان است كه دامن را همچون درجات بزرگ كردهاند، و سنگها به ترتيب رانده كه بر آن آستانه ها روند خلق، و دعا كنند، و آنچه ميگويند، «صفا و مروه كنند» آن است و به آخر بازار از جانب شمال كوه مروه است و آن اندك بالاي است، و بر او خانه هاي بسيار ساختهاند، و در ميان شهر است و در اين بازار بدوند، از اين سر تا بدان سر، و چون كسي عمره خواهد كرد، اگر از جاي دور آيد، به نيم فرسنگي مكه هر جا ميلها كردهاند و مسجدها ساخته، كه عمره را از آنجا احرام گيرند، و احرام گرفتن آن باشد كه، جامه دوخته از تن بيرون كنند و ازاري بر ميان بندند، و ازاري ديگر يا چادري برخويشتن در پيچند و به آوازي بلند ميگويند كه: «لبيک اللهم لبيك» و سوي مكه ميآيند و اگر كسي به مكه باشد و خواهد كه عمره كند تابدان ميلها برود و از آنجا احرام گيرد و لبيك ميزند و به مکه در آيد به نيت عمره.
و چون به شهر آيد به مسجد حرام در آيد، و نزديك خانه رود و بر دست راست بگردد، چنانكه خانه بر دست چپ او باشد، و بدان ركن شود كه حجرالاسود در اوست، و حجر را بوسه دهد، و از حجر بگذرد، و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد، يك طوف باشد و براين ولا هفت طوف بكند سه بار به تعجيل بدود و چهار بار آهسته برود و چون طواف تمام شد به مقام ابراهيم عليه السلام، رود- كه برابر خانه است- و از پس مقام بايستد، چنانكه مقام مابين او و خانه باشد و آنجا دو ركعت نماز بكند، آن را نماز طواف گويند پس از آن در خانه زمزم شود، و از آن آب بخورد يا به روي بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بيرون شود- و آن دري است از درهاي مسجد كه چون از آنجا بيرون شوند كوه صفاست- بر آن آستانه هاي كوه صفا شود، و روي به خانه كند و دعا كند و دعا معلوم است، چون بخوانده باشد فرو آيد، و در اين بازار سوي مروه برود، و آن چنان باشد كه از جنوب سوي شمال رود و در اين بازار كه ميرود بر درهاي مسجد حرام ميگردد، و اندر اين بازار آنجا كه رسول صلي الله عليه و آله سعي كرده است و شتافته و ديگران را شتاب فرموده گامي پنجاه باشد، بر دو طرف اين موضع چهار مناره است از دو جانب كه مردم كه از كوه صفا به ميان آن دو مناره رسند از آنجا بشتابند تا ميان دو مناره ديگر كه از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به كوه مروه و چون به آستانهها رسند بر آنجا روند و آن دعا كه معلوم است بخوانند و بازگردند ود يگربار در همين بازار درآيند چنان كه چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا چنان كه هفت بار از آن بازار گذشته باشند. چون از كوه مروه فرود آيند همآنجا بازاري است بيست دكان روي با روي باشند همه حجام نشسته موي سر تراشند، چون عمره تمام شد و از حرم بيرون آيند. در اين بازار بزرگ كه سوي مشرق است و آن را سوق العطارين گويند بناهاي نيكو است و همه داروفروشان باشند، و در مكه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز كه فسان سازند، و چنان تقدير كردم كه در مكه دو هزار مرد شهري بيش نباشد باقي قريب پانصد مرد غربا و مجاوران باشند در آن وقت خود قحط بود و شانزده من گندم به يك دينار مغربي بود، و مبلغي از آنجا رفته بودند، و اندر شهر مكه اهل هر شهري را از بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غيره سراها بوده اما اكثر آن خراب بود و ويران، و خلفاي بغداد عمارت هاي بسيار و بناهاي نيكو كردهاند آنجا و در آن وقت كه ما رسيديم بعضي از آن خراب شده بود و بعضي ملك ساخته بودند آب چاه هاي مكه همه شور و تلخ باشد چنان كه نتوان خورد اما حوضها و مصانع بزرگ بسيار كردهاند كه هر يك از آن به مقدار ده هزار دينار برآمده باشد و آن وقت به آب باران كه از درهها فرو ميآيد پر ميكردهاند و در آن تاريخ كه ما آنجا بوديم تهي بودند، و يكي كه امير عدن بود و او را پسر شاد دل ميگفتند آبي در زير زمين به مكه آورده بود و اموال بسيار بر آن صرف كرده و در عرفات بر آن كشت وزرع كرده بودند و آن آب را بر آنجا بسته بودند و پاليزها ساخته الا اندكي به مكه ميآمد و به شهر نمي رسيد و حوضي ساختهاند كه آن آب در آنجا جمع ميشود و سقايان آن را برگيرند و به شهر آورند و فروشند، و به راه برقه به نيم فرسنگي چاهي است كه آن را بئرالزاهد گويند و آنجا مسجدي نيكو است آب آن چاه خوش است و سقايان از آنجا نيز بياورند و به شهر و بفروشند هواي مكه عظيم گرم باشد و آخر بهمن ماه قديم خيار و بادرنگ و بادنجان تازه ديدم آنجا ، و اين نوبت چهارم كه به مكه رسيدم غره رجب سنه اثني و اربعين و اربعمائه تا بيستم ذي الحجه به مكه مجاور بودم. پانزدهم فروردين قديم انگور رسيده بود و از رستا به شهر آورده بودند و در بازار ميفروختند و اول ارديبهشت خربزه فراوان رسيده بود و خود همه ميوهها به زمستان آنجا يافت شود و هرگز خالي نباشد.
صفت زمين عرب و يمن : چون از مكه به جانب جنوب روند به يك منزل به ولايت يمن رسند و تالب دريا همه ولايت يمن است و زمين يمن و حجاز به هم پيوسته است. هر دو ولايت تازي زبانند و در اصطلاح زمين يمن را حمير گويند و زمين حجاز را عرب، وسه جانب اين هر دو زمين درياست، و اين زمين چون جزيره اي است اول جانب شرقي آن درياي بصره است و غربي درياي قلزم كه ذكر آن در مقدمه رفت كه خليجي است و جانب جنوبي درياي محيط است، و طول اين جزيره كه يمن و حجاز است از كوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن كه از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمين عرب از كوفه تا مكه است و زمين حمير از مكه تا عدن، و در زمين عرب آباداني اندك است و مردمانش بياباني و صحرا نشينند و خداوند ستور چهارپا و خيمه. و زمين حمير سه قسم است يك قسم را از آن تهامه گويند و اين ساحل درياي قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آباداني بسيار است چون صعده و زيبد و صنعا و غيره و اين شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشي بود از آن پسر شاددل، و ديگر قسم از حمير كوهي است كه آن را نجد گويند و اندر او ديولاخها و سردسيرها باشد و جاهاي تنگ و حصارهاي محكم و سيوم قسم از سوي مشرق است و اندر آن شهر هاي بسيار است چون نجران و عثر وبيشه و غير آن و اندر اين قسم نواحي بسيار است و هر ناحيتي ملكي و رييسي دارد و آنجا سلطاني و حاكمي مطلق نيست. قومي مردم باشند خود سر و بيش تر دزد و خوني و حرامي، و اين قسم مقدار دويست فرسنگ در صد و پنجاه برآيد و خلقي بسيار باشد و همه نوع، و قصر غمدان به يمن است به شهري كه آن را صنعا گويند و از آن قصر اكنون بر مثال تلي مانده است در ميان شهر و آنجا گويند كه خداوند اين قصر پادشاه همه جهان بوده است و گويند كه در آن تل گنجها و دفينهها بسيار است و هيچ كس دست بر آن نيارد بردن نه سلطان و نه رعيت و عقيق بدين شهر صنعا كنند و آن سنگي است كه از كوه ببرند و در ميان ريگ بر تابه به آتش بريان كنند و در ميان ريگ به آفتابش بپرورند و به چرخ بپيرايند، و من به مصر ديدم كه شمشيري به سوي سلطان آورده بودند از يمن كه دسته و برچك او از يك پاره عقيق سرخ بود مانند ياقوت.
صفت مسجد الحرام و بيت كعبه :گفته ايم كه خانه كعبه در ميان مسجد حرام و مسجد حرام در ميان شهر مكه در طول آن از مشرق به مغرب است و عرض آن از شمال به جنوب اما ديوار مسجد قائمه نيست و ركنها در ماليده است تا به مدوري مايل است زيرا كه چون در مسجد نماز كنند از همه جوانب روي به خانه بايد كرد، و آنجا كه مسجد طولاني تر است، از باب ابراهيم عليه السلام است تا به باب بني هاشم چهار صدو بيست و چهار ارش است و عرضش از باب الندوه، که سوي شما است، تا به باب الصفا، كه سوي جنوب است و فراخ تر جايش سيصد و چهار ارش است و سبب مدوري جايي تنگ تر نمايد و جايي جاي فراخ تر، و همه گرد. برگرد مسجد سه رواق است به پوشش به عمودهاي رخام برداشتهاند و ميان سراي را چهار سو كرده و درازي پوشش كه به سوي ساحت مسجد است به چهل و پنج طاق است پهنايش به بيست و سه طاق و عمودهاي رخام تمامت صد و هشتاد و چهار است و گفتند اين عمودها همه خلفاي بغداد فرمودند از جانب شام به راه دريا بردن و گفتند چون اين عمودها به مكه رسانيدند آن ريسمانها كه در كشتيها و گردونها بسته بودند و پاره شده بود چون بفروختند از قيمت آن شصت هزار دينار مغربي حاصل شد و از جمله آن عمودها يكي در آنجا ست كه باب الندوه گويند ستوني سرخ رخامي است. گفتند اين ستون را همسنگ دينار خريدهاند و به قياس آن يك ستون سه هزار من بود مسجد حرام را هيجده در است همه به طاقها ساختهاند بر سر ستون هاي رخام و بر هيچ كدام دري ننشاندهاند كه فراز توان كرد، برجانب مشرق چهار در است، از گوشه شمالي باب النبي و آن به سه طاق است بسته، و هم بر اين ديوار گوشه جنوبي دري ديگر است كه آن را هم باب النبي گويند و ميان آن دو درصد ارش بيش است و اين در به دو طاق است، و چون از اين در بيرون شوي بازار عطاران است كه خانه رسول (ص) در آن كوي بوده است و بدين در به نماز اندر مسجد شدي و چون از اين در بگذري هم بر اين ديوار شرقي باب علي عليه السلام است و اين آن در است اميرالمومنين علي عليه السلام در مسجد رفتي به نماز و اين در به سه طاق است. و چون از اين در بگذري بر گوشه مسجد مناره اي ديگر است بر سر سعي از آن مناره كه به باب بني هاشم است تا بدين جا بيايد شتافتن و اين مناره هم از آن چهارگانه مذكور است. و بر ديوار جنوبي كه آن طول مسجد است هفت در است. نخستين بر ركن كه نيمگرد كردهاند باب الدقاقين است و آن به دو طاق است. و چون اندكي به جانب غربي بر وي دري ديگر است به دو طاق و آن را باب الفسانين گويند، و همچنان قدري ديگر بروند باب الصفا گويند. و اين در را پنج طاق است و از همه اين طاق ميانين بزرگ تر است و جانب او دو طاق كوچك. و رسول الله از اين در بيرون آمده است كه به صفا شود و دعا كند و عتبه اين طاق ميانين سنگي سپيد است عظيم و سنگي سياه بوده است كه رسول (ص) پاي مبارك خود بر آنجا نهاده است و آن سنگ نقش قدم مبارک او گرفته و آن نشان قدم را از آن سنگ سياه بريدهاند و در آن سنگ سپيد تركيب كرده چنان كه سرانگشت هاي پا اندرون مسجد دارد و حجاج بعضي روي بر آن نشان قدم نهند و بعضي پاي تبرك را و من روي بر آن نشان نهادن واجب تر دانستم و از باب الصفا سوي مغرب مقداري ديگر بروند باب الطوي است به دو طاق و از آنجا مقداري ديگر بروند به باب التمارين رسند، به دو طاق و چون از آن بگذرند باب المعامل، به دو طاق، و برابر اين سراي بوجهل است كه اكنون مستراح است.
بر ديوار مغربي كه آن عرض مسجد است سه در است نخست آن گوشه اي كه با جنوب دارد باب عروه به دو طاق است و به ميانه اين ضلع باب ابراهيم عليه السلام است به سه گوشه طاق و بر ديوار شمالي كه آن طول مسجد است چهار در است بر مغربي باب الوسيط است به يك طاق. چون از آن بگذري سوي مشرق باب العجله است به يك طاق و چون از آن بگذري به ميانه ضلع شمالي باب الندوه به دو طاق و چون از آن بگذري باب المشاوره است به يك طاق و چون به گوشه مسجد رسي شمالي مشرقي دري است باب بني شيبه گويند، و خانه كعبه به ميان ساحت مسجد است مربع طولاني كه طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش هفده ارش بلندي سي ارش است و عرض شانزده و در خانه سوي مشرق است و چون در خانه روند ركن عراق بر دست راست باشد و ركن حجرالاسود بر دست چپ، و ركن مغربي جنوبي را ركن يماني گويند و ركن شمالي مغربي را ركن شامي گويند، و حجرالاسود در گوشه ديوار به سنگي بزرگ تركيب كردهاند و در آنجا نشانده چنان كه چون مردي تمام قامت بايستد با سينه او مقابل باشد و حجرالاسود به درازي به دستي و چهارانگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شكلش مدور است، و از حجرالاسود تا در خانه چهار ارش است و آنجا را كه ميان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گويند. و در خانه از زمين به چهار ارش برتر است چنان كه مردي تمام قامت بر زمين ايستاده بر عتبه رسد و نردبان ساختهاند از چوب چنان كه به وقت حاجت در پيش در نهند تا مردم بر آن برروند و در خانه روند و آن چنان است كه به فراخي ده مرد بر پهلوي هم به آنجا برتوانند رفت و فرود آمد، و زمين خانه بلند است بدين مقدار كه گفته شد.
صفت كعبه :در کعبه دري است از چوب ساج به دو مصراع و بالاي در شش ارش و نيم است و پهناي هر مصراعي يك گز و سه چهار يك چنان كه هر دو مصراع سه گز و نيم باشد، و روي در و در افراز هم نبشته و بر آن نقره كاري دايرهها و كتابتها نقاشي منبت كردهاند و كتابت هاي به بزر كرده و سيم سوخته در رانده و اين آيت را تا آخر بر آنجا نوشته :ان اول بيت وضع للناس للذي ببكه الايه و دو حلقله نقره گين بزرگ كه از غزنين فرستادهاند بر دو مصراع در زده چنان كه دست هر كس كه خواهد بدان نرسد و دو حلقه ديگر نقره گين خردتر از آن هم بر دو مصراع در زده چنان كه دست هر كس كه خواهد بدان رسد و قفلي بزرگ از نقره بر اين دو حلقه زيرين بگذرانيده كه بستن در به آن باشد و تا آن قفل برنگيرند در گشوده نشود.
صفت اندرون كعبه: عرض ديوار يعني ثخانتش شش شبر است و زمين خانه را فرش از رخام است، همه سپيد و در خانه سه خلوت كوچك است بر مثال دكانها: يكي مقابل در و در و بر جانب (جنوب) و شمال ستونها كه در خانه است و در زير سقف زدهاند همه چوبين است، چهارسو تراشيده، از چوب ساج الا يك ستون (که) مدور است و از جانب شمال تخته سنگي رخام سرخ است طولاني كه فرش زمين است و ميگويند كه رسول صلي الله عليه و آله بر آنجا نماز كرده است و هر كه آن را شناسد جهد كند كه نماز بر آنجا كند، و ديوار خانه همه تخته هاي رخام پوشيده است از الوان و برجانب غربي شش محراب است از نقره ساخته، و به ميخ بر ديوار دوخته، هر يكي به بالاي مردي به تكلف بسيار ،از زركاري و سواد سيم سوخته و چنان است كه اين محرابها از زمين بلندتر است و مقدار چهار ارش ديوار خانه از زمين برتر، ساده است و بالاتر از آن همه ديوار از رخام است تا سقف به نقارت و نقاشي كرده، و اغلب به زر پوشيده هر چهار ديوار و در آن سه خلوت، كه صفت كرده شد، كه يكي در ركن عراقي است و يكي در ركن شامي و يكي در ركن يماني و در هر بيغوله دو تخته چوبين به مسمار نقره بر ديوارها دوخته اند، و آن تخته ها از کشتي نوح، عليه السلام، است هر تخته پنج گز طول و يك گز عرض دارد، و در آن خلوت كه قفاي حجرالاسود است ديباي سرخ در كشيده اند و چون از در خانه در روند، بر دست راست، زاويه خانه، خانه چهارسو كرده اند مقدار سه گز در سه گز و در آنجا درجه اي است كه آن راه بام خانه است و دري نقره گين به يك طبقه، بر آنجا نهاده، و آن را باب الرحمه خوانند و قفلي نقره گين بر او نهاده باشد، و چون بر بام شدي دري ديگر است افكنده همچون در بامي هر دو روي آن در نقره گرفته. و بام خانه به چوب پوشيده است و همه پوشش را به ديبا در گرفته چنان كه چوب هيچ پيدا نيست و بر ديوار پيش خانه از بالاي چوبها كتابه اي است زرين بر ديوار آن دوخته و نام سلطان مصر بر آن نوشته كه مكه گرفته و از دست خلفاي بني عباس بيرون برده و آن المعز لدين الله بوده است و چهار تخته نقره بزرگ ديگري است برابر يكديگر هم بر ديوار خانه دوخته به مسمارهاي نقره گين و برهر يك نام سلطاني از سلاطين مصر نوشته كه هر يك از ايشان به روزگار خود آن تختها فرستاده اند و اندر ميان ستونها سه قنديل نقره آويخته است و پشت خانه به رخام يماني پوشيده است كه همچون بلور است، و خانه را چهار روزن است به چهار گوشه و بر هر روزني از آن تخته اي آبگينه نهاده كه خانه بدان روشن است و باران فرو نيايد، و ناودان خانه از جانب شمال است بر ميانه جاي و طول ناودان سه گز است و سرتاسر به زر نوشته است. و جامه اي كه خانه بدان پوشيده بود سپيده بود و به دو موضع طراز داشت طرازي را يك گز عرض و ميان هر دو طراز ده گز به تقريب و زير و بالا به همين قياس چنان كه به واسطه دو طراز علو خانه به سه قسمت بود هر يك به قياس ده گز. و بر چهار جانب جامه محراب هاي رنگين بافتهاند و نقش كرده به زر رشته و پرداخته بر هر ديواري سه محراب يكي بزرگ در ميان و دو كوچك بر دو طرف چنان كه بر چهار ديوار دوزاده محراب است. بر آن خانه برجانب شمال بيرون خانه ديواري ساختهاند مقدار يك گز و نيم و هر دو سر ديوار تا نزديك اركان خانه برده چنان كه اين ديوار مقوس است چون نصف دايره اي و ميآنجا ي اين ديوار از ديوار خانه مقدار پانزده گز دور است و ديوار و زمين اين موضع مرخم كردهاند به رخام ملون و منقش و اين موضع را حجر گويند و آب ناودان بام خانه در اين حجر ريزد و در زير ناودان تخته سنگي سبز نهاده است بر شكل محرابي كه آب ناودان بر آن افتد و آن سنگ چندان است كه مردي بر آن نماز تواند كردن، و مقام ابراهيم عليه السلام از خانه سوي مشرق است و آن سنگي است که نشان دو قدم ابراهيم، عليه السلام، بر آنجاست و آن را در سنگي نهاده است و غلاف چهارسو كرده كه بالاي مردي باشد از چوب به عمل هرچه نيكوتر و طبل هاي نقره بر او زده و آن غلاف را دو جانب به زنجيرها در سنگ هاي عظيم بسته و دو قفل بر آن زده تا كسي دست بدان نكند و ميان مقام و خانه سي ارش است بئر زمزم از خانه كعبه هم سوي مشرق است و برگوشه حجرالاسود است و ميانه بئر زمزم و خانه چهل و شش ارش است و بر فراخي چاه سه گز و نيم در سه گز و نيم است و آبش شوري دارد ليكن بتوان خورد، و سر چاه را حظيره كردهاند از تخته هاي رخام سپيد بالاي آن دو ارش، و چهار سوي خانه زمزم آخرها كردهاند كه آب در آن ريزند و مردم وضو سازند و زمين خانه زمزم را مشبك چوبي كردهاند تا آب كه ميريزند فرو ميرود. و در اين خانه سوي مشرق است و برابر خانه زمزم هم از جانب مشرق خانه اي ديگر است مربع و گنبدي بر آن نهاده و آن را سقايه الحاج گويند. اندر آنجا خم ها نهاده باشند كه حاجيان از آنجا آب خورند. و از اين سقايه الحاج سوي مشرق خانه اي ديگر است طولاني و سه گنبد بر سر آن نهاده است و آن را خزانه الزيت گويند. اندر او شمع و روغن و قناديل باشد. و گرد بر گرد خانه كعبه ستونها فرو بردهاند و بر سر هر دو ستون چوب افكنده و بر آن تكلفات كرده از نقارت و نقش و بر آن حلقهها و قلابها آويخته تا به شب شمعها و چراغها بر آنجا نهند و از آن آويزند و آن را مشاغل گويند. ميان ديوار خانه كعبه و اين مشاعل كه ذكر كرده شد صد و پنجاه گز باشد و آن طوافگاه است و جمله خانهها كه در ساحت مسجدالحرام است بجز كعبه معظمه شرفها الله تعالي سه خانه است يكي خانه زمزم و ديگر سقايه الحاج و ديگر خزانه الزيت و اندر پوشش كه برگرد مسجد است پهلوي ديوار صندوق هاست از آن هر شهري از بلاد مغرب و مصر و شام و روم و عراقين و خراسان و ماوراءالنهر و غيره و به چهار فرسنگي از مكه ناحيتي است از جانب شمال كه آن را برقه گويند امير مكه آنجا نشيند با لشكري كه او را باشد و آنجا آب روان و درختان است و آن ناحيتي است در مقدار دو فرسنگ طول و همين مقدار عرض. و من در اين سال از اول رجب به مكه مجاور بودم و رسم ايشان است كه مدام در ماه رجب هر روز در كعبه بگشايند بدان وقت كه آفتاب برآيد.
صفت گشودن در كعبه شرفهاالله تعالي. كليد خانه كعبه گروهي از عرب دارند كه ايشان را بني شيبه گويند و خدمت خانه ايشان كنند و از سلطان مصر ايشان را مشاهره و خلعت بود و ايشان را رئيسي است كه كليد به دست او باشد و چون او بيايد پنج شش كس ديگر با او باشند چون بدآنجا رسند از حاجيان مردي ده بروند و آن نردبان كه صفت كرده ايم برگيرند و بياورند و پيش در نهند و آن پير بر آنجا رود و بر آستانه بايستد و دو تن ديگر بر آنجا روند و جامه و ديباي زرد را باز كنند يك سر از آن يكي از اين دو مرد بگيرند و سري مردي ديگر همچون لباده اي كه آن پير بپوشند كه در مي گشايد و او قفل بگشايد و از آن حلقهها بيرون كند و خلقي از حاجيان پيش در خانه ايستاده باشند و چون در باز كنند ايشان دست به دعا برآرند و دعا كنند و هركه در مكه باشد چون آواز حاچيان بشنود داند كه در حرم گشودند همه خلق به يك بار به آوازي بلند دعا كنند چنان كه غلغله اي عظيم در مكه افتد پس آن پير در اندرون شود و آن دو شخص همچنان آنجا مه ميدارند و دو ركعت نماز كند و بيايد و هر دو مصراع در باز كند و بر آستانه بايستد و خطبه برخواند به آوازي بلند و بر رسول الله (ص)صلوات فرستد و بر اهل بيت او آن وقت آن پير و ياران او بر دو طرف در خانه بايستند و حاج در رفتن گيرند و به خانه در ميروند و هر يك دو ركعت نماز ميكنند و بيرون ميآيند تا آن وقت كه نيمروز نزديك آيد، و در خانه كه نماز كنند روبه در كنند و به ديگر جوانب نيز رواست، وقتي كه خانه پر مردم شده بود كه ديگر جاي نبود كه در روند مردم را شمردم هفتصد و بيست مرد بودند. مردم يمن كه به حج آيند عامه آن چون هندوان هر يك لنگي بربسته و مويها فرو گذاشته و ريشها بافته و هريك كتاره قطيفي چنان كه هندوان در ميان زده و گويند اصل هندوان از يمن بوده است و كتاره قتاله بوده است معرب كرده اند. و در ميان شعبان و رمضان و شوال روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و آدينه در كعبه بگشايند و چون ماه ذي القعده درآيد ديگر در كعبه باز نكنند.
عمره جعرانه به چهارفرسنگي مكه از جانب شمال جايي است آن را جعرانه گويند مصطفي (ص) آنجا بوده است با لشكري شانزدهم ذي القعده از آنجا احرام گرفته است و به مكه آمده و عمره كرده. و آنجا دو چاه است يكي را بئر الرسول گويند و يكي را بئر علي بي ابي طالب صلوات الله عليهما و هر دو چاه را آب تمام خوش باشد و ميان هردو چاه ده گز باشد و آن سنت برجا دارند و بدان موسم آن عمره بكنند و نزديك آن چاهها كوه پاره اي است كه بدان موضع گوها در سنگ افتاده است همچو كاسه ها گويند پيغمبر (ص) به دست خود در آن گوها آرد سرشته است و خلق كه آنجا روند در آن گوها آرد سرشند با آب آن چاه ها، و همآنجا درختان بسيار است هيزم بكنند و نان پزند و به تبرك به ولايتها برند، و همآنجا كوه پاره اي بلند است كه گويند بلال حبشي بر آنجا بانگ نماز گفته است. مردم بر آنجا روند و بانگ نماز گويند و در آن وقت كه من آنجا رفتم غلبه اي بود كه زيادت از هزار شتر عماري در آنجا بود تا به ديگر چه رسد و از مصر تا مكه بدين راه كه اين نوبت آمدم سيصد فرسنگ بود و از مكه تا يمن دوازده فرسنگ، و دشت عرفات در ميان کوههاي خرد است چون پشته ها و مقدار دشت دو فرسنگ است و در دو فرسنگ در آن دشت مسجدي بوده است كه ابراهيم عليه السلام كرده است و اين ساعت منبري خواب از خشت مانده است و چون وقت نماز پيشين شود خطيب بر آنجا رود و خطبه جاري كند پس بانگ نماز بگويند و دو ركعت نماز به جماعت به رسم مسافران بكنند و هم در وقت قامتي نماز بگويند و دو ركعت ديگر نماز به جماعت بكنند پس خطيب بر شتر نشيند و سوي مشرق بروند به يك فرسنگي آنجا كوهي خرد سنگي است كه آن را جبل الرحمه گويند بر آنجا بايستند و دعا كنند تا آن وقت كه آفتاب فرو رود. و پسر شاددل كه امير عدن بود آب آورده بود از جاي دور و مال بسيار بر آن خرج كرده و آب را از آن كوه آورده و به دشت عرفات برده و آنجا حوضها ساخته كه در ايام حج پر آب كنند تا حاج را آب باشد و هم اين پسر شاد دل بر سر جبل الرحمه چهارطاقي ساخته عظيم كه روز و شب عرفات بر گنبد آن خانه چراغها و شمع هاي بسيار بنهند كه از دو فرسنگ بتوان ديد، چنين گفتند كه امير مكه از او هزار دينار بستد كه اجازت داد تا آن خانه بساخت.
نهم ذي الحجه سنه اثني و اربعمائه حج چهارم به باري خداي سبحانه و تعالي بگزاردم، و چون آفتاب غروب كرد حاج و خطيب از عرفات بازگشتند و يك فرسنگ بيامدند تا به مشعرالحرام و آنجا را مزدلفه گويند بنايي ساختهاند خوب همچون مقصوره كه مردم آنجا نماز كنند و سنگ رجم را كه به مني اندازند از آنجا برگيرند، و رسم چنان است كه آن شب يعني شب عيد آنجا باشند و بامداد نماز كنند و چون آفتاب طلوع كند به مني روند و حاج آنجا قربان كنند و مسجدي بزرگ است آنجا كه آن مسجد را خيف گويند و آن روز خطبه و نماز عيد كردن به مني رسم نيست و مصطفي (ص) نفرموده است. روز دهم به مني باشند و سنگ بيندازند و شرح آن در مناسك حج گفته اند. دوازدهم ماه هركس كه عزم بازگشتن داشته باشد هم از آنجا بازگردد و هر كه به مكه خواهد بود به مكه رود.
پس از آن از اعرابي شتر كرايه گرفتم تا لحسا و گفتند از مكه تا آنجا به سيزده روز روند وداع خانه خداي تعالي كردم روز آدينه نوزدهم ذي الحجه سنه اثنين و اربعين و اربعمائه كه اول خردادماه قديم بود هفت فرسنگ از مكه برفتيم مرغزاري بود از آنجا كوهي پديد آمد چون به راه كوه شديم صحرايي بود و ديهها بود و چاهي بود كه آن را بئرالحسين بن سلامه ميگفتند و هواي سرد بود و راه سوي مشرق ميشد. و دوشنبه بيست و دوم ذي الحجه به طايف رسيديم كه از مكه تا آنجا دوازده فرسنگ باشد. طائف ناحيتي است بر سر كوهي به ماه خرداد چنان سرد بود كه در آفتاب ميبايست نشست و به مكه خربزه فراخ بود و آنچه قصبه طايف است شهركي است و حصاري محكم دارد، بازاركي كوچك و جامعي مختصر دارد و آب روان و درختان نار و انجير بسيار داشت. قبر عبدالله عباس رضي الله عنه آنجا ست به نزديك آن قصبه و خلفاي بغداد آنجا مسجدي عظيم ساختهاند و آن قبر را در گوشه آن مسجد گرفته بردست راست محراب و منبر. و مردم آنجا خانهها ساختهاند و مقام گرفته.
از طائف برفتيم و كوه و شكستگي بود كه ميرفتيم و هر جا حصاركها و ديهكها بود ودرميان شكستها حصاركي خراب به من نمودند اعراب گفتند اين خانه ليلي بوده است و قصه ايشان عجيب است. واز انجا به حصاري رسيديم كه ان را مطارمي گفتند و از طائف تا آنجا دوازده فرسنگ بود. و از آنجا به ناحيتي رسيديم كه آن را ثريا ميگفتند آنجا خرماستان بسيار بود و زراعت ميكردند با آب چاه و دولاب و در آن ناحيه ميگفتند كه هيچ حاكم و سلطان نباشد و هر جا رئيسي و مهتري باشد به سر خود و مردمي دزد و خوني همه روز بايكديگر جنگ و خصومت كنند. و از طايف تا آنجا بيست و پنج فرسنگ ميداشتند. از آنجا بگذشتم حصاري بود كه آن را جزع ميگفتند. و در مقدار نيم فرسنگ زمين چهار حصار بود. آنچه بزرگ تر بود كه ما آنجا فرود آمديم آن را حصن بني نسير ميگفتند و درخت هاي خرما بود اندك و خانه آن شخص كه شتر از او گرفته بوديم در اين جزع بود، پانزده روز آنجا بمانديم. خفير نبود كه مارا بگذراند و عرب آن موضع هر قومي را حدي باشد كه علف خوار ايشان بود و كسي بيگانه در آنجا نتواند شدن كه هر كه را كه بي خفير يابند بگيرند و برهنه کنند؛ پس از هر قومي خفيري باشد تا از آن حد بتوان گذشت( و خفير بدرقه باشد و قلاوز نيز گويند)- اتفاقا سرور آن اعراب كه در راه ما بودند و ايشان را بني سواد ميگفتند به جزع آمد و ما او را خفير گرفتيم و او را ابوغانم عبس بن العبير ميگفتند با او برفتيم قومي روي به ما نهادند پنداشتند صيدي يافتند چه ايشان هر بيگانه را كه بينند صيد خوانند چون رئيس ايشان با ما بود چيزي نگفتند وگرنه آن مرد بودي ما را هلاك كردندي. في الجمله در ميان ايشان يك چندي بمانديم كه خفير نبود كه ما را بگذراند و از آنجا خفيري دو بگرفتيم هر يك به ده دينار تا ما را به ميان قومي ديگر برد. قومي به عرب بودند كه پيران هفتاد ساله مرا حكايت كردند كه در عمر خويش بجز شير شتر چيزي نخورده بودند چه در اين باديهها چيزي نيست الا علفي شور كه شتر ميخورد و ايشان خود گمان ميبردند كه همه عالم چنان باشد، من از قومي به قومي نقل و تحويل ميكردم و همه جا مخاطره و بيم بود الا آن كه خداي تبارك و تعالي خواسته بود كه ما به سلامت از آنجا بيرون آييم، به جايي رسيديم در ميان شكستگي كه آن را سربا ميگفتند، كوهها بود هريك چون گنبدي كه من در هيچ ولايتي مثل آن نديدم بلندي چندان ني كه تير به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس وصلب، که هيچ شقي و ناهمواري بر آن نمي نمود و از آنجا بگذشتيم چون همراهان ما سوسماري ميديدند ميكشتند و ميخوردند و هركجا عرب بود شير شتر ميدوشيدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شير شتر و در راه هر جا درختکي بود كه باري داشت مقداري كه دانه ماشي باشد از آن چند دانه حاصل ميكردم و بدان قناعت مينمودم، و بعد از مشقت بسيار و چيزها كه ديديم و رنجها كه كشيديم به فلج رسيديم بيست و سيوم صفر از مكه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود اين فلج در ميان باده است ناحيتي بزرگ بوده است و ليكن به تعصب خراب شده است آنچه در آن وقت كه ما آنجا رسيديم آبادان بود مقدار نيم فرسنگ در يك ميل عرض بود و در اين مقدار چهارده حصار بود و مردمكاني دزد و مفسد و جاهل و اين چهارده حصن بدو كرده بودند كه مدام ميان ايشان خصومت و عداوت بود و ايشان گفتند ما از اصحاب الرسيم كه در قرآن ذكر كرده است تعالي و تقدس، و آنجا چهار كاريز بود و آب آن همه برنخلستان ميافتاد و زرع ايشان بر زمين بلند تر بود و بيش تر آب از چاه ميكشيدند كه زرع را آب دهند و زرع به شتر ميكردند نه به گاو، چه آنجا گاو نديدم و ايشان را اندك زراعتي باشد و هر مردي خود را روزي به ده سير غله اجري كرده باشد كه آن مقدار به نان پزند و از اين نماز شام تا ديگر نماز شام همچو رمضان چيزكي خورند اما به روز خرما خورند و آنجا خرمايي بس نيكو ديدم به از آن كه در بصره و غيره، و اين مردم عظيم درويش و بدبخت باشند با همه درويشي همه روزه جنگ و عداوت و خون كنند، و آنجا خرمايي بود كه ميدون ميگفتند هر يكي ده درم و خسته كه در ميانش بود دانگ و نيم بيش نبود و گفتند اگر بيست سال بنهند تباه نشود، و معامله ايشان به زر نيشابوري بود و من بدين فلج چهار ماه بماندم به حالتي که از آن صعب تر نباشد و هيچ چيز از دنياوي با من نبود الا دو سله كتاب و ايشان مردمي گرسنه و برهنه و جاهل بودند هر كه به نماز ميآمد البته با سپر و شمشير بود و كتاب نمي خريدند. مسجدي بود كه ما در آنجا بوديم اندك رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر ديوار آن مسجد بيتي نوشتم و شاخ و برگي در ميان آن بردم ايشان بديدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند كه اگر محراب اين مسجد را نقش كني صد من خرما به تو دهيم و صد من خرما نزديك ايشان ملكي بود، چه تا من آنجا بودم از عرب لشكري به آنجا آمد و از ايشان پانصد من خرما خواست قبول نكردند و جنگ كردند. ده تن از اهل حصار كشته شد و هزار نخل ببريدند و ايشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط كردند من آن محراب نقش كردم و آن صد من خرما فرياد رس ما بود كه غذا نمي يافتيم و از جان نااميد شده بوديم كه تصور نمي توانستيم كرد كه از آن باديه هرگز بيرون توانيم افتاد چه به هر طرف كه آباداني داشت دويست فرسنگ بيابان ميبايست بريد مخوف و مهلك و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به يك جا نديدم، تا عاقبت قافله اي از يمامه بيامد كه اديم گيرد و به لحسا برد كه اديم از يمن به اين فلج آرند و به تجار فروشند. عربي گفت من تو را به بصره برم و با من هيچ نبود كه به كرا بدهم و از آنجا تا بصره دويست فرسنگ و كراي شتر يك دينار بود از آن كه شتري نيكو به دو سه دينار ميفروختند مرا چون نقد نبود و به نسيه ميبردند گفت سي دينار در بصره بدهي تو را بريم به ضرورت قبول كردم و هرگز بصره نديده بودم پس آن عربان كتاب هاي من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پياده برفتم روي به مطلع بنات النعش، زميني هموار بود بي كوه و پشته هر كجا زمين سخت تر بود آب باران در او ايستاده بودي و شب و روز ميرفتند كه هيچ جا اثر راه پديد نبود الا بر سمع ميرفتند و عجب آن كه بي هيچ نشاني ناگاه به سرچاهي رسيدندي كه آب بود القصه به چهار شبانه روز به يمامه آمديم به يمامه حصاري بود بزرگ و كهنه از بيرون حصار شهري است و بازاري و از هرگونه صناع در آن بودند و جامعي نيك و اميران آنجا از قديم باز علويان بودهاند و كسي آن ناحيت از دست ايشان بيرون نکرده بود از آن كه آنجا خود سلطان و ملكي قاهر نزديك نبود و آن علويان نيز شوكتي داشتند كه از آنجا سيصد چهارصد سوار برنشستي و زيدي مذهب بودند و در قامت گويند محمد و علي خيرالبشر و حي علي خير العمل و گفتند مردم آن شهر شريفيه باشند، و بدين ناحيت آب هاي روان است از كاريز و نخلستان و گفتند چون خرما فراخ شود يك هزار من به يك دينار باشد و از يمامه به لحسا چهل فرسنگ ميداشتند و به زمستان توان رفت كه آب بارآنجا يها باشد كه بخورند و به تابستان نباشد. لحسا شهري است بر صحرايي نهاده كه از هرجانب كه بدآنجا خواهي رفت باديه عظيم ببايد بريد و نزديك تر شهري از مسلماني كه آن را سلطاني است به لحسا بصره است و از لحسا تا بصره صد و پنجاه فرسنگ است و هرگز به بصره سلطاني نبوده است كه قصد لحسا كند.
صفت لحسا- شهري است كه همه سواد و روستاي او حصاري است و چهارباروي قوي از پس يكديگر در گرد او كشيده است از گل محكم هر دو ديوار قرب يك فرسنگ باشد و چشمه هاي آب عظيم است در آن شهر كه هريك پنج آسيا گرد باشد و همه اين آب در ولايت بركار گيرند كه از ديوار بيرون نشود و شهري جليل در ميان اين حصار نهاده است با همه آلتي كه در شهرهاي بزرگ باشد. در شهر بيش از بيست هزار مرد سپاهي باشد و گفتند سلطان آن مردي شريف بود و آن مردم را از مسلماني بازداشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت كرده بود آن مردم را كه مرجع شما جز با من نيست و نام او بوسعيد بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند كه چه مذهب داري گويد كه ما بوسعيديم نماز نكنند و روزه ندارند و ليكن بر محمد مصطفي (ص) و پيغامبري او مقرند بوسعيد ايشان را گفته است كه من باز پيش شما آيم يعني پس از وفات و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهدي نيكو جهت او ساختهاند و وصيت كرده است فرزندان خود را كه مدام شش تن از فرزندان من اين پادشاهي نگاه دارند و محافظت كنند رعيت را به عدل و داد و مخالفت يكديگر نكنند تا من باز آيم. اكنون ايشان را قصري عظيم است كه دارالملك ايشان است و تختي كه شش ملک به يک جاي بر آن تخت نشينند و به اتفاق يکديگر فرمان دهند و حکم کنند و شش وزير دارند پس اين شش ملك بر يك تخت بنشينند و شش وزير بر تختي ديگر و هركار كه باشد به كنكاج يكديگر ميسازند و ايشان را در آن وقت سي هزار بنده درم خريده زنگي و حبشي بود و كشاورزي و باغباني ميكردندي و از رعيت عشر چيزي نخواستندي و اگر كسي درويش شدي يا صاحب قرض، او را تعهد كردندي تا كارش نيكو شدي و اگر زري كسي را بر ديگري بودي بيش از ماهه او طلب نكردندي، و هر غريب كه بدان شهر افتد و صنعتي داند چندان كه كفاف او باشد مايه بدادندي تا او اسباب و آلتي كه در صنعت او به كار آيد بخريدي و به مراد خود زر ايشان كه همان قدر كه ستده بودي باز دادي و اگر كسي از خداوندان ملك و آسياب را ملكي خراب شدي و قوت آبادان كردن نداشتي ايشان غلامان خود را نامزد كردندي كه بشدندي و آن ملك و آسياب آبادان كردندي و از صاحب ملك هيچ نخواستندي، و آسياها باشد در لحسا كه ملك سلطان باشد به سوي رعيت غله آرد كنند كه هيچ نستانند و عمارت آسيا و مزد آسيابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطين را سادات ميگفتند و وزراي ايشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمي كردند الا آن كه مردي عجمي آنجا مسجدي ساخته بود نام آن مرد علي بن احمد مردي مسلمان حاجي بود و متمول و حاجيان كه بدان شهر رسيدندي او تعهد كردي، و در آن شهر خريد و فروخت و داد و ستد به سرب ميكردند و سرب در زنبيلها بود در هر زنبيلي شش هزار درم سنگ. چون معامله كردندي زنبيل شمردندي و همچنان برگرفتندي و آن نقد كسي از آن بيرون نبردي و آنجا فوطه هاي نيكو بافند و به بصره برند و به ديگر بلاد، اگر كسي نماز كند او را باز ندارند و ليكن خود نكنند. و چون سلطان برنشيند هر كه باوي سخن گويد او را جواب خوش دهد و تواضع كند و هرگز شراب نخورند، و پيوسته اسبي تنگ بسته با طوق و سر افسار به در گورخانه بوسعيد به نوبت بداشته باشند روز و شب يعني چون بوسعيد برخيزد بر آن اسب نشيند، و گويند بوسعيد گفته است فرزندان خويش را كه چون من بيايم و شما مرا بازنشناسيد نشان آن باشد كه مرا با شمشير من بر گردن بزنيد اگر من باشم در حال زنده شوم و آن قاعده بدان سبب نهاده است تا كسي دعوي بوسعيدي نكند، و يكي از آن سلطانان در ايام خلفاي بغداد با لشكر به مكه شده است و شهر مكه ستده و خلقي مردم را در طواف در گرد خانه كعبه بكشته و حجرالاسود از ركن بيرون كرده و به لحسا بردند و گفته بود اين سنگ مقناطيس مردم است كه مردم را از اطراف جهان به خويشتن ميكشد و ندانستهاند كه شرف و جلالت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله بدآنجا ميكشد كه حجر از بسيار سالها باز آنجا بود و هيچ كس به آنجا نمي شد، و آخر حجرالاسود از ايشان باز خريدند و به جاي خود بردند، در شهر لحسا گوشت همه حيوانات فروشند چون گربه وسگ و خر و گاو و گوسپند وغيره و هرچه فروشند سر و پوست آن حيوان نزديك گوشتش نهاده باشد تا خريدار داند كه چه ميخرد و آنجا سگ را فربه كنند همچون گوسپند معلوف تا از فربهي چنان شود كه نتواند رفتن. بعد از آنش بكشند و بخورند.
و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگي درياست. اگر در دريا بروند بحرين باشد و آن جزيره اي است پانزده فرسنگ طول آن و شهري بزرگ است و نخلستان بسيار دارد و مرواريد از آن دريا برآورند و هرچه غواصان برآوردندي يك نيمه سلاطين لحسا را بودي، و اگر از لحسا سوي جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمين عرب است و ليكن سه جانب او بيابان و بر است كه هيچ كسي آن را نتواند بريدن و ولايت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسير باشد و آنجا جوز هندي كه نارگيل مي گويند رويد، و اگر از عمان به دريا روي فرا مشرق روند به بارگاه كيش و مكران رسند و اگر سوي جنوب روند به عدن رسند، و اگر جانب ديگر روند به فارس رسند، و به لحسا چندان خرما باشد كه ستوران را به خرما فربه كنند كه وقت باشد كه زيادت از هزار من به يك دينار بدهند، و چون از لحسا سوي شمال روند به هفت فرسنگي ناحيتي است كه آن را قطيف ميگويند و آن نيز شهري بزرگ است و نخيل بسيار دارد، واميري عرب به در لحسا رفته بود و يك سال آنجا نشسته و از آن چهار باره كه دارد يكي ستده و خيل غارت كرد و چيزي به دست نداشته بود با ايشان و چون مرا بديد از روي نجوم پرسيد كه آيا من ميخواهم كه لحسا بگيرم توانم يا نه كه ايشان بي دينند. من هرچه مصلحت بود ميگفتم و نزديك من هم بدويان با اهل لحسا نزديك باشند به بي ديني كه آنجا كس باشد كه به يك سال آب بر دست نزند و اين معني كه تقرير كردم از سر بصيرت گفتم نه چيزي از اراجيف كه من نه ماه در ميان ايشان بودم به يك دفعه نه به تفاريق و شير كه نمي توانستم خورد و از هركجا آب خواستمي كه بخوردم شير بر من عرض كردندي و چون نستدمي و آب خواستمي گفتندي هركجا آب بيني آب طلب كني كه آن كس را باشد كه آب باشد وايشان همه عمر هرگز گرمابه نديده بودند و نه آب روان.
اكنون با سرحكايت رويم. از يمامه چون به جانب بصره روانه شديم به هر منزل كه رسيديم جاي آب بودي جاي نبودي تا بيستم شعبان سنه ثلاث و اربعين واربعمائه به شهر بصره رسيديم ديواري عظيم داشت الا آنجا نب كه با آب بود ديوار نبود و آن شط است و دجله و فرات كه به سرحد اعمال بصره هم ميرسند و چون آب جوبره نيز به ايشان ميرسد آن را شط العرب ميگويند. و از اين شط العرب دو جوي عظيم برگرفتهاند كه ميان فم هر دو جوي يك فرسنگ باشد و هر دو را بر صوب قبله برانده مقدار چهار فرسنگ و بعد از آن سرهر دو جوي با هم رسانيده و مقدار يك فرسنگ ديگر يك جوي را هم به جانب جنوب برانده و از اين نهرها جوي هاي بي حد برگرفتهاند و به اطراف به در برده و بر آن نخلستان و باغات ساخته، و اين دو جوي يكي بالاتر است و آن مشرقي شمال باشد نهر معقل گويند و آن كه مغربي جنوبي است نهر ابله، و از اين دو جوي جزيره اي بزرگ حاصل شده است كه مربع طولاني است و بصره بر كناره ضلع اقصر از اين مربع نهاده است و برجانب جنوبي مغربي بصره بريه است چنان كه هيچ آباداني و آب و اشجار نيست، و در آن وقت كه آنجا رسيديم شهر اغلب خراب بود و آبادانيها عظيم پراكنده كه از محله اي تا محله اي مقدار نيم فرسنگ خرابي بود اما در و ديوار محكم و معمور بود و خلق انبوه و سلطان را دخل بسيار حاصل شدي، و در آن وقت امير بصره پسر باكاليجار ديلمي بود كه ملك پارس بود. وزيرش مردي پارسي بود و او را ابومنصور شهمردان ميگفتند، و هر روز در بصره به سه جاي بازار بودي اول روز در يك جاي داد و ستد كردندي كه آن را سوق الخراعه گفتندي و ميانه روز به جايي كه آن را سوق عثمان گفتندي و آخر روز جايي كه آن را سوق القداحين گفتندي، و حال بازار آنجا چنان بود كه آن كس را چيزي بودي به صراف دادي و از صراف خط بستدي و هرچه بايستي بخريدي و بهاي آن برصراف حواله كردي، و چندان كه در آن شهر بودي بيرون از خط صراف چيزي ندادي.
چون به آنجا رسيديم از برهنگي و عاجزي به ديوانگان ماننده بوديم و سه ماه بود كه موي سر باز نكرده بوديم و مي خواستم كه در گرمابه روم باشد كه گرم شوم كه هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هريك به لنگي كهنه پوشيده بوديم و پلاس پاره اي در پشت بسته از سرما، گفتم اكنون ما را كه در حمام گذارد؟ خرجينكي بود كه كتاب در آن مينهادم، بفروختم و از بهاي آن درمكي چند، سياه، در كاغذي كردم كه به گرمابه بان دهم تا باشد كه ما رادمكي زيادت تر در گرمابه بگذارد، كه شوخ از خود باز كنيم چون آن درمكها پيش او نهادم در ما نگرست پنداشت كه ما ديوانه ايم گفت:« برويد كه هم اكنون مردم از گرمابه بيرون مي آيند» و نگذاشت كه ما به گرمابه در رويم از آنجا با خجالت بيرون آمديم و به شتاب برفتيم كودكان بر در گرمابه بازي ميكردند پنداشتند كه ما ديوانگانيم در پي ما افتادند و سنگ ميانداختند و بانگ ميكردند ما به گوشه اي باز شديم و به تعجب در كار دنيا مينگرستيم و مكاري از ما سي دينار مغربي ميخواست، و هيچ چاره ندانستيم، جز آن كه وزير ملك اهواز- كه او را ابوالفتح علي بن احمد ميگفتند، مردي اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب، و هم كرمي تمام- به بصره آمده( بود) با ابناء و حاشيه و آنجا مقام كرده، و اما در شغلي نبود پس مرا در آن حال با مردي پارسي كه هم از اهل فضل بود آشنايي افتاده بود، و او را با وزير صحبتي بودي و هر وقت نزد او تردد كردي و اين پارسي هم دست تنگ بود و وسعتي نداشت كه حال مرا مرمتي كند، احوال مرا نزد وزير باز گفت چون وزير بشنيد، مردي را با اسبي نزديك من فرستاد كه «چنانكه هستي برنشين و نزديك من آي» من از بدحالي و برهنگي شرم داشتم و رفتن مناسب نديدم. رقعه اي نوشتم و عذري خواستم و گفتم كه بعد از اين به خدمت رسم و غرض من دو چيز بود يكي بينوايي دويم گفتم همانا او را تصور شود كه مرا در فضل مرتبه اي است زيادت تا چون بر رقعه من اطلاع يابد قياس كند كه مرا اهليت چيست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم در حال سي دينار فرستاد كه اين را به بهاي تن جامه بدهيد. از آن دو دست جامه نيكو ساختيم و روز سيوم به مجلس وزير شديم. مردي اهل و اديب و فاضل و نيكو منظر و متواضع ديدم و متدين و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترين جواني فصيح و اديب و عاقل و او را رئيس ابوعبدالله احمد بن علي بن احمد گفتندي مردي شاعر و دبير بود و جواني خردمند و پرهيزكار، ما را نزديك خويش بازگرفت و از اول رمضان تا نيمه شوال آنجا بوديم و آن چه آن اعرابي كراي شتر بر ما داشت به سي دينار هم اين وزير بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد كردند، خداي تبارك و تعالي، همه بندگان خود را از عذاب قرض و دين فرج دهاد، بحق الحق و اهله و چون بخواستم رفت ما را به انعام و اكرام به راه دريا گسيل كرد چنان كه در كرامت و فراغ به پارس رسيديم از بركات آن آزاد مرد كه خداي عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
در بصره به نام اميرالمومنين علي بن ابي طالب عليه السلام سيزده مشهد است يكي از آن را مشهد بني مازن گويند و آن آن است كه در ربيع الاول سنه ست و ثلاثين از هجرت نبي (ص) اميرالمومنين علي عليه السلام به بصره آمده است و عايشه رضي الله عنها به حرب آمده بود و اميرالمومنين دختر مسعود نهشلي ليلي به زني كرده بود و اين مشهد سراي آن زن است و اميرالمومنين عليه السلام هفتاد و دو روز در آن خانه مقام كرد و بعد از آن به جانب كوفه بازگشت. و ديگر مشهدي است در پهلوي مسجد جامع كه آن را مشهد باب الطيب گويند، و در جامع بصره چوبي ديدم كه درازي آن سي ارش بود و غليظي آن پنج شبر و چهار انگشت بود و يك سر آن غليظ تر بود و از چوب هاي هندوستان بود گفتند كه اميرالمومنين عليه السلام آن چوب را برگرفته است و آنجا آورده است، و باقي اين يازده مشهد ديگر هر يك به موضعي ديگر بود و همه را زيارت كردم، و بعد از آن كه حال دنياوي ما نيك شده بود هر يك لباسي پوشيديم روزي به در آن گرمابه شديم كه ما را در آنجا نگذاشتند چون از در دررفتيم گرمابه بان و هركه آنجا بودند همه برپاي خاستند و بايستادند چندان كه ما در حمام شديم و دلاك و قيم درآمدند و خدمت كردند و به وقتي كه بيرون آمديم هر كه در مسلخ گرمابه بود همه برپاي خاسته بودند و نمي نشستند تا ما جامه پوشيديم و بيرون آمديم و در آن ميانه شنيدم حمامي به ياري از آن خود ميگويد اين جوانان آنانند كه فلان روز ما ايشان را در حمام نگذاشتيم و گمان بردند كه ما زبان ايشان ندانيم من به زبان تازي گفتم كه راست ميگويي ما آنانيم كه پلاس پارهها بر پشت بسته بوديم آن مرد خجل شد و عذرها خواست وا ين هر دو حال در مدت بيست روز بود و اين فصل بدان آوردم تا مردم بدانند كه به شدتي كه از روزگار پيش آيد نبايد ناليد و از فضل و رحمت آفريدگار جل جلاله و عم نواله نااميد نبايد شد كه او تعالي رحيم است.
صفت مد و جزر بصره و جوي هاي آن : درياي عمان را عادت است كه در شبان روزي دو باره مد برآورد چنان كه مقدار ده گز آب ارتفاع گيرد و چون تمام ارتفاع گيرد به تدريج جزر كند و فرو نشستن گيرد تا ده دوازده گز و آن ده گز كه ذكر ميرود به بصره بر عمودي با ديد آيد كه آن را قايم كرده باشند يا به ديواري و الا اگر زمين هامون بود و نه بلندي عظيم دور برود چنان است كه دجله و فرات كه نرم ميروند چنان كه بعضي مواضع محسوس نيست كه به كدام طرف ميروند چون دريا مد كند قرب چهل فرسنگ آب ايشان مد كند و چنان شوند كه پندارند بازگشته است و به بالا بر ميرود اما به مواضع ديگر از كنارهاي دريا به نسبت بلندي و هاموني زمين باشد، هر كجا هامون باشد بسيار آب بگيرد و هرجا بلند باشد كم تر بگيرد، و اين مد و جزر گويند تعلق به قمر دارد كه به هر وقت قمر بر سمت راس و رجل باشد و آن عاشر و رابع است آب در غايت مد باشد و چون قمر بر دو افق يعني مشرق و مغرب باشد غايت جزر باشد، ديگر آن كه چون قمر در اجتماع و استقبال شمس باشد آب در زيادت باشد يعني مد در اين اوقات بيش تر باشد و ارتفاع بيش گيرد و چون در تربيعات باشد آب در نقصان باشد يعني به وقت مد علوش چندان نباشد و ارتفاع نگيرد كه به وقت اجتماع و استقبال بود و جزرش از آن فروتر نشيند كه به وقت اجتماع و استقبال مينشست، پس بدين دلايل مي گويند كه تعلق اين مد و جزر از قمر است و الله تعالي اعلم.
و شهر ابله كه بركنار نهر است و نهر بدان موسوم است شهري آبادان ديدم با قصرها وبازارها و مساجد و اربطه كه آن را حد و وصف نتوان كرد و اصل شهر برجانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نيز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهاي عظيم بود چنان كه از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شاطي عثمان ميگفتند و شط بزرگ كه آن فرات و دجله است و آن را شط العرب گويند بر مشرقي ابله است و نهر بر جنوبي و نهر ابله و نهر معقل به بصره به رسيدهاند و شرح آن در مقدمه گفته آمده است، و بصره را بيست ناحيت است كه در هر ناحيت مبالغي ديهها و مزارع بود.
صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر ميسان المفتح نهر الحرب شط العرب سعد سام جريره المشان الصمد الجونه جزيره العظمي مسرفال الشرير جزيره العرش الحميده جوبره المفردات. و گويند كه آنجا كه فم نهر ابله است وقتي چنان بودي كه كشتيها از آنجا نتوانستي گذشتن. غرقابي عظيم بوده زني از مالداران بصره بفرمود تا چهارصد كشتي بساختند و همه پر استخوان خرما كردند و سركشتيها محكم كردند و بدآنجا يگه غرق كردند تا آن چنان شد كه كشتيها ميگذرند.
في الجمله منتصف شهر شوال سنه ثلاث و اربعين و اربعمائه از بصره بيرون آمديم و در زورق نشستيم از نهر ابله تا چهار فرسنگ كه ميآمديم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و كوشك و منظر بود كه هيچ بريده نشد و شاخهها از اين نهر به هر جانب باز ميشد كه هر يك مقداري رودي بود چون به شاطي عثمان رسيديم فرود آمديم برابر شهر ابله و آنجا مقام كرديم، هفدهم در كشتي بزرگ كه آن را بوصي ميگفتند نشستيم و خلق بسيار از جوانب كه آن كشتي را ميديدند دعا ميكردند كه يا بوصي سلكك الله تعالي. و به عبادان رسيديم و مردم از كشتي بيرون شدند و عبادان بر كنار دريا نهاده است چون جزيره اي كه شط آنجا دو شاخ شده است چنان كه از هيچ جانب به عبادان نتوان شد الا به آب گذر كنند و جانب جنوبي عبادان خود درياي محيط است كه چون مد باشد تا ديوار عبادان آب بگيرد و چون جزر شود كم تر از دو فرسنگ دور شود و گروهي از عبادان حصير خريدند و گروهي چيزي خوردني خريدند ديگر روز صبحگاهي كشتي در دريا راندند و بر جانب شمال روانه شديم و تا ده فرسنگ بشدند هنوز آب دريا ميخوردند و خوش بود و آن آب شط بود كه چون زبانه اي در ميان دريا در مي رفت و چون آفتاب برآمد چيزي چون گنجشک در ميان دريا با ديد آمد چندان كه نزديك تر شديم بزرگ تر مينمود و چون به مقابل او رسيديم چنان كه بر دست چپ تا يك فرسنگ بماند باد مخالف شد و لنگر كشتي فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند پرسيدم كه آن چه چيز است گفتند خشاب، صفت او : چهارچوب است عظيم از ساج چون هيئت منجنيق نهادهاند مربع كه قاعده آن فراخ باشد و سر آن تنگ و علو آن از روي آب چهل گز باشد و بر سر آن سفالها و سنگها نهاده بعد از آن كه آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفي كرده و بر سر آن چهار طاقي ساخته كه ديدبان بر آنجا شود، و اين خشاب را بعضي ميگويند كه بازرگاني بزرگ ساخته است بعضي گفتند كه پادشاهي ساخته است و غرض از آن دو چيز بوده است يكي آن كه در آن حدود كه آن است خاكي گيرنده است و دريا تنك چنان كمه اگر كشتي بزرگ به آنجا رسد بر زمين نشيند و کس نتواند خلاص کردن، دوم آنکه جهت عالم بدانند، و اگر دزدي باشد ببينند و احتياط کنند و به شب آنجا چراغ سوزند، در آبگينه، چنان كه باد در آن نتواند زد و مردم از دور بينند و احتياط كنند و كشتي از آنجا بگردانند. و چون از خشاب بگذشتيم چنان كه نابه ديد ناپديد شد ديگري بر شكل آن به ديد آمد اما بر سر اين خانه گنبدي نبود همانا تمام نتوانستهاند كردن و از آنجا به شهر مهروبان رسيديم. شهري بزرگ است بر لب دريا نهاده بر جانب شرقي و بازاري بزرگ دارد و جامعي نيكو اما آب ايشان از باران بود و غير از آب باران چاه و كاريز نبود كه آب شيرين دهد. ايشان را حوضها و آبگيرها باشد كه هرگز تنگي آب نبود، و در آنجا سه كاروانسراي بزرگ ساختهاند هر يك از آن چون حصاري است محكم و عالي، و در مسجد آدينه آنجا بر منبر نام يعقوب ليث ديدم نوشته. پرسيدم از يكي كه حال چگونه بوده است گفت كه يعقوب ليث تا اين شهر گرفته بود وليكن ديگر هيچ امير خراسان را آن قوت نبوده است. و در اين تاريخ كه من آنجا رسيدم اين شهر به دست پسران باكاليجار بود كه ملك پارس بود. و خواربار يعني ماكول اين شهر از شهرها و ولايتها برند كه آنجا بجز ماهي چيزي نباشد، و اين شهر باجگاهي است و كشتي بندان، و چون از آنجا به جانب جنوب بر كنار دريا بروند ناحيت توه و كازرون باشد و من در اين شهر مهروبان بماندم به سبب آن كه گفتند راهها ناايمن است از آن كه پسران باكاليجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر يك سري ميكشيدند و ملك مشوش گشته بود، گفتند به ارغان مردي بزرگ است و فاضل، او را شيخ سديد محمد بن عبدالملك گويند چون اين سخن شنيدم از بس كه از مقام در آن شهر ملول شده بودم رقعه اي نوشتم بدو و احوال خود اعلام نمودم و التماس کردم که مرا از اين شهر به موضعي رساند كه ايمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سيوم سي مرد پياده بديدم همه با سلاح به نزديك من آمدند و گفتند ما را شيخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رويم و ما را به دلداري به ارغان بردند ارجان شهري بزرگ است و در او بيست هزار مرد بود و بر جانب شرقي آن رودي آب است كه از كوه درآيد و به جانب شمال آن رود چهار جوي عظيم بريدهاند و آب از ميان شهر به در برده كه خرج بسيار كردهاند و از شهر بگذرانيده و آخر شهر بر آن باغها و بستانها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زيتون بسيار باشد و شهر چنان است كه چندان كه بر روي زمين خانه ساختهاند در زير زمين همچندان ديگر باشد و در همه جا در زير زمينها و سردابها آب ميگذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زير زمينها آسايش باشد، و در آنجا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامي بود كه او را ابوسعيد بصري ميگفتند. مردي فصيح بود و اندر هندسه و حساب دعوي ميكرد و مرابا او بحث افتاد و از يكديگر سوالها كرديم و جوابها گفتيم و شنيديم در كلام و حساب و غيره، و اول محرم از آنجا برفتيم و به راه كوهستان روي به اصفهان نهاديم. در راه به كوهي رسيديم، دره تنگ بود. عام گفتندي اين كوه را بهرام گور به شمشير بريده است و آن را شمشير بريد ميگفتند و آنجا آبي عظيم ديديم كه از دست راست ما از سوراخ بيرون ميآمد و از جايي بلند فرو ميدويد و عوام ميگفتند اين آب به تابستان مدام ميآيد و چون زمستان شود باز ايستد و يخ بندد، و به لوردغان رسيديم كه از ارجان تا آنجا چهل فرسنگ بود و اين لوردغان سر حدپارس است، و از آنجا به خان لنجان رسيديم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بيك نوشته ديدم و از آنجا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظيم ايمن و آسوده بودند هريك به كار و كدخدايي خود مشغول.
از آنجا برفتيم هشتم صفر سنه اربع و اربعين و اربعمائه بود كه به شهر اصفهان رسيديم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهري است بر هامون نهاده، آب و هوايي خوش دارد و هرجا كه ده گز چاه فرو برند آبي سرد خوش بيرون آيد وشهر ديواري حصين بلند دارد و دروازهها و جنگ گاهها ساخته و بر همه بارو كنگره ساخته و در شهر جوي هاي آب روان و بناهاي نيكو و مرتفع و در ميان شهر مسجد آدينه بزرگ نيكو و باروي شهر را گفتند سه فرسنگ و نيم است و اندرون شهر همه آبادان كه هيچ از وي خراب نديدم و بازارهاي بسيار، و بازاري ديدم از آن صرافان كه اندر او دويست مرد صراف بود و هر بازاري را دربندري و دروازه اي و همه محلتها و كوچهها را همچنين دربندها و دروازه هاي محكم و كاروانسراهاي پاكيزه بود و كوچه اي بود كه آن را كو طراز ميگفتند و در آن كوچه پنجاه كاروانسراي نيكو و در هر يك بياعان و حجره داران بسيار نشسته و اين كاروان كه ما با ايشان همراه بوديم يك هزار و سيصد خروار بار داشتند كه در آن شهر رفتيم هيچ بازديد نيامد كه چگونه فرو آمدند كه هيچ جا تنگي موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بيك ابوطالب محمدبن ميكال بن سلجوق رحمه الله عليه آن شهر بگرفته بود مردي جوان آنجا گماشته بود نيشابوري، دبيري نيك با خط نيكو، مردي آهسته، نيكو لقا و او راخواجه عميد ميگفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و كريم. و سلطان فرموده بود كه سه سال از مردم هيچ چيز نخواهند و او بر آن ميرفت و پراكندگان همه روي به وطن نهاده بودند واين مرد از دبيران سوري بوده بود و پيش از رسيدن ما قحطي عظيم افتاده بود اما چون ما آنجا رسيديم جو ميدرويدند و يك من و نيم نان گندم به يك درم عدل و سه من نان جوين هم و مردم آنجا ميگفتند هرگز بدين شهر هشت من نان كم تر به يك درم كس نديده است، و من در همه زمين پارسي گويان شهري نيكوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان نديدم، و گفتند اگر گندم و جو و ديگر حبوب بيست سال بنهند تباه نشود و بعضي گفتند پيش از اين که بارو نبود هواي شهر خوشتر از اين بود، و چون بارو ساختند متغير شد چنانکه بعضي چيزها به زيان ميآيد اما هواي روستا همچنان است كه بود، و به سبب آن كه كاروان ديرتر به راه ميافتاد بيست روز در اصفهان بماندم بيست و هشتم صفر بيرون آمديم، به ديهي رسيديم كه آن را هيثماباد گويند و از آنجا به راه صحرا و كوه مسكنان به قصبه نايين آمديم و از سپاهان تا آنجا سي فرسنگ بود، و از نايين چهل و سه فرسنگ برفتيم به ديه گرمه از ناحيه بيابان كه اين ناحيه ده دوازده پاره ديه باشد و آن موضعي گرم است و درخت هاي خرما بود و اين ناحيه كوفجان داشته بودند در قديم و در اين تاريخ كه ما رسيديم امير گيلكي اين ناحيه از ايشان بستده و نايبي از آن خود به ديهي كه حصاركي دارد و آن را پياده گويند بنشانده و آن ولايت را ضبط ميكند و راهها ايمن ميدارد و اگر كوفجان به راه زدن روند سرهنگان امير گيلكي به راه ايشان ميفرستد وايشان را بگيرند و مال بستانند و بكشند و از محافظت آن بزرگ اين راه اين بود و خلق آسوده، خداي تبارك و تالي همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معين باد و بر روان هاي گذشتگان رحمت كناد و در اين راه بيابان به هر دو فرسنگ گنبدکها ساخته اند و مصانع، که آب باران در آنجا جمع شود به مواضعي که شورستان نباشد ساخته اند و اين گنبدکها به سبب آن است تا مردم راه گم نكنند و نيز به گرما و سرما لحظه اي در آنجا آسايشي كنند. و در راه ريگ روان ديديم عظيم كه هر كه از نشان بگردد از ميان آن ريگ بيرون نتواند آمدن و هلاك شود. و از آن بگذشتيم زميني شور بديد آمد برجوشيده كه شش فرسنگ چنين بود كه اگر از راه كسي يك سو شدي فرو رفتي. و از آنجا به راه رباط زبيده كه آن را رباط مرا ميگويند برفتيم و آن رباط را پنج چاه آب است كه اگر رباط و آب نبودي كس از آن بيابان گذر نكردي و از آنجا به چهارديه طبس آمديم به ديهي كه آن را رستاباد ميگفتند. و نهم ربيع الاول به طبس رسيديم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ ميگفتند.
طبس شهري انبوه است اگرچه به روستا نمايد و آب اندك باشد و زراعت كم تر كنند، خرماستانها باشد و بساتين و چون از آنجا سوي شمال روند نيشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوي جنوب به خبيص روند به راه بيابان چهل فرسنگ باشد و سوي مشرق كوهي محكم است و در آن وقت امير آن شهر گيلكي ابن محمد بود و به شمشير گرفته بود و عظيم ايمن و آسوده بودند مردم آنجا چنان كه به شب در سرايها نبستندي و ستور در كويها باشد با آن كه شهر را ديوار نباشد و هيچ زن را زهره نباشد كه با مرد بيگانه سخن گويد و اگر گفتي هر دو را بكشتندي و همچنين دزد و خوني نبود از پاس و عدل او و از آنچه من در عرب و عجم ديدم از عدل و امن به چهار موضع ديدم يكي به ناحيت دشت در ايام لشكر خان، دويم به ديلمستان در زمان امير اميران جستان بن ابراهيم، سيوم به مصر در ايام المستنصربالله اميرالمومنين، چهارم به طبس در ايام امير ابوالحسن گيلكي بن محمد و چندان كه بگشتم به ايمني اين چهار موضع نديدم و نشنيدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضيافتها كرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ايزد سبحانه و تعالي از او خشنود باد و ركابداري از آن خود با من بفرستاد تا زوزن كه هفتاد و دو فرسنگ باشد چون از طبس دوازده فرسنگ بيامديم قصبه اي بود كه آن را رقه ميگويند. آب هاي روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدينه و ديهها و مزارع تمام دارد.
نهم ربيع الاول از رقه برفتيم و دوازدهم ماه به شهر تون رسيديم. ميان رقه و تون بيست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت كه من ديدم اغلب خراب بود و بر صحرايي نهاده است و آب روان و كاريز دارد و بر جانب شرقي باغ هاي بسيار بود و حصاري محكم داشت گفتند در اين شهر چهارصد كارگاه بوده است كه زيلو بافتندي و در شهر درخت پسته بسيار بود در سرايها و مردم بلخ و تخارستان پندارند كه پسته جز بر كوه نرويد و نباشد. و چون از شهر تون برفتيم آن مرد گيلكي مرا حكايت كرد كه وقتي ما از تون به گنابد ميرفتيم» دزدان بيرون آمدند و بر ما غلبه كردند. چند نفر از بيم خود را در چاه كاريز افكندند بعد از آن آن جماعت يکي را پدري مشفق بود بيامد و يكي را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بيرون آورد. چندان ريسمان و رسن كه آن جماعت داشتند حاضر كردند و مردم بسيار بيامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسيد، رسن در آن پسر بست و او را مرده بركشيدند و آن مرد چون بيرون آمد گفت كه آبي عظيم در اين كاريز روان است و آن كاريز چهار فرسنگ ميرود و آن را گفتند كيخسرو فرموده است كردن. و بيست و سوم شهر ربيع الاخر به شهر قاين رسيد يم. از تون تا آنجا هجده فرسنگ ميدارند اما كاروان به چهار روز تواند شدن كه فرسنگ هاي گران است. قاين شهري بزرگ و حصين است و گرد شهرستان خندقي دارد و مسجد آدينه به شهرستان اندر است و آنجا كه مقصوره است طاقي عظيم بزرگ است چنان كه در خراسان از آن بزرگ تر نديدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاين چون به جانب مشرق شمال بروند و به هجده فرسنگي زوزن است و جنوبي تا هرات سي فرسنگ است به قاين مردي ديدم كه او را ابومنصور محمدبن دوست ميگفتند از هر علمي با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چيزي از من پرسيد كه چه گويي بيرون اين افلاك و انجم چيست. گفتم نام چيز بر آن افتد كه داخل اين افلاك است و بر ديگر نه. گفت چه گويي بيرون از اين گنبدها معني است يا نه گفتم چاره نيست كه عالم محدود است و حد او فلك الافلاك و حد آن را گويند كه از جز او جدا باشد و چون اين حال دانسته شد واجب كند كه بيرون افلاك نه چون اندرون باشد گفت پس آن معني را كه عقل اثبات ميكند نهايت هست از آنجا نب اگر نه اگر نهايتش هست تا كجاست و اگر نهايتش نيست نامتناهي چگونه فنا پذيرد و از اين شيوه سخني چند ميرفت و گفت كه بسيار تحير در اين خورده ام. گفتم كه نخورده است. في الجمله به سبب تشويشي كه در زوزن بود از جهت عبيد نيشابوري وتمرد رئيس زوزن يك ماه به قاين بماندم و ركابدار امير گيلكي را از آنجا باز گردانيدم. و از قاين به عزم سرخس بيرون آمديم. دويم جمادي الاخره به شهر سرخس رسيديم وا ز بصره تا سرخس سيصد و نود فرسنگ حساب كرديم از سرخس به راه رباط جعفري و رباط عمروي و رباط نعمتي كه آن هر سه رباط نزديك هم بر راه است بيامديم دوازدهم جمادي الاخره به شهر مروالرود رسيديم و بعد از دو روز بيرون شديم به راه آب گرم نوزدهم ماه به بارياب رسيديم سي وشش فرسنگ بود و امير خراسان جغري بيك ابوسليمان داود بن ميكال بن سلجوق بود و وي به شبورغان بود وسوي مرو خواست رفتن كه دارالملك وي بود و ما به سبب ناايمني راه سوي سمنگان رفتيم از آنجا به راه سه دره سوي بلخ آمديم و چون به رباط سه دره رسيديم شنيديم كه برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجليل در طايفه وزير امير خراسان است كه او را ابونصر ميگفتند و هفت سال بود كه من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسيديم نقل و بنه ديدم كه سوي شبورقان ميرفت. برادرم كه با من بود پرسيد كه «اين از آن كيست؟»گفتند: «از آن وزير» گفت:«شما ابوالفتح عبدالجليل را شناسيد؟»گفتند:«کس او با ماست» در حال شخصي نزديک ما آمد و گفت:« از كجا ميآييد؟» گفتيم: «از حج» گفت: «خواجه من، ابوالفتح عبدالجليل را دو برادر بودند از چندين سال به حج رفته واو پيوسته در اشتياق ايشان است و از هركه خبر ايشان ميپرسد نشان نمي دهند» برادرم گفت: «ما نامه ناصر آورده ايم چون خواجه تو برسد بدو دهيم» چون لحظه اي برآمدكاروان به راه ايستاد و ما هم به راه ايستاديم و آن كهتر گفت اكنون خواجه من برسد و اگر شما را نيابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهيد تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت:« تو نامه ناصر ميخواهي يا خود ناصر را؟ اينك ناصر!» آن كهتر از شادي چنان شد كه ندانست چه كند و ماسوي شهر بلخ رفتيم به راه ميان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزير به سوي امير خراسان ميرفت. چون احوال ما بشنيد از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموكيان بنشست تا آن كه ما برسيديم و آن روز سه شنبه بيست و ششم ماه جمادي الاخره سنه اربع و اربعين و اربعمائه بود و بعد از آن كه هيچ اميد نداشتيم و به دفعات در وقايع مهلكه افتاده بوديم و از جان نااميد گشته به همديگر رسيديم و به ديدار يكديگر شاد شديم و خداي سبحانه و تعالي را بدان شكرها گزارديم و بدين تاريخ به شهر بلخ رسيديم و حسب حال اين سه بيت گفتم :